عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - ادیب الممالک
در سفر دوم که بآذربایجان آمده بودم این قطعه را از تبریز به کردستان خدمت خداوندزاده آقای عبدالحسین خان امیر تومان که به سالارالملک ملقب است و ایالت کردستان به وی مفوض می باشد فرستادم و در آن بر سبیل مطایبه اشعاری است بر اینکه میرزاعلی اکبر وقایع نگار که خود را در این دولت بقلب صادق الملکی ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته.
خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
چو از صحیفه ایام محو شد نامم
دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
برای یافتن وی بدست باد صبا
کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
نشان نیافتم از وی به هیچ شهر و دیار
شرار آهم ازین رو به چرخ هشتم شد
سپس شنیدم کس برده خواجه افسر کرد
بدان مثابه که خود نیز در توهم شد
گرفته نام مرا از برای خویش لقب
وزین شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت از این درد و دود ازو برخاست
چنانکه دیدی آتش بخشک هیزم شد
غمین شدم که چرا کرم پیله افعی گشت
سته بدم که چرا عنکبوت کژدم شد
چگونه خود را صادق کند خطاب کسی
که او مکذب نصب امیر در خم شد
هر آنکه بشندی این قصه در تحیر ماند
هر آنکه برخواند این نکته در تبسم شد
نبشتمش که خدا را بخویش نام مرا
مبند زانکه نخواهد شعیر گندم شد
پلنگ باید سیاح کوه سهلان گشت
نهنگ باید مساح بحر قلزم شد
ز نام نیکان کس نیکنام می نشود
ببایدت پی نیکان گرفت و مردم شد
به عجز و لابه ام آن سنگدل نبخشود ایچ
بلی به بره کجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سکوت آمد
سلام من همه در حضرتش علیکم شد
چو بود جایش در آستان میر اجل
کمینه نیز در آنجا پی تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وی به رسم فرار
قرینه گشت و سر گاو رفته در خم شد
بسوی خانه خود شد ز آستان امیر
ز خوان نعمت در بسترم تنعم شد
خدایگانا بهر خدا اگر روزی
به چرخ کاخ تو هم سلک عقد انجم شد
بگیر نام رهی را از او و باز فرست
که مر ترا به هزاران چو وی تحکم شد
وگر به محضر شرعم روان کنی گویم
ز کره گی خرک لنگ بنده بی دم شد
و گر به من ندهد گوش هوش خواهد دید
که عنقریب دو گوشش جریمه دم شد
پی مطایبه این طرفه چامه بربستم
اگر چه بر صفت تسخر و تهکم شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
خسروا ای که ز ابر احسانت
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
پیش آن صاحب فرخنده بنالم به از آنک
خاضع امر فلان بنده بهمان باشم
صدر دیوان وزارت اگرم بپذیرد
در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم
ای خداوند خود انصاف بده شایسته است
که من اینسان بغم دهر گروگان باشم
با چنین عزت و شأن و شرف و استغنا
در پی رزق جدا از شرف و شأن باشم
چارصد تومان افزون بکفم مانده برات
درم از بهر درم خسته پی نان باشم
وام خواهم ندهد ریش و گریبان از دست
زین سبب دست به سر سر به گریبان باشم
یا بدر این ورق شوم و یا وجهش را
کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶
مرا یکسال افزون شد که از لطف
نمودی وعده بفرستی الاغم
اگر خود راست گفتی زود بفرست
که اینک عازم ساوجبلاغم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضا قلی خان رفیع الملک
رضا قلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا به هیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو به تاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترانه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا ز زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بنا گوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن به خواب خرگوشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱
سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مجیرالسلطنه از سعدالملک
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضاقلیخان رفیع الملک
رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۴ - نالیدن حسنخان حضور ظل السلطان
ستمدیده برداشت فریاد و آه
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۳
مطاعا، مشفقا تا چند غفلت داری از حالم
ببین دور از درت گیتی پریشان کرده احوالم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در شمه یی از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید
منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، این که می شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکایتی که نهایت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، این بشیر غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان؛
هم، این بغربتم افگند با دلی ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشینم، نه بوریاست نه پوست؛
وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بویی از وطن گر باد
دل گرفته ی مرغ اسیر ازین که گهی
شنید بوی گل، از رخنه ی قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفای اهل عناد!
چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد
چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت
کشم بجای دگر رخت، تا شوم دلشاد
خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بیوفائی یاران، که رنجشان مرساد!
که هیج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طریق عناد
دهم بآهی من نیز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز
چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گریه ی نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نیلی
فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!
به نسبتی بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نمیرسد چو بفریادش، چه سود مرا
ازینکه خلق بفریاد آرم از فریاد
فغان، که طالعم این است و؛ باز باید بود
غمین ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خویش، شب و روز، مانده حیرانم؛
که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد
اگر، بیمن حیاتم، شماری از حیوان
وگر بدولت نطق، از بشر کنی تعداد
ازین چه سود که بی بهره داردم گردون
هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد؟!
نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم
بصدر محکمه بر جای صاحب بن عباد
جگر خورم، که نی خامه از شکر خالی است؛
ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!
نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ بسیخ؛
شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!
نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!
نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!
نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ی که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربایم از کف آن زر، به پنجه ی محکم؛
گشایم از رگ این خون، بنشتر فولاد!
نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم؛
مدام چشم بره، تا ازین رسم بمراد!
که در میان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در میان دو یکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقی ام، که کشد گر پیاله یی ز کفم
گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد
چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی
که کاسه یی دهمش، کیسه یی تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ی عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی
اگر ز من شنود ناله یی کند فریاد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد
نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم
ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد
نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم
گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد؟!
بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد
نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم:
«مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
ولی هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظریف حریفان من، مرا گویند
یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است
بمن ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان
که خ وش همی گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز؟!
چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین؛
که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد
مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم
مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!
دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد
یکی عطای دل آزادگان جم آیین
یکی هوای پریزادگان حور نژاد
ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند
یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد
نه سروری، که بپایش سری توانم سود؛
نه دلبری که بدستش دلی توانم داد
زمانه، این؛ گر از اهل زمانه میپرسی
ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد
که گر قصیده فرستم، بخسرو کشمیر
وگر غزل بنویسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر این کند ناشاد!
حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهی است این نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهی است این اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان؛
که ناخن یکی ام، عقده یی ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار؛
در دکان چه گشایم باین متاع کساد؟!
بغیر من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سیلی استاد سرخ رویی خلق؛
منم که کرد رخم زرد سیلی استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس؛
که روز ازو چه خیال است در دل داماد؟!
وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس
که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد
سری بتربیت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولی نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهایت یاری و با کمال وداد
اگر چه میشمرندم، ز دودمان اصیل؛
که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هیچ یک از صحبتم نیند ملول؛
ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قایلند، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مایلند، از رد و راد!
مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن؛
مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!
فغان که سرزنشم نیز میکنند که من
پی گشایش دل رفته ام بسیر بلاد
حکایت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکایت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، میکنند بال همای،
که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!
ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی؛
دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد
عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند
که خود رود بتفرج بآشیانه ی خاد
بغربتم، نوشتند نامه وین سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن دیار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد
بغیر قصر و سرای من و قبیله ی من
که خود به تیشه ی بیداد، کندش از بنیاد!
ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را
ز کین رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها، که بهر یک نشستی ار شیرین
سرای خسروپرویز، رفتیش از یاد
هزار قصر و، بهر یک هزار نقش بدیع،؛
کشیده خامه ی ارژنگ و مانی و بهزاد
بهر یکی امرا کرده عمرها به نشاط
بهر یکی وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سلیمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد
مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دریغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زیاری کردی بزاریم امداد
زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت
فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!
ز دانش وزرای امین پاک نسب
ز صولت امرای گزین ترک نژاد
که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی
ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید
ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی
سگان درگهشان به ز گربه های زیاد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی
خران آخرشان به ز صافنات جیاد
ز جود وداد کرم پیشگان عدل آیین
که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا
بروی هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگریم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن
در آن محله که از بوستان نشان میداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز؛
پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!
چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد
تسلیی که بمن دوستان دهند این است
که: این خرابه که آبادیش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادی
پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ی آن قوم، در خروش آیم؛
که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد
امید من، همه این بود و هست و خواهد بود
که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ی خود، خود کنم ز نو تعمیر؛
نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم؛
که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد
بصحن باغ فشانم، دود بجوی چو آب؛
بطرف جوی نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده یی که یارمنند
بوصل هم گذرانیم روزگاری شاد
وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلی که نباشند همدمان بیزاد
چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام
چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
همای همت من، جا بهیچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگی دل، رو بآشیان ننهاد
به آنکه مزرعه ی آخرت چو شد دنیا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمین که بمن بازمانده از اجداد
کنم شیار بناخن زمین، که بر دوشم
بود ز بیل گران تر، کرشمه ی حداد
بخاک، دانه فشانی کنم؛ باین امید
که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد
دهم ز چشمه ی چشم خود، آبش ار بینم
که کس ز جود در جو، بروی من نگشاد
شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بی منت
بسا گرسنه که سیرش کنم بوقت حصاد
جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد؟!
ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاری ارواح و خواری اجساد
یکی حواله ی دیوان، شهش معاف کند؛
یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید؛
نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد
ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم؛
روم ازین ده ویران، بخطه یی آباد
چرا که من که بیک جرعه آب سیرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ی بغداد
دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد
رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوین؛
هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!
بعلم دین، علما خواسته از آن تعلیم؛
بحکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!
هم آن چو صلح کند در میانه ی اعداد
هم این چو ربط دهد در میانه ی اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد
زیان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهینه چاکر ایوان آن، بجان اقطاب؛
کمینه خادم درگاه این، بدل اوتاد!
دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور؛
مقیم سده ی این، ساکن سرای شداد!
کنم ستایش آن را، خلاصه ی اذکار؛
کنم نیایش این را، ضمیمه ی اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!
امام هفتم آن، این بود امام نهم؛
اگر ائمه ی اثنی عشر کنی تعداد
یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را
که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد
چو گشت صید و ازو جست یاوری دردم
بضامنی وی آزاد ساختش صیاد
غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازین نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سرای ائمه ی امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهیش مباد
ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است،
که از هزار یکی را کسی کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس
که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد
که هر که ملک سلیمانیش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام؛
همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد
شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین
بوند احبه ی این، از صفای خاطر شاد
یگانه یی که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا کی به درت نالیم، هر شب من و دربان ها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید
لیک آه که می باید زد دست به دامان ها
یک بار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان ها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان ها خاک
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان ها
صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان ها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد
درد تو و نتوان داد، این درد به درمان ها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان ها!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آنچه از مکتوب من ظاهر نشد نام من است
و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
غیر بر من میبرد حسرت که هم بزم توام
کاش نوشد قطره ای زین می که در جام من است
میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال
من به این خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بی موجب مرا بدنام کرد
هیچ می گوید که این بیچاره بدنام من است؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست
دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!
گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم
مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!
سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟!
هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!
مه من، از خبر مهر من بکینم کشت
ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست
پر است دامن خلق از گل و تهی از من
باین گمان که در این باغ باغبانی هست
براه عشق، همین پایه بس تو را آذر
که گردی از تو بدنبال کاروانی هست!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
این ترک تیغ بسته ی بازو گشاده کیست؟!
تاراج عمر می کند، این ترک زاده کیست؟!
گر نیست در هلاک منش ایستادگی
پس وقت مرگ بر سرم این ایستاده کیست؟!
گر نیست قصد قتل منش از خدنگ جور
این شوخ شخ کمان که بزین تکیه داده کیست؟!
رفتی سواره، من ز قفایت، نگفتی: آه
کافتاده از پی ام چو غبار این پیاده کیست؟!
بر بست راه چاره ز آذر زشش جهت
این ترک تیغ بسته ی ابر و گشاده کیست؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد
ستم کشی است که یار ستمگری دارد
به آن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد
که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!
ز شوق، دل چو کبوتر طپد به سینه مگر
سراغ نامه به بال کبوتری دارد؟!
شکایت از ستمت کی کنم که بسته لبم
شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!
چه خواجه ای تو که هر بنده ای که می نگرم
به غیر بنده ی تو بنده پروری دارد!
گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم
که بشکنم صدفی را که گوهری دارد!
به راه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است
که هر که گم شود، امید رهبری دارد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
نخست کاش در خانقاه می بستند
که شیخ شهر نداند که صوفیان مستند
صبا ز من بحریفان زیردست آزار
بگو که: کارکنان فلک، زبردستند
جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن یاران
که در جدایی هم، صبر می توانستند
کجا رواست که دلهای دوستان شکنی؟!
باین گناه که بستند عهد و نشکستند!
بود بحشر جز آذر هزار کشته تو را
گر از تو او نکند شکوه، دیگران هستند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند
پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند
بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت
که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند
مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت
بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند
بگلرخان ستمگر برم شکایت دل
بود که تیغ برآرند و خون او ریزند
بغیر عشق ز آذر نشان نماند اگر
بنای هستیش از یکدگر فرو ریزند