عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۷
گرچه آن سرو روان در همه جا می باشد
نیست ممکن که توان یافت کجا می باشد
خلق را داروی بیهوشی حیرت برده است
ورنه او با همه کس در همه جا می باشد
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صافدلان دورنما می باشد
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر
گر به فردوس رود رو به قفا می باشد
در دل ماست خیال تو و از ما دورست
عکس از آیینه در آیینه جدا می باشد
خضر در دامن صحرای طلب کمیاب است
ورنه در هر سیهی آب بقا می باشد
جگر سوخته صاحب نظران می دارند
مشک در ناف غزالان ختا می باشد
دل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده است
قبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟
نیست ممکن که به رویش نگشایند دری
هرکه در حلقه مردان خدا می باشد
سر آزاده و درد سر دولت، هیهات
تیغ بر فرق من از بال هما می باشد
رهنوردی که سبکبار ز دنیا گذرد
خار در رهگذرش دست دعا می باشد
هرکه جان داده درین راه، رسیده است به جان
دل هرکس که ز جا رفت بجا می باشد
از دم گرم تو صائب دل افسرده نماند
نفس سوختگان عقده گشا می باشد
نیست ممکن که توان یافت کجا می باشد
خلق را داروی بیهوشی حیرت برده است
ورنه او با همه کس در همه جا می باشد
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صافدلان دورنما می باشد
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر
گر به فردوس رود رو به قفا می باشد
در دل ماست خیال تو و از ما دورست
عکس از آیینه در آیینه جدا می باشد
خضر در دامن صحرای طلب کمیاب است
ورنه در هر سیهی آب بقا می باشد
جگر سوخته صاحب نظران می دارند
مشک در ناف غزالان ختا می باشد
دل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده است
قبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟
نیست ممکن که به رویش نگشایند دری
هرکه در حلقه مردان خدا می باشد
سر آزاده و درد سر دولت، هیهات
تیغ بر فرق من از بال هما می باشد
رهنوردی که سبکبار ز دنیا گذرد
خار در رهگذرش دست دعا می باشد
هرکه جان داده درین راه، رسیده است به جان
دل هرکس که ز جا رفت بجا می باشد
از دم گرم تو صائب دل افسرده نماند
نفس سوختگان عقده گشا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۸
کی دل سالک سرگشته بجا می باشد؟
حرکت لازمه قبله نما می باشد
دیده عالمی از خواب، دم صبح گشود
نفس صافدلان عقده گشا می باشد
هر غمی هست به انجام رسد در دو سه روز
غم روزی است که سی روز به جا می باشد
پرده فقر دریدن گل بیحوصلگی است
خرقه ما چو زره زیر قبا می باشد
عاشقان را نبود در جگر سوخته آه
دانه سوخته بی نشو و نما می باشد
هرکه خود را به تمامی شکند شهره شود
مه چو باریک شد انگشت نما می باشد
پیروان را نگرانی نبود از دنبال
دیده راهنمایان به قفا می باشد
از خودی در ته سنگ است ترا پا، ورنه
هرکه از خویش برآمد همه جا می باشد
خون کند در جگر تیغ حوادث صائب
عاجزی را که سپر دست دعا می باشد
حرکت لازمه قبله نما می باشد
دیده عالمی از خواب، دم صبح گشود
نفس صافدلان عقده گشا می باشد
هر غمی هست به انجام رسد در دو سه روز
غم روزی است که سی روز به جا می باشد
پرده فقر دریدن گل بیحوصلگی است
خرقه ما چو زره زیر قبا می باشد
عاشقان را نبود در جگر سوخته آه
دانه سوخته بی نشو و نما می باشد
هرکه خود را به تمامی شکند شهره شود
مه چو باریک شد انگشت نما می باشد
پیروان را نگرانی نبود از دنبال
دیده راهنمایان به قفا می باشد
از خودی در ته سنگ است ترا پا، ورنه
هرکه از خویش برآمد همه جا می باشد
خون کند در جگر تیغ حوادث صائب
عاجزی را که سپر دست دعا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۹
ظاهر و باطن مردان به صفا می باشد
پشت این آینه ها روی نما می باشد
خودنمایی نبود شیوه روشن گهران
چون زره جوهرشان زیر قبا می باشد
می فتد زود ز چشم آنچه مکرر گردد
که شبی ماه نو انگشت نما می باشد
کاه را گر نکشد از ته دیوار برون
نقص در جاذبه کاهربا می باشد
حاجت ایجاد کند فقر به دلهای غیور
شه ز درویش طلبکار دعا می باشد
هرکه در قید خودی ماند زمین گیر بود
هرکه بیرون رود از خود همه جا می باشد
نخوت از مغز برون کن که حباب از دریا
تا بود در سرش این باد، جدا می باشد
من که از خود خبرم نیست ز بی پروایی
دل سرگشته چه دانم که کجا می باشد؟
بوسه ای زان دهن تنگ به صد جان ندهد
هرچه کمیاب بود بیش بها می باشد
تازه شد جان من از بوسه آن غنچه دهن
صحبت خوش نفسان روح فزا می باشد
در نظرها شود انگشت نما چون مه نو
از تواضع قد هرکس که دوتا می باشد
دامن آه سحر را مده از کف صائب
که فتوحات درین زیر لوا می باشد
پشت این آینه ها روی نما می باشد
خودنمایی نبود شیوه روشن گهران
چون زره جوهرشان زیر قبا می باشد
می فتد زود ز چشم آنچه مکرر گردد
که شبی ماه نو انگشت نما می باشد
کاه را گر نکشد از ته دیوار برون
نقص در جاذبه کاهربا می باشد
حاجت ایجاد کند فقر به دلهای غیور
شه ز درویش طلبکار دعا می باشد
هرکه در قید خودی ماند زمین گیر بود
هرکه بیرون رود از خود همه جا می باشد
نخوت از مغز برون کن که حباب از دریا
تا بود در سرش این باد، جدا می باشد
من که از خود خبرم نیست ز بی پروایی
دل سرگشته چه دانم که کجا می باشد؟
بوسه ای زان دهن تنگ به صد جان ندهد
هرچه کمیاب بود بیش بها می باشد
تازه شد جان من از بوسه آن غنچه دهن
صحبت خوش نفسان روح فزا می باشد
در نظرها شود انگشت نما چون مه نو
از تواضع قد هرکس که دوتا می باشد
دامن آه سحر را مده از کف صائب
که فتوحات درین زیر لوا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۰
پیچ و خم لازمه رشته جان می باشد
نیست بی سلسله تا آب روان می باشد
جان روشن نکند در تن خاکی آرام
آب در صلب گهر قطره زنان می باشد
اختیاری نبود آه، کهنسالان را
تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد
صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست
در ترازوی گهر سنگ گران می باشد
رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان
دل هرکس که موافق به زبان می باشد
چشم حیران نشود سیر ز نظاره حسن
دیده آینه دایم نگران می باشد
می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست
هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد
شوخی حسن محال است ز خط گم گردد
برق در ابر سیه خنده زنان می باشد
دیده حرص محال است شود سیر به خاک
دام در زیر زمین هم نگران می باشد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
نیست بی سلسله تا آب روان می باشد
جان روشن نکند در تن خاکی آرام
آب در صلب گهر قطره زنان می باشد
اختیاری نبود آه، کهنسالان را
تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد
صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست
در ترازوی گهر سنگ گران می باشد
رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان
دل هرکس که موافق به زبان می باشد
چشم حیران نشود سیر ز نظاره حسن
دیده آینه دایم نگران می باشد
می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست
هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد
شوخی حسن محال است ز خط گم گردد
برق در ابر سیه خنده زنان می باشد
دیده حرص محال است شود سیر به خاک
دام در زیر زمین هم نگران می باشد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۱
دیده زنده دلان اشک فشان می باشد
آب از قوت سرچشمه روان می باشد
نیست در انجمن وصل اشارت محرم
در حرم صورت محراب نهان می باشد
صیقل سینه روشن گهران گفتارست
طوطی لال بر آیینه گران می باشد
طفل را هر سر انگشت بود پستانی
روزی بیخبران دست و دهان می باشد
عاشق از عشق به معشوق نمی پردازد
کعبه اهل ادب سنگ نشان می باشد
در دل پیر تمنای جوان بسیارست
این بهاری است که در فصل خزان می باشد
می شود زندگی از قامت خم پا به رکاب
تیر را شهپر پرواز کمان می باشد
چه کند قرب به عشاق، که در دامن گل
همچنان دیده شبنم نگران می باشد
بر حذر باش ز خصمی که شود روگردان
که هدف را خطر از پشت کمان می باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
که شب قدر نهان در رمضان می باشد
نشأة باده نگردد به کهنسالی کم
ساکن کوی خرابات جوان می باشد
زندگانی به ته تیغ سرآرد صائب
دل هرکس که به فرمان زبان می باشد
آب از قوت سرچشمه روان می باشد
نیست در انجمن وصل اشارت محرم
در حرم صورت محراب نهان می باشد
صیقل سینه روشن گهران گفتارست
طوطی لال بر آیینه گران می باشد
طفل را هر سر انگشت بود پستانی
روزی بیخبران دست و دهان می باشد
عاشق از عشق به معشوق نمی پردازد
کعبه اهل ادب سنگ نشان می باشد
در دل پیر تمنای جوان بسیارست
این بهاری است که در فصل خزان می باشد
می شود زندگی از قامت خم پا به رکاب
تیر را شهپر پرواز کمان می باشد
چه کند قرب به عشاق، که در دامن گل
همچنان دیده شبنم نگران می باشد
بر حذر باش ز خصمی که شود روگردان
که هدف را خطر از پشت کمان می باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
که شب قدر نهان در رمضان می باشد
نشأة باده نگردد به کهنسالی کم
ساکن کوی خرابات جوان می باشد
زندگانی به ته تیغ سرآرد صائب
دل هرکس که به فرمان زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۲
شکوه اهل دل از خلق نهان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصبحتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصبحتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۳
دل سودازدگان گوشه نشین می باشد
دانه سوخته در زیر زمین می باشد
ماه در دایره هاله نماید خود را
حسن مشتاق پریخانه زین می باشد
از خط پشت لبت شور به دلها افتاد
سبزه کان ملاحت نمکین می باشد
نیست بی موج بلاگوشه ابروی بتان
این کمندی است که پیوسته به چین می باشد
قسمت سرو درین سبز چمن بار دل است
روزی مردم آزاده همین می باشد
کمر خدمت دل باز نخواهی کردن
گر بدانی، که درین شاه نشین می باشد
نظر عاقبت اندیش به هرکس دادند
هر نگاهش نگه بازپسین می باشد
دانه سوخته در زیر زمین می باشد
ماه در دایره هاله نماید خود را
حسن مشتاق پریخانه زین می باشد
از خط پشت لبت شور به دلها افتاد
سبزه کان ملاحت نمکین می باشد
نیست بی موج بلاگوشه ابروی بتان
این کمندی است که پیوسته به چین می باشد
قسمت سرو درین سبز چمن بار دل است
روزی مردم آزاده همین می باشد
کمر خدمت دل باز نخواهی کردن
گر بدانی، که درین شاه نشین می باشد
نظر عاقبت اندیش به هرکس دادند
هر نگاهش نگه بازپسین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۴
دل پیران کهنسال غمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۵
چهره زرد، مرا ساغر زر می بخشد
سینه چاک، مرا فیض سحر می بخشد
گرچه آهونگهان روح فزایند همه
چشم بیمار، مرا جان دگر می بخشد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ورنه دیوانه به اطفال جگر می بخشد
رزق صاحب نظران از تو بود خون، ورنه
گل زر سرخ به شبنم به سپر می بخشد
دارد از نقش قدم قافله ها در دنبال
هرکه را شوق پر و بال سفر می بخشد
شست از چشم جهان خواب دم تازه صبح
نفس مردم شبخیز اثر می بخشد
تا یقین شد که بود نیش جهان پرده نوش
سخن تلخ، مرا طعم شکر می بخشد
گرنه فرزند عزیزست به از جان عزیز
چون پدر زندگی خود به پسر می بخشد؟
غافل است از سر آزاد و دل فارغ من
ساده لوحی که به من تاج و کمر می بخشد
می توان برد پی از گرد به تعجیل سوار
نفس از عمر سبکسیر خبر می بخشد
پایه ابر ز دریاست ازان بالاتر
که به هر خشک لبی آب گهر می بخشد
تیر را شهپر پرواز بود صافی شست
دل چو پاک است دعا زود اثر می بخشد
خوابگاهش دهن شیر بود چون مجنون
هرکه را عشق جوانمرد جگر می بخشد
توتیای نظر پاک بود دامن پاک
نکهت مصر به یعقوب نظر می بخشد
کیسه بر چرخ مدوزید که این دون همت
ماه را از دل خود زاد سفر می بخشد
کشت چون برق ز باران پیاپی سوزد
می ز اندازه چو شد بیش، ضرر می بخشد
کرد دیوانه مرا ناله بلبل صائب
ناله ای کز سر دردست اثر می بخشد
سینه چاک، مرا فیض سحر می بخشد
گرچه آهونگهان روح فزایند همه
چشم بیمار، مرا جان دگر می بخشد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ورنه دیوانه به اطفال جگر می بخشد
رزق صاحب نظران از تو بود خون، ورنه
گل زر سرخ به شبنم به سپر می بخشد
دارد از نقش قدم قافله ها در دنبال
هرکه را شوق پر و بال سفر می بخشد
شست از چشم جهان خواب دم تازه صبح
نفس مردم شبخیز اثر می بخشد
تا یقین شد که بود نیش جهان پرده نوش
سخن تلخ، مرا طعم شکر می بخشد
گرنه فرزند عزیزست به از جان عزیز
چون پدر زندگی خود به پسر می بخشد؟
غافل است از سر آزاد و دل فارغ من
ساده لوحی که به من تاج و کمر می بخشد
می توان برد پی از گرد به تعجیل سوار
نفس از عمر سبکسیر خبر می بخشد
پایه ابر ز دریاست ازان بالاتر
که به هر خشک لبی آب گهر می بخشد
تیر را شهپر پرواز بود صافی شست
دل چو پاک است دعا زود اثر می بخشد
خوابگاهش دهن شیر بود چون مجنون
هرکه را عشق جوانمرد جگر می بخشد
توتیای نظر پاک بود دامن پاک
نکهت مصر به یعقوب نظر می بخشد
کیسه بر چرخ مدوزید که این دون همت
ماه را از دل خود زاد سفر می بخشد
کشت چون برق ز باران پیاپی سوزد
می ز اندازه چو شد بیش، ضرر می بخشد
کرد دیوانه مرا ناله بلبل صائب
ناله ای کز سر دردست اثر می بخشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۶
جذبه ای کو که مرا جانب دلدار کشد؟
دامن جان مرا زین ته دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر امروز
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
ذوق آزار اگر این است که من یافته ام
جای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشد
از جهان چشم بپوشید که این خاک سیاه
سرمه خواب به چشم و دل بیدار کشد
نتواند خرد از عالم گل بیرون رفت
کور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟
نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیرون
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد
خاطر مردم آزاده پریشان نشود
از خزان سرو محال است که آزار کشد
سر برآرد ز گریبان مسیحا صائب
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
دامن جان مرا زین ته دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر امروز
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
ذوق آزار اگر این است که من یافته ام
جای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشد
از جهان چشم بپوشید که این خاک سیاه
سرمه خواب به چشم و دل بیدار کشد
نتواند خرد از عالم گل بیرون رفت
کور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟
نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیرون
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد
خاطر مردم آزاده پریشان نشود
از خزان سرو محال است که آزار کشد
سر برآرد ز گریبان مسیحا صائب
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۷
دل چسان دست ازان طره طرار کشد؟
چون کسی از دو جهان دست به یکبار کشد؟
سر برآرد چه عجب گر ز گریبان مسیح
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
جای شکرست نه جای گله، گر دیده ورست
هرکه در راه خدا بیشتر آزار کشد
سبک از خواب گرانجان اجل برخیزد
بردباری که درین نشأه فزون بار کشد
کشد از غفلت مردم دل آگاه ملال
بار یک قافله را قافله سالار کشد
گر برابر شود از گرد کسادی با خاک
به ازان است گهر ناز خریدار کشد
می شود باعث بیداری عالم چون صبح
هرکه از صدق نفس از دل افگار کشد
سرکشی لازمه سنگدلان افتاده است
تیغ را چون کسی از قبضه کهسار کشد؟
گر زند مهر خموشی به لب خود طوطی
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
می توان گفت که بویی ز محبت برده است
نازگل هر که ز خار سر دیوار کشد
نیست با دیر و حرم مردم حق بین را کار
کور در جستن در، دست به دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر صائب
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
چون کسی از دو جهان دست به یکبار کشد؟
سر برآرد چه عجب گر ز گریبان مسیح
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
جای شکرست نه جای گله، گر دیده ورست
هرکه در راه خدا بیشتر آزار کشد
سبک از خواب گرانجان اجل برخیزد
بردباری که درین نشأه فزون بار کشد
کشد از غفلت مردم دل آگاه ملال
بار یک قافله را قافله سالار کشد
گر برابر شود از گرد کسادی با خاک
به ازان است گهر ناز خریدار کشد
می شود باعث بیداری عالم چون صبح
هرکه از صدق نفس از دل افگار کشد
سرکشی لازمه سنگدلان افتاده است
تیغ را چون کسی از قبضه کهسار کشد؟
گر زند مهر خموشی به لب خود طوطی
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
می توان گفت که بویی ز محبت برده است
نازگل هر که ز خار سر دیوار کشد
نیست با دیر و حرم مردم حق بین را کار
کور در جستن در، دست به دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر صائب
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۱
سر آزاده ما منت افسر نکشد
بیضه ما به ته بال هما سر نکشد
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
عشق سر بر خط فرمان خرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد
طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد
می شود خرج بدن روح چو تن پرور شد
آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد
خوبی گل به نگاهی سپری می گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد
داده خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه گوهر نکشد
فارغ است از غم عالم دل آزاده ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد
باخبر باش کز آیینه ترا خودبینی
ساده لوحانه به زندان سکندر نکشد
شمع حاجت نبود خاک شهیدان ترا
ناز گلگونه رخ لاله احمر نکشد
آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد
ادب آموختگان حلقه بیرون درند
سرو را فاخته ما به ته پر نکشد
عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله ای را که در آغوش سمندر نکشد
هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد
گوهر از جوهریان قدر و بها می گیرد
از سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟
دیده باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد
موج از چشمه تیغ تو نیفتد به کنار
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
بیضه ما به ته بال هما سر نکشد
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
عشق سر بر خط فرمان خرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد
طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد
می شود خرج بدن روح چو تن پرور شد
آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد
خوبی گل به نگاهی سپری می گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد
داده خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه گوهر نکشد
فارغ است از غم عالم دل آزاده ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد
باخبر باش کز آیینه ترا خودبینی
ساده لوحانه به زندان سکندر نکشد
شمع حاجت نبود خاک شهیدان ترا
ناز گلگونه رخ لاله احمر نکشد
آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد
ادب آموختگان حلقه بیرون درند
سرو را فاخته ما به ته پر نکشد
عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله ای را که در آغوش سمندر نکشد
هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد
گوهر از جوهریان قدر و بها می گیرد
از سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟
دیده باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد
موج از چشمه تیغ تو نیفتد به کنار
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۲
عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد
مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد
ناله در انجمن وصل سرود طرب است
محمل لیلی از افغان جرس می رقصد
می برد دایره ذکر قرار از دلها
کوه اینجا به سبکروحی خس می رقصد
زاهد خشک درین حلقه اگر پای نهد
با گرانجانی ذاتی به هوس می رقصد
از هوادار بود گرمی هنگامه حسن
شکر اینجا به پر و بال مگس می رقصد
در سراپرده عقل است زمین گیر سپند
بزم عشق است که آنجا همه کس می رقصد
مطرب سوخته جانان نفس گرم بس است
شرر از زمزمه شعله خس می رقصد
اشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروز
آب در دیده و در سینه نفس می رقصد
چون سپندی که به هنگامه مجمر افتد
هرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصد
عارف از چرخ ستمکار ندارد پروا
مست در حلقه زنجیر عسس می رقصد
شد خمش دایره گل ز تریهای خزان
دل همان در بر مرغان قفس می رقصد
به هوای دهن تنگ تو ای غنچه گل
روزگاری است که در سینه نفس می رقصد
خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب
این مقامی است که در وی همه کس می رقصد
مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد
ناله در انجمن وصل سرود طرب است
محمل لیلی از افغان جرس می رقصد
می برد دایره ذکر قرار از دلها
کوه اینجا به سبکروحی خس می رقصد
زاهد خشک درین حلقه اگر پای نهد
با گرانجانی ذاتی به هوس می رقصد
از هوادار بود گرمی هنگامه حسن
شکر اینجا به پر و بال مگس می رقصد
در سراپرده عقل است زمین گیر سپند
بزم عشق است که آنجا همه کس می رقصد
مطرب سوخته جانان نفس گرم بس است
شرر از زمزمه شعله خس می رقصد
اشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروز
آب در دیده و در سینه نفس می رقصد
چون سپندی که به هنگامه مجمر افتد
هرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصد
عارف از چرخ ستمکار ندارد پروا
مست در حلقه زنجیر عسس می رقصد
شد خمش دایره گل ز تریهای خزان
دل همان در بر مرغان قفس می رقصد
به هوای دهن تنگ تو ای غنچه گل
روزگاری است که در سینه نفس می رقصد
خامه صائب اگر دست فشان شد چه عجب
این مقامی است که در وی همه کس می رقصد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۳
تا مرا در نظر آن حسن خداداد آمد
هر سر موی مرا نام خدا یاد آمد
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
که سرابم به نظر موج پریزاد آمد
در دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیر
ورنه از ناله من کوه به فریاد آمد
بر سر سرو چمن فاخته ای می لرزید
جنبش پر کلاه تو مرا یاد آمد
شهپر نصرت و اقبال مصور گردید
تا برون تیغ تو از بیضه فولاد آمد
خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش
هرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمد
برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار
که درین شیشه سربسته پریزاد آمد
بر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنه
نقش شیرین به سر تربت فرهاد آمد
زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم
خط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟
مستمال از رقم عزل نگشته است کسی
چون ز خط غمزه او بر سر بیداد آمد؟
صائب از ملک عدم این دل بی حاصل من
به چه امید به معموره ایجاد آمد؟
هر سر موی مرا نام خدا یاد آمد
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
که سرابم به نظر موج پریزاد آمد
در دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیر
ورنه از ناله من کوه به فریاد آمد
بر سر سرو چمن فاخته ای می لرزید
جنبش پر کلاه تو مرا یاد آمد
شهپر نصرت و اقبال مصور گردید
تا برون تیغ تو از بیضه فولاد آمد
خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش
هرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمد
برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار
که درین شیشه سربسته پریزاد آمد
بر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنه
نقش شیرین به سر تربت فرهاد آمد
زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم
خط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟
مستمال از رقم عزل نگشته است کسی
چون ز خط غمزه او بر سر بیداد آمد؟
صائب از ملک عدم این دل بی حاصل من
به چه امید به معموره ایجاد آمد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۴
دیگر از پرده برون نغمه طنبور آمد
باز ناخن زن دلهای پر از شور آمد
از دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفت
آنچه بر زخم من از مرهم کافور آمد
نوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیش
تا ز تنگ شکر یار برون مور آمد
لب ببند از سخن حق که ازین راهگذر
عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد
آن که چشمش پی عیب دگران است چهار
چون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمد
گرو از برق، پی مطلب دنیا می برد
آن که پا مرکب چوبین به لب گور آمد
کردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاه
سالم انگشت من از خانه زنبور آمد
تا به دامان قیامت رود از چشمش آب
هرکه را در نظر آن چهره پرنور آمد
ناله بلبل سودازده شد پرده نشین
تا به سیر چمن آن غنچه مستور آمد
صائب از شمع به بال و پر پروانه نرفت
آنچه از دوری او بر من مهجور آمد
باز ناخن زن دلهای پر از شور آمد
از دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفت
آنچه بر زخم من از مرهم کافور آمد
نوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیش
تا ز تنگ شکر یار برون مور آمد
لب ببند از سخن حق که ازین راهگذر
عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد
آن که چشمش پی عیب دگران است چهار
چون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمد
گرو از برق، پی مطلب دنیا می برد
آن که پا مرکب چوبین به لب گور آمد
کردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاه
سالم انگشت من از خانه زنبور آمد
تا به دامان قیامت رود از چشمش آب
هرکه را در نظر آن چهره پرنور آمد
ناله بلبل سودازده شد پرده نشین
تا به سیر چمن آن غنچه مستور آمد
صائب از شمع به بال و پر پروانه نرفت
آنچه از دوری او بر من مهجور آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۸
دلش از گریه من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۹
خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراند
کشتی خود سبک از آب توانی گذراند
راه چون آبله در پرده دلها یابی
گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند
باده جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده اسباب توانی گذراند
در شبستان عدم صبح امید تو شود
هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند
آن زمان رشته زنار تو تسبیح شود
که به چندین دل بیتاب توانی گذراند
نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ
دیگران را اگر از آب توانی گذراند
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند
که شبی زنده به محراب توانی گذراند
وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آیینه و با آب توانی گذراند
خار پیراهن آرام بود موی سفید
این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند
سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری
خویش را گر ز می ناب توانی گذراند
نفس خویش یکی ساز به دریای وجود
تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند
حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب
آنچه از عمر به احباب توانی گذراند
کشتی خود سبک از آب توانی گذراند
راه چون آبله در پرده دلها یابی
گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند
باده جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده اسباب توانی گذراند
در شبستان عدم صبح امید تو شود
هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند
آن زمان رشته زنار تو تسبیح شود
که به چندین دل بیتاب توانی گذراند
نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ
دیگران را اگر از آب توانی گذراند
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند
که شبی زنده به محراب توانی گذراند
وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آیینه و با آب توانی گذراند
خار پیراهن آرام بود موی سفید
این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند
سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری
خویش را گر ز می ناب توانی گذراند
نفس خویش یکی ساز به دریای وجود
تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند
حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب
آنچه از عمر به احباب توانی گذراند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۰
نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن
در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار
که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند
چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد
از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند
خشت، بالین تو سازند پرستارانت
از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند
این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار
نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟
عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟
به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند
تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند
در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب
که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند
در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن
در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار
که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند
چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد
از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند
خشت، بالین تو سازند پرستارانت
از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند
این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار
نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟
عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟
به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند
تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند
در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب
که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۱
حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه افگار بماند
مرکز از دایره پروانه آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند
عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند
زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده زنگار بماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند
شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند
دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه افگار بماند
مرکز از دایره پروانه آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند
عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند
زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده زنگار بماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند
شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند
دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۲
چهره ات شمع فروزان شده را می ماند
کاکلت دود پریشان شده را می ماند
در تماشای تو هر قطره خون در تن من
دیده بسمل حیران شده را می ماند
خط سبزی که برون آمده زان تنگ دهن
راز از غیب نمایان شده را می ماند
می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی
طوطی تازه سخندان شده را می ماند
خط نارسته دل آن لعل ز روشن گهری
در گهر رشته پنهان شده را می ماند
گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را می ماند
از سیه کاری خط صفحه رخساره او
نامه تیره ز عصیان شده را می ماند
در تن کشته شمشیر تو از جوش نشاط
استخوان پسته خندان شده را می ماند
اشک بر چهره پر گرد و غباری که مراست
تخم در خاک پریشان شده را می ماند
سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی
زلف از باده پریشان شده را می ماند
می شود تازه ز ایام بهاران داغم
دل من دانه بریان شده را می ماند
دانه سبحه تزویر من از دوری می
دل از توبه پشیمان شده را می ماند
دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطره واصل عمان شده را می ماند
جان آگاه به زندان تن پر وحشت
یوسف عاجز اخوان شده را می ماند
شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند
سخن تازه من در قلم از بیم حسود
در گلو گریه پنهان شده را می ماند
از خیالات پریشان، دل روشن صائب
آب در ریگ پریشان شده را می ماند
کاکلت دود پریشان شده را می ماند
در تماشای تو هر قطره خون در تن من
دیده بسمل حیران شده را می ماند
خط سبزی که برون آمده زان تنگ دهن
راز از غیب نمایان شده را می ماند
می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی
طوطی تازه سخندان شده را می ماند
خط نارسته دل آن لعل ز روشن گهری
در گهر رشته پنهان شده را می ماند
گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را می ماند
از سیه کاری خط صفحه رخساره او
نامه تیره ز عصیان شده را می ماند
در تن کشته شمشیر تو از جوش نشاط
استخوان پسته خندان شده را می ماند
اشک بر چهره پر گرد و غباری که مراست
تخم در خاک پریشان شده را می ماند
سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی
زلف از باده پریشان شده را می ماند
می شود تازه ز ایام بهاران داغم
دل من دانه بریان شده را می ماند
دانه سبحه تزویر من از دوری می
دل از توبه پشیمان شده را می ماند
دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطره واصل عمان شده را می ماند
جان آگاه به زندان تن پر وحشت
یوسف عاجز اخوان شده را می ماند
شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند
سخن تازه من در قلم از بیم حسود
در گلو گریه پنهان شده را می ماند
از خیالات پریشان، دل روشن صائب
آب در ریگ پریشان شده را می ماند