عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۷
اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند
پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
عشوه خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده فکر پریشان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند
پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
عشوه خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده فکر پریشان خودند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۸
روشنائی که درین دایره صاحب دیدند
همه چون شبنم گل آینه خورشیدند
اگر از عقده گشایان اثری باقی هست
دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند
زود از لاغری انگشت نما می گردند
چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند
حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند
صدف گوهر توفیق سیه کاران شد
کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند
تشنگانی که پی آب خضر می گشتند
خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند
خبر از مرکز این دایره جمعی دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند
باده هایی که رسیدند به لعل لب یار
مزد آن است که در سینه خم جوشیدند
ره به سررشته مقصود گروهی بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند
از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند
این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما
مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند
گل بی خاری اگر بود درین خارستان
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند
تنگ شد دایره عیش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند
چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
همه چون شبنم گل آینه خورشیدند
اگر از عقده گشایان اثری باقی هست
دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند
زود از لاغری انگشت نما می گردند
چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند
حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند
صدف گوهر توفیق سیه کاران شد
کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند
تشنگانی که پی آب خضر می گشتند
خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند
خبر از مرکز این دایره جمعی دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند
باده هایی که رسیدند به لعل لب یار
مزد آن است که در سینه خم جوشیدند
ره به سررشته مقصود گروهی بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند
از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند
این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما
مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند
گل بی خاری اگر بود درین خارستان
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند
تنگ شد دایره عیش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند
چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۹
به کمان پشت و به شمشیر دهن بخشیدند
سینه گرم چو خورشید به من بخشیدند
جام خورشید زیاد از دهن گردون بود
به لب تشنه دریاکش من بخشیدند
رنگ و بویی که ازان باغ جنان رنگین بود
گرد کردند و به آن سیب ذقن بخشیدند
زان گرهها که در آن زلف سیه بار نیافت
نافه ای چند به صحرای ختن بخشیدند
پیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمد
به سر زلف پریشان سخن بخشیدند
نور را باده کند در قدح چشم سهیل
جرعه ای کز لب لعلش به یمن بخشیدند
لغزشی چند کز ارباب نظر صادر شد
به صفای رخ آن سیم بدن بخشیدند
عذر می خوردن ما روز جزا خواهد خواست
چشم مستی که به آن توبه شکن بخشیدند
دوربینان جهان خرده جان پیش از مرگ
نقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدند
قمریانی که درین دایره بنیا بودند
عمر خود جمله به آن سرو چمن بخشیدند
بود اگر پیرهنی بر تن یوسف صفتان
وقت احرام غریبی به وطن بخشیدند
کرد با شکر اگر دست درازی صائب
گنه طوطی ما را به سخن بخشیدند
سینه گرم چو خورشید به من بخشیدند
جام خورشید زیاد از دهن گردون بود
به لب تشنه دریاکش من بخشیدند
رنگ و بویی که ازان باغ جنان رنگین بود
گرد کردند و به آن سیب ذقن بخشیدند
زان گرهها که در آن زلف سیه بار نیافت
نافه ای چند به صحرای ختن بخشیدند
پیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمد
به سر زلف پریشان سخن بخشیدند
نور را باده کند در قدح چشم سهیل
جرعه ای کز لب لعلش به یمن بخشیدند
لغزشی چند کز ارباب نظر صادر شد
به صفای رخ آن سیم بدن بخشیدند
عذر می خوردن ما روز جزا خواهد خواست
چشم مستی که به آن توبه شکن بخشیدند
دوربینان جهان خرده جان پیش از مرگ
نقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدند
قمریانی که درین دایره بنیا بودند
عمر خود جمله به آن سرو چمن بخشیدند
بود اگر پیرهنی بر تن یوسف صفتان
وقت احرام غریبی به وطن بخشیدند
کرد با شکر اگر دست درازی صائب
گنه طوطی ما را به سخن بخشیدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۰
نه همین اهل خرد آینه اسرارند
که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند
نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند
همه حیرت زده گردش این پرگارند
بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند
به ادب باش درین بزم که این پست و بلند
همه در کار، پی رونق موسیقارند
قانعانی که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشنی میوه جنت دارند
آنچه از مایده فیض بر این نه طبق است
رزق جمعی است که در پرده شب بیدارند
سالکانی که دل روشن از اینجا بردند
در ته خاک چو خورشید همان سیارند
می رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند
پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند
نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی
در نهانخانه ما آینه ها ستارند
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند
سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست
این رفیقان سبکسر به غم دستارند
خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی
مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند
خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند
من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت
سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند
صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته در شوره زمین می کارند
که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند
نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند
همه حیرت زده گردش این پرگارند
بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند
به ادب باش درین بزم که این پست و بلند
همه در کار، پی رونق موسیقارند
قانعانی که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشنی میوه جنت دارند
آنچه از مایده فیض بر این نه طبق است
رزق جمعی است که در پرده شب بیدارند
سالکانی که دل روشن از اینجا بردند
در ته خاک چو خورشید همان سیارند
می رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند
پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند
نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی
در نهانخانه ما آینه ها ستارند
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند
سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست
این رفیقان سبکسر به غم دستارند
خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی
مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند
خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند
من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت
سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند
صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته در شوره زمین می کارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۱
نه غم خار و نه اندیشه خارا دارند
رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند
به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه
پا به گنج گهر از آبله پا دارند
وادایی نیست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند
فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خویش مهیا دارند
چون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرند
روزی خود طمع از عالم بالا دارند
مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند
چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند
کودکانی که درین دایره سرگردانند
بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند
یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن
کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند
خار در دیده موری نتوانند شکست
در خراش جگر خود ید طولی دارند
پرده گنج شود خانه چو ویران گردد
مردم از سیل فنا شکوه بیجا دارند
صائب این دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاری است که این طایفه در پا دارند
رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند
به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه
پا به گنج گهر از آبله پا دارند
وادایی نیست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند
فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خویش مهیا دارند
چون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرند
روزی خود طمع از عالم بالا دارند
مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند
چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند
کودکانی که درین دایره سرگردانند
بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند
یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن
کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند
خار در دیده موری نتوانند شکست
در خراش جگر خود ید طولی دارند
پرده گنج شود خانه چو ویران گردد
مردم از سیل فنا شکوه بیجا دارند
صائب این دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاری است که این طایفه در پا دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۲
همه از تاب کمر در خم ایمان دارند
چه خرام است که این سرو نژادان دارند
چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟
صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند
شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را
همچو فانوس چراغی ته دامان دارند
بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد
آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند
خرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟
خرمن آن است که این مور میانان دارند
چه خرام است که این سرو نژادان دارند
چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟
صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند
شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را
همچو فانوس چراغی ته دامان دارند
بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد
آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند
خرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟
خرمن آن است که این مور میانان دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۳
عشرت روی زمین بی سر و پایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند
چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۴
شیشه هایی که درستی ز شکستن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند
پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند
پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۵
گوشه گیران که ز ایام کناری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند
بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده دل طرفه بهاری دارند
نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند
چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره دل آینه داری دارند
نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند
به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند
همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند
بوسه آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند
نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده دل طرفه بهاری دارند
نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند
چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره دل آینه داری دارند
نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند
به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند
همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۶
حال من از نظر یار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۷
بد درونان که به همواری ظاهر سمرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
همه چون آب تنک، پرده سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۸
خاک شو تا ز بهارت به گل تر گیرند
مرده شو تا به سر دست ترا بر گیرند
با فلک کار ندارند سبک پروازان
بیضه مرغان سرایی به ته پر گیرند
دامن افشان ز فلکها بگذر چون مردان
که زنان دامن خود بر سر مجمر گیرند
مطلب سوختگان آینه روشن سازی است
گر درین خاک سیه جای چو اخگر گیرند
آتشی نیست سزاوار سمندر صفتان
مگر از بال و پرافشانی خود در گیرند
باده و خون جگر هر دو به یک کس ندهند
که به یک دست محال است دو ساغر گیرند
تنگ شد میکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟
که تنک حوصلگان جمله ره در گیرند
غرض این است که تیغ تو ز خون پاک کنند
کشتگان تواگر دامن محشر گیرند
گر درین بحر زنی مهر خموشی بر لب
سینه ات را چو صدف زود به گوهر گیرند
نمک سوده شود دیده بیخواب مرا
همچو بادامم اگر چشم به شکر گیرند
عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده است
این نه طوقی است که از گردن ما بر گیرند
به تمنای تو دست از دو جهان می شویند
تشنگان تو اگر دامن کوثر گیرند
نیست ممکن که به کس روی دلی بنمایی
همچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرند
صائب این آن غزل مولوی روم که گفت
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
مرده شو تا به سر دست ترا بر گیرند
با فلک کار ندارند سبک پروازان
بیضه مرغان سرایی به ته پر گیرند
دامن افشان ز فلکها بگذر چون مردان
که زنان دامن خود بر سر مجمر گیرند
مطلب سوختگان آینه روشن سازی است
گر درین خاک سیه جای چو اخگر گیرند
آتشی نیست سزاوار سمندر صفتان
مگر از بال و پرافشانی خود در گیرند
باده و خون جگر هر دو به یک کس ندهند
که به یک دست محال است دو ساغر گیرند
تنگ شد میکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟
که تنک حوصلگان جمله ره در گیرند
غرض این است که تیغ تو ز خون پاک کنند
کشتگان تواگر دامن محشر گیرند
گر درین بحر زنی مهر خموشی بر لب
سینه ات را چو صدف زود به گوهر گیرند
نمک سوده شود دیده بیخواب مرا
همچو بادامم اگر چشم به شکر گیرند
عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده است
این نه طوقی است که از گردن ما بر گیرند
به تمنای تو دست از دو جهان می شویند
تشنگان تو اگر دامن کوثر گیرند
نیست ممکن که به کس روی دلی بنمایی
همچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرند
صائب این آن غزل مولوی روم که گفت
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۰
روشنانی که ز خورشید نظر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند
جامه شهپر طاوس در او می پوشند
بیضه زاغ اگر در ته پر می گیرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرند
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند
خبر از قافله ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند
خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند
صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از در و گهر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند
جامه شهپر طاوس در او می پوشند
بیضه زاغ اگر در ته پر می گیرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرند
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند
خبر از قافله ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند
خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند
صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از در و گهر می گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۱
عاشقانی که به تسلیم و رضا می باشند
تا به گردن همه در آب بقا می باشند
به خبر صلح کن از خلق که چون موج سراب
بیشتر اهل جهان دورنما می باشند
برحذر باش که این دست و دهن آب کشان
خانه پردازتر از سیل بلا می باشند
غنچه خسبان که به ظاهر گره کار خودند
از برای دگران عقده گشا می باشند
نیک چون در نگری رو به قفا می تازند
ساده لوحان که گریزان ز قضا می باشند
خویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناس
که ز هم آینه و عکس جدا می باشند
در دل سرو غم فاخته تأثیر نکرد
گردن افراختگان سر به هوا می باشند
مرکز حلقه دامند به معنی صائب
دانه هایی که درین خدعه سرا می باشند
تا به گردن همه در آب بقا می باشند
به خبر صلح کن از خلق که چون موج سراب
بیشتر اهل جهان دورنما می باشند
برحذر باش که این دست و دهن آب کشان
خانه پردازتر از سیل بلا می باشند
غنچه خسبان که به ظاهر گره کار خودند
از برای دگران عقده گشا می باشند
نیک چون در نگری رو به قفا می تازند
ساده لوحان که گریزان ز قضا می باشند
خویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناس
که ز هم آینه و عکس جدا می باشند
در دل سرو غم فاخته تأثیر نکرد
گردن افراختگان سر به هوا می باشند
مرکز حلقه دامند به معنی صائب
دانه هایی که درین خدعه سرا می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۲
جرم یوسف به چه تقریب عزیزان بخشند؟
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه بی توشه خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۳
ساده لوحان که می از خم به مدارا نوشند
از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند
پیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟
خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند
نشأه در حوصله شهر شود زندانی
باده آن است که در دامن صحرا نوشند
به سفالین قدح خاک کجا پردازند؟
میکشانی که می از عالم بالا نوشند
گر فتد کاسه خونی به کف سوختگان
لاله سان سر بهم آورده به یک جا نوشند
ما همان مست جنونیم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند
عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردی است که در پرده شبها نوشند
صائب آن درد نصیبم که شود خون جگر
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند
پیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟
خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند
نشأه در حوصله شهر شود زندانی
باده آن است که در دامن صحرا نوشند
به سفالین قدح خاک کجا پردازند؟
میکشانی که می از عالم بالا نوشند
گر فتد کاسه خونی به کف سوختگان
لاله سان سر بهم آورده به یک جا نوشند
ما همان مست جنونیم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند
عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردی است که در پرده شبها نوشند
صائب آن درد نصیبم که شود خون جگر
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۴
غافلان رطل گران را به دو دم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند
از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند
هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند
تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند
دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند
عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند
گر فتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند
مستی اهل فنا رتبه دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند
صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند
از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند
هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند
تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند
دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند
عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند
گر فتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند
مستی اهل فنا رتبه دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند
صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۸
خط شبرنگ چه با آن رخ پرنور کند؟
برق را ابر محال است که مستور کند
پیش آن کان ملاحت دهن خوبان چیست؟
در نمکزار، نمکدان چه قدر شور کند؟
ادب عشق مرا در حرم وصل گداخت
وقت آن خوش که تماشای تو از دور کند
پرده صبح نقاب رخ خورشید نشد
چون نهان داغ مرا مرهم کافور کند؟
دل پرخون چه پر و بال گشاید در جسم؟
دانه چون نشو و نما در دهن مور کند؟
چشم خورشید ز نظاره او آب آورد
نگه خیره چه با آن رخ پر نور کند؟
می کند گریه مستانه مرا با دل تنگ
آنچه با شیشه نازک می پرزور کند
به لب خشک مکن عیب من تشنه جگر
کاین سفالی است که خون در دل فغفور کند
خانه را با سپر موم کند زآتش حفظ
هرکه شیرین دهن خلق چو زنبور کند
نتوانست کند نکهت خود را گل جمع
دل صد چاک چسان را ز تو مستور کند؟
از وصال تو نصیبش جگر پرخون بود
تا فراق تو چه با صائب مهجور کند
برق را ابر محال است که مستور کند
پیش آن کان ملاحت دهن خوبان چیست؟
در نمکزار، نمکدان چه قدر شور کند؟
ادب عشق مرا در حرم وصل گداخت
وقت آن خوش که تماشای تو از دور کند
پرده صبح نقاب رخ خورشید نشد
چون نهان داغ مرا مرهم کافور کند؟
دل پرخون چه پر و بال گشاید در جسم؟
دانه چون نشو و نما در دهن مور کند؟
چشم خورشید ز نظاره او آب آورد
نگه خیره چه با آن رخ پر نور کند؟
می کند گریه مستانه مرا با دل تنگ
آنچه با شیشه نازک می پرزور کند
به لب خشک مکن عیب من تشنه جگر
کاین سفالی است که خون در دل فغفور کند
خانه را با سپر موم کند زآتش حفظ
هرکه شیرین دهن خلق چو زنبور کند
نتوانست کند نکهت خود را گل جمع
دل صد چاک چسان را ز تو مستور کند؟
از وصال تو نصیبش جگر پرخون بود
تا فراق تو چه با صائب مهجور کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۹
چشم خود خواجه اگر سیر به تدبیر کند
به ازان است که صد گرسنه را سیر کند
سالها شد دل خوش مشرب ما ویران است
کیست در راه حق این بتکده تعمیر کند؟
تربیت یافته عشق جوانمردم من
چرخ نامرد که باشد که مرا پیر کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچه تصویر کند؟
می تواند به هم آمیزش ما و تو دهد
آن که مهتاب و کتان را شکر و شیر کند
هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست
رخت خود سرو محال است که تغییر کند
گره از موی به دندان نگشوده است کسی
شانه چون رخنه در آن زلف گرهگیر کند؟
خسته را در جگر گرم اگر صدقی هست
استخوان سوخته هم کار طباشیر کند
شحنه دیده وری کو، که درین فصل بهار
هرکه دیوانه نگشته است به زنجیر کند
چشم مخمور تو در خواب جهانی را کشت
پشت شمشیر تو کار دم شمشیر کند
همه دانند که مظلوم که و ظالم کیست
مس بدگوهر اگر ناز به اکسیر کند
در جگر سوختگان باده چه تأثیر کند؟
نبرد تشنگی از ریگ روان صائب آب
به ازان است که صد گرسنه را سیر کند
سالها شد دل خوش مشرب ما ویران است
کیست در راه حق این بتکده تعمیر کند؟
تربیت یافته عشق جوانمردم من
چرخ نامرد که باشد که مرا پیر کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچه تصویر کند؟
می تواند به هم آمیزش ما و تو دهد
آن که مهتاب و کتان را شکر و شیر کند
هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست
رخت خود سرو محال است که تغییر کند
گره از موی به دندان نگشوده است کسی
شانه چون رخنه در آن زلف گرهگیر کند؟
خسته را در جگر گرم اگر صدقی هست
استخوان سوخته هم کار طباشیر کند
شحنه دیده وری کو، که درین فصل بهار
هرکه دیوانه نگشته است به زنجیر کند
چشم مخمور تو در خواب جهانی را کشت
پشت شمشیر تو کار دم شمشیر کند
همه دانند که مظلوم که و ظالم کیست
مس بدگوهر اگر ناز به اکسیر کند
در جگر سوختگان باده چه تأثیر کند؟
نبرد تشنگی از ریگ روان صائب آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۰
هر دلی را که محبت صدف راز کند
زخمش از تیغ محال است دهن باز کند
عاشق از سرزنش خلق چرا اندیشد؟
شمع جایی که زبان در دهن گاز کند
کوه تمکین ترا ناله بود خنده کبک
به چه امید کسی درد دل آغاز کند؟
از لطافت نشود حسن مصور، ورنه
سنگ را تیشه من آینه پرداز کند
شد ز پرواز پریشان پر و بالم، کو عشق
که مرا جمع به سرپنجه شهباز کند؟
در سراپرده اسرار نفس محرم نیست
چشم گویای تو خون در دل غماز کند
جگر سوخته را ناله گرم است علاج
حشر خاکستر من شعله آواز کند
مهلت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفرساز کند
نرود گرد یتیمی ز جبین گهرش
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
کی رسدنوبت ناز تو به ارباب نیاز؟
که ترا هر سر مو بر دگری ناز کند
می کند هر سخنی باز دهن را صائب
سخنی کو که ز خاطر گرهی باز کند؟
زخمش از تیغ محال است دهن باز کند
عاشق از سرزنش خلق چرا اندیشد؟
شمع جایی که زبان در دهن گاز کند
کوه تمکین ترا ناله بود خنده کبک
به چه امید کسی درد دل آغاز کند؟
از لطافت نشود حسن مصور، ورنه
سنگ را تیشه من آینه پرداز کند
شد ز پرواز پریشان پر و بالم، کو عشق
که مرا جمع به سرپنجه شهباز کند؟
در سراپرده اسرار نفس محرم نیست
چشم گویای تو خون در دل غماز کند
جگر سوخته را ناله گرم است علاج
حشر خاکستر من شعله آواز کند
مهلت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفرساز کند
نرود گرد یتیمی ز جبین گهرش
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
کی رسدنوبت ناز تو به ارباب نیاز؟
که ترا هر سر مو بر دگری ناز کند
می کند هر سخنی باز دهن را صائب
سخنی کو که ز خاطر گرهی باز کند؟