عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵ - تتبع خواجه
رندان که میل باده به دیر فنا کنند
آیا بود که جام اشارت بما کنند
رنجم خمار گر چه بود مهلک ای حکیم
باید که هم به جام شرابش دوا کنند
ماییم و خاک دیر حجابش کنند رفع
آنانکه چشم روشن ازین توتیا کنند
ندهند نیمه جان مرا می به میکده
چون قطره اش به جان گرامی بها کنند
از کلک صنع زانچه رقم شد صواب دان
فکر خطا بود که خیال خطا کنند
رندان که تیره اند ز بد مستیم به دیر
یک شیشه می برم برشان تا صفا کنند
زهاد اگر کشاد ندیدند در ورع
فانی صفت عزیمت دیر فنا کنند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱ - تتبع خواجه
ساقی از رنج خمارم بد حال
به کفم نه قدح مالامال
قدحی کاو بزداید از دل
گر ز دورانش بود رنگ ملال
کشم آن نوع که باشد به قدح
از رطوبت اثر باده مجال
تا دمی مست شوم لایعقل
نایدم عالم هستی به خیال
ای خوش آن باده که از بود و نبود
کندت یکنفس او فارغ بال
گر عزیزت کند احسان کسان
در برابر بنگر ذل سؤال
فانیا علم و عمل مهجورست
هست شه راه فنا سوی وصال
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹ - تتبع بعضی عزیزان
بگفت عشق که می نوش و رو به ملک عدم
بگفتمش که بده جام می دمست و قدم
ردا بروی تغار می است و شعله آه
مراست کشور رندی کنون به طبل و علم
درم درم که شده داغ من به سجاده ده
چه سود چون نشود رهن می به نیم درم
مبین به توبه ام ای پیر دیر و جامم ده
ز من اگر یکی آید تو باش اهل کرم
حدیث دوست برندان بگوی نی به ملک
که اهل عشق بود سر عشق را محرم
عمارت دل ویران ریش فانی اگر
ز لای باده کنی هم گل است هم مرهم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۰
خدایگانا آنی که شمع دولت تو
چراغ و مشعله چرخ را کند روشن
چو شمع بر تن من نعمت تو بر توست
نطاق و جبه و دستار تا به پیراهن
حکایت شب دوشین و شمع و طشت طلا
که کرد همره این تیره رای شاه زمن
ز رشک شعله نورش که بر فلک می رفت
هزار بار فزون سوخت ماه را خرمن
ز روشنائی او شد چو بزم کیخسرو
سرای بنده که بد تیره چون چه بیژن
شبم که بود چو امید دشمنت تاریک
به دولت تو چو روز و دلت بشد روشن
کنون ز حسرت آن بارگه که باقی باد
همی گدازد و می ریزد اشک در دامن
هوای گلشن و دیدار شاه می طلبد
که خوش بود رخ زیبا و شمع در گلشن
لگن نفاست جوهر نمود و کرد ابا
ز خانه ای که ز سنگ اندر او بود هاون
چو جنس خویش ندید و ز جفت ماند جدا
شکسته خواست شد از غایت عنا و حزن
ز من معاودت طشت خانه می طلبد
چنانکه میل جواهر بود سوی معدن
بماند شمعش در بنده خانه فی الجمله
ولیک باز سوی طشت خانه تاخت لگن
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۹ - برگشت از بقعه به ده
جستم از جای و ندانم چه دگر پیش آمد
چه دگر بر سر این شاعر درویش آمد
آنقدر هست که یک مرتبه بر خویش آمد
پایم اندر روش، از شدت تشویش آمد
بدویدم همه جا، هر چه کم و بیش آمد
سرم آخر به ستونی برخورد
اوفتادم به زمین خوابم برد
صبح برخاستم، انگشت زدم بر دیده
خویشتن دیدم، بر خاک و به گل مالیده
لب جوئی در دروازه ده خوابیده
آفتاب از افق اندک، به سرم تابیده
خاطر جمع من از دوش ز هم پاشیده
خاستم بر سر پا بهت زده
باز دیدم که ز یک گوشه ده:
با یکی کوزه، همان زن به لب آب آمد
من در اندیشه که این منظره در خواب آمد
دیدم آن زن که بپندار تو نایاب آمد
ز ره دیگر با کاسه و بشقاب آمد
ز سوی دیگر با یک بغل اسباب آمد
شد سه تن دختر کسری سر آب
جمع و از بیم شدم من بی تاب
پس سراسیمه دویدم، سوی ده تا که مگر
دیگر این منظره هول نیاید به نظر
باز آن زن سر ره شد ز یکی خانه بدر
هشتم آن راه و دویدم به سوی راه دگر
وندر آن راه ورا دیدم یک بچه پسر:
دارد اندر بغل آن تیره کفن
سپس آهسته خرامد سوی من
به سوی قافله القصه، خرامیدم زود
باز دیدم هر زن که در آن قافله بود
همه چون دختر کسری، به نظر جلوه نمود
جز یکی زن که مسلمان نبد و بود یهود
باری این قصه بر احوال من این را افزود
این حکایت همه جا می گفتم
چون سه سال دگر ایران رفتم
هر چه زن دیدم آنجا همه آنسان دیدم!
همه را زنده درون کفن انسان دیدم!
همه را صورت آن زاده ساسان دیدم!
صف به صف دختر کسری همه جا سان دیدم
خویشتن را پس از این قصه هراسان دیدم
همه این قصه به نظم آوردم
فهم آن بر تو حوالت کردم
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۳ - نوحه جمهوری
در صفحه پنجم آخرین شماره قرن بیستم عکس تابوتی را نشان می دهد که عده ای از آن مشایعت می نمایند. مرغان لاشخور سر تابوت در پروازند و پائین عکس چنین نوشته شده «جنازه مرحوم جمهوری قلابی » سپس این اشعار به چاپ رسیده است:
آه که جمهوری ما شد فنا
پیرهن لاشخوران شد قبا
شد فکلم چرک و کتم شد کثیف
مشت جماعت کلهم کرده قیف
«ژندره » شد این کراوات ظریف
(نم دو دیو) زین حرکات عفیف
گشته طرف، ملت جاهل به ما
آه که جمهوری ما شد فنا
بیرق جمهوری اگر شد نگون
جان وی از پیری او شد برون
غصه نخور می زنم «انژکسیون »
زنده شود لیک به حال جنون
بام زند بر سر خلق خدا
آه که جمهوری ما شد فنا
من که یکی فعله ام، ای کردگار
صحبت جمهور، مرا کرده خوار
شد شب عیدی، جگرم داغدار
طفلک من، مانده به زیر آوار
در جلو حمله قزاق ها
شکر که جمهوریتان شد فنا
بیرق قرمز جگرم کرد خون
رفت جگرگوشه ز دستم برون
دولت ما گشته دچار جنون
شکر که آخر علمش شد نگون
بس که نمودند خلایق دعا
شکر که جمهوریتان شد فنا
من که یکی لشخور آزاده ام
بهر فروش وطن، آماده ام
لنگ بود امشبه، عراده ام
در پی این تازه لش افتاده ام
تا بکنم لقمه یی از آن جدا
آه که جمهوری ما شد فنا
«جغدکی » آنجا سر تابوت بود
از سخن لشخوره، مبهوت بود
نوحه کنان در طلب قوت بود
عاشق سرداری ماهوت بود
بال به هم برزد و گفت ای خدا
آه که جمهوری ما شد فنا
لاشخوران جانب لش پر زدند
از غم این فاجعه بر سر زدند
بر سر و بر سینه مکرر زدند
چنگ به تابوت پر از زر زدند
سهم ربودند از آن سکه ها
آه که جمهوری ما شد فنا
یک سگ بیچاره، عقب مانده بود
دیر ترک نوحه خود خوانده بود
زوزه کنان در پی لش رانده بود
بوی لشش معده گدازنده بود
هو زدی اندر پی شاه و گدا
آه که جمهوری ما شد فنا
دید یکی زارعک لخت عور
لش کشی لاشخوران را ز دور
گفت که ای مست شراب غرور
حسرت جمهور ببر سوی گور
آه یتیمان فقیر از قفا
شکر که جمهوریتان شد فنا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آن باده که باید لب از او تر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هین قدح، شمع شبستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عیش تنگم کز دل افشردن چکد خوناب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۶ - حکایت
ستوری را شنیدم ناگهانی
قضا لق کرد نعل زندگانی
دو اسبه بر زمین می سود گرده
به جان کندن ستور گرگ خورده
از آن سو نیز گرگی یوز تمثال
بر او سوهان زده ساطور چنگال
که چون در قالب او بفسرد خون
ز خون او کند سرپنجه گلگون
فرس گفت ای اسد مقهور چنگت
شتاب دل چه باشد زین درنگت
نبینم چون دگر روزان شتابت
بگو با کیست جان من حسابت
چو شیر گرسنه از خشم خندان
به پاسخ گفت گرگ تیز دندان
درنگم زان بود ای نیم زنده
که چون میخ حیاتت گشت کنده
به خونت پنجه سازم ارغوانی
ز سر گیرم به مرگت زندگانی
فرس گفتش رسد صدره به خواری
مرا هم جان به لب زین جان سپاری
اگر خواهی همی کام من و خویش
به پای مرحمت گامی بنه پیش
به ناب آهنین برکن نعالم
تو خرم زی و برهان از ملالم
لجام عمرم ار خواهی گسسته
دوال آن به میخ نعل بسته
چو محکم کوفت میخ رای خود را
فراهم چید دست و پای خود را
روان شد گرگ گرم گرگ تازی
ولی غافل از آن روباه بازی
چو او را چارمیخه آهنین چنگ
فرو شد میخ سان در نعل شبرنگ
ستورک با وجود نیم جانی
به نیروئی که خود ناگفته دانی
چنان زد بر دهانش آهنین سم
که صدگز آن طرف غلطید بردم
نهاد از کله باد سر بزرگی
به چرخ افتاد همچون کله گرگی
چو لختی هم به خون گردید و هم خاک
به خود گفت ای ز آئین خرد پاک
تو سلاخی و کارت کندن پوست
به حکم فطرت اینت شیمه و خوست
چه کارت با اساس ریشخندی
کجا قصاب داند نعلبندی
کسی کو بگذرد از شیوه خویش
خطرهائی چنین می آیدش پیش
به عینه قصه من نقل گرگ است
ولی آن بود کوچک این بزرگ است
اگر نگذشتمی از هوشیاری
نمی خوردم اگر آن زهرماری
نمی افتادمی آخر بدین روز
فغان از دست این نفس گلنگوز
غرض چون بود سد سوراخ چاره
بدان سوراخ رو کردم دوباره
به لب ز احوال خود لاحول گویان
ولی لابد شدم از هول پویان
دو پی نارفته می کردم اعادت
دمی صد بار می گفتم شهادت
گهم قرباغه می سائید بر پای
گهم پی غفلتا می رفت از جای
گهی دولا و گاهی می شدم شق
گهی از هول می خوردم معلق
گهی می دیم اشکال خطرناک
که می گشتی زهیبت زهره ام چاک
دمر کردی گهم سنگینی دلق
چنان کم رفتی آب خره در حلق
گهی خوردی سرم بر سقف کوره
گهی پایم فرو رفتی به شوره
برآوردم پس از صد نامرادی
سر از حوض مصلای عمادی
سبک کردم از آن سنگین روی تک
برون جستم از آن تاریک سیبک
زدم بر دو چو ابر نوبهاران
چکان آب از سرم چون ژاله باران
زخنده کرد غش هر کس که دیدم
چه خفت ها که از مردم کشیدم
به سرعت کوچه کوچه کوی بر کوی
دویدم تا میان قوم قوقوی
چو دیدند این چنینم اهل خانه
بر آوردند سر از هر کرانه
به گردم جمع گردیدند حیران
تو گوئی ذوالجناح آمد ز میدان
یکی برخواریم می زد دم سرد
یکی بر ابتذالم خنده می کرد
ولی چون من شدم فارغ ز تشویش
مظنه چارساعت رفتم از خویش
از آن اغما چو هوشی تازه کردم
خدا را شکر بی اندازه کردم
در اول استوار از پشت بستم
به پستو رفته در کنجی نشستم
نفس را چاق کردم از دویدن
دلم گردید فارغ از طپیدن
عوض کردم سرا پا جامه تر
بپوشیدم سرا پا رخت دیگر
تقاضای طرب زد از دلم جوش
تکلف های رنجم شد فراموش
بیاد آمد مرا عیش شبانه
کشید از سینه ام آتش زبانه
به گردون گرم رو کردم فغان را
کشیدم تا به چه اشک روان را
خیال میزبان را نقش بستم
به او در حلقه صحبت نشستم
که ای در گوشه غم زار و خسته
غبار حسرتت بر رخ نشسته
نمی دانم گرسنه یا که سیری
به دولت رستگاری یا اسیری
مکان و منزلت در خانه کیست
می و صل تو در پیمانه کیست
خوشی یا همچو ما تلخ است کامت
چو ما خون یا بود صهبا به جامت
جدا از لعل آن شیرین شمایل
کشی یاقوت می یا پاره دل
دریغا اختر ناساز برگشت
درآمد دولت اما باز برگشت
خوشا آن نای و نوش عیش دوشین
خوشا آن بزم خوش صهبای نوشین
خوشا شیرین و بزم آرائی وی
خوشا شیرین و می پیمائی وی
خوشا آن دم که چشم نیم مستش
چو دادی جام مردافکن به دستش
ز ایوان سیم رخشنده ناهید
روان بر کف گرفتی جام خورشید
شدی سرتاز زی محفل گرایان
به درگه بر ستادی چون گدایان
چو شیرین جام بردی بر لب خویش
گرفتی زهره جام خویشتن پیش
مگر بعد از گمارش قطره ای می
چکد از جام او در ساغر وی
گرش یک قطره در ساغر چکیدی
سرود عیش بر گردون کشیدی
و زان ته جرعه گر کردی پیاله
تهی چون چنگ بسرودی به ناله
که ای در یوزه گیرت صد چو ناهید
گلو خشک زلالت جام خورشید
نه آخر ما هم از می خوارگانیم
چه شد کامروز از بیچارگانیم
از آن ساغر به ما هم نیم خوردی
به صافی گر نمی ارزیم دردی
چو می بردی برون ز اندازه لابه
روانش اشک خونین چون قرابه
یکی از پیشکاران طربناک
از آن ته جرعه کافشانند بر خاک
گل آلوده به ساغر کردی او را
لب از جام طرب تر کردی او را
گداوش دست بر سر شکرگویان
شدی سوی وثاق خویش پویان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده
شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
حکایت
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۱ - صفت شمشیرگر
سیّاف که خنده اش چو قند است
چون تیغ، نگاه او کُشنده است
آن آهوی چین چو ناخن شیر
در کف دارد همیشه شمشیر
بر شمشیرش غریب و بومی
مالند جبین چو سنگ رومی
چون تیغِ ز جوهر است دشوار
از دام، رهاییِ گرفتار
ما را شده استخوان ازین دام
شمشیر چو ماهیان در اندام
از ابروی آن نگار فتّان
افتاده گذاره تیر مژگان
این تیغ که هم چو ذوالفقار است
در دیده چو تیغ رخنه دار است
بر صفحه ی او نوشته تقدیر
با خط غبار، شکل شمشیر
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۵
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
پیاله داد بدستم سبو نهاد به دوشم
مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۵- تاریخ مرگ سید محسن
آن سخت روی سست راکش دین هوس آئین هوا
از فرخی در نینوا چون سوی نیران کرد رو
سال هلاکش را چه خوش کلک صفائی زد رقم
سید محسن از کربلا سوی سقر آورد رو
۱۲۹۲ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - خواجه حافظ فرماید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۶ - در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پیچیدن
کلاهی دو گوشی زناگه بگوش
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور