عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصه‌ای ‌که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{‌جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت‌ کار جهان‌ که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمی‌خواهد
محرف است زمانی‌ که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغ‌کن‌که رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشته‌ام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحت‌کهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
صبح شد در عرصهٔ‌گردون مگو خندان سفید
کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید
تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق
بحر هم در خورد گوهر می‌کند دندان سفید
جاده‌پیمای عدم بودیم و کس محرم نبود
این ره خوابیده شد از لغزش‌ مژگان سفید
شبههٔ تحقیق نقشی می‌زند بر روی آب
جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید
زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال
درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید
تا نگردد سخت‌جانی دستگاه انفعال
استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید
زیرگردون چون سحردریک نفس‌گشتیم پیر
می‌شود موی اسیر‌ان زود در زندان سفید
راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست
اشک را از دیده دوری‌کرد تا مژگان سفید
بزم می‌گرم است از دمسردی واعظ چه باک
برف‌نتواند شدن در فصل تابستان سفید
انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار
چون‌عرق‌گردیدآخر خون‌مشتاقان سفید
می‌نوشتم نامه‌ای بی‌مطلب قربانیان
جوش نومیدی ز بس‌کف‌کرد شد عنوان سفید
کاروان انتظار آخر به جایی می‌رسد
بیدل از چشم ترم راهی‌ست تاکنعان سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم‌، عروجی‌ست
چندانکه نشان‌ کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که ‌گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی‌ کلف همت مردست
دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستی‌ست عدم را
کم نیست‌که چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت‌ شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای ‌کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصله‌های مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان می‌دهد از شهرت موهوم
چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل
صد سال‌ گر آیینه زدایید همینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش
تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش
عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت
رفتند به برگشتن مژگان رسایش
چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم
جز در نفس سوخته تغییر هوایش
سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان
سازیست‌که در سودن دست است صدایش
از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم
این قافله را برد ز ره بانگ درایش
خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب
هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش
از پردهٔ این‌خاک‌همین‌نوحه‌بلند است
کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش
ما را چه خیال است بر این مائده سیری
چشمی نگشودیم به کشکول گدایش
تا حشر چو افلاک محالست برآییم
با قد خم از معذرت زلف دوتایش
با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست
از ما به سوی او برسانید دعایش
جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا
چشمی‌ که‌ گشودیم جبین شد ز حیایش
هیهات‌که در انجمن عبرت تحقیق
بر روی‌ کسی باز نشد بند قبایش
راهی اگر از چاک گریبان بگشایید
با دل خبری هست بپرسید سرایش
یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است
بر بیدل ما رحم نمایید برایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ
چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ
ز شبنم ‌گلم این نکته نقد آگاهیست
که‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ
ز چشمک‌گل باغ جنون مشو غافل
تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ
گذشته است ز هستی غبار وحشت ما
ز رنگ رفته همان در عدم‌کنند سراغ
درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست
به‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ
چه انجمن چه‌گلستان فضای دلتنگی‌ست
مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ
ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن
خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگ‌کلاغ
تلاش منصب‌پروانه مشربی مفت است
بگردگرد سر هر دلی‌که دارد داغ
خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا
ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ
دو روز در دل خون‌گشته جوش زن بیدل
نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است
غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن
بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح‌ گر ز محمل عجزیم چاره نیست
باید نفس ‌کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه‌ گرد کند رفتن بهار
خجلت نیاز بیهده‌ کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط
نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست
صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع
افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید
ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد
حرفی‌کشیده‌ایم به‌گوش شکست رنگ
بیدل‌ کجاست فرصت ‌گامی در این چمن
چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در راه عشق توشهٔ امنی نبرده‌ام
از دیر تا به ‌کعبه همین سنگ خورده‌ام
هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است
اشکی چکیده تا رگ آهی فشرده‌ام
محمل کش تصور خلد انتظار کیست
گامیست آرزو که به راهی سپرده‌ام
پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند
تا روشنت شود چقدر سالخورده‌ام
امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد
من گام قاصد از تپش دل شمرده‌ام
در یاد جلوه‌ای که بهشت تصور است
آهی نکرد گل ‌که به باغش نبرده‌ام
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست
نقاش خامه گیر ز موی سترده‌ام
خجلت چو شمع‌ کشته ز داغم نمی‌رود
آیینه زنگ بسته ز وضع فسرد‌ه‌ام
گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد
از خویش رفتنی به خرامت سپرده‌ام
در خاک تربتم نفسی می‌زند غبار
بیدل هنوز زندهٔ عشقم‌، نمرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیده‌ام
آستانش کرده‌ام یاد و جبین مالیده‌ام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنی‌ست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیده‌ام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من به‌کار شعله چون شمع انگبین مالیده‌ام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیده‌ام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیده‌ام
گوهر صد آبرو در پرده حل‌کرد احتیاج
تا عرق‌واری به روی شرمگین مالیده‌ام
جز ندامت نیست‌کار حرص و من بی‌اختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیده‌ام
نالهٔ دل‌ گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیده‌ام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
چون شمع زحمتی که به شبگیر می‌کشم
از داغ پنبه می‌کشم و دیر می‌کشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر می‌کشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر می‌کشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ می‌کشد
هر چند موی از قدح شیر می‌کشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر می‌کشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زنده‌ام همین گل تعمیر می‌کشم
زین ناله‌ای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر می‌کشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر می‌کشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر می‌کشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که می‌کشم ز گل قیر می‌کشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
می‌سایم استخوان و تباشیر می‌کشم
پیری اشاره‌ای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر می‌کشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشه‌ها ز دانهٔ زنجیر می‌کشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
تا کی ستم‌ کند سر بی‌مغز بر تنم
زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم
طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر
پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم
ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید
از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد
از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم
پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش
خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت
صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد
دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح
چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست
افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار
باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس
صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ
شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من
هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند
تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس
رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفته‌ایم
محمل به دوش بیخودی آه رفته‌ایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبله‌ها راه رفته‌ایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفته‌ایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفته‌ایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفته‌ایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشه‌ای که در چه زیانگاه رفته‌ایم
عجز و غرور هر دو جنون‌تاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفته‌ایم
لاف صفا ز طبع هوس موج می‌زند
ای هوش غفلتی ‌که پر آگاه رفته‌ایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفته‌ایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفته‌ایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک‌ گام ناگشوده به صد راه رفته‌ایم
بیدل به بند نی‌ گرهی نیست ناله را
آزاده‌ایم اگر همه در چاه رفته‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه ‌کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه ‌کردن
ز قبول و ردّ میندیش‌ که مراد سایل اینجا
دم جرأتی‌ست وقف لب عذر خواه ‌کردن
به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن
که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاه‌کردن
ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر ز مناره چاه‌کردن
به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یک‌گناه‌کردن
بر صنع بی‌نیازی چقدر کمال دارد
کف خاک برگرفتن ‌گل مهر و ماه‌ کردن
به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی به هوا شناه ‌کردن
اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاه‌کردن
ز ترانه‌های عبرت به‌همین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاه‌کردن
ز معاشران چو بیدل غم لاله‌ کرد داغم
به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه ‌کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم
چون مرکز پرگار خط و خال نمودن
گرم است ز ساز حشم و زینت افسر
هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن
ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات
گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن
ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم
تسلیم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرایش افسر هوس کیست
ماییم و سری قابل پا مال نمودن
فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق
اندوه زبان داشتن و لال نمودن
شد عمر به پرواز میسر نشد آخر
چون شمع دمی سر به ته بال نمودن
پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد
شد موی سپید آب به غربال نمودن
بیدل به نفس آینه‌پردازی هستی‌ست
دل جمع کن از صورت احوال نمودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
ای بسمل طلب پی خون چکیده رو
چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو
فرصت در این‌ بهار پر افشان وحشت است
همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو
تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن
یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو
امروزت از امل پی فردا گرفته است
ای غافل از غزل به خیال قصیده رو
سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست
یک پر زدن به همت رنگ پریده رو
ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است
عمری‌ست بار می‌کشی اکنون خمیده رو
زبن گرد تهمتتی که نفس نام کرده‌اند
چون صبح دامنی که نداری کشیده رو
کورانه چند در پی عصیان قدم زدن
شایدکه بازگردی از این راه دیده رو
بی‌وحشتی رهایی ازین باغ مشکل است
از بوی‌ گل به خویش فسونها دمیده رو
زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است
بر نردبان صبح ز دامان چیده رو
قاصد پیام ما نفس واپسین ماست
گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو
بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا
مانند خامه یک خط بینی‌کشیده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای
بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است
گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای
ای قطرهٔ گهر شده‌، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای
در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای
ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست
لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای
اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای
بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود
بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری
درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
چو قارون ته خاک اگر رفته باشی
به آرایش‌گنج و زر رفته باشی
چه‌کارست امل پیشه را با قیامت
به هر جا رسی پیشتر رفته‌باشی
براین انجمن وا نگردید چشمت
یقین شدکه جای دگر رفته باشی
رم فرصت اینجا نفس می‌شمارد
چو عمرآمدن‌کو، مگر رفته باشی
چو شمعت به‌پیش ایستاده‌ست رفتن
ز پا گر نشستی به سر رفته باشی
شراری‌است آیینه‌پرداز هستی
نظر تا کنی از نظر رفته باشی
غبار تو خواهد جنون‌ کردن آخر
در آن ره‌ که با کروفر رفته باشی
دراین بزم تاکی فروزد چراغت
اگر شب نرفتی سحر رفته باشی
جهان بیش و کم مجمع امتیاز است
تو پر بی تمیزی به در رفته باشی
چه عزت چه خواری اقامت محال است
به هر رنگ ازین رهگذر رفته باشی
هوا مخملی ‌گر همه آفتابی
وگر سایه‌ای بی سحر رفته باشی
سلامت در این‌ کوچه وقتی‌ست بیدل
که از آمدن بیشتر رفته باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی
تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی
می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم
سر از خیال خالی دل بی‌اراده باشی
قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی
به هزار چین دامن ز سحر زیاده باشی
ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد
تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی
زنمو به رنگ شبنم طرب بهار این بس
که ز چشم‌ تر کشی سر به‌ در اوفتاده باشی
نسزد به مکتب وهم غم سرنوشت خوردن
خط این جریده پوچ‌ است خوشت آنکه ساده‌ باشی
همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش
تو نم جبین نداری چه‌ گل آب داده باشی
شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد
ز مشیمهٔ تعین به چه ننگ زاده باشی
گل سرخوش و مستی طلبی است مابقی هیچ
اگر این خمار بشکست‌ نه قدح نه باده باشی
چو جوانی و چه پیری به‌ کشاکش است‌ کارت
چو کمان دمی‌ که زورت شکند کباده باشی
نروی به محفل ای شمع‌ که زتنگی دل آنجا
به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی
سخنت به طبع مستان اثری نکرد بیدل
سر شیشه‌های خالی چقدر گشاده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
ای هوش‌! سخت داغیست‌، یاد بهار طفلی
تا مرگ بایدت بود شمع مزار طفلی
قد دو تا درین بزم آغوش ناامیدیست
خمیازه کرد ما را آخر خمار طفلی
ای عافیت تمنا مگذر ز خاکساری
این شیوه یادگارست از روزگار طفلی
ای غافل از نهایت تا کی غم بدایت
مو هم سفید کردی در انتظار طفلی
ای واقف بزرگی آوارگی مبارک
منزل نماند هر جا بستند بار طفلی
ما را ز جام قسمت خون خوردنی است اما
امروز ناگوارست آن خوشگوار طفلی
تا روزگار سازد خالی به دیده جایت
چون اشک برنداری سر از کنار طفلی
چشمم به پیری آخر محتاج توتیا شد
می‌داشت کاش گردی از رهگذار طفلی
انجام پختگی بود آغاز خامی من
تا حلقه‌گشت قامت‌کردم شکار طفلی
تا خاک یأس بیزم بر فرق اعتبارات
یکبارکاش سازند بازم دچار طفلی
بر رغم فرع گاهی بر اصل هم نگاهی
تاکی بزرگ بودن ای شیرخوار طفلی
از مهد غنچه خواندیم اسرار این معما
کاسودگی محال است بی‌اعتبار طفلی
آخر ز جیب پیری قد خمیده گل کرد
رمزکچه نهفتن در روزگار طفلی
بر موی پیری افتاد امروز نوبت رنگ
زد خامه در سفیداب صورت نگار طفلی
امروزکام عشرت از زندگی چه جویم
رفت آن غباربیدل با نی سوارطفلی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
هر صبح که کردیم به غم شام گذشت
هر جور که دیدیم ز ایام گذشت
آلام اگر دست ز ما باز نداشت
ما پیر شدیم و درک آلام گذشت