عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی
شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید
ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی
شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید
ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۰ - تجدید مطلع
چو خاستی پی رفتن زجا، کدام زمین
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
به پیش هر که رود روی تازه ای دارد
کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
به کار طفل مزاجان دهر حیرانم
که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین
از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ
که برده لذت عمر از میان کناره نشین
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشیده دارند این قوم پا به دامن زین
از آن چو آینه نادر برابرند همه
که روی مردم دنیاست سربسر رویین
هزار حیف که با قامت دو تا از حرص
فشرده ای به در خلق پای چون زرفین
برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن
همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین
مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق
ندیده است کسی بر جبین آینه چین
ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین
فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست
که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین
زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمین
عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین
بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین
اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن
چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین
همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا
نبسته است کسی در زمانه طرفی از این
ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست
زبان مدیح سگال امام دنیی و دین
شه قلمرو هستی علی بن موسی
امام ثامن ضامن خدیو روی زمین
ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را
چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین
به نام عقده گشایش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومین
به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد
ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین
زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جیب سنین
یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست
ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین
شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین
ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج های دفین
به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم
که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین
ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن
ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین
دمی که عزم تو میدان رزم آراید
دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین
به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور می کند تسخین
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روی زمین
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین
بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم
کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین
ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم
که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این
دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند
دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین
چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین
ز دوستان تو روی زمین گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین
نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد
نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین
که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟
به پیش هر که رود روی تازه ای دارد
کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین
وصال دختر رز جستن است دور از عقل
که هست نقد خرد این عجوزه را کابین
تردد است مرا در حرام بودن او
فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین
به کار طفل مزاجان دهر حیرانم
که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین
از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ
که برده لذت عمر از میان کناره نشین
تردد است بر اهل روزگار آرام
کشیده دارند این قوم پا به دامن زین
از آن چو آینه نادر برابرند همه
که روی مردم دنیاست سربسر رویین
هزار حیف که با قامت دو تا از حرص
فشرده ای به در خلق پای چون زرفین
برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن
همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین
مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق
ندیده است کسی بر جبین آینه چین
ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش
بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین
فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست
که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین
زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند
بس است صاف نجات مرا چو در ثمین
عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک
به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین
به جنبش سر احباب بشکفد طبعم
بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین
بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال
که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین
اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن
چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین
همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا
نبسته است کسی در زمانه طرفی از این
ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست
زبان مدیح سگال امام دنیی و دین
شه قلمرو هستی علی بن موسی
امام ثامن ضامن خدیو روی زمین
ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را
چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین
به نام عقده گشایش توان گشود آسان
گره ز کار شرر با انامل مومین
به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد
ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین
زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است
شهور برده سر از واهمه به جیب سنین
یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست
ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین
شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت
گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین
ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد
برون فتد ز دل خاک گنج های دفین
به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم
که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین
ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن
ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین
دمی که عزم تو میدان رزم آراید
دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین
اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت
چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین
به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش
که در مزاجش کافور می کند تسخین
ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر
به درگه تو بمالند رو به روی زمین
خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد
کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین
بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم
کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین
ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم
که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این
دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند
دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین
چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا
دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین
ز دوستان تو روی زمین گلستان باد
چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین
نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد
نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۳ - در منقبت حضرت صادق (ع)
هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
اگرچه خانه خرابی زباده ای ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
خوبان بگلشن از نظر ما چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
سر بجای پای در میخانه میباید نهاد
جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
وه که این شیرین غزالان بازی ما میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
عاشقان گردم گرم از دل غمناک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود