عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۲
کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه می داند؟
سمندر نشأه این آتشین پیمانه می داند
جدایی نیست از صیاد صید آشنارو را
کمان او مرا با خویشتن همخانه می داند
مگو حرف از ندامت کاین دل کافر نهاد من
غبار معصیت را صندل بتخانه می داند
تلاش صحبت آیینه رویی می کند شوقم
که جوهر را حجابش سبزه بیگانه می داند
غلط بینی که واقف نیست از ربط دل عاشق
پریشان حالی آن زلف را از شانه می داند
زدلهای پریشان پرس حال زلف و کاکل را
که مضمون خط زنجیر را دیوانه می داند
نواسنجی که بر شاخ قناعت آشیان دارد
اگر صد عقده می افتد به بالش دانه می داند
شکست خاطر اطفال سنگ راه می گردد
وگرنه راه صحرای جنون دیوانه می داند
منم کز تیره بختی راه بیرون شد نمی یابم
وگرنه دود راه روزن کاشانه می داند
به معنی هر که دارد آشنایی چون دل صائب
نگاه آشنا را معنی بیگانه می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟
صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند
گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند
دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند
در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
بهار عارض او را به سامان کس نمی داند
بغیر از رنگ و بویی زین گلستان کس نمی داند
خدا داند چها در پیرهن دارد نگار من
ره باغ ارم را جز سلیمان کس نمی داند
قیاسی می کنند این ساده لوحان از ید بیضا
قماش ساعد سیمین جانان کس نمی داند
تماشای تو دارد بی نیاز از سیر عالم را
در ایام تو راه باغ و بستان کس نمی داند
چه جای لاله رخساران، که در عهد حجاب تو
گل نشکفته را هم پاکدامان کس نمی داند
بود در پرده شب عیشها شب زنده داران را
حضور دل در آن زلف پریشان کس نمی داند
بغیر از چشم بیمارش که دارد گوشه دردی
ز اهل دید، قدر دردمندان کس نمی داند
زبان طوطی نوحرف را آیینه می فهمد
عیار خط بغیر از چشم حیران کس نمی داند
زبان نبض را دست مسیحا خوب می یابد
رگ جان سخن را جز سخندان کس نمی داند
دل خون گشته خود را سراغ از عشق می گیرم
که جز خورشید جای لعل در کان کس نمی داند
زشاهان سخن رس رتبه افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمی داند
به سیم قلب نستانند خوبان دل زما صائب
درین کشور بهای ماه کنعان کس نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟
کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند
دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد
چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند
مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما
نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند
سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی
زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند
توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل
دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند
نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب
که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند
امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند
تن آسانی دل بیدار را از حق کند غافل
که تا ساکن نگردد پای، خوابیدن نمی داند
غرض از دیده بیناست فرق بیش و کم از هم
چه حاصل از ترازویی که سنجیدن نمی داند؟
گهر سرمایه نخوت نگردد سیر چشمان را
حباب ما زقرب بحر بالیدن نمی داند
مکن ز افسانه خوانی تلخ بر خود خواب شیرین را
که چشم ما به شکر خواب چسبیدن نمی داند
نمی آید بهم دست زرافشان اهل همت را
گل خورشید تابان غنچه گردیدن نمی داند
منه زآسودگی تهمت به دل، کزناتوانیها
به روی بستر این بیمار غلطیدن نمی داند
مپرس احوال دنیای خراب از آخرت جویان
که سیل از شوق دریا پیش پا دیدن نمی داند
قساوت پرده بینایی دل می شود صائب
که چشم آیینه بی زنگار پوشیدن نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۰
اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند
غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند
مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه
که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟
دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل
عبیر زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند
کسی از رشته سر درگم من آگهی دارد
که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند
به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش
گهر گرد یتیمی را چسان از دامن افشاند؟
اسیر عشق را از عشق آزادی نمی باشد
چه امکان دارد ا خود برگ نخل ایمن افشاند؟
زهی خجلت زلیخا را که یوسف در حریم او
غبار دیده یعقوب بر پیراهن افشاند
زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب
که موج نبض من در راه عیسی سوزن افشاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
که در عیش و طرب پیوسته در دار فنا ماند؟
کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟
زشوق جستجوی یار از گردش نمی مانم
اگر در سنگ پایم همچو دست آسیا ماند
چنین کز آتش دل آب گردیدم عجب نبود
که نقش بوریا بر جسمم از موج هوا ماند
حجاب عشق اگر چشم مرا بندد دم کشتن
چنان نالم که دست و تیغ قاتل بر هوا ماند
به بیدردان نشستن هرزه خندی بار می آرد
گریبان چمن حیف است در دست صبا ماند
کجا ابر تنک خورشید را مستور می سازد؟
صفای آن بدن پوشیده کی زیر قبا ماند؟
مکش دست هوس از دامن صدق طلب صائب
که گمره می شود هر کس که از رهبر جدا ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۵
نصیب خویش هر کس یافت در دنیا نمی ماند
گهر سیراب چون گردید در دریا نمی ماند
زخودبینی برآور کشتی بی لنگر خود را
که در موج خطر آیینه از دریا نمی ماند
نمی گیرند در دل خاکساران کینه انجم
زداغ لاله جا در سینه صحرا نمی ماند
غم روزی نیفشارد دل اهل توکل را
کسی در پای خم بی نشأه صهبا نمی ماند
ترا چشم قیامت بین ندارد نور آگاهی
وگرنه شورش امروز از فردا نمی ماند
فراغت دارد از بیتابی ما چرخ سنگین دل
اثر از نقش پای مور در خارا نمی ماند
به روی عشق طاقت پرده می پوشد، نمی داند
که کوه قاف زیر شهپر عنقا نمی ماند
محبت وحشیان را آشنا رو می کند صائب
اگر مجنون به صحرا می رود تنها نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۷
زدوزخ گرمی هنگامه صحبت نمی ماند
حضور خانه در بسته از جنت نمی ماند
به خواب عافیت از دولت بیدار قانع شو
که خواب امن از بیداری دولت نمی ماند
سبکباری گزین تا از فرو رفتن شوی ایمن
که بر روی زمین قارون زجمعیت نمی ماند
نمی سازد حصاری تنگی جا بیقراران را
که ریگ از جستجو در شیشه ساعت نمی ماند
شود زنگ خجالت شسته زود از چهره پاکان
که بر دامان یوسف گردی از تهمت نمی ماند
به دام دوربینی صید کن این برق جولان را
که تا بر خویشتن جنبیده ای فرصت نمی ماند
تهی مغزی که دارد فکر صید خلق در خلوت
کمند وحدتش از حلقه کثرت نمی ماند
مجولذت زخورد و خواب صائب در کهنسالی
که در پایان عمر از زندگی لذت نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
زدل در سینه غیر از آه غم پرور نمی ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی ماند
به روز تیره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
سخن پوشیده در لعل لب جانان نمی ماند
اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمی ماند
نپوشد خط مشکین آب و رنگ لعل جانان را
نهان در تیرگی این چشمه حیوان نمی ماند
به خوابی می شود آزاد روح از قید آب و گل
تمام عمر ماه مصر در زندان نمی ماند
شود هر اختری زیر فلک در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل بی دندان نمی ماند
بشو دست از دل آسوده در دوران زلف او
که گر این است چوگان، گوی در میدان نمی ماند
سخن بر گرد عالم می دود گر رتبه ای دارد
متاع یوسفی در گوشه دکان نمی ماند
همانا دانه امید ما را سوخت نومیدی
وگرنه تخم در زیر زمین پنهان نمی ماند
کدامین شوخ چشم امروز جا دارد درین گلشن؟
که در کاویدن دل خارش از مژگان نمی ماند
به دلتنگی قناعت کن ثبات عمر اگر خواهی
که چون شد غنچه گل، در بوستان چندان نمی ماند
عبث در پنبه داغ خویش پنهان می کنم صائب
چراغ شوخ هرگز در ته دامان نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمی ماند
که خاری گر خلد در دست و پا پنهان نمی ماند
برو ای ساده دل این پنبه را بر داغ دیگر نه
درین ابر تنک خورشید ما پنهان نمی ماند
چو آب از لعل و چون رنگ از رخ یاقوت می تابد
صفای دست او زیر حنا پنهان نمی ماند
دل ما و نگاهت هر دو می دانند حال هم
که حال آشنا از آشنا پنهان نمی ماند
زدامان شفق گل می کند هر صبح و هر شامی
چو شمع صبحگاهی خون ما پنهان نمی ماند
تراوش می کند خون دل از سیمای گفتارم
نسیم مشک در جیب صبا پنهان نمی ماند
کجا ابر تنک خورشید را آیینه دان گردد؟
صفای سینه اش زیر قبا پنهان نمی ماند
چه لازم وصف شعر آبدار خود کنی صائب؟
اگر دارد گهر آب صفا، پنهان نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۱
دهان تنگ آن شیرین پسر پنهان نمی ماند
ندارد گرچه اصلی این خبر پنهان نمی ماند
مگر عریان شود، ورنه چو گل صد جامه گر پوشد
صفای پیکر آن سیمبر پنهان نمی ماند
فروغ عشق از سیمای عاشق می شود پیدا
درین ابر تنک نور قمر پنهان نمی ماند
ز زیر دامن مجمر شمیم عود رسوا شد
هنرور گر شود پنهان، هنر پنهان نمی ماند
لب از اظهار راز عشق بستم، گرچه می دانم
زشوخی در دل سنگ این شرر پنهان نمی ماند
ندارد آتش سوزنده ظرف بو نهان کردن
عیار خلق مردم در سفر پنهان نمی ماند
همانا تخم ما امیدواران رزق قارون شد
وگرنه دانه در خاک اینقدر پنهان نمی ماند
حدیث اهل دل مشهور عالم می شود صائب
زدریا چون برون آید گهر پنهان نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۴
حباب و موج را هر کس که از دریا جدا بیند
زخط و خال کثرت چهره وحدت کجا بیند؟
شکست از گردش گردون به پاکان می رسد افزون
که گندم پاک چون گردید رنج آسیا بیند
نگردد مرگ سنگ راه جویای سعادت را
که با چشم سفید این استخوان راه هما بیند
مدان جان مجرد را یکی با پیکر خاکی
که آزادست مرغی کز قفس خود را جدا بیند
میان عاقبت بینان علم گردد به بینایی
چو نرگس هر که در جوش بهاران زیر پا بیند
قماش اهل دل را چون شناسد کوته اندیشی
که گردد روی گردان کعبه را گر بی قبا بیند
سیه باشد جهان در چشم دایم عیبجویی را
که پشت تیره از آیینه، از طاوس پا بیند
عصاکش پیر و کورست در سیر و سکون دایم
زهی غافل که تقصیرات خود را از قضا بیند
به خون ناامیدی دست شوید از گشاد دل
نواسنجی که دست غنچه گل در حنا بیند
زبیرحمی نگردد آب گرد دیده اش صائب
سر خورشید را آن سنگدل گر زیر پا بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۵
رخ بهبود کار خویش آن غافل چسان بیند؟
که بردارد زیوسف چشم و راه کاروان بیند
چراغ پرده در را پیش پا تاریک می باشد
نبیند عیب خود هر کس که عیب دیگران بیند
چه آسوده است از اندیشه باد خزان، برگی
که در فصل بهاران چون گل رعنا خزان بیند
پشیمانی ندارد دل به یار قدردان دادن
چه صورت دارد از سودای یوسف کس زیان بیند؟
به ناخن می کنم داغ جنون را چهره پردازی
خوشا آن کس که ماه نو به روی دوستان بیند
نظر را پایه گر خواهی بلند از آستان مگذر
که هر کس را بود بر صدر جا، در آستان بیند
گناه تیر کجرو را به شست پاک می بندد
هر آن کز نارسایی جرم خود از آسمان بیند
عنان نفس را هر کس تواند داشتن محکم
سمند سرکش افلاک را در زیر ران بیند
زبیم غیر رویش را ندیدم سیر، چون طفلی
که در اثنای گل چیدن جمال باغبان بیند
درین میخانه لاف بیخودی آن را رسد صائب
که از سنگ ملامت نشأه رطل گران بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۶
همین سرگشتگی چشم حریص از مال می بیند
چه آسایش زخرمن دیده غربال می بیند؟
جهان چون چشم سوزن می شود در چشم کوته بین
اگر کوتاهیی در رشته آمال می بیند
اجل بار گرانباران دنیا را سبک سازد
بود در خواب اگر آسایشی حمال می بیند
خرابیهای ظاهر، گنج در ویرانه می دارد
مبصر جغد را مرغ همایون فال می بیند
چه گل چیند زعمر خود گنهکاری که عالم را
زخون بیگناهان طشت مالامال می بیند
بر آن بالغ نظر رحم است در قید جهان بودن
که اوضاع جهان بازیچه اطفال می بیند
نگیرد آب گوهر جای گرد خاکساری را
به دریا متصل شد سیل و در دنبال می بیند
لب جان بخش روح الله و چشم تنگ سوزن را
به یک چشم غلط بین دیده دجال می بیند
نماند از عمر یک دم خواجه مغرور را افزون
زغفلت همچنان مستقبل احوال می بیند
نباشد هر که را در خیر دست از کوته اندیشی
چه گل از عمر می چیند، چه خیر از مال می بیند؟
به ناکامی بساز از چشمه حیوان که اسکندر
زظلمت زنگ بر آیینه اقبال می بیند
کجا صائب شود همخانه با من عشوه پردازی
که در آیینه با صد ناز در تمثال می بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
کسی کز عقل وحشی شد چون مجنون بد نمی بیند
زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند
سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا
سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند
درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را
زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند
غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را
دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند
زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر
میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند
مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد
وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند
ندارد جز گرستن خنده بیهوده انجامی
مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند
به زیر پایه بید آن که از خورشید آساید
زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند
به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین
که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد
به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
زسنگ کودکان از پا دل دیوانه ننشیند
به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند
نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان
به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند
نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را
می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند
زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد
همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند
از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند
ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد
غبار خاطری کز گریه مستانه ننشیند
مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را
چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟
نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند
زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید
دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند
مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد
ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند
دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی
که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند
مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند
برومندی نصیب خاکساران می شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند