عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶
معانی اهل صورت را به گرد دل نمی گردد
به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد
نبرد از مغز زاهد باده گلرنگ خشکی را
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
نگاه بی غرض با حسن در یک پیرهن باشد
حجاب چشم مجنون پرده محمل نمی گردد
دل بیتاب پاس عصمت معشوق می دارد
به گرد شمع، این پروانه در محفل نمی گردد
نگردد سنگ راه سالکان آسایش دنیا
که سیل تندرو آسوده در منزل نمی گردد
نباشد بار بر آزاد مردان عقده مشکل
قد سرو و صنوبر خم زبار دل نمی گردد
به امید برومندی نهالی را رسانیدم
ندانستم کز او جز بار دل حاصل نمی گردد
زقتلم چون حنا آن دست سیمین را نگارین کن
که خون من و بال دامن قاتل نمی گردد
دم نشمرده صائب جنگ دارد با دل روشن
که صبح صادق از پاس نفس غافل نمی گردد
به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد
نبرد از مغز زاهد باده گلرنگ خشکی را
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
نگاه بی غرض با حسن در یک پیرهن باشد
حجاب چشم مجنون پرده محمل نمی گردد
دل بیتاب پاس عصمت معشوق می دارد
به گرد شمع، این پروانه در محفل نمی گردد
نگردد سنگ راه سالکان آسایش دنیا
که سیل تندرو آسوده در منزل نمی گردد
نباشد بار بر آزاد مردان عقده مشکل
قد سرو و صنوبر خم زبار دل نمی گردد
به امید برومندی نهالی را رسانیدم
ندانستم کز او جز بار دل حاصل نمی گردد
زقتلم چون حنا آن دست سیمین را نگارین کن
که خون من و بال دامن قاتل نمی گردد
دم نشمرده صائب جنگ دارد با دل روشن
که صبح صادق از پاس نفس غافل نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
نه از رحم است اگر نخجیر من بسمل نمی گردد
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
به الزام پیاپی مدعی ملزم نمی گردد
اگر صد سال اندامش دهی آدم نمی گردد
دل معمور را سامان پیچ و تاب نمی باید
به قد خم کسی سر حلقه ماتم نمی گردد
چرا تصدیع بی حاصل دهم خار مغیلان را؟
نمازی دامنم از چشمه زمزم نمی گردد
به دریا کن دل ای ساقی و خم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه کم کم نمی گردد
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من؟
رفو این دستگاه از رشته مریم نمی گردد
اگر صد سال اندامش دهی آدم نمی گردد
دل معمور را سامان پیچ و تاب نمی باید
به قد خم کسی سر حلقه ماتم نمی گردد
چرا تصدیع بی حاصل دهم خار مغیلان را؟
نمازی دامنم از چشمه زمزم نمی گردد
به دریا کن دل ای ساقی و خم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه کم کم نمی گردد
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من؟
رفو این دستگاه از رشته مریم نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد
نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد
فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن
نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد
رعونت مانع است از بردباری سربلندان را
به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد
الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی
دو تا سر رشته وحدت زیکتایی نمی گردد
زخون خوردن ندارد غمزه خونخوار او سیری
خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را
که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد
خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد
دو بالا رشته عمر از توانایی نمی گردد
گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب
که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد
نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد
فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن
نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد
رعونت مانع است از بردباری سربلندان را
به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد
الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی
دو تا سر رشته وحدت زیکتایی نمی گردد
زخون خوردن ندارد غمزه خونخوار او سیری
خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را
که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد
خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد
دو بالا رشته عمر از توانایی نمی گردد
گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب
که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۰
به زنجیر تعلق خلق را دست قضا بندد
چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد
شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت
همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد
نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی
چو برگ کاه هر کس خویش را بر کهربا بندد
قضا چون سایه از دنباله اعمال می آید
گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟
قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد
درین میخانه هر کس در دل خم راه می جوید
همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد
به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن
چگونه دست آتش را کسی با بوریا بندد؟
اگر از طعنه عاجزکشی صائب نیندیشد
به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد
چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد
شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت
همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد
نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی
چو برگ کاه هر کس خویش را بر کهربا بندد
قضا چون سایه از دنباله اعمال می آید
گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟
قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد
درین میخانه هر کس در دل خم راه می جوید
همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد
به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن
چگونه دست آتش را کسی با بوریا بندد؟
اگر از طعنه عاجزکشی صائب نیندیشد
به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد
کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر
میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش
مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد
به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را
نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد
که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد
زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را
که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد
دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن
به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد
به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من
که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم
سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را
دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد
کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر
میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش
مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد
به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را
نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد
که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد
زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را
که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد
دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن
به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد
به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من
که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم
سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را
دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۲
چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد
زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد
اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد
به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد
زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
به روی میهمان غیب حد کیست در بندد؟
چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را؟
که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد
زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن
یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد
حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد
مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد
سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل
نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد
زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن
سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد
زند تا پر بر هم صائب کف خاکستری گردد
سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد
زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد
اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد
به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد
زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
به روی میهمان غیب حد کیست در بندد؟
چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را؟
که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد
زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن
یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد
حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد
مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد
سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل
نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد
زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن
سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد
زند تا پر بر هم صائب کف خاکستری گردد
سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد
که گل در روزگار حسن او زنار می بندد
چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی
که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد
تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر
که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد
نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی
که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد
زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل
گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد
خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد
چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد
به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب
زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد
که گل در روزگار حسن او زنار می بندد
چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی
که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد
تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر
که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد
نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی
که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد
زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل
گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد
خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد
چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد
به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب
زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
کدام آیینه رو احرام این میخانه می بندد؟
که می آیینه بر پیشانی پیمانه می بندد
که امشب می شود از شرمگینان میهمان من؟
که دود آه، چشم روزن کاشانه می بندد
خرابات مغان خوش خاک عاشق پروری دارد
که شمع آنجا کمر در خدمت پروانه می بندد
زصندل جبهه ما در بغل پروانگی دارد
بر همن کی به روی ما در بتخانه می بندد؟
زسنگ کودکان دل بر گرفتن سختیی دارد
وگرنه راه صحرا را که بر دیوانه می بندد؟
زمژگان سیل می بارد دل الفت سرشت من
اگر گرد خرابی رختم از ویرانه می بندد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب خوشه ما دانه می بندد؟
چنان بیگانه است از آشنایی مشرب صائب
که در بر آشنا چون مردم بیگانه می بندد
که می آیینه بر پیشانی پیمانه می بندد
که امشب می شود از شرمگینان میهمان من؟
که دود آه، چشم روزن کاشانه می بندد
خرابات مغان خوش خاک عاشق پروری دارد
که شمع آنجا کمر در خدمت پروانه می بندد
زصندل جبهه ما در بغل پروانگی دارد
بر همن کی به روی ما در بتخانه می بندد؟
زسنگ کودکان دل بر گرفتن سختیی دارد
وگرنه راه صحرا را که بر دیوانه می بندد؟
زمژگان سیل می بارد دل الفت سرشت من
اگر گرد خرابی رختم از ویرانه می بندد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب خوشه ما دانه می بندد؟
چنان بیگانه است از آشنایی مشرب صائب
که در بر آشنا چون مردم بیگانه می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
زحسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸
عجب دارم که یار این نابسامان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
تو چون نوخط شوی طاوس جنت پر برون آرد
تو چون بر هم زنی لب، بال و پر کوثر برون آرد
نباشد سرمه توفیق در هر گوشه چشمی
کجا زاهد سر از خط لب ساغر برون آرد؟
اگر رخسار چون گل را به بالین آشنا سازی
چو بلبل غنچه تصویر بال و پر برون آرد
اگر ساقی زمستی یک نفس از پای بنشیند
زجذب شوق میخواران صراحی پر برون آرد؟
به نشتر کوچه بندی می کنی رگ را، نمی ترسی
که هر یک قطره خونم زصد جا سر برون آرد
گر این یک مشت خاکستر که دل گویند، نگدازم
به زور تشنگی آب از دل گوهر برون آرد
نمی دانند مردم آفتابی هست در عالم
خدا آیینه ما را زخاکستر برون آرد
شهید می چو از خاک لحد سرمست برخیزد
به جای نامه برگ تاک در محشر برون آرد
که را داریم ما غیر ظفرخان در جهان صائب؟
نهال آرزوی ما در اینجا پر برون آرد
تو چون بر هم زنی لب، بال و پر کوثر برون آرد
نباشد سرمه توفیق در هر گوشه چشمی
کجا زاهد سر از خط لب ساغر برون آرد؟
اگر رخسار چون گل را به بالین آشنا سازی
چو بلبل غنچه تصویر بال و پر برون آرد
اگر ساقی زمستی یک نفس از پای بنشیند
زجذب شوق میخواران صراحی پر برون آرد؟
به نشتر کوچه بندی می کنی رگ را، نمی ترسی
که هر یک قطره خونم زصد جا سر برون آرد
گر این یک مشت خاکستر که دل گویند، نگدازم
به زور تشنگی آب از دل گوهر برون آرد
نمی دانند مردم آفتابی هست در عالم
خدا آیینه ما را زخاکستر برون آرد
شهید می چو از خاک لحد سرمست برخیزد
به جای نامه برگ تاک در محشر برون آرد
که را داریم ما غیر ظفرخان در جهان صائب؟
نهال آرزوی ما در اینجا پر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد
که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد
اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد
نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را
که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران
که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری
که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد
به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند
اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد
به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟
به نومیدی مده سر رشته امید را از کف
که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد
پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم
زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد
که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد
اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد
نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را
که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران
که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری
که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد
به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند
اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد
به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟
به نومیدی مده سر رشته امید را از کف
که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد
پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم
زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۲
گه از خم، گه زساغر، گه زمینا سر برون آرد
شراب عشق هر ساعت سر از یک جا برون آرد
درین عبرت سرا هر کس که دستی در کرم دارد
گلیم خویش را چون ابر از دریا برون آرد
مگر آتش عنانیها به فریادم رسد، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که خار از پا برون آرد؟
به آب تیغ نتوان شست رنگ خون ناحق را
چسان دامان خود قاتل زدست ما برون آرد؟
گل خورشید چون صبح از گریبانی شود طالع
که دست از آستین در دامن شبها برون آرد
ز گرد و دود نتوان زیر گردوی دم بر آوردن
مگر عیسی نفس در عالم بالا برون آرد
دل رم کرده ای دارم زصحبت، سخت می ترسم
مرا از قاف، آخر صحبت عنقا برون آرد
ندارد صرفه ای با عاجزان زورآوری کردن
شکست شیشه ما ناله از خارا برون آرد
خجالت می کشد بی اشک از مردم نگاه من
چو غواصی که بی گوهر سر از دریا برون آرد
مده از دست دامانش کز اهل آخرت باشد
کسی کز دل ترا اندیشه دنیا برون آرد
همان باشد گران از شوخ چشمی بر دل مردم
اگر سوزن سر از یک جیب با عیسی برون آرد
به دیدن کم نگردد شوق رخسار عرقناکش
زشوق آب، ماهی پر درین دریا برون آرد
شکست من شد از شرم گنه صائب درست آخر
که خجلت مومیایی از دل خارا برون آرد
شراب عشق هر ساعت سر از یک جا برون آرد
درین عبرت سرا هر کس که دستی در کرم دارد
گلیم خویش را چون ابر از دریا برون آرد
مگر آتش عنانیها به فریادم رسد، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که خار از پا برون آرد؟
به آب تیغ نتوان شست رنگ خون ناحق را
چسان دامان خود قاتل زدست ما برون آرد؟
گل خورشید چون صبح از گریبانی شود طالع
که دست از آستین در دامن شبها برون آرد
ز گرد و دود نتوان زیر گردوی دم بر آوردن
مگر عیسی نفس در عالم بالا برون آرد
دل رم کرده ای دارم زصحبت، سخت می ترسم
مرا از قاف، آخر صحبت عنقا برون آرد
ندارد صرفه ای با عاجزان زورآوری کردن
شکست شیشه ما ناله از خارا برون آرد
خجالت می کشد بی اشک از مردم نگاه من
چو غواصی که بی گوهر سر از دریا برون آرد
مده از دست دامانش کز اهل آخرت باشد
کسی کز دل ترا اندیشه دنیا برون آرد
همان باشد گران از شوخ چشمی بر دل مردم
اگر سوزن سر از یک جیب با عیسی برون آرد
به دیدن کم نگردد شوق رخسار عرقناکش
زشوق آب، ماهی پر درین دریا برون آرد
شکست من شد از شرم گنه صائب درست آخر
که خجلت مومیایی از دل خارا برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳
چه خوش باشد خط از رخسار جانان سر برون آرد
از این آتش به جای دود ریحان سر برون آرد
ندارد حاصلی سوز محبت را نهان کردن
که عود زیر دامن از گریبان سر برون آرد
مشو زان لعل سیراب از جواب خشک رو گردان
که این موج سراب از آب حیوان سر برون آرد
به پای هر که از کوتاه بینی بشکنم خاری
زپیش دیده من همچو مژگان سر برون آرد
به خواریهای دوران صبر کن گر از عزیزانی
که از زندان به خوابی ماه کنعان سر برون آرد
ندارد گفتگوی مردم دیوانه توجیهی
چسان تعبیر از این خواب پریشان سر برون آرد؟
زجمعیت نباشد بهره ای کوتاه دستان را
که از دریای گوهر خشک مرجان سر برون آرد
بود چون صبح هر کس در طریق عاشقی صادق
زچاک سینه اش خورشید تابان سر برون آرد
در آن محفل که باشد در کمین صد آستین افشان
چگونه شمع ما از زیر دامان سر برون آرد؟
همان از شرم باشد حلقه بیرون در صائب
به قمر سرو اگر از یک گریبان سر برون آرد
از این آتش به جای دود ریحان سر برون آرد
ندارد حاصلی سوز محبت را نهان کردن
که عود زیر دامن از گریبان سر برون آرد
مشو زان لعل سیراب از جواب خشک رو گردان
که این موج سراب از آب حیوان سر برون آرد
به پای هر که از کوتاه بینی بشکنم خاری
زپیش دیده من همچو مژگان سر برون آرد
به خواریهای دوران صبر کن گر از عزیزانی
که از زندان به خوابی ماه کنعان سر برون آرد
ندارد گفتگوی مردم دیوانه توجیهی
چسان تعبیر از این خواب پریشان سر برون آرد؟
زجمعیت نباشد بهره ای کوتاه دستان را
که از دریای گوهر خشک مرجان سر برون آرد
بود چون صبح هر کس در طریق عاشقی صادق
زچاک سینه اش خورشید تابان سر برون آرد
در آن محفل که باشد در کمین صد آستین افشان
چگونه شمع ما از زیر دامان سر برون آرد؟
همان از شرم باشد حلقه بیرون در صائب
به قمر سرو اگر از یک گریبان سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
خردکی رخت بتواند زموج می برون آرد؟
سر از بحری به این شورش حبابی کی برون آرد؟
زفیض عشق چون مجنون کمند جذبه ای دارم
که لیلی را تواند موکشان از حی برون آرد
شهید زخم دندان ندامت باد انگشتش
اگر خواهد مسیح از ناخن ما نی برون آرد
به تاک خشک اگر افتد خمارآلود چشم او
ز زیر بال هر برگی بط پر می برون آرد
زدشت عشق کز گرمی گدازد مغز آتش را
به خاکستر نشیند هر که خواهد نی برون آرد
عبث باد مراد افتاده در پی زورق ما را
زطوفان کشتی ما را نفس تا کی برون آرد
شود از عشق رسوایی طلب معشوق بی پرده
شکر را جذبه طوطی زبند نی برون آرد
دل صائب اگر چون خضر آب زندگی نو شد
سری از کوچه باریک زلفش کی برون آرد؟
سر از بحری به این شورش حبابی کی برون آرد؟
زفیض عشق چون مجنون کمند جذبه ای دارم
که لیلی را تواند موکشان از حی برون آرد
شهید زخم دندان ندامت باد انگشتش
اگر خواهد مسیح از ناخن ما نی برون آرد
به تاک خشک اگر افتد خمارآلود چشم او
ز زیر بال هر برگی بط پر می برون آرد
زدشت عشق کز گرمی گدازد مغز آتش را
به خاکستر نشیند هر که خواهد نی برون آرد
عبث باد مراد افتاده در پی زورق ما را
زطوفان کشتی ما را نفس تا کی برون آرد
شود از عشق رسوایی طلب معشوق بی پرده
شکر را جذبه طوطی زبند نی برون آرد
دل صائب اگر چون خضر آب زندگی نو شد
سری از کوچه باریک زلفش کی برون آرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
تماشای بتان از چشم خون بسیار می آرد
نگاه گرم آخر آه آتشبار می آرد
نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من
مرا چشم سخنگو بر سر گفتار می آرد
در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
گل از شوخی شبیخون بر سر دستار می آرد
مبر ز اندازه بیرون صحبت یاران یکدل را
که صحبت چون مکرر شد ملالت بار می آرد
زمین ریگ بوم حرص سیرابی نمی داند
قناعت مرد را آبی به روی کار می آرد
به زیر گنبد دستار آخر پهن شد زاهد
تعین بر سر آدم بلا بسیار می آرد
نفس فهمیده زن تا برخوری از زندگی صائب
که خرج بی تأمل تنگدستی بار می آرد
نگاه گرم آخر آه آتشبار می آرد
نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من
مرا چشم سخنگو بر سر گفتار می آرد
در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
گل از شوخی شبیخون بر سر دستار می آرد
مبر ز اندازه بیرون صحبت یاران یکدل را
که صحبت چون مکرر شد ملالت بار می آرد
زمین ریگ بوم حرص سیرابی نمی داند
قناعت مرد را آبی به روی کار می آرد
به زیر گنبد دستار آخر پهن شد زاهد
تعین بر سر آدم بلا بسیار می آرد
نفس فهمیده زن تا برخوری از زندگی صائب
که خرج بی تأمل تنگدستی بار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۸
زدام عشق عاشق را سفر بیرون نمی آرد
زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد
نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی
زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد
رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد
که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد
به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران
که از هنگامه مستان خبر بیرون نمی آرد
وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد
که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد
ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین
گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد
چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد
نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی
زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را
که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد
سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی
که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد
زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد
نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی
زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد
رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد
که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد
به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران
که از هنگامه مستان خبر بیرون نمی آرد
وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد
که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد
ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین
گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد
چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد
نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی
زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را
که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد
سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی
که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد