عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۶
بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هایش سربسر گرداب شد
دل شد از روی عرقناکش خراب
گنج در ویرانه ام سیلاب شد
زاهد خشک از هوای قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد وچاک پیراهن گشود
می بده ساقی که فتح الباب شد
ز اشتیاق ماهی سیمین او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حریم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پیچ وتاب شد
در زمان حسن شورانگیزاو
خاک ساکن یک دل بیتاب شد
بس که شد سیراب سرواز اشک من
طوق قمری حلقه گرداب شد
لعل سیرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
می شود بیدار بخت عاشقان
چشم ساقی چون گران از خواب شد
خوشدلی فرش است در ویرانه ای
کز می روشن پراز مهتاب شد
وقت چشمی خوش که چون چشم حباب
محو در روی شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکساری در جگر آبی نداشت
این سفال از اشک ما سیراب شد
هر که زیر باردلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد غنچه را از شش جهت
بی نسیم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالی نبود
این گهر در عهد ما سیماب شد
چشم شوخش در دلم خونی که کرد
از نسیم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشای رخش
چشمه خورشید عالمتاب شد
حلقه هایش سربسر گرداب شد
دل شد از روی عرقناکش خراب
گنج در ویرانه ام سیلاب شد
زاهد خشک از هوای قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد وچاک پیراهن گشود
می بده ساقی که فتح الباب شد
ز اشتیاق ماهی سیمین او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حریم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پیچ وتاب شد
در زمان حسن شورانگیزاو
خاک ساکن یک دل بیتاب شد
بس که شد سیراب سرواز اشک من
طوق قمری حلقه گرداب شد
لعل سیرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
می شود بیدار بخت عاشقان
چشم ساقی چون گران از خواب شد
خوشدلی فرش است در ویرانه ای
کز می روشن پراز مهتاب شد
وقت چشمی خوش که چون چشم حباب
محو در روی شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکساری در جگر آبی نداشت
این سفال از اشک ما سیراب شد
هر که زیر باردلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد غنچه را از شش جهت
بی نسیم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالی نبود
این گهر در عهد ما سیماب شد
چشم شوخش در دلم خونی که کرد
از نسیم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشای رخش
چشمه خورشید عالمتاب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۷
تا به زانو پای من در خار شد
کاسه زانوی من مودار شد
گردخواری پیش خیز عزت است
خار پا خواهد گل دستار شد
حرف حق بگذار بر طاق بلند
زین سخن منصور واجب دار شد
عشق اگر چه کار بیکاران بود
هر دو عالم در سر این کار شد
پنبه ساقی از سرمینا گرفت
رنگ عقل وهوش چون دستار شد
کهکشان را آه ما اندام داد
این کج از سوهان ما هموار شد
بلبل ما چند باشد در قفس
گل سراسر گرد هر بازار شد
زلف پهلو کرد خالی از رخت
روزگار حرف پهلودارشد
تا تو در وامی کنی ای باغبان
حسن گل خواهد ازین گلزارشد
یک نظر روی ترا خورشید دید
صاحب مژگان آتشبار شد
بردل موری اگر ناخن رسید
سینه صائب ازان افگار شد
کاسه زانوی من مودار شد
گردخواری پیش خیز عزت است
خار پا خواهد گل دستار شد
حرف حق بگذار بر طاق بلند
زین سخن منصور واجب دار شد
عشق اگر چه کار بیکاران بود
هر دو عالم در سر این کار شد
پنبه ساقی از سرمینا گرفت
رنگ عقل وهوش چون دستار شد
کهکشان را آه ما اندام داد
این کج از سوهان ما هموار شد
بلبل ما چند باشد در قفس
گل سراسر گرد هر بازار شد
زلف پهلو کرد خالی از رخت
روزگار حرف پهلودارشد
تا تو در وامی کنی ای باغبان
حسن گل خواهد ازین گلزارشد
یک نظر روی ترا خورشید دید
صاحب مژگان آتشبار شد
بردل موری اگر ناخن رسید
سینه صائب ازان افگار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۸
رنگ خط برلعل جانان ریختند
خار در پیراهن جان ریختند
سبزه خط جوش زد از لعل یار
طوطیان در شکرستان ریختند
در تماشای تو ارباب نظر
بر سر هم همچومژگان ریختند
تا ز ابرشیشه برق باده جست
می پرستان همچو باران ریختند
زاهدان از حیرت رخسار تو
باده ها بر روی قرآن ریختند
خنده کردی در گلستان غنچه ها
شور محشر در نمکدان ریختند
از شکر خند تو موران زیر خاک
قندها از شیره جان ریختند
از شراب لایزالی ساقیان
جرعه ای بر خاک انسان ریختند
هر کسی را هر چه بایست از ازل
در کنار رغبتش آن ریختند
سبحه پیش زاهدان انداختند
نقل پیش می پرستان ریختند
بر سر بالین بیماران عشق
سنبل خواب پریشان ریختند
خاکساران را به چشم کم مبین
چون عبیر از زلف جانان ریختند
دلبران از قامت همچون خدنگ
در جگر ها تخم پیکان ریختند
نه لگن در گریه ماغوطه زد
شمع ما را خوش به سامان ریختند
گوهر جان را سبکروحان عشق
چون عرق از جبهه آسان ریختند
از محیط تلخکامیهای ما
قطره ای در کام عمان ریختند
جرعه ای آمدفزون از ظرف ما
صبحدم را در گریبان ریختند
چون نریزدگوهر دندان خلق
خون نعمتهای الوان ریختند
صائب از شرم تو ارباب سخن
یکقلم در آب دیوان ریختند
خار در پیراهن جان ریختند
سبزه خط جوش زد از لعل یار
طوطیان در شکرستان ریختند
در تماشای تو ارباب نظر
بر سر هم همچومژگان ریختند
تا ز ابرشیشه برق باده جست
می پرستان همچو باران ریختند
زاهدان از حیرت رخسار تو
باده ها بر روی قرآن ریختند
خنده کردی در گلستان غنچه ها
شور محشر در نمکدان ریختند
از شکر خند تو موران زیر خاک
قندها از شیره جان ریختند
از شراب لایزالی ساقیان
جرعه ای بر خاک انسان ریختند
هر کسی را هر چه بایست از ازل
در کنار رغبتش آن ریختند
سبحه پیش زاهدان انداختند
نقل پیش می پرستان ریختند
بر سر بالین بیماران عشق
سنبل خواب پریشان ریختند
خاکساران را به چشم کم مبین
چون عبیر از زلف جانان ریختند
دلبران از قامت همچون خدنگ
در جگر ها تخم پیکان ریختند
نه لگن در گریه ماغوطه زد
شمع ما را خوش به سامان ریختند
گوهر جان را سبکروحان عشق
چون عرق از جبهه آسان ریختند
از محیط تلخکامیهای ما
قطره ای در کام عمان ریختند
جرعه ای آمدفزون از ظرف ما
صبحدم را در گریبان ریختند
چون نریزدگوهر دندان خلق
خون نعمتهای الوان ریختند
صائب از شرم تو ارباب سخن
یکقلم در آب دیوان ریختند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۹
بخل ممسک از می افزونتر شود
سخت تر گردد گره چون تر شود
گوشه گیری آب روی عزت است
قطره در جیب صدف گوهر شود
حرص را نشو ونما از آرزو ست
خار وخس بر شعله بال و پر شود
سایه گستر باش کافتد در زوال
سایه خورشید چون کمتر شود
در دل روشن نباشد پیچ وتاب
از جلا آیینه بی جوهر شود
با تهیدستی قناعت کن که نی
بینوا گردد چوپر شکر شود
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته در عقد گوهر لاغر شود
سر مپیچ از تیره بختیها که حسن
از خط مشکین نکو محضر شود
گر ببیند ماه شبگرد مرا
مه سپند وهاله اش مجمر شود
آن سبکروحم که در دریای عشق
بادبان بر کشتیم لنگر شود
پیشوایی را بلاها در قفاست
وای بر فردی که سر دفتر شود
گوش گیرد عندلیب از گل به وام
هر کجا صائب سخن گستر شود
سخت تر گردد گره چون تر شود
گوشه گیری آب روی عزت است
قطره در جیب صدف گوهر شود
حرص را نشو ونما از آرزو ست
خار وخس بر شعله بال و پر شود
سایه گستر باش کافتد در زوال
سایه خورشید چون کمتر شود
در دل روشن نباشد پیچ وتاب
از جلا آیینه بی جوهر شود
با تهیدستی قناعت کن که نی
بینوا گردد چوپر شکر شود
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته در عقد گوهر لاغر شود
سر مپیچ از تیره بختیها که حسن
از خط مشکین نکو محضر شود
گر ببیند ماه شبگرد مرا
مه سپند وهاله اش مجمر شود
آن سبکروحم که در دریای عشق
بادبان بر کشتیم لنگر شود
پیشوایی را بلاها در قفاست
وای بر فردی که سر دفتر شود
گوش گیرد عندلیب از گل به وام
هر کجا صائب سخن گستر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۱
از غم گم کرده راهان فارغ است
هر که صائب شد به منزل ناپدید
شش جهت راه است ومنزل ناپدید
دشت هموارست ومحمل ناپدید
ز اشتیاق آب دریا ماهیان
خاک می لیسند وساحل ناپدید
برگ برگ این گلستان همچوگل
جمله تن گوشند وقایل ناپدید
شد ز خون بی دریغ کشتگان
خاک اطلس پوش وقاتل ناپدید
عاقلان چون عهد دیوانگان
جمله در بند وسلاسل ناپدید
در دل هر ذره آن خورشید هست
شد ترا آیینه در گل ناپدید
رست چون پرگار از سرگشتگی
هر که شد در نقطه دل ناپدید
می شمارند این گروه ساده لوح
خویش را صاحبدل ودل ناپدید
هر که صائب شد به منزل ناپدید
شش جهت راه است ومنزل ناپدید
دشت هموارست ومحمل ناپدید
ز اشتیاق آب دریا ماهیان
خاک می لیسند وساحل ناپدید
برگ برگ این گلستان همچوگل
جمله تن گوشند وقایل ناپدید
شد ز خون بی دریغ کشتگان
خاک اطلس پوش وقاتل ناپدید
عاقلان چون عهد دیوانگان
جمله در بند وسلاسل ناپدید
در دل هر ذره آن خورشید هست
شد ترا آیینه در گل ناپدید
رست چون پرگار از سرگشتگی
هر که شد در نقطه دل ناپدید
می شمارند این گروه ساده لوح
خویش را صاحبدل ودل ناپدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۲
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۳
نمی گردد به خاموشی نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازی
کند درد ترا درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد
چه سازد نیم دل با یک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازی
کند درد ترا درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد
چه سازد نیم دل با یک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۶
چه کار از یاری دوران برآید
به همت کارها آسان برآید
سرآید چون زمان ناامیدی
به خواب یوسف از زندان برآید
هم از کودک مزاجیهای حرص است
که در صد سالگی دندان برآید
نمی گیرد تنور سردنان را
تن افسرده چون باجان برآید
بود مژگان خونین حاصل عشق
ز دریا پنجه مرجان برآید
چو شبنم هر که خودرا جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآید
رهی سرکن خدا را ای سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآید
ندارد حاصلی آمیزش خلق
که شمع از انجمن گریان برآید
به صبر از ورطه هستی توان رست
به لنگر کشتی از طوفان برآید
ز زیر پوست هر دل را که مغزی است
چو پسته با لب خندان برآید
چو می باید گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سرکه بی سامان برآید
دل از باد مرادعشق صائب
ازین دریای بی پایان برآید
به همت کارها آسان برآید
سرآید چون زمان ناامیدی
به خواب یوسف از زندان برآید
هم از کودک مزاجیهای حرص است
که در صد سالگی دندان برآید
نمی گیرد تنور سردنان را
تن افسرده چون باجان برآید
بود مژگان خونین حاصل عشق
ز دریا پنجه مرجان برآید
چو شبنم هر که خودرا جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآید
رهی سرکن خدا را ای سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآید
ندارد حاصلی آمیزش خلق
که شمع از انجمن گریان برآید
به صبر از ورطه هستی توان رست
به لنگر کشتی از طوفان برآید
ز زیر پوست هر دل را که مغزی است
چو پسته با لب خندان برآید
چو می باید گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سرکه بی سامان برآید
دل از باد مرادعشق صائب
ازین دریای بی پایان برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۷
از ناله نی هر کس هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدارنمی گردد
در غمکده هستی بر کوچه مستی زن
کاین راه به هشیاری هموارنمی گردد
از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد
ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه پا برجاپرگار نمی گردد
از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد
در ابر نمی ماند از گردش خوداختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد
چشم تو ودلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمارنمی گردد
با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد
کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد
کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد
از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مارنمی گردد
بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند بی بار نمی گردد
از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدارنمی گردد
در غمکده هستی بر کوچه مستی زن
کاین راه به هشیاری هموارنمی گردد
از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد
ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه پا برجاپرگار نمی گردد
از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد
در ابر نمی ماند از گردش خوداختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد
چشم تو ودلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمارنمی گردد
با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد
کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد
کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد
از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مارنمی گردد
بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند بی بار نمی گردد
از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۸
هر ذره ازو در سر سودای دگر دارد
هر قطره ازودردل دریای دگردارد
از مصحف روی او دارد سبقی هر کس
در هر نظر آن عارض سیمای دگر دارد
در سایه هر خاری زین وادی بی پایان
آن لیلی بی پروا شیدای دگردارد
در ابر فروغ مه پوشیده نمی ماند
آن را که تویی در دل سیمای دگردارد
هر چند علم رعناست در معرکه هستی
آن کز سر جان خیزد بالای دگردارد
نبض دل بیتابان زین دست نمی جنبد
این موج سبک جولان دریای دگردارد
در دایره امکان این نشأه نمی باشد
پیمانه چشم او صهبای دگردارد
در شیشه گردون نیست کیفیت چشم او
این ساغر مرد افکن مینای دگردارد
شوخی که دلم خون کرد از وعده خلافیها
فردای قیامت هم فردای دگردارد
از شهد سخن هر کس شیرین نکند لب را
در طبله خاموشی حلوای دگردارد
چشمی که شود گریان از پرتو خورشیدش
در هر گره قطره دریای دگردارد
افتاده به جاهرچند در کنج دهن خالش
برطرف بناگوشش خط جای دگردارد
چون سیر کسی بیند رویش که زهر جانب
از خال وخط مشکین لالای دگردارد
گر نیست بجا عذرش بر جاست ز بی جایی
بیرون ز دو عالم دل مأوای دگردارد
زنهار مجو راحت از عالم آب وگل
کاین آهوی رم کرده صحرای دگردارد
در حلقه زلف او دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه غوغای دگردارد
از مستی شوق او در راه طلب عاشق
لغزید اگر پایش صد پای دگردارد
زین غمکده چون هرگز بیرون نگذارد پا
غیر از دل ما دلبر گر جای دگردارد
سیمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
در مد نظر این دام عنقای دگردارد
هر چند به شبنم گل شوید رخ گلگون را
رخسار به خون شسته سیمای دگردارد
در سینه خم هر چند بی جوش نمی باشد
در کاسه سرها می غوغای دگردارد
ای خواجه کوته بین بیداد مکن چندی
کاین بنده نافرمان مولای دگردارد
از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد
هر قطره ازودردل دریای دگردارد
از مصحف روی او دارد سبقی هر کس
در هر نظر آن عارض سیمای دگر دارد
در سایه هر خاری زین وادی بی پایان
آن لیلی بی پروا شیدای دگردارد
در ابر فروغ مه پوشیده نمی ماند
آن را که تویی در دل سیمای دگردارد
هر چند علم رعناست در معرکه هستی
آن کز سر جان خیزد بالای دگردارد
نبض دل بیتابان زین دست نمی جنبد
این موج سبک جولان دریای دگردارد
در دایره امکان این نشأه نمی باشد
پیمانه چشم او صهبای دگردارد
در شیشه گردون نیست کیفیت چشم او
این ساغر مرد افکن مینای دگردارد
شوخی که دلم خون کرد از وعده خلافیها
فردای قیامت هم فردای دگردارد
از شهد سخن هر کس شیرین نکند لب را
در طبله خاموشی حلوای دگردارد
چشمی که شود گریان از پرتو خورشیدش
در هر گره قطره دریای دگردارد
افتاده به جاهرچند در کنج دهن خالش
برطرف بناگوشش خط جای دگردارد
چون سیر کسی بیند رویش که زهر جانب
از خال وخط مشکین لالای دگردارد
گر نیست بجا عذرش بر جاست ز بی جایی
بیرون ز دو عالم دل مأوای دگردارد
زنهار مجو راحت از عالم آب وگل
کاین آهوی رم کرده صحرای دگردارد
در حلقه زلف او دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه غوغای دگردارد
از مستی شوق او در راه طلب عاشق
لغزید اگر پایش صد پای دگردارد
زین غمکده چون هرگز بیرون نگذارد پا
غیر از دل ما دلبر گر جای دگردارد
سیمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
در مد نظر این دام عنقای دگردارد
هر چند به شبنم گل شوید رخ گلگون را
رخسار به خون شسته سیمای دگردارد
در سینه خم هر چند بی جوش نمی باشد
در کاسه سرها می غوغای دگردارد
ای خواجه کوته بین بیداد مکن چندی
کاین بنده نافرمان مولای دگردارد
از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۹
از بیم خط آن لب شد باریک وچنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
در خانه زین هر کس شمشاد ترا بیند
داند که رعونت را معراج همین باشد
آن خال معنبر نیست محتاج به کنج لب
دزدی که جگردارست فارغ ز کمین باشد
از در ثمین گردید پهلوی صدف لاغر
با هر که شود جانان همخانه چنین باشد
سر رشته یکتایی در ترک خودی بسته است
شیرازه این اوراق از چین جبین باشد
عیسی ز سبکروحی بر چرخ کند جولان
قارون ز گرانجانی در زیر زمین باشد
هر جا دل هر کس هست آنجاست مقام او
در روی زمین عارف برعرش برین باشد
هر گز نشود سر سبز در کان نمک ریحان
مشکل که بر آرد خط لب چون نمکین باشد
از ناله مجنون شد پرشور بیابانها
گفتار جگر ریشان صائب نمکین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
در خانه زین هر کس شمشاد ترا بیند
داند که رعونت را معراج همین باشد
آن خال معنبر نیست محتاج به کنج لب
دزدی که جگردارست فارغ ز کمین باشد
از در ثمین گردید پهلوی صدف لاغر
با هر که شود جانان همخانه چنین باشد
سر رشته یکتایی در ترک خودی بسته است
شیرازه این اوراق از چین جبین باشد
عیسی ز سبکروحی بر چرخ کند جولان
قارون ز گرانجانی در زیر زمین باشد
هر جا دل هر کس هست آنجاست مقام او
در روی زمین عارف برعرش برین باشد
هر گز نشود سر سبز در کان نمک ریحان
مشکل که بر آرد خط لب چون نمکین باشد
از ناله مجنون شد پرشور بیابانها
گفتار جگر ریشان صائب نمکین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۰
ازبیم خط آن لب شد باریک و چنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
درگوشه آن چشم است یاکنج دهن خالش
چون دزد که پیوسته جویای کمین باشد
از شرم عذارتو با آن همه زیبایی
هر جا که رود خورشید چشمش به زمین باشد
از پرتو نور مهر بالیدن ماه نو
چون فربهی رشته از در سمین باشد
آب از گره محکم سختی نبرد بیرون
از می نشود خرم هر دل که حزین باشد
در روی زمین هر کس بندد به گره زر را
خوب است که چون قارون در زیر زمین باشد
شد تازه ز پیغامش زخم دل من صائب
هر کس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
درگوشه آن چشم است یاکنج دهن خالش
چون دزد که پیوسته جویای کمین باشد
از شرم عذارتو با آن همه زیبایی
هر جا که رود خورشید چشمش به زمین باشد
از پرتو نور مهر بالیدن ماه نو
چون فربهی رشته از در سمین باشد
آب از گره محکم سختی نبرد بیرون
از می نشود خرم هر دل که حزین باشد
در روی زمین هر کس بندد به گره زر را
خوب است که چون قارون در زیر زمین باشد
شد تازه ز پیغامش زخم دل من صائب
هر کس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۱
می می چکد از چشمش جانانه چنین باید
از گردش خودمست است پیمانه چنین باید
افسوس نمی داند انصاف نمی فهمد
از رحم دل جانان بیگانه چنین باید
تا بال زند برهم آتش جهد از بالش
مشتاق فنای خودپروانه چنین باید
بالی است سبک پرواز اسباب سرای ما
در رهگذر سیلاب کاشانه چنین باید
خجلت زده بیرون رفت سیل ازدل ویرانم
ز اسباب تعلق پاک ویرانه چنین باید
از فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق او
از قید صدف فارغ دردانه چنین باید
از سنگ گهر چیند از خنده شکر ریزد
هنگامه طفلان را دیوانه چنین باید
از ناله ما جستند از خواب گرانجانان
بیداری دلها را افسانه چنین باید
در جام فلک زد دست آخر دل خونخوارم
آن را که بودمی خون پیمانه چنین باید
از پاس ادب هرگز با شمع نمی جوشد
گرد دل خودگردد پروانه چنین باید
هرگز نشود خون کم از سینه اهل دل
از خویش برآرد می میخانه چنین باید
شد دایره گردون پیمانه ما صائب
مشرب چو وسیع افتاد پیمانه چنین باید
از گردش خودمست است پیمانه چنین باید
افسوس نمی داند انصاف نمی فهمد
از رحم دل جانان بیگانه چنین باید
تا بال زند برهم آتش جهد از بالش
مشتاق فنای خودپروانه چنین باید
بالی است سبک پرواز اسباب سرای ما
در رهگذر سیلاب کاشانه چنین باید
خجلت زده بیرون رفت سیل ازدل ویرانم
ز اسباب تعلق پاک ویرانه چنین باید
از فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق او
از قید صدف فارغ دردانه چنین باید
از سنگ گهر چیند از خنده شکر ریزد
هنگامه طفلان را دیوانه چنین باید
از ناله ما جستند از خواب گرانجانان
بیداری دلها را افسانه چنین باید
در جام فلک زد دست آخر دل خونخوارم
آن را که بودمی خون پیمانه چنین باید
از پاس ادب هرگز با شمع نمی جوشد
گرد دل خودگردد پروانه چنین باید
هرگز نشود خون کم از سینه اهل دل
از خویش برآرد می میخانه چنین باید
شد دایره گردون پیمانه ما صائب
مشرب چو وسیع افتاد پیمانه چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۲
از نمک تبسمت رنگ شراب می پرد
در هوس نظاره ات چشم حباب می پرد
چون به کرشمه واکنی نرگس پر خمار ما
از مژه غزال چنین سرمه خواب می پرد
چون پر وبال واکند چنگل شاهباز تو
از سر شاخ بابزن مرغ کباب می پرد
در چمنی که باغبان شرم بهانه جو بود
رنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می پرد
قصه اشتیاق را بال وپری دگر بود
نامه من چو نامه روز حساب می پرد
چشمه جود اگر نشد خشکتر از دهان ما
مرغ امید ما چرا رو به سراب می پرد
چون به رباب می زند مطرب عشق چنگ را
ناخن شیر گویی از چنگ و رباب می پرد
قطع نظر چگونه از چشمه تیغ او کنم
من که ز تشنگی دلم همچو سراب می پرد
صائب اگر خیال او در نظرست ازچه رو
دیده استراحتت از پی خواب می پرد
در هوس نظاره ات چشم حباب می پرد
چون به کرشمه واکنی نرگس پر خمار ما
از مژه غزال چنین سرمه خواب می پرد
چون پر وبال واکند چنگل شاهباز تو
از سر شاخ بابزن مرغ کباب می پرد
در چمنی که باغبان شرم بهانه جو بود
رنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می پرد
قصه اشتیاق را بال وپری دگر بود
نامه من چو نامه روز حساب می پرد
چشمه جود اگر نشد خشکتر از دهان ما
مرغ امید ما چرا رو به سراب می پرد
چون به رباب می زند مطرب عشق چنگ را
ناخن شیر گویی از چنگ و رباب می پرد
قطع نظر چگونه از چشمه تیغ او کنم
من که ز تشنگی دلم همچو سراب می پرد
صائب اگر خیال او در نظرست ازچه رو
دیده استراحتت از پی خواب می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۳
جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۴
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود
سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود
با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود
سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود
با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۵
چه خوش است ناله من به نوا رسیده باشد
دل پا شکسته من به دوا رسیده باشد
نفس آن زمان برآرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد
همه روز بیقرارم همه شب در انتظارم
که دل رمیده من به کجا رسیده باشد
به کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردی
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد
به کجا رسیده باشد تک وپوی عقل ناقص
چه به کنه راه کوری ز عصا رسیده باشد
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقد زاهد به کجا رسیده باشد
اگر از روندگانی نفس از کسی طلب کن
که به آب زندگانی ز فنا رسیده باشد
همه حیرتیم ودهشت ز شکوه حسن جانان
نرود به جایی آن کس که به مارسیده باشد
اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
اگر آبگینه دل به صفا رسیده باشد
دوسه روز شد که گردون به جفا سری ندارد
به بلای آسمانی چه بلارسیده باشد
کسی آگه است صائب زتب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
دل پا شکسته من به دوا رسیده باشد
نفس آن زمان برآرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد
همه روز بیقرارم همه شب در انتظارم
که دل رمیده من به کجا رسیده باشد
به کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردی
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد
به کجا رسیده باشد تک وپوی عقل ناقص
چه به کنه راه کوری ز عصا رسیده باشد
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقد زاهد به کجا رسیده باشد
اگر از روندگانی نفس از کسی طلب کن
که به آب زندگانی ز فنا رسیده باشد
همه حیرتیم ودهشت ز شکوه حسن جانان
نرود به جایی آن کس که به مارسیده باشد
اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
اگر آبگینه دل به صفا رسیده باشد
دوسه روز شد که گردون به جفا سری ندارد
به بلای آسمانی چه بلارسیده باشد
کسی آگه است صائب زتب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۶
چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند
همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند
همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۷
هر که رنگ شکسته ای دارد
دل در خون نشسته ای دارد
حرف عشق از کسی درست آید
که زبان شکسته ای دارد
در سرایی است فرش نور حضور
که چراغ نشسته ای دارد
حاجت خود به چرخ سفله مبر
که دل زنگ بسته ای دارد
چون سپند آن که سوزش از خودنیست
ناله جسته جسته ای دارد
گر کمان پاشکسته است چون تیر
قاصد پی خجسته ای دارد
همچو ابرو دلش دونیم بود
هر که چون چشم خسته ای دارد
روی او را چه نسبت است به ماه
ماه روی نشسته ای دارد
هر که افتاده ست پسته دهان
دل زنگار بسته ای دارد
می کند صید آن رمیده غزال
هر که دام گسسته ای دارد
برکهنسال شعر تازه مخوان
که دل پینه بسته دارد
هیچ اگر در بساط صائب نیست
دل از قیدرسته ای دارد
دل در خون نشسته ای دارد
حرف عشق از کسی درست آید
که زبان شکسته ای دارد
در سرایی است فرش نور حضور
که چراغ نشسته ای دارد
حاجت خود به چرخ سفله مبر
که دل زنگ بسته ای دارد
چون سپند آن که سوزش از خودنیست
ناله جسته جسته ای دارد
گر کمان پاشکسته است چون تیر
قاصد پی خجسته ای دارد
همچو ابرو دلش دونیم بود
هر که چون چشم خسته ای دارد
روی او را چه نسبت است به ماه
ماه روی نشسته ای دارد
هر که افتاده ست پسته دهان
دل زنگار بسته ای دارد
می کند صید آن رمیده غزال
هر که دام گسسته ای دارد
برکهنسال شعر تازه مخوان
که دل پینه بسته دارد
هیچ اگر در بساط صائب نیست
دل از قیدرسته ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۸
دل ز سیر وسلوک بینا شد
قطره بر خویش گشت دریا شد
یافتم در دل آنچه می جستم
خضر من نقطه سویدا شد
رنگ می تا ز شیشه بیرون تاخت
وحشی هوش دشت پیما شد
در دبستان عشق هر طفلی
که ورق ساده کرد دانا شد
راه تجرید سخت باریک است
سوزنی سد راه عیسی شد
سر کوی تو آتشین جولان
از دل آب کرده دریا شد
بخیه خال او به رو افتاد
دزد در ماهتاب رسوا شد
صائب از چرخ آفرین برخاست
هر کجا خامه تو گویا شد
قطره بر خویش گشت دریا شد
یافتم در دل آنچه می جستم
خضر من نقطه سویدا شد
رنگ می تا ز شیشه بیرون تاخت
وحشی هوش دشت پیما شد
در دبستان عشق هر طفلی
که ورق ساده کرد دانا شد
راه تجرید سخت باریک است
سوزنی سد راه عیسی شد
سر کوی تو آتشین جولان
از دل آب کرده دریا شد
بخیه خال او به رو افتاد
دزد در ماهتاب رسوا شد
صائب از چرخ آفرین برخاست
هر کجا خامه تو گویا شد