عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
تن سختی کشم نزار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
آسان نه به پیمانهٔ سرشار شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عشق سرکش، به فغان، زین دل ناشاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
جایی که از سپند نگردد فغان بلند
ما را بود چو شعلهٔ آتش، زبان بلند
بال و پری کجاست که با همّت رسا
پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند؟
درگلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور
بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند
با پستی سپهر نیامد فرو سرم
عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند
تا شد دلم به حلقهٔ گلدام زلف اسیر
شد شور محشر از قفس بلبلان بلند
رحم است بر درازی اندوه قمریان
پرواز پست و جلوهٔ سرو روان بلند
خوش می کشند دامن ناز این سهی قدان
دست ستمکشی نشود از میان بلند
خامش حبن که ناله به جایی نمی رسد
پست آفریده اند زمین، آسمان بلند
ما را بود چو شعلهٔ آتش، زبان بلند
بال و پری کجاست که با همّت رسا
پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند؟
درگلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور
بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند
با پستی سپهر نیامد فرو سرم
عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند
تا شد دلم به حلقهٔ گلدام زلف اسیر
شد شور محشر از قفس بلبلان بلند
رحم است بر درازی اندوه قمریان
پرواز پست و جلوهٔ سرو روان بلند
خوش می کشند دامن ناز این سهی قدان
دست ستمکشی نشود از میان بلند
خامش حبن که ناله به جایی نمی رسد
پست آفریده اند زمین، آسمان بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گلستان محبّت سرو آزادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چند پرسی نگهش با دل افگار چه کرد
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
پای بستند و ره سعی نشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
صباح وصل به بختم اثر چه خواهدکرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به خون هر چند دستی غمرهٔ بیدادگر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی توان ز عمر، فریب سراب خورد؟
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
هرکس به خاک میکده مست و خراب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عشق آمد و از سینهٔ من دود برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
من از دل و دین باختگانم چه توان کرد؟
سودازده زلف بتانم چه توان کرد؟
دل بسته فتراک سر زلف سواری ست
از چنگ خرد رفته عنانم چه توان کرد؟
در صومعه از نعره زنانم چه توان گفت؟
در میکده از دُردکشانم چه توان کرد؟
در سلسلهٔ زلف تو ای رهزن دل ها
سرحلقهٔ سودا زدگانم چه توان کرد؟
گوشی به فغان دل ناشاد نکردی
پیشت همه تن گر چه زبانم چه توان کرد؟
فرمان تو را هر چه بود می کنم اما
من صبر به هجران نتوانم چه توان کرد؟
شد قطره به دریای فنا وصل حزین را
دی بودم و امروز نه آنم چه توان کرد؟
سودازده زلف بتانم چه توان کرد؟
دل بسته فتراک سر زلف سواری ست
از چنگ خرد رفته عنانم چه توان کرد؟
در صومعه از نعره زنانم چه توان گفت؟
در میکده از دُردکشانم چه توان کرد؟
در سلسلهٔ زلف تو ای رهزن دل ها
سرحلقهٔ سودا زدگانم چه توان کرد؟
گوشی به فغان دل ناشاد نکردی
پیشت همه تن گر چه زبانم چه توان کرد؟
فرمان تو را هر چه بود می کنم اما
من صبر به هجران نتوانم چه توان کرد؟
شد قطره به دریای فنا وصل حزین را
دی بودم و امروز نه آنم چه توان کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
نشد شبی که می خونم از سبو نچکد
فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد
که قطره ای به لبم می چکاند از یاری
اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟
ز باده ای که دماغ امید تر سازم
اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟
به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا
به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد
نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین
که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد
فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد
که قطره ای به لبم می چکاند از یاری
اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟
ز باده ای که دماغ امید تر سازم
اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟
به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا
به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد
نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین
که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
مزد تردستی فرهاد رسید آخر کار
بازوی تیشه به فریاد رسید آخر کار
عشق درکشتن عشاق، مدارا می کرد
تیغ ناز تو به امداد رسید آخر کار
عاقبت کلبه ما جنت جاویدان شد
غم عشقت به دل شاد رسید آخر کار
جان به کف، وحشی ما داشت به ره چشم امید
تیغ بی رحمی صیّاد رسید آخر کار
ناله های من مخمور، اثر داشت حزین
غلغل شیشه به فریاد رسید آخر کار
بازوی تیشه به فریاد رسید آخر کار
عشق درکشتن عشاق، مدارا می کرد
تیغ ناز تو به امداد رسید آخر کار
عاقبت کلبه ما جنت جاویدان شد
غم عشقت به دل شاد رسید آخر کار
جان به کف، وحشی ما داشت به ره چشم امید
تیغ بی رحمی صیّاد رسید آخر کار
ناله های من مخمور، اثر داشت حزین
غلغل شیشه به فریاد رسید آخر کار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
کرده عشق شعله خو ب بشه درجانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع