عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۱
مباد روی تو از پرده حجاب بر آید
قیامت است چو از مغرب آفتاب بر آید
من آن زمان به فراغت بر آورم نفس از دل
که بوی سوختگی از دل کباب بر آید
اگر سخن ز کسادی نشد به خاک برابر
چرا بهم چو زنی گرد از کتاب بر آید
نسیم زلف ترا گر گذاربر ختن افتد
نفس گداخته از پوست مشک ناب بر آید
سیاهی از دل سالک رود به گوشه نشینی
ستاره از ته این ابر آفتاب بر آید
مگر برند به دوزخ مرا سوال نکرده
وگر نه کیست که از عهده جواب بر آید
که می تواند ازان روی دلفریب گذشتن
که از نظاره او عمر از شتاب بر آید
گشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهم
نشد که روی تو بیرحم از نقاب بر آید
به جد وجهد توان راه عشق برد به پایان
اگر ز زلف به شبگیر پیچ وتاب بر آید
اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم
نفس گداخته صائب ازین خراب بر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۴
آتش عشق تو چون زبانه برآرد
از دل سنگ آه عاشقانه برآرد
تا به یکی بوسه خوش کند دل عاشق
زان دهن تنگ صد بهانه برآرد
گوشه نشینی براق عالم بالاست
بیضه پر و بال از آشیانه برآرد
هر که فرو برد سر به جیب تأمل
کشتی از این بحر بیکرانه برآرد
روزی برق است خرمنی چو صبحش
حاجت موری به یک دو دانه برآرد
غوطه به خون شفق دهند چو صبحش
هر که نفسهای بیغمانه برآرد
ترک کجی کن که تیرراست چو گردد
گرد به یک حمله از نشانه برآرد
دانه امید را چو خوشه پروین
از دل شب گریه شبانه برآرد
مطرب آتش نوای خامه صائب
از دوجهانت به یک ترانه برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۷
قد ترا سرواعتدال ندارد
این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۸
دولت روشندلی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۹
دامن دشت عدم گیاه ندارد
وای بر آن کس که زاد راه ندارد
راز دل عاشقان ز سینه عیان است
عرصه محشر گریزگاه ندارد
بیخبرست از بهار عالم بالا
باغ وجودی که سرو آه ندارد
روشنی سینه ها ز روزن داغ است
تیره بود هر شبی که ماه ندارد
هر سر موی تو تیغ ملک گشایی است
هیچ شهی این چنین سپاه ندارد
در دل خرسند آه سردنباشد
بادخزان در بهشت راه ندارد
سیر نشد تشنه ای ازان لب نوخط
آب حیات این دل سیاه ندارد
اشک مرا چون صدف دلی نپذیرفت
وای به ابری که خانه خواه ندارد
رنگ برون می زند ز شیشه صافی
چرخ عنان مرا نگاه ندارد
هر که برآید ز سردسیر تعین
فکر لباس وغم کلاه ندارد
تا نشوی آشنای عالم مشرب
قصر وجود تو پیشگاه ندارد
عذر پسندیده است لیک ز نادان
جرم خردمند عذر خواه ندارد
در نظر اعتبار عشق عزیزست
صائب اگر قدر خاک راه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۰
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند سر پرشور
گردش گردون به تازیانه نه نباشد
گربودت دل به جای خویش چومرکز
دایره عیش را کرانه نباشد
لفظ بود جلوه گاه معنی روشن
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
بر دل درویش میهمان نشودبار
پای تکلف چو در میانه نباشد
در گذر از جمع زر که اهل کرم را
غیر کف سایلان خزانه نباشد
با دل پر خون زبان شکوه نداریم
آتش یاقوت را زبانه نباشد
پیش زبان دان درد عشق چو صائب
نیست نوایی که عاشقانه نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۱
عشق مقید به خط وخال نگردد
رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است
گریه اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجاوخون شهیدان
آتش یاقوت را زبانه نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۲
غنچه مستور از نقاب برآمد
گل ز پریخانه حجاب برآمد
برخوری از عمر کز نظاره رویت
عمرسبکسیراز شتاب برآمد
از غم روی که آه سردسحرگاه
از جگرگرم آفتاب برآمد
رشته امید تا ز خلق گسستم
رشته جانم ز پیچ وتاب برآمد
دامن الفت ز چنگ خلق کشیدم
کبک من از پنجه عقاب برآمد
شکوه ز دوران کنم دگربه چه امید
خون به قدح ریختم شراب برآمد
قطره بسیار زد سرشک ندامت
تا دل غافل مرا از خواب برآمد
از لب خودبرنداشت مهر خموشی
آبله سیراب از سیراب برآمد
دامن شب را ز کف چو صبح ندادم
تا ز گریبانم آفتاب برآمد
آه که از چله خانه صدف آخر
گوهر من پوچ چون حباب برآمد
از صدف تربیت نداشت امیدی
قطره من گوهراز سحاب برآمد
از تری روزگار تیره نگشتیم
اخگر ما زنده دل ز آب برآمد
گرچه نهفتم ز خلق سوختگی را
گردجهان بوی این کباب برآمد
چون به عتابش امیدوارنباشم
خون به دلم کرد مشک ناب برآمد
شد می گلرنگ اشک تلخ ندامت
گل به بغل ریختم گلاب برآمد
گرد علایق کجا و سینه صائب
سیل تهیدست ازین خراب برآمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۳
از کمرش کام دل چگونه برآید
خردشودشیشه ای که برکمرآید
گل شوداز اضطراب دست زلیخا
یوسف ماچون ز صحن باغ برآید
محنت روی زمین رسید به مجنون
سنگ به هرنخل در خورثمرآید
بیهده از داغ سینه چشم گشوده است
دل نه چنان رفته است کز سفرآید
هر سرموبرتنش شودرگ ابری
ناله ما در دلی که کارگر آید
سیر خراباتیان عشق به دوش است
کیست به پای خوداز بهشت برآید
فیض دعا می برد ز تلخی دشنام
هرکه دلش خوش بودبه هر چه برآید
جوهر ذاتی درون پرده نماند
خودبخوداین تیغ از نیام برآید
از ادب عشق حلقه در باغ است
فاخته را سرواگرچه زیرپرآید
جز رخ جانان که صفا نتوان دید
بار نگاه است هرچه در نظر آید
از در حق کن طلب شکسته دلان را
شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید
پا به رکاب است پیش حسن تو خورشید
خوبی مه نیست در دو هفته سرآید
در نظرش پرده حجاب نماند
عشق به هردل که بی حجاب درآید
نغمه حافظ شنو ز خامه صائب
چندنشینی که خواجه کی بدر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۴
چون مه روی تو از حجاب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
جان ز تن تیره با شتاب برآید
برق به تعجیل از سحاب برآید
در جگر اهل عشق آه نباشد
دود محال است ازین کباب برآید
شرم محبت همان کشیده عنان است
حسن اگر از پرده حجاب برآید
آب نیارد زدن بر آتش بلبل
نکهت گل گرچه ازگلاب برآید
صبح امیدست در سیاهی شبها
موی سفید از ته خضاب برآید
پرده شرم آبروی حسن فزاید
ماه ازین ابرآفتاب برآید
حرص تسلی به جمع مال نگردد
تشنه همان تشنه از سراب برآید
بس که خورددل زرشک گوهر اشکم
در ز صدف پوچ چون حباب برآید
مرده شود زنده گر به نوحه ماتم
بخت به فریادهم ز خواب برآید
کشتی نوح است ناامیدز ساحل
سالم ازین بحرچون حباب برآید
عقل نگردد حریف عشق زبردست
کبک محال است با عقاب برآید
هست سر وکاراوبه سلسله مویان
چون دل صائب ز پیچ وتاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۶
سری راکه سودا ز سامان برآرد
به یوسف سراز یک گریبان برآرد
شود دولت یوسف آن روز صافی
که صد چله در کنج زندان برآرد
به زندان تن جان مخلد نماند
که یوسف سراز چاه کنعان برآرد
ازین میوه داران نشد سنگ روزی
مگر سرودستی به احسان برآرد
ز پیری جوانتر شود آرزوها
به صد سالگی حرص دندان برآرد
کسی را که درد طلب خضر ره شد
ز سنگ سیه آب حیوان برآرد
بود پخته نانش چو خورشید تابان
تنوری که از خویش طوفان برآرد
سپندی است در بزم آتش عذاران
ز آتش خلیلی که ریحان برآرد
به آسانی آرد برون بیژن از چه
کسی کز تنور فلک نان برآرد
چو برگ خزان بلبل از شاخ ریزد
کجا صائب از سینه افغان برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۷
دل صاف پروای محشر ندارد
که دریاغم از دامن ترندارد
بساز ای خردمند با تیره بختی
که دریا گزیری ز عنبر ندارد
شود تخته مشق هر خاروخس را
چو دریا بزرگی که لنگر ندارد
شود خشک همچون سبو دست آن کس
که باری ز دوش کسی برندارد
ز طعن خسان پاک گوهر نترسد
رگ لعل پروای نشترندارد
دل روشن از انقلاب است ایمن
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد
نخواهد سرگرم دستار صائب
که خورشید حاجت به افسر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۸
چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۹
دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد
طبیبان همان روز گشتند مجنون
که دیوانه ما به دارالشفاشد
نیفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد
به آهی ز دل زنگ هستی زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد
شد آن روز بی بادبان کشتی من
که دامان فرصت ز دستم رها شد
سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخی کز طمع زردچون کهرباشد
شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوریا شد
عنانداری سیل از پل نیاید
دل از عمر بردار چون قددوتاشد
بپیوند با هر که پیوست خواهی
جدا شو ز هر کس که باید جدا شد
من آن روز در مغز دولت رسیدم
که در استخوان سگ شریک هما شد
مگر روز محشر به کار من آید
نمازی که در بیخودیها قضا شد
ز شرم گنه قلب من گشت رایج
غبار خجالت مرا کیمیا شد
به ساحل رسد صائب از شور دریا
چو خاشاک هر کس که بی دست وپا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۰
چه گل از خودآن مرده دل چیده باشد
که زخمی به درویش نخندیده باشد
تواند به مجنون کسی کرد کاوش
که پیشانی شیرخاریده باشد
کسی را رسد پا به دامن کشیدن
که صد بار بر خویش گردیده باشد
کند با گهر در میان دست آن کس
که چون رشته بر خویش پیچیده باشد
شود مایه بیغمی تلخکامی
که یک چند چون باده جوشیده باشد
کسی را رسد دعوی پاک چشمی
که چشم خوداز عیب پوشیده باشد
ازین ششدر آن کس بردمهره بیرون
که برمهره گل نچسبیده باشد
درین مزرع آن دانه سرسبز گردد
که در قبضه خاک پوسیده باشد
سرافرازی آن را رسددر گلستان
که چون سرو دامن ز خود چیده باشد
درین ره که پادررکاب است منزل
چه آید ز پایی که خوابیده باشد
محیطی است کز گوهرش نیست لنگر
بزرگی که حرفش نسنجیده باشد
نیاید به یکدیگر آغوش آن کس
که در خانه زین ترا دیده باشد
ز رنگین کلامان شودهمچو صائب
به خون جگر هر که غلطیده باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۱
نشاط جهان را بقایی نباشد
گل رنگ وبورا وفایی نباشد
خوشا رهنوردی که خود را به همت
به جایی رساند که جایی نباشد
کند سیر درلامکان مرغ روحش
فقیری که او را سرایی نباشد
حضورست فرش دل گوشه گیری
که در کلبه اش بوریایی نباشد
مجو دعوی از رهروان طریقت
که این کاروان را درایی نباشد
به منزل رسد سالک از عزم صادق
که سیلاب را رهنمایی نباشد
جدایند در زیر یک پوست از هم
میان دو دل گرصفایی نباشد
که آرد برون رشته از پای سوزن
اگر جذب آهن ربایی نباشد
همان به سر از حکم چوگان نپیچد
چو گوهر که را دست و پایی نباشد
به از راستی رهنورد جهان را
درین راه پر چه عصایی نباشد
کسی را که بیمار عشق است صائب
به از خوردن خون دوایی نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۲
سخن کی به جانهای غافل نشنید
ز دل هر چه برخاست در دل نشیند
غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق در جان کامل نشیند
اگر صید غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند
مرا می کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند
به دنیا نگردد مقید سبکرو
به ویرانه سیلاب مشکل نشیند
تو کز اهل جسمی سبک ساز خودرا
که دل کشتیی نیست در گل نشیند
چو دریا نگردد تهیدست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند
شود محو در یک دم از جلوه حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند
مرا خاک گشتن درین راه ازان به
که گردم به دامان منزل نشیند
به افشاندن دست صائب نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۳
مرا ناله از پرده دل برآید
به نازی که لیلی ز محمل برآید
درین باغ چون سرو آزادگان را
به جای ثمر عقده دل برآید
اگر مزرع هستی این رنگ دارد
بر آن دانه رحم است کز گل برآید
خوشا کعبه دل که در آستانش
به یک آه صدکار مشکل برآید
ز صحرای فردوس دلگیر گردد
غریبی که با گوشه دل برآید
در آن حلقه چشم دل ماندحیران
که کشتی ز گرداب مشکل برآید
پروبال طوفان بودموج دریا
به مجنون ما کی سلاسل برآید
به صد لب اگر زخم گویا نگردد
که از عهده شکر قاتل برآید
ز آگاهی خویش در زیر تیغم
خوشا حال صیدی که غافل برآید
جگر تشنگان محیط فنا را
چه کام از لب خشک ساحل برآید
بر آن خال شد دلبری ختم صائب
ز صد بنده یک بنده مقبل برآید
به دردی بنالم درین راه صائب
که فریاد از راه ومنزل برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۴
به همچون منی آسمان چون برآید
خم می چسان بافلاطون برآید
چنان هویی از دل به صحرا برآرم
که لیلی نداند ز حی چون برآید
مرا دانه گویی چنین نذر کرده است
که از خاک همراه قارون برآید
مبیناد روی خوشی عقل ناقص
که نگذاشت این طفل مجنون برآید
برآید به شبرنگ الفاظ معنی
چوشیرین که بر پشت گلگون برآید
ز بس ریختم اشک خونین به مستی
رگ تاک را گرزنی خون برآید
چه شرم است با عشقبازان که نرگس
نظر بسته از خاک مجنون برآید
عجب نیست از حرص رز جمع کردن
که گل بی زر از خاک قارون برآید
نگردد اگر شانه خضر ره من
دلم چون ازان زلف شبگون برآید
گل وشاهدومطرب وجوش باده است
چرا از خم می فلاطون برآید
زند تیشه بر پای پرویز غیرت
چو بر دوش فرهادگلگون برآید
فدای سرباده شد عقل ناقص
ازین بحر پر شور خس چون برآید
حصاری چرا شد ز وحشی غزالان
بگویید مجنون ز هامون برآید
خرد با کدویی که بر سینه بندد
ز آب گرانسنگ می چون برآید
گرفته است آفاق را شعر صائب
دگر آفتاب از افق چون برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۵
چرا از خم می فلاطون برآید
ز دریای رحمت کسی چون برآید
غزالان کنند آن زمان ته دو زانو
که دیوانه ما به هامون برآید
برآید شکر خند ازان لعل میگون
به نازی که شیرین به گلگون برآید
تبسم به خون غوطه زدتابرآمد
ازین تنگنا تا سخن چون برآید
چون مستی است کآید ز میخانه بیرون
حدیثی کز آن لعل میگون برآید
به دنبال او سرواز باغ بیرون
پریشانتر از بیدمجنون برآید
ز ابر سیاه است امید باران
مگر کامم از خط شبگون برآید
در آغوش قمری است نشونمایش
عجب نیست گرسروموزون برآید
ز شرم گنه سروموزون ز خاکم
سرافکنده چون بیدمجنون برآید
سرنوح لرزان حبابی است اینجا
ازین بحر سالم کسی چون برآید
گسسته است سررشته امیدها را
چسان ناله از دل به قانون برآید
فرو رفت هرکس که در فکر دنیا
سرش از گریبان قارون برآید
ز دامان دولت جدایی است مشکل
ز پای خم می کسی چون برآید
نیم ایمن از عهدپادر رکابش
که می ترسم این نعل وارون برآید
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
به هرجاکه ناخن زنی خون برآید
نباشد در بسته را خیر صائب
ازان غنچه لب کام من چون برآید