عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
قومی بمنتهای ولایت رسیده‌اند
از دست دوست جام محبت چشیده‌اند
از تیغ قهر زندگی جان گرفته‌اند
وز جام لطف باده بیغش چشیده‌اند
هرچند گشته‌اند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیده‌اند
طوبی لهم که سر بره او فکنده‌اند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیده‌اند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز آنکه حا و بای محبت شنیده‌اند
افتاده‌اند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنیا چشیده‌اند
پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
لیک از می غرور سروری خریده‌اند
در منتهی رخوت و در منتهای جهل
دارند این گمان که به دانش رسیده‌اند
جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط
غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده‌اند
با این همه بدنیی دون بسته‌اند دل
آیا در این عجوزه چه شوها که دیده‌اند
صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال
این قوم خام را که همان نا رسیده‌اند
زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست
او را مگر برای سخن آفریده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند
بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند
چو انسان بود روح آفرینش
ز روح‌الله در جان آفریدند
بیا جان در ره جانان فشانیم
که جانرا بهر جانان آفریدند
فرو ناید مگر بر در گه دوست
سرم را خوش بسامان آفریدند
دلم از درد بیدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفریدند
دلم هر لحظهٔ یا حی سرآید
جهان را ز آب حیوان آفریدند
برای یک گل خودرو هزاران
هزاران در هزاران آفریدند
چو خوان آراستند از بهر عشاق
غذا از حسن خوبان آفریدند
نمکدان از دهان شکر ز لبها
می و ساغر ز چشمان آفریدند
نکویان را دل آسوده دادند
دل ما را پریشان آفریدند
دل عشاق را از شیشه کردند
دل خوبان ز سندان آفریدند
دل زهاد را از گل سرشتند
گل عشاق از جان آفریدند
بپاداش سجود اهل طاعت
بهشت و حور و غلمان آفریدند
جزای سر کشان از معدل قهر
جحیم و دود نیران آفریدند
از آن پیوست حسن و عشاق با هم
کز آن این و از این آن آفریدند
میان فیض و مقصودش ز هستی
بسی کوه و بیابان آفریدند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند
هر چه از هر که شنیده است فراموش کند
تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش
هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
لذت مستی بی‌باده ما هر که چشید
کی دگر یاد شراب و هوس هوش کند
هر که دید است رخ او ندهد گوش به پند
چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش کند
افسدوهاست شه عشق که در قریهٔ دل
هرچه یابد همه را بیخود و مدهوش کند
ز آسمان بهر نثارش طبق نور آید
سینهٔ خویش بر اسرار چو سرپوش کند
پخت دل ز آتش سودای غم بیهوده
فیض مگذار که این دیک دگر جوش کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
باده‌ای خواهم بدن مستی کند
چون بجام آید بدن مستی کند
چون رسد بر لب نرفته در دهن
مو بمویم جان و تن مستی کند
باده‌ای خواهم که جان بیخود کند
سهل باشد گر بدن مستی کند
باده‌ای خواهم که از بوی خوشش
عشق حق در جان من مستی کند
از سرم بیرون کند ما و منی
ما و من بی‌ما و من مستی کند
کفر و ایمان هر دو گردد مست از آن
هم یقین هم شک و ظن مستی کند
باده‌ای کان بیخ غم را بر کند
حزن در بیت‌الحزن مستی کند
غلغل آن چون فتد در آسمان
هم زمین و هم زمن مستی کند
گر ملک نوشد فلک بیخود شود
عرش و کرسی بی‌بدن مستی کند
جرعهٔ بر خلق اگر قسمت کنند
پیر و برنا مرد و زن مستی کند
زاهد و عابد اگر نوشند از آن
هر دو را سر و علن مستی کند
در چمن گر نفخهٔ زان بگذرد
بلبل و گل در چمن مستی کند
گر بدریا قطرهٔ افتد از آن
در صدف دُر عدن مستی کند
گر وزد بوئی از آن بر کوه قاف
جان عنقا در بدن مستی کند
جرعهٔ زان می اگر روزی شود
فیض را بی‌ما و من مستی کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
این دل سرگشته خود را جستجو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را به جز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفت‌وگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی می‌کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیش‌های نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
آنان که ره عالم ارواح بپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود
گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود
از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود
دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارسته‌ایم از بار خود از عار خود
ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود
نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
علی الصباح نوید هو الغفور رسید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
شراب مست درآمد که اینک آوردم
نوید مغفرت از حضرت غنی حمید
نذیر خوف برون رفت از دل مخمور
بشیر باده در آمد زخم بسر دوید
بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد
بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید
نوای ابشر مطرب نواخت کاینک عود
صلای اشرب ساقی بداد کاینک عید
کسی که منع من از باده کرد جامم داد
کسی که منکر مستیم بود مستم دید
بچشم خویش کنون دید و منع نتوانست
شراب خوردن ما را که محتسب نشنید
دلی که بودش از راه اتقواالله بیم
در آمد از در لاتقنطوا درو امید
زبیم روز جزا گر تهی شدش قالب
زساغر پرامید زنده شد جاوید
خرد که بود به زندان دیو و دد در بند
کنون بمقصد صدق ملیک آرامید
روان که بود درین کهنه دیر افتاده
کفش بهمت ساقی بساق عرش رسید
تنی که بود ززقوم دیو دردی کش
زدست حور و ملایک شراب ناب کشید
سری که بود لگدکوب چرخ مردم خوار
ببال عشق و طرب تا ببام عشق پرید
کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان
زجانب یمنش نفخهٔ وصال وزید
ازینمقوله مزن دم دگر زبان در کش
که فیض را سخن بیخودی دراز کشید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
مژدهٔ از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید
صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید
آنکه ازین باده بنوشد زند
تا با بد نعرهٔ هل من مزید
سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشاه این باده چو در سر دوید
ساقی از آن نشاه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید
حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بی‌نذید
کوش که تا صاحب معنی شوی
فیض نسازد بتو گفت و شنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
بیخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پای تا بسر همگی دیدها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر بمنبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در عمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
از سو ز جان متاع فراوان کنید غرض
ز الله اشتراش خریدار بنگرید
تاریک و تیره درهم و آشفته و دراز
در زلف یار حال شب تار بنگرید
چشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنید
افغان و نالهای دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدند برملا
در خلوتش بزشتی کردار بنگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
شکر افشان دهانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر بروید
هر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجوید
که با تو آشنا شد از جهان بیگانه گردد
ترک خان ومان بگوید دست از جان هم بشوید
هر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیند
جز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجوید
هر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابد
مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبوید
هر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیارد
هر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بموید
ذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گوارد
کام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگوید
فیض دارد با تو سری زانسبب پیوسته بیخود
جز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
ای بهار جان و ای جان بهار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار
تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار
پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار
ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار
مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار
هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار
ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار
دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار
ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار
در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
فروغ نور جمال تو در دل بیدار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار
بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار
چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار
چه‌سان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بی‌پایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار
ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
ای دل ار بگذری ز عشق مجاز
بر تو گردد در حقیقت باز
چو به پهنای راه میگردی
از برای حقیقت است مجاز
راه بسیار رو بمقصد کن
راه نبود مگر برای جواز
بهل این قوم بی حقیقت را
اسب همت ز مهرشان در تاز
آتش پر شرند و پر ز شرر
ذرهٔ نیست سوز سانرا ساز
روزگاری دل ترا سوزند
تا که کردند یکدمت دمساز
آتشی در دل تو افروزند
کاین وصالست با هزاران ناز
جگرت خون کنند گه ز فراق
گاهی از وعده‌های دور و دراز
بهر شان چند آب رو ریزی
یا گذاری بخاک روی نیاز
دست از دل ز مهرشان بکسل
تا کند در فضای حق پرواز
جای حق است دل بوب از غیر
غیر باطل بود بحق پرواز
حق چنین گفت در دل من فیض
آنچه حق گفت با تو گفتم باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
درد دل ما ز یار ما پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
چون بنده خدای را شناسد
اوصاف خدا هم از خدا پرس
سرّ اسماء ملک نداند
او ادنی راز مصطفی پرس
رازی که خدا بمصطفی گفت
از غیر مجوز مرتضا پرس
کی می‌داند اسیر تقدیر
اسرار قدر هم از قضا پرس
این مسئله متقیان ندانند
افسانهٔ عشق را ز ما پرس
سر را از کبر ساز خالی
آنگاه سخن ز کبریا پرس
زین شیفته حال دل چه پرسی
زان زلف بجو و از صبا پرس
گر فیض خمش کند ز گفتن
سر خمشی ز گفتها پرس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
چو مرد او شدی مردانه میباش
چو مست او شدی مستانه میباش
اگر در سر هوای دوست داری
ز خویش و آشنا بیگانه میباش
چه خواهی لذت مستی بیابی
شراب عشق را پیمانه میباش
چه درهای سعادت بازخواهی
کلید عشق را دندانه میباش
چو زلف او پریشان شد بصد دل
درو آویز خود را شانه میباش
و گر زلفش شود زنجیر عشاق
برو عاشق شو و دیوانه میباش
چو گل باشد تو بلبل باش و مینال
و گر شمعست رو پروانه میباش
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه میباش
تو یک قطره ز بحر لامکانی
درون این صدف دردانه میباش
خمش کن گفتگو بگذار ای میباش
دهانرا مهرکن بی چانه میباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش
که خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش
از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم
شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش
گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم
روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش
بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من
صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش
ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق
بیا و از لب ما شربت حیات بنوش
ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد
چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش
مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست
فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش
نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی
که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش
حیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسید
چنان برید که ننشست دیک فیض از جوش