عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۸
شراب زندگی درخاکساریهاست بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۰
زمی شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۲
نمی دانند اهل غفلت انجام شراب آخر
به آتش می رود این غفلان از راه آب آخر
هواجویی که کشتی در محیط باده اندازد
سرخود در سر می می کند همچون حباب آخر
اگر در آتش افتد پاک طینت فیض می بخشد
که گل گردد برای رفع درد سر گلاب آخر
زکار افتاد چون ظالم به اهل ظلم پیوندد
که بال تیر می گردد پرو بال عقاب آخر
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
نشد صائب ترا سیری نصیب از خورد و خواب آخر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۴
بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۶
ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم دیگر
بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
نمی باشد بغیر ازبیغمی اینجا غم دیگر
به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را
که این زخم نمایان رانباشد مرهم دیگر
اگر از خود به تنگی، دست دردامان ساقی زن
که اندازد به هر ساغر ترا درعالم دیگر
مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل
که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر
درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن
عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم دیگر
به آن بلبل سپارد خرده های راز خود راگل
که غیر زیر بال خود ندارد محرم دیگر
به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن
بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر
دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت
که دارد در بساط عمر امید دم دیگر
دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب
ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۷
جز آن لبهای میگون دل راچاره دیگر
نمی چسبد کباب من به آتشپاره دیگر
به تسلیم از محیط بیکران جان می توان بردن
بجز بیچارگی عاشق ندارد چاره دیگر
به یک دیدن سرآمد عمر من چون چشم قربانی
خوشا چشمی که دارد فرصت نظاره دیگر
اگر از اهل قرآن نیستی باری خمش منشین
که دندان بهر ذکر حق بود سی پاره دیگر
مراازوادی سر گشتگی دل چون برون آرد؟
چسان رهبر شود آواره را آواره دیگر
ربودن همچو موران دانه تاچند از دهان هم؟
چه جویی روزی خودراز روزی خواره دیگر؟
مباش از بیکسی غمگین چون گوهر یتیم افتد
کند آماده بحر ازهر صدف گهواره دیگر
زخامی بر نمی آرد مرا دوزخ، مگر صائب
دهم هر پاره دل را به آتشپاره دیگر
چنان ازداغ روشن شد دل صد پاره ام صائب
که از هر پاره دارم درنظر مه پاره دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۸
نخواهد دردمند عشق او میخانه دیگر
که از هر داغ دارد درنظر پیمانه دیگر
پریشان سیر ناقوسی ز دل در آستین دارم
که آوازش برآید هردم از بتخانه دیگر
درین دریای پر شور آن حبابم من، که می سازد
به امید خرابی هر نفس غمخانه دیگر
من آن مرغ غریبم بوستان آفرینش را
که غیر از زیر بال خود ندارم خانه دیگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسیم صبح شد خواب مرا افسانه دیگر
به دل خوردن قناعت کن اگر از اهل دنیایی
که مرغ این قفس جز دل ندارد دانه دیگر
نمی کوشید چندین عشق درویرانی دلها
اگر می داشت آن گنج گهر ویرانه دیگر
ندارد زلف بی پروای او فکر هواداران
و گرنه هر دل صد چاک دارد شانه دیگر
ندارم با یتیمی چون گهر پروایی از غربت
که از تاج شهان هرگوشه دارم خانه دیگر
اگر دست از عنان این دل پرشور بردارم
ز هر مویم چو مجنون سرزند دیوانه دیگر
چنین ویران کند گر خانه ها را شهسوار من
نخواهد ماند غیر از خانه زین خانه دیگر
نمی سوزد چراغ عالم افروزی که من دارم
بغیر از آرزوی عاشقان پروانه دیگر
مخور صائب فریب مردمی از چشم جادویش
که هر کس راکند درخواب از افسانه دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۰
باد دستانه مکن خرج نفس رازنهار
که برآردنفسی رازجگر صبح دوبار
به صدف بازنگردد گوهرازدامن بحر
مهر ازاین حقه گوهر به تأمل بردار
دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا
که ازاین رخنه درآیدبه دل صاف غبار
می کشد مهرخموشی زجگرزهرسخن
زخم این مارشود به ،به همین مهره مار
خامشی مهرسلیمان بود ودیو،سخن
به کف دیومده مهرسلیمان زنهار
تانبندی زسخن لب ،نشوددل گویا
عیسی ازمریم خاموش پذیردگفتار
خامشی آینه ونطق بود زنگارش
مکن این آینه راتخته مشق زنگار
سرخودداد به باد از سخن پوچ حباب
برمداراز لب خود مهر درین دریابار
نبرد زورکمان عیب کجی راازتیر
تاسخن راست نباشد به لب خویش میار
برلب چاه بود قیمت یوسف زرقلب
چون سخن تازه برآید زقلم، باشدخوار
گوش تاتشنه گفتارنباشد چو صدف
مفشان قطره خود همچو رگ ابربهار
تازآیینه بی زنگ نیابدمیدان
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار
گفتن حرف بود خرج شنیدن چون دخل
خرج بردخل میفزاکه شوی بی مقدار
نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت
خامشی بحر بود ،کوزه خالی گفتار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۱
گربه ما همسفری سلسله از پا بردار
پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار
ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم
گرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردار
نیست عالم به جز سلسله موج سراب
قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار
جوش می از سرخم خشت به یک سو انداخت
توهم از دل غم معموره دنیا بردار
پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است
چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار
چشم آهوست سیه خانه صحرای جنون
توشه وحشت جاوید از اینجا بردار
خون مرده است سودای که در او مجنون نیست
زین سیه خانه ماتم ره صحرا بردار
خار صحرای طلب راه ترا می پاید
تشنگی از جگرش ز آبله پا بردار
کاسه پرداز بود باده منصوری عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست
توتیایی ز پی دیده بینا بردار
گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد
نسخه نیک و بدخلق ز سیما بردار
دست خالی مرو از تربت روشن گهران
مشت خاکی ز پی دیده بینا بردار
رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند
دل ز نظاره آن نرگس شهلا بردار
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
از بناگوش بتان کام تماشا بردار
رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است
چشم از دیدن هر آینه سیما بردار
تابه روشن گهری نام برآری صائب
گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۲
بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان
از ره نوسفران خار به مژگان بردار
چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است
نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند
ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار
از شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته است
نسخه ای تازه ازان چاک گریبان بردار
از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر
تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار
حسن اهلیت و صورت نشود باهم جمع
نظر از صورت بی معنی خوبان بردار
صائب از سورمه توفیق نظر روشن کن
بعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردار
نسخه کفر از آن زلف پریشان بردار
چون به این حلقه درآیی دل از ایمان بردار
از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است
توشه آبله ای بهر مغیلان بردار
سوزن لنگر عزم سفر عیسی شد
خس و خاشاک تمنا زره جان بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۳
نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۴
کار دنیا کن و اندیشه عقبی مگذار
تابه عقبی نرسی دامن دنیا مگذار
خود حسابی خط پاکی است ز دیوان حساب
آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار
سر در این بادیه چون ریگ روان ریخته است
بی تائمل به بیابان جنون پا مگذار
می کنی گوشه نشینان جهان را بدنام
اثر از نام در این نشأه چو عنقا مگذار
گوهر از بحر نیاید به رعونت بیرون
تاز سر پا نکنی روی به دریا مگذار
بهترین پند بزرگان طریقت این است
که ز کف دامن دریوزه دلها مگذار
سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهی
تابه منزل برسی بار به دلها مگذار
دیده شیر بود لاله صحرای جنون
پای گستاخ به این دامن صحرا مگذار
نگه تندگران است به روشن گهران
بار سوزن به دل نازک عیسی مگذار
سیل را مانع رفتار نمی گردد موج
من سودازده را سلسله بر پا مگذار
می شود شهپرتوفیق ،سبکباری خلق
بار مردم بکش و بار به دلها مگذار
گوشه ای گیر در ایام کهنسالی ها
خرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذار
گر سر صحبت آن لیلی عالم داری
پای بیرون ز سیه خانه سودا مگذار
حسن ازآینه تار گریزد صائب
دل غفلت زده را پیش دلارا مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۵
نفس هرزه مرس رابه کشیدن مگذار
سرکش افتاد چو توسن به دویدن مگذار
چون نگه درنظروحشی آهو چشمان
رام مردم شو و از دست رمیدن مگذار
ماه کنعان نه عزیزی است که از دست دهند
دامن صحبتش از دست بریدن مگذار
وعده توبه ز اهمال به پیری مفکن
پنبه درگوش به انداز شنیدن مگذار
درجوانی سبک ازخواب گران کن خود را
تن به این بار گران وقت خمیدن مگذار
گوشه گیری پی تسخیر دل خلق مکن
دام درخاک به انداز کشیدن مگذار
دردازان بیشتر افتاده که تقریر کنند
خبرخسته مارابه شنیدن مگذار
برشریف است گران، منت احسان خسیس
کاه بردیده به هنگام پریدن مگذار
شیراگر دایه قسمت ز تو امساک کند
تو چو طفلان، سرانگشت مکیدن مگذار
در دهنها ز رسیدن ثمر خام افتد
گرنه ای خام، تن خود به رسیدن مگذار
بی تأمل سخن خود مده از دل به زبان
غنچه تا گل نشود دست به چیدن مگذار
این می لعل، زیاد از دهن تیغ تو نیست
خون ما بیگنهان را به چکیدن مگذار
صائب این آن غزل شاه مطیعاست که گفت
سجده وقت جوانی به خمیدن مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۶
ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کار
سوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کار
از دل سوخته نومید نمی باید شد
می شود خال رخ شعله سپند آخر کار
عرق سعی محال است که گوهر نشود
می رسد ذره به خورشید بلند آخر کار
هرکه از پوست در آغاز نیامد بیرون
همچو بادام نپیوست به قند آخر کار
جان محال است که در جسم بماند جاوید
می رهد یوسف بی جرم زبند آخر کار
سخن حق چه خیال است افتد بر خاک؟
می شود رتبه منصور بلند آخر کار
که دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان ؟
که شود روزی مور آن لب قند آخر کار
چون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزدیک
همچو تیر از بر خود دور کنند آخر کار
دلگشای است نسیم سحری، می ترسم
که شود غنچه من بیهده خند آخر کار
همت آن نیست که آتش نزند در عالم
می جهد برقی ازین ابر بلند آخر کار
کاش در زندکی از خاک مرا بر می داشت
آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
زینهار ای نی بی مغز سر از بند مپیچ
که شود تنگ شکرهر سر بند آخر کار
مشت خاک من سودازده را صائب چرخ
از چه برداشت نخست ازچه فکند آخر کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۷
چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۰
سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۲
جام در دور به اندازه مخمور بیار
پیش آشفته دماغان سرپرشور بیار
نشد از مرهم کافور خنک سینه ما
کف خاکستری از انجمن طور بیار
جلوه در دیده پوشیده کند شاهد غیب
تحفه باد سحر، غنچه مستور بیار
جامه کعبه به زنار رفو نتوان کرد
نظری پاکتر از چهره منظور بیار
روزگاری است که ازلای قدح محرومیم
مرهمی از پی این سینه ناسور بیار
خویشتن را چو فکندی همه درخاک تواند
این که برخصم کنی زور، به خود زور بیار
سخن عشق کجا، حوصله عقل کجا
توشه ای در خور تاب کمر مور بیار
این که دامن صحرای طلب می گردی
زور بر دست دعا در شب دیجور بیار
چون کنی عزم صفاهان ز خراسان صائب
برگ سبزی به من از خاک نشابور بیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۳
این نه هاله است نمایان شده از دور قمر
پیش رخسار منیر تو مه افکنده سپر
دل به مضمون خط پشت لب او نرسید
آه کاین حاشیه از متن بود مشکلتر
بهر صید دل عشاق، که چشمش مرساد
گشت هر حلقه ای از خط تو گلدام دگر
بود چون زلف پریشان دل صدپاره من
گشت شیرازه اوراق دل آن موی کمر
نه چنان ریشه دوانده است مرا دردل وچشم
که رود سرو خرامان تو از مد نظر
در وطن دل چه خیال است گشاید صائب؟
در صدف چشم محال است کند باز گهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۴
برفروز از می و زنگ از دل آگاه ببر
بر فلک جرعه بیفشان کلف از ماه ببر
ثمری نیست دل خام که بر شاخ رسد
چند روزیش به آتشکده آه ببر
فیض، پروانه هر شمع تنک پرتو نیست
از دل چراغی به سر راه ببر
رزق لب تشنه ارباب توکل باشد
بگذر از دلو ورسن، یوسف ازین چاه ببر
خبرحسرت آغوش تهیدست مرا
یک ره ای هاله بیدرد، به آن ماه ببر
صیقل آینه سینه بود روی گشاد
حاجت خویش به دیوان سحرگاه ببر
صائب از چرخ شکایت ز جوانمردی نیست
این غبار از دل آگاه به یک آه ببر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۵
ای دهان تو و گفتار ز هم شیرین تر
لب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تر
درمیان لب لعل و سخنت حیرانم
که ازین هردو کدام است زهم رنگین تر
گر چه در شرم و حیا چهره مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده ازو شرمین تر
قاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین است
کوه تمکین تو صد پله بود سنگین تر
چه گشایش طمع از باغ و بهاری دارم
که جبین گلش از غنچه بود پر چین تر
برندارد نظر از بال وپر خود طاوس
هرکه آراسته تر از همه کس خودبین تر
دولت هرکه درین دایره بیدار ترست
خواب او هست به میزان نظر سنگین تر
کبر مفروش به مردم که به میزان نظر
زود گردد سبک آن کس که بود سنگین تر
ازجهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر