عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۸ - از قطعه ای
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را
پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم
صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود
مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را
زینهار با خامان مده جام می لبریز را
شام سعیدا صبح شد از پرتو یک جام می
روزش نکو هرگز نشد آن زاهد شب خیز را
پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم
صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود
مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را
زینهار با خامان مده جام می لبریز را
شام سعیدا صبح شد از پرتو یک جام می
روزش نکو هرگز نشد آن زاهد شب خیز را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دست گیرید ساغر غم را
پاس دارید خاطر هم را
تا ز خورشید گل عرق نکند
کور سازید چشم شبنم را
قبلهٔ من شراب تلخ بیار
چه کنم آب شور زمزم را
با چنین [وحشیی] چه سازد کس
که به رم یاد می دهد رم را
زخم ما کی به خویش می گیرد
منت چرب و نرم مرهم را
تا به ما روی دست خویش نمود
پشت پایی زدیم عالم را
شوکت خم نیامدم به نظر
منمایید بادهٔ کم را
با هزاران نشاط و ذوق و سرور
صبح سازید شام ماتم را
همت خم به جوش چون آید
نتوان برد نام حاتم را
معنی شعر ما بیان مکنید
مگشایید زلف درهم را
هیچ فتح از کتاب روی نداد
چند بینیم کسره و ضم را
چشم گریان ما اگر این است
می نشاند به خاک و خون یم را
ساقیا جام از آن میم پرکن
که به چرخ آورد سر جم را
دل دیوانه ام به صحرا رفت
تا دهد یاد آهوان رم را
او کجا تاب زلف می آرد
می تراشد ز ناز پرچم را
یک نفس پاس دم سعیدا را
چند نوشی تو ساغر دم را
پاس دارید خاطر هم را
تا ز خورشید گل عرق نکند
کور سازید چشم شبنم را
قبلهٔ من شراب تلخ بیار
چه کنم آب شور زمزم را
با چنین [وحشیی] چه سازد کس
که به رم یاد می دهد رم را
زخم ما کی به خویش می گیرد
منت چرب و نرم مرهم را
تا به ما روی دست خویش نمود
پشت پایی زدیم عالم را
شوکت خم نیامدم به نظر
منمایید بادهٔ کم را
با هزاران نشاط و ذوق و سرور
صبح سازید شام ماتم را
همت خم به جوش چون آید
نتوان برد نام حاتم را
معنی شعر ما بیان مکنید
مگشایید زلف درهم را
هیچ فتح از کتاب روی نداد
چند بینیم کسره و ضم را
چشم گریان ما اگر این است
می نشاند به خاک و خون یم را
ساقیا جام از آن میم پرکن
که به چرخ آورد سر جم را
دل دیوانه ام به صحرا رفت
تا دهد یاد آهوان رم را
او کجا تاب زلف می آرد
می تراشد ز ناز پرچم را
یک نفس پاس دم سعیدا را
چند نوشی تو ساغر دم را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
می کند خالی دل ما را ز غم های جهان
از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
از تجلی با صفا دارد جهان را روی او
می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی
زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
حق به دست طالب دنیاست گر کافر شود
برهمن بسیار زینت داده این بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دایماً باز است در بر روی ما میخانه را
ای که می خواهی ز راه دیده او آید به دل
آب و جارویی بزن اول در کاشانه را
من نمی بینم سعیدا در جهان بیگانه ای
با وجود آن که کس محرم نشد جانانه را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عاشقان را در جهان فکر و خیال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
صافیدلی چو آینه در این زمان کم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
غافل از دین شیوهٔ خود رسم و آیین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
هر چه خواهد می کند عارف کسی را بنده نیست
درد بی دردی عجب دردی است ضعف طرفه ای است
صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
طفل چون آید به عالم گریه اش دانی چراست
وسعت این دور می بیند که جای خنده نیست
از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن
ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
بسکه مردم را خیال ماسوا دل برده است
هیچ کس از فعل زشت خویشتن شرمنده نیست
آسمان غربال پر آبی است اما قطره ای
تا نخواهد صاحب غربال، زان ریزنده نیست
سر فروکش در مرقع، سیر را پوشیده کن
چیست در عالم، سعیدا کان درون جنده نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظور من جز او چه بود در نظر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ما را نمود روی وز ما رونما گرفت
آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت
گل تا به کی به خاطر جمع است غنچه خسب
بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت
ز اهل جود نام و نشانی نمانده است
فکری کن ای کریم، جهان را گدا گرفت
خورشید، رشک گرمروی های او برد
در هر دلی که ذرهٔ عشق تو جا گرفت
از این جهان کسی به سلامت گذر کند
پا از میان کشید و طریق بلا گرفت
گبری که هر زمان به بتی سجده می نمود
آیا ز بت چه دید که راه خدا گرفت
چشمم در دست مردمک دیده در رهش
از گرد و از غبار بسی توتیا گرفت
بر مسند خلافت و بر صدر بزم جاه
زاهد نداشت رتبه به زور ریا گرفت
از چاکران حسن تو در خانهٔ نگاه
جا بیشتر ز جملهٔ مردم حیا گرفت
خورشید داغ گشت مسیحا کباب شد
روزی که بوسه از کف پایت حنا گرفت
رد است پیش همت ما آن که از طمع
دامی نهاد و سایهٔ بال هما گرفت
ما بی خبر به ساحل و دست دراز موج
عنبر فتیله ای است که از داغ ما گرفت
آزاد شد ز قید سعیدا به هر دو کون
خوشحال بنده ای که طریق شما گرفت
آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت
گل تا به کی به خاطر جمع است غنچه خسب
بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت
ز اهل جود نام و نشانی نمانده است
فکری کن ای کریم، جهان را گدا گرفت
خورشید، رشک گرمروی های او برد
در هر دلی که ذرهٔ عشق تو جا گرفت
از این جهان کسی به سلامت گذر کند
پا از میان کشید و طریق بلا گرفت
گبری که هر زمان به بتی سجده می نمود
آیا ز بت چه دید که راه خدا گرفت
چشمم در دست مردمک دیده در رهش
از گرد و از غبار بسی توتیا گرفت
بر مسند خلافت و بر صدر بزم جاه
زاهد نداشت رتبه به زور ریا گرفت
از چاکران حسن تو در خانهٔ نگاه
جا بیشتر ز جملهٔ مردم حیا گرفت
خورشید داغ گشت مسیحا کباب شد
روزی که بوسه از کف پایت حنا گرفت
رد است پیش همت ما آن که از طمع
دامی نهاد و سایهٔ بال هما گرفت
ما بی خبر به ساحل و دست دراز موج
عنبر فتیله ای است که از داغ ما گرفت
آزاد شد ز قید سعیدا به هر دو کون
خوشحال بنده ای که طریق شما گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند ای عمامه داران بر سر دستار، بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مگذار در حریم خرابات، پای بحث
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
[جایی] که جام باده بود نیست جای بحث
بیگانه گشته ایم ز معنی به چشم خلق
هرگز نکرده ایم زبان آشنای بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز کرد
افکنده است تا سر زانو ردای بحث
سررشتهٔ سلوک به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزی قبای بحث
صدگونه بحث هست سعیدا جواب کو
زینهار با کسی نکنی ماجرای بحث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بندی چرا میان عداوت به کین چرخ؟
از دست ما درازتر است آستین چرخ
نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب
هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ
جز نام بی وفایی دوران بی مدار
نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ
یخ بسته عالم از خنکی های روزگار
یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ
آخر چو آفتاب فرومی روی به خاک
گر می شوی به جهد سعیدا قرین چرخ
از دست ما درازتر است آستین چرخ
نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب
هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ
جز نام بی وفایی دوران بی مدار
نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ
یخ بسته عالم از خنکی های روزگار
یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ
آخر چو آفتاب فرومی روی به خاک
گر می شوی به جهد سعیدا قرین چرخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تنی بغیر عمل شد برای جان، دوزخ
به مرغ بی پر و بال است آشیان، دوزخ
حضور عاشق مسکین حضور دلدار است
که بی وصال تو باشد مرا جنان دوزخ
بلاکشان غمت را نمی تواند کرد
بهشت منت آسایش و زیان دوزخ
دل بخیل و جبین گشادهٔ درویش
بهشت روی زمین است این و آن دوزخ
نه لایقم به جنان و ز جحیم حیرانم
که می کشد الم از جسم ناتوان دوزخ
دمی به مردم نادان به سیر هشت بهشت
هزار مرتبه به عمر جاودان دوزخ
چه باک ار نشود جنتم حلال اما
حرام باد سعیدا به دوستان دوزخ
به مرغ بی پر و بال است آشیان، دوزخ
حضور عاشق مسکین حضور دلدار است
که بی وصال تو باشد مرا جنان دوزخ
بلاکشان غمت را نمی تواند کرد
بهشت منت آسایش و زیان دوزخ
دل بخیل و جبین گشادهٔ درویش
بهشت روی زمین است این و آن دوزخ
نه لایقم به جنان و ز جحیم حیرانم
که می کشد الم از جسم ناتوان دوزخ
دمی به مردم نادان به سیر هشت بهشت
هزار مرتبه به عمر جاودان دوزخ
چه باک ار نشود جنتم حلال اما
حرام باد سعیدا به دوستان دوزخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ