عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۷
یک دل روشن نگهبان جهانی می شود
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
قطره تا دارد نظر بر خویش گرداب فناست
از خودی چون رست بحر بیکرانی می شود
نفس ظالم می شود مظلوم در پیرانه سر
گرگ چون گردید بی دندان، شبانی می شود
هر که را بینم سری دارد به پای یار خویش
از برای تیر آه من کمانی می شود
شبنمی سیراب می سازد گل نم دیده را
بوی می صائب مرا رطل گرانی می شود
عصمت یوسف حصار کاروانی می شود
قطره تا دارد نظر بر خویش گرداب فناست
از خودی چون رست بحر بیکرانی می شود
نفس ظالم می شود مظلوم در پیرانه سر
گرگ چون گردید بی دندان، شبانی می شود
هر که را بینم سری دارد به پای یار خویش
از برای تیر آه من کمانی می شود
شبنمی سیراب می سازد گل نم دیده را
بوی می صائب مرا رطل گرانی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
مخزن گوهر صدف از ته گزینی می شود
کف سبک در بحر از بالانشینی می شود
هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما
صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود
کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند
دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود
در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر
چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود
رشته مریم کمند سوزن عیسی نشد
روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟
ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست
رشته جان پرگره از خرده بینی می شود
با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ
موی سهلی سرمه آواز چینی می شود
صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح
مشرق خورشید از روشن جبینی می شود
کف سبک در بحر از بالانشینی می شود
هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما
صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود
کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند
دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود
در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر
چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود
رشته مریم کمند سوزن عیسی نشد
روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟
ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست
رشته جان پرگره از خرده بینی می شود
با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ
موی سهلی سرمه آواز چینی می شود
صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح
مشرق خورشید از روشن جبینی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹
دیده روشن از فروغ آشنایی می شود
رزق چشم است آنچه صرف روشنایی می شود
هر که خاک نیستی در چشم خود بینی نریخت
گرچه در خلوت کند طاعت ریایی می شود
نقش شیرین بست راه گفتگو بر کوهکن
سخت رویی سد راه آشنایی می شود
رشته پیوند یاران را بریدن سهل نیست
چهره برگ خزان زرد از جدایی می شود
این گشایشها که در بیگانگی من دیده ام
حیف از اوقاتی که صرف آشنایی می شود
می خورندش مردم کوتاه بین آخر به چشم
هر که چون مه فربه از نور گدایی می شود
ناخن تدبیر بیجا خون خود را می خورد
عقده دل، باز از بی دست و پایی می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور خدایی می شود
رزق چشم است آنچه صرف روشنایی می شود
هر که خاک نیستی در چشم خود بینی نریخت
گرچه در خلوت کند طاعت ریایی می شود
نقش شیرین بست راه گفتگو بر کوهکن
سخت رویی سد راه آشنایی می شود
رشته پیوند یاران را بریدن سهل نیست
چهره برگ خزان زرد از جدایی می شود
این گشایشها که در بیگانگی من دیده ام
حیف از اوقاتی که صرف آشنایی می شود
می خورندش مردم کوتاه بین آخر به چشم
هر که چون مه فربه از نور گدایی می شود
ناخن تدبیر بیجا خون خود را می خورد
عقده دل، باز از بی دست و پایی می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور خدایی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰
زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
عشق فارغبالم از اندیشه دنیا نمود
وقت آن کس خوش که شغل عشق را پیدا نمود
حسن شوخ از پرده پوشی می شود بی پرده تر
دختر رز خویش را در چادر مینا نمود
سر بسر چشم غزالان چشم قربانی شده است
محمل لیلی مگر جولان درین صحرا نمود؟
حسن بالادست را مشاطه ای چون عشق نیست
تنگی آغوش قمری سرو را رعنا نمود
مهربان شد آسمان از چرب نرمیهای من
نخل مومین ریشه محکم در دل خارا نمود
خاک نیلی می شود از سایه دیوانه ام
بس که سنگ کودکان در پیکر من جا نمود
برده است از کار دستم را جدایی، ورنه من
می توانستم شکایت نامه ها انشا نمود
آشنا سوزست برق گوهر نایاب عشق
برنیاید هر که غواصی درین دریا نمود
از سبک مغزی است سودای اقامت در جهان
کوه نتوانست پا قایم درین صحرا نمود
تازه شد از سوده الماس داغ کهنه ام
این جواهر سرمه صائب چشم من بینا نمود
وقت آن کس خوش که شغل عشق را پیدا نمود
حسن شوخ از پرده پوشی می شود بی پرده تر
دختر رز خویش را در چادر مینا نمود
سر بسر چشم غزالان چشم قربانی شده است
محمل لیلی مگر جولان درین صحرا نمود؟
حسن بالادست را مشاطه ای چون عشق نیست
تنگی آغوش قمری سرو را رعنا نمود
مهربان شد آسمان از چرب نرمیهای من
نخل مومین ریشه محکم در دل خارا نمود
خاک نیلی می شود از سایه دیوانه ام
بس که سنگ کودکان در پیکر من جا نمود
برده است از کار دستم را جدایی، ورنه من
می توانستم شکایت نامه ها انشا نمود
آشنا سوزست برق گوهر نایاب عشق
برنیاید هر که غواصی درین دریا نمود
از سبک مغزی است سودای اقامت در جهان
کوه نتوانست پا قایم درین صحرا نمود
تازه شد از سوده الماس داغ کهنه ام
این جواهر سرمه صائب چشم من بینا نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
گوش شو هر جا سخن را ساز نتوانی نمود
مهر بر لب زن دلی گرباز نتوانی نمود
بر میاور سر ز جیب خامشی چون شمع روز
گر سر خود را فدای گاز نتوانی نمود
بیقراری می رساند شهپر توفیق را
بال بر هم زن اگر پرواز نتوانی نمود
پا به دامان اقامت، سر به زیر بال کش
پنجه چون در پنجه شهباز نتوانی نمود
حسن در دلهای روشن می نماید خویش را
آه اگر آیینه را پرداز نتوانی نمود
نیست صائب کم ز قدرت در مقام خویش عجز
بر زمین نه ساز را گر ساز نتوانی نمود
مهر بر لب زن دلی گرباز نتوانی نمود
بر میاور سر ز جیب خامشی چون شمع روز
گر سر خود را فدای گاز نتوانی نمود
بیقراری می رساند شهپر توفیق را
بال بر هم زن اگر پرواز نتوانی نمود
پا به دامان اقامت، سر به زیر بال کش
پنجه چون در پنجه شهباز نتوانی نمود
حسن در دلهای روشن می نماید خویش را
آه اگر آیینه را پرداز نتوانی نمود
نیست صائب کم ز قدرت در مقام خویش عجز
بر زمین نه ساز را گر ساز نتوانی نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
جذبه توفیق هرکس را دل بینا دهد
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد
ما گذشتیم از هما و سایه اقبال او
تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد
سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود
هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد
ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم
دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد
عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه
جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد
از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم
خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد
دیده بینا به هر ناشسته رویی می دهند
تا که را مشاطه قدرت دل بینا دهد
نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من
چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد
منت روی زمین دارد به ابر نوبهار
قطره چندی به صد ابرام اگر دریا دهد
نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی
چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟
صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است
تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد
بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن
هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد
چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند
آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد
مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند
شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد
ما گذشتیم از هما و سایه اقبال او
تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد
سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود
هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد
ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم
دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد
عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه
جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد
از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم
خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد
دیده بینا به هر ناشسته رویی می دهند
تا که را مشاطه قدرت دل بینا دهد
نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من
چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد
منت روی زمین دارد به ابر نوبهار
قطره چندی به صد ابرام اگر دریا دهد
نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی
چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟
صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است
تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد
بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن
هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد
چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند
آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد
مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند
شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۷
غنچه این باغ بوی پاره دل می دهد
شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می دهد
کم نگردد فیض حسن از پرده داریهای شرم
شمع در فانوس نور خود به محفل می دهد
حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست
دانه چون پنهان شود در خاک حاصل می دهد
دامن صدق طلب هرکس که می آرد به دست
گام اول پشت بر دیوار منزل می دهد
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج اگر دامن به دست خشک ساحل می دهد
کشتن بی زخم می خواهم، که زخم بی ادب
بوسه گستاخانه بر شمشیر قاتل می دهد
خون من از بس که با پیکان او جوشیده است
در رگ من موج خون بانگ سلاسل می دهد
صائب از قید فرنگ عقل می گردد خلاص
هر که دین و دل به آن مشکین سلاسل می دهد
شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می دهد
کم نگردد فیض حسن از پرده داریهای شرم
شمع در فانوس نور خود به محفل می دهد
حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست
دانه چون پنهان شود در خاک حاصل می دهد
دامن صدق طلب هرکس که می آرد به دست
گام اول پشت بر دیوار منزل می دهد
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج اگر دامن به دست خشک ساحل می دهد
کشتن بی زخم می خواهم، که زخم بی ادب
بوسه گستاخانه بر شمشیر قاتل می دهد
خون من از بس که با پیکان او جوشیده است
در رگ من موج خون بانگ سلاسل می دهد
صائب از قید فرنگ عقل می گردد خلاص
هر که دین و دل به آن مشکین سلاسل می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
عارفان را نکهت سیب ذقن جان می دهد
طفل مشرب جان برای نار پستان می دهد
با سبکروحان به نقد دل گرانی چون کنم؟
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
سر به دنبال جنون عشق نه، کاین باد دست
وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد
دل ز فکر پوچ خواهد باخت خود را چون حباب
کشتی ما را سبکباری به طوفان می دهد
پیش دریا آبروی خود چرا ریزد صد؟
قطره ای دارد گدایی، ابر نیسان می دهد
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون
پیش برق تیشه من کوه میدان می دهد
طفل مشرب جان برای نار پستان می دهد
با سبکروحان به نقد دل گرانی چون کنم؟
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
سر به دنبال جنون عشق نه، کاین باد دست
وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد
دل ز فکر پوچ خواهد باخت خود را چون حباب
کشتی ما را سبکباری به طوفان می دهد
پیش دریا آبروی خود چرا ریزد صد؟
قطره ای دارد گدایی، ابر نیسان می دهد
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون
پیش برق تیشه من کوه میدان می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
راز ما را ناله شبگیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد
نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد
شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد
دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد
می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد
شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد
نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع
زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد
شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان
می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد
دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد
از محبت در لباس شیر بیرون می دهد
می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب
خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
چشم او تعلیم رم کردن به آهو می دهد
غمزه او تیغ بیباکی به ابرو می دهد
در دل شب می توان گل چید از گلزار فیض
آفتابی شد چو رنگ گل، کجا بو می دهد؟
دیده رسوانگاهان پرده از کارت کشید
این سزای آن که هر آیینه را رو می دهد
تلخ کردن لب به دشنام هوسناکان چرا؟
خیره چشمان را سزا آن چین ابرو می دهد
این غزل در جلوه برقی به صائب جلوه کرد
اینقدر توفیق، موزونان که را رو می دهد؟
غمزه او تیغ بیباکی به ابرو می دهد
در دل شب می توان گل چید از گلزار فیض
آفتابی شد چو رنگ گل، کجا بو می دهد؟
دیده رسوانگاهان پرده از کارت کشید
این سزای آن که هر آیینه را رو می دهد
تلخ کردن لب به دشنام هوسناکان چرا؟
خیره چشمان را سزا آن چین ابرو می دهد
این غزل در جلوه برقی به صائب جلوه کرد
اینقدر توفیق، موزونان که را رو می دهد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۳
صیقل دل فیض آه صبحگاهی می دهد
صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد
ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون
می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد
هر که می داند که دردسر به قدر دولت است
کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟
خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری
قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد
قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن
این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد
صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد
ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون
می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد
هر که می داند که دردسر به قدر دولت است
کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟
خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری
قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد
قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن
این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
خط ز روی آتشین دلستان آمد پدید
از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید
از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش
یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید
فتنه آخر زمان بیدار شد از خواب ناز
تا خط سبز از عذار دلستان آمد پدید
طاق نسیان گشت از گرد کسادی ماه عید
تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پدید
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
پیچ وتاب من ازان موی میان آمد پدید
از گداز فکر تا باریک گردیدم چو موج
در دل هر قطره بحر بیکران آمد پدید
از غبار خاطر و از آه دردآلود من
هم زمین موجود شد هم آسمان آمد پدید
غم به قدر ظرف از دیوان قسمت می دهند
عقده در کار مسیح از آسمان آمد پدید
تا نپیوستم به مقصد، راست ننمودم نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان آمد پدید
بستگیها را گشایشها بود در آستین
لال را از دست خود ده ترجمان آمد پدید
سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر
زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید
از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید
از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش
یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید
فتنه آخر زمان بیدار شد از خواب ناز
تا خط سبز از عذار دلستان آمد پدید
طاق نسیان گشت از گرد کسادی ماه عید
تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پدید
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
پیچ وتاب من ازان موی میان آمد پدید
از گداز فکر تا باریک گردیدم چو موج
در دل هر قطره بحر بیکران آمد پدید
از غبار خاطر و از آه دردآلود من
هم زمین موجود شد هم آسمان آمد پدید
غم به قدر ظرف از دیوان قسمت می دهند
عقده در کار مسیح از آسمان آمد پدید
تا نپیوستم به مقصد، راست ننمودم نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان آمد پدید
بستگیها را گشایشها بود در آستین
لال را از دست خود ده ترجمان آمد پدید
سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر
زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۷
یوسف زندانی ما راحت از دنیا ندید
از عزیزان هیچ کس خوابی برای ما ندید
وحشت دیوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا ندید
دامن حیرت به دست آورد درین طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسایش از دریا ندید
احتیاط شیشه دل سنگ ره ما گشته است
سیل ازان واصل به دریا شد که پیش پا ندید
گو بیا زیر لوای عشق عاشق را ببین
هر که کوه قاف را در سایه عنقا ندید
سوخت برق بی نیازی خرمن افلاک را
زیر پای خویش آن معشوق بی پروا ندید
هر که را چون بید مجنون بر گرفت از خاک عشق
تیغ اگر بارید بر فرق سرش، بالا ندید
تیرگی از بخت ما صائب سخن بیرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پیش پا ندید
از عزیزان هیچ کس خوابی برای ما ندید
وحشت دیوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا ندید
دامن حیرت به دست آورد درین طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسایش از دریا ندید
احتیاط شیشه دل سنگ ره ما گشته است
سیل ازان واصل به دریا شد که پیش پا ندید
گو بیا زیر لوای عشق عاشق را ببین
هر که کوه قاف را در سایه عنقا ندید
سوخت برق بی نیازی خرمن افلاک را
زیر پای خویش آن معشوق بی پروا ندید
هر که را چون بید مجنون بر گرفت از خاک عشق
تیغ اگر بارید بر فرق سرش، بالا ندید
تیرگی از بخت ما صائب سخن بیرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پیش پا ندید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ذوق حیرانی به داد چشم خونپالا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باده منصور در جام و سبوی من رسید
صاف شد این سیل خونین تا به جوی من رسید
عالمی خوشوقت شد از نافه سودای من
بر جنون زد بر دماغ هر که بوی من رسید
گشت شیرین از صفای سینه من چون صدف
آب تلخ و شور دریا تا به جوی من رسید
عشق نارس بود تا در شیشه افلاک بود
این شراب خام آخر در کدوی من رسید
غیرتم از نارسایی خون خود را می خورد
گرچه از مشرق به مغرب گفتگوی من رسید
آب آهن را زمین تشنه لب آهن رباست
تیغ او خواهد به فریاد گلوی من رسید
آه نومیدی غبار هستیم را برده بود
بر سر بالین من تا چاره جوی من رسید
در تلافی کوه غم از خاطرش برداشتم
دوش هرکس را گرانی از سبوی من رسید
سالکان را شوق من صائب سبکرفتار کرد
هرکسی هرجا رسید از گفتگوی من رسید
صاف شد این سیل خونین تا به جوی من رسید
عالمی خوشوقت شد از نافه سودای من
بر جنون زد بر دماغ هر که بوی من رسید
گشت شیرین از صفای سینه من چون صدف
آب تلخ و شور دریا تا به جوی من رسید
عشق نارس بود تا در شیشه افلاک بود
این شراب خام آخر در کدوی من رسید
غیرتم از نارسایی خون خود را می خورد
گرچه از مشرق به مغرب گفتگوی من رسید
آب آهن را زمین تشنه لب آهن رباست
تیغ او خواهد به فریاد گلوی من رسید
آه نومیدی غبار هستیم را برده بود
بر سر بالین من تا چاره جوی من رسید
در تلافی کوه غم از خاطرش برداشتم
دوش هرکس را گرانی از سبوی من رسید
سالکان را شوق من صائب سبکرفتار کرد
هرکسی هرجا رسید از گفتگوی من رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
دل به دارالامن حیرت نه به آسانی رسید
داد جان این صید بسمل تابه حیرانی رسید
مزد تسلیم است دارد عشق اگر قربانیی
گشت چون تسلیم اسماعیل، قربانی رسید
چون رسد وقت رهایی قفل می گردد کلید
خواب در آخر به داد ماه کنعانی رسید
قامت خم مرکب چوگانی راه فناست
عذر را بر طاق نه، چون اسب چوگانی رسید
در کنار مادر افتاد از گریبان لحد
هر که را اینجا فزون آزار جسمانی رسید
پاک از گرد علایق شو که شبنم زین چمن
در وصال آفتاب از پاکدامانی رسید
خاک صحرای قناعت در مذاقش شد شکر
مور ما تا بر سر خوان سلیمانی رسید
نیست صائب مومیایی جز شکست خویشتن
شیشه دل را شکستی کز تن آسانی رسید
داد جان این صید بسمل تابه حیرانی رسید
مزد تسلیم است دارد عشق اگر قربانیی
گشت چون تسلیم اسماعیل، قربانی رسید
چون رسد وقت رهایی قفل می گردد کلید
خواب در آخر به داد ماه کنعانی رسید
قامت خم مرکب چوگانی راه فناست
عذر را بر طاق نه، چون اسب چوگانی رسید
در کنار مادر افتاد از گریبان لحد
هر که را اینجا فزون آزار جسمانی رسید
پاک از گرد علایق شو که شبنم زین چمن
در وصال آفتاب از پاکدامانی رسید
خاک صحرای قناعت در مذاقش شد شکر
مور ما تا بر سر خوان سلیمانی رسید
نیست صائب مومیایی جز شکست خویشتن
شیشه دل را شکستی کز تن آسانی رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید