عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - آه مردم
آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت
سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت
پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت
نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت
محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت
سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت
پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت
نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت
محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - شرح جور یار
نمی دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - ازدست عشق
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
ای ز بهشت بی خبر رونق نو بهار بین
رونق نو بهار چه جنت آشکار بین
مریم باغ حامله عیسی غنچه در چمن
مرده زنده دیده ای معجز نوبهار بین
بید کشیده از میان تیغ چو آب و لاله را
از رگ دیده خون دل ریخته در کنار بین
سوسن صد زبان نگر برگ شکوفه در دهن
نرگس شوخ چشم را بر لب جویبار بین
در بر خار غنچه را دختر حامله نگر
بر لب جو بنفشه را مادر سوگوار بین
ار صدف چمن نگر صورت آفتاب و پس
بر سر سبزه زان صدف لولوی تر نثار بین
فاخته از فراز سرو آمده در سخن نگر
بلبل گل پرست بر گل شده بی قرار بین
رغبت ار به بوستان نیست به گور خانه رو
بازگشای دیده را در نگر اعتبار بین
محتسب دغا نگر بی خبر ست گو بیا
بر کف صوفی صفا باده ی خوش گوار بین
روز نو و می کهن روزه کدام و توبه چه
مفتی شهر گو بیا تایب روزه دار بین
در عمل طرب گران معنی ساحری نگر
در قدح معاشران آتش آبدار بین
بربط عیش دیگران ساخته زهره طرب
ناله من چو زیر چنگ از رگ سینه زار بین
مایه ی زندگانیم رفته و در فراق او
بر سر ره دو چشم من باز بمانده زار بین
گر چه خلاف قول خود کرد شکسته خاطرم
رغم مرا و خصم را عهد من استوار بین
دیده تو نزاریا بر تو حجاب می شود
کج نظری ز توست بی دیده به روی یار بین
رونق نو بهار چه جنت آشکار بین
مریم باغ حامله عیسی غنچه در چمن
مرده زنده دیده ای معجز نوبهار بین
بید کشیده از میان تیغ چو آب و لاله را
از رگ دیده خون دل ریخته در کنار بین
سوسن صد زبان نگر برگ شکوفه در دهن
نرگس شوخ چشم را بر لب جویبار بین
در بر خار غنچه را دختر حامله نگر
بر لب جو بنفشه را مادر سوگوار بین
ار صدف چمن نگر صورت آفتاب و پس
بر سر سبزه زان صدف لولوی تر نثار بین
فاخته از فراز سرو آمده در سخن نگر
بلبل گل پرست بر گل شده بی قرار بین
رغبت ار به بوستان نیست به گور خانه رو
بازگشای دیده را در نگر اعتبار بین
محتسب دغا نگر بی خبر ست گو بیا
بر کف صوفی صفا باده ی خوش گوار بین
روز نو و می کهن روزه کدام و توبه چه
مفتی شهر گو بیا تایب روزه دار بین
در عمل طرب گران معنی ساحری نگر
در قدح معاشران آتش آبدار بین
بربط عیش دیگران ساخته زهره طرب
ناله من چو زیر چنگ از رگ سینه زار بین
مایه ی زندگانیم رفته و در فراق او
بر سر ره دو چشم من باز بمانده زار بین
گر چه خلاف قول خود کرد شکسته خاطرم
رغم مرا و خصم را عهد من استوار بین
دیده تو نزاریا بر تو حجاب می شود
کج نظری ز توست بی دیده به روی یار بین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
بر کوچه ی او خواهم یک بار گذر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
ور شهر وجود خود اوباش به در کرده
در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی
با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده
تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم
یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده
ماییم و غرامت را بربسته علامت را
پیکان ملامت را از سینه سپر کرده
در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل
در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده
با عکس جمال او یعنی که خیال او
تکرار وصال او شب تا به سحر کرده
ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین
بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده
بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان
خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده
تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن
در خرمن هستی زن این آتش بر کرده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
مگر وصال تو روزی شود دگرباره
به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره
به رغم جانِ رقیبت چهگونه میخواهم
که خاک بر سرِ آن ظالم ستمگاره
دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال
گرفته دستت و بوسیده باز چون یاره
به حسنِ تو نبود دلبری جفا پیشه
به بخت من نبود عاشقی جگرخواره
چو مرغ زیرک اگرچه رمیده دل بودم
به دامِ عشق برآویختم دگرباره
ترا چه غم که ز جورِ تو چون نزاری زار
هزار دلشده سرگشتهاند و آواره
به قدرِ جهد بکوشم به حیله و چاره
به رغم جانِ رقیبت چهگونه میخواهم
که خاک بر سرِ آن ظالم ستمگاره
دراوفتاد به پایِ تو باز چون خلخال
گرفته دستت و بوسیده باز چون یاره
به حسنِ تو نبود دلبری جفا پیشه
به بخت من نبود عاشقی جگرخواره
چو مرغ زیرک اگرچه رمیده دل بودم
به دامِ عشق برآویختم دگرباره
ترا چه غم که ز جورِ تو چون نزاری زار
هزار دلشده سرگشتهاند و آواره
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
خوشم به درد مکن ای دوا عذاب را
مکن مکن که عمارت کند خراب مرا
چه آتشی تو نمیدانم ای بهشتی روی
که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا
هجوم گریه نمیدانم اینقدر دانم
که جای بر سر آب است چون حباب مرا
ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم
برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا
عنان لطف کشیدی و پایمال نمود
سبک عنانی صبر گران رکاب مرا
من از قضا به همین خوشدلم که چون قدسی
نبرد قسمت ازین در به هیچ باب مرا
مکن مکن که عمارت کند خراب مرا
چه آتشی تو نمیدانم ای بهشتی روی
که ذوق گریه عشق تو کرد آب مرا
هجوم گریه نمیدانم اینقدر دانم
که جای بر سر آب است چون حباب مرا
ز شکوه ستمت مردم و همان خجلم
برون نبرد اجل هم از این حجاب مرا
عنان لطف کشیدی و پایمال نمود
سبک عنانی صبر گران رکاب مرا
من از قضا به همین خوشدلم که چون قدسی
نبرد قسمت ازین در به هیچ باب مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را
آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی
دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را
شوق آتش تا نسازد خلق را گرم گناه
چون برون آیی بپوش آن روی آتشناک را
بهر قتل عشقبازان دیر میآید اجل
رخصت یک غمزه فرما نرگس چالاک را
بر سر خاک شهیدان بیش از این قدسی منال
چند دردسر دهی آسودگان خاک را
آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی
دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را
شوق آتش تا نسازد خلق را گرم گناه
چون برون آیی بپوش آن روی آتشناک را
بهر قتل عشقبازان دیر میآید اجل
رخصت یک غمزه فرما نرگس چالاک را
بر سر خاک شهیدان بیش از این قدسی منال
چند دردسر دهی آسودگان خاک را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
منم که داغ دلم دشمن است مرهم را
نمیدهم به شب قدر روز ماتم را
خدنگ یار مگر چاک سینهام بگشود؟
که سوخت شعله طوفان عشق عالم را
به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن
ز خون دل نتوان فرق کرد شبنم را
مریض عشقم و خون جگر چنان نوشم
که العطش ز جگر خیزد آب زمزم را
به کیش برهمن از دین خبر نداری اگر
به پیش بت نبری سجده دمادم را
ز بس که دل به تو مشغول بود قدسی را
گذشت عمر و ندانست شادی و غم را
نمیدهم به شب قدر روز ماتم را
خدنگ یار مگر چاک سینهام بگشود؟
که سوخت شعله طوفان عشق عالم را
به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن
ز خون دل نتوان فرق کرد شبنم را
مریض عشقم و خون جگر چنان نوشم
که العطش ز جگر خیزد آب زمزم را
به کیش برهمن از دین خبر نداری اگر
به پیش بت نبری سجده دمادم را
ز بس که دل به تو مشغول بود قدسی را
گذشت عمر و ندانست شادی و غم را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من
کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
زخم شمشیر بلا بر سر هم میآید
خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکیست
قرب بعدم نشود موجب شادی و ملال
پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکیست
هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است
هیچجا نیست ز غم خالی و غمناک یکیست
غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید
کوکب سعد همانا که بر افلاک یکیست
نکتهسنجان همه یک نوع شناسند سخن
در طبیعت همهجا نشات ادراک یکیست
قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟
خیز و پرواز سفر کن همهجا خاک یکیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آنکه دایم میخراشد سینه ما ناخن است
خارخار سینه ما را مداوا ناخن است
زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضیاند
میگشایم عقده از هر رشتهای تا ناخن است
عشق اگر باشد کشد هر لاغری صد کوه غم
از گره بر رشته باکی نیست هرجا ناخن است
نیست ظاهر از برون زخم و درون صد جای ریش
استخوان در سینه احباب گویا ناخن است
میکند افغان ما آخر سرایت در دلی
میخراشد سینهای گر ناخن ما ناخن است
نیم بسمل را علاج درد تیغ دیگریست
با دلم زان پنجه غم را مدارا ناخن است
دیدهام را مانع نظاره آب دیده شد
موج دایم در خراش روی دریا ناخن است
خارخار سینه ما را مداوا ناخن است
زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضیاند
میگشایم عقده از هر رشتهای تا ناخن است
عشق اگر باشد کشد هر لاغری صد کوه غم
از گره بر رشته باکی نیست هرجا ناخن است
نیست ظاهر از برون زخم و درون صد جای ریش
استخوان در سینه احباب گویا ناخن است
میکند افغان ما آخر سرایت در دلی
میخراشد سینهای گر ناخن ما ناخن است
نیم بسمل را علاج درد تیغ دیگریست
با دلم زان پنجه غم را مدارا ناخن است
دیدهام را مانع نظاره آب دیده شد
موج دایم در خراش روی دریا ناخن است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳