عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
ملک نیستی
جزعشق تو، هیچ نیست اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گلِ ما
اسفار و شفاء ابن سینا نگشود
با آن همه جرّ و بحثها مشکل ما
با شیخ بگو که راه من باطل خواند
بر حقّ تو لبخند زند باطل ما
گر سالک او منازلی سیر کند
خود مسلک نیستی بود منزل ما
صد قافله دل، بار به مقصد بستند
بر جای بماند این دل غافل ما
گر نوح ز غرق سوی ساحل ره یافت
این غرق شدن همی بود ساحل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گلِ ما
اسفار و شفاء ابن سینا نگشود
با آن همه جرّ و بحثها مشکل ما
با شیخ بگو که راه من باطل خواند
بر حقّ تو لبخند زند باطل ما
گر سالک او منازلی سیر کند
خود مسلک نیستی بود منزل ما
صد قافله دل، بار به مقصد بستند
بر جای بماند این دل غافل ما
گر نوح ز غرق سوی ساحل ره یافت
این غرق شدن همی بود ساحل ما
امام خمینی : غزلیات
خانقاهِ دل
الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها
که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها
به می بربند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
اگر دل بسته ای بر عشق جانان، جای خالی کن
که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها
تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی
برون شو بی درنگ از مرز خلوتگاه غافل ها
چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی
جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی
جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها
اگر دل داده ای بر عالم هستی و بالاتر
به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها
که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها
به می بربند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
اگر دل بسته ای بر عشق جانان، جای خالی کن
که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها
تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی
برون شو بی درنگ از مرز خلوتگاه غافل ها
چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی
جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی
جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها
اگر دل داده ای بر عالم هستی و بالاتر
به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها
امام خمینی : غزلیات
عاشق سوخته
پرده بردار ز رخ، چهرهگشا ناز بس است
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت
تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییات ای مایه حُسن،
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است
داد خواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟
که چو من دادستان است و چو فریاد رس است
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بوَد
سوی دلدار، روان و همه بانگ جرس است
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت
تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییات ای مایه حُسن،
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است
داد خواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟
که چو من دادستان است و چو فریاد رس است
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بوَد
سوی دلدار، روان و همه بانگ جرس است
امام خمینی : غزلیات
خانه عشق
خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است
پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است
این سرا، بارافکن میخوردگان راه یار است
با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است
مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است
مرکز دلدادگان آن نگارِ مه جبین است
پرده داران حرم فرمانروایان طریقند
بانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای آن و این است
پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است
این سرا، بارافکن میخوردگان راه یار است
با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است
مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است
مرکز دلدادگان آن نگارِ مه جبین است
پرده داران حرم فرمانروایان طریقند
بانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای آن و این است
امام خمینی : غزلیات
مبتلای دوست
امام خمینی : غزلیات
سرّ جان
با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست
از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست
ناز کن تا میتوانی، غمزه کن تا میشود
دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست
حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی
مرغ بال و پر زده، با زاغ همپرواز نیست
اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد
بیزبان با بیدلان هرگز سخن پرداز نیست
سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست
عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز اَلَست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست
این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست
از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست
ناز کن تا میتوانی، غمزه کن تا میشود
دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست
حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی
مرغ بال و پر زده، با زاغ همپرواز نیست
اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد
بیزبان با بیدلان هرگز سخن پرداز نیست
سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست
عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز اَلَست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست
این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست
امام خمینی : غزلیات
میگساران
عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست
مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه شو
پایبند ملک هستی، در خور پروانه نیست
میگساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بسته این دانهها و این دامها دیوانه نیست
مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست، راهش غیر این بیگانه نیست
مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه شو
پایبند ملک هستی، در خور پروانه نیست
میگساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بسته این دانهها و این دامها دیوانه نیست
مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست، راهش غیر این بیگانه نیست
امام خمینی : غزلیات
طبیب عشق
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست
جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست
غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی
که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان رازنگهداری نیست
ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند
که در این میکده میزده، هشیاری نیست
درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ
جز تواَم هیچ طبیببی و پرستاری نیست
لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم
که به بیماری من جان تو، بیماری نیست
قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش
هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست
جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست
غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی
که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان رازنگهداری نیست
ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند
که در این میکده میزده، هشیاری نیست
درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ
جز تواَم هیچ طبیببی و پرستاری نیست
لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم
که به بیماری من جان تو، بیماری نیست
قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش
هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست
امام خمینی : غزلیات
مژده دیدار
باد بهار مژده دیدار یار داد
شاید که جان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شاخ سرو در آوازِ دلفریب
بر دل نوید سرو قد گلعذار داد
ساقی به جام باده، در آن عشوه و دلال
آرامشی به جان من بیقرار داد
در بوستان عشق، نشاید غمین نشست
باید که جان به دست بتی میگسار داد
شیرین زبان من، گل بیخار بوستان
جامی ز غم به خسرو، فرهاد وار داد
تا روی دوست دید، دل جانگداز من
یک جان نداد در ره او، صد هزار داد
شاید که جان به مقدم باد بهار داد
بلبل به شاخ سرو در آوازِ دلفریب
بر دل نوید سرو قد گلعذار داد
ساقی به جام باده، در آن عشوه و دلال
آرامشی به جان من بیقرار داد
در بوستان عشق، نشاید غمین نشست
باید که جان به دست بتی میگسار داد
شیرین زبان من، گل بیخار بوستان
جامی ز غم به خسرو، فرهاد وار داد
تا روی دوست دید، دل جانگداز من
یک جان نداد در ره او، صد هزار داد
امام خمینی : غزلیات
اخگر غم
آنکه ما را جفت با غم کرد، بنشانید فرد
دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟
بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار
اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم
بر دو عالم اخگر غم میزنم با آه سرد
گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن
گرد باد اندر رُخ گل می فشانَد از چه گرد؟
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد
بشنوم گر، با من بیدل تو را باشد ستیز
جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد
هندی این بسرود هرچند اوستادی گفته است:
مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد
دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟
بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار
اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد
آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم
بر دو عالم اخگر غم میزنم با آه سرد
گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن
گرد باد اندر رُخ گل می فشانَد از چه گرد؟
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد
بشنوم گر، با من بیدل تو را باشد ستیز
جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد
هندی این بسرود هرچند اوستادی گفته است:
مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد
امام خمینی : غزلیات
سفر عشق
با دلِ تنگ به سوی تو سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد
پیر ما گفت: ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستنِ هر خانه حذر باید کرد
آنکه از جلوه رخسار چو ماهت، پیش است
بیگمان معجزه شقِّ قمر باید کرد
گر درِ میکده را پیر به عشاق گشود
پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد
گر دل از نشئه می، دعوی سرداری داشت
به خود آیید که احساس خطر باید کرد
مژده ای دوست که رندی سر خُم را بگشود
باده نوشان لب از این مائده، تر باید کرد
در رهِ جستن آتشکده سر باید باخت
به جفا کاری او سینه، سپر باید کرد
سر خُم باد سلامت که به دیدار رخش
مستِ ساغر زده را نیز خبر باید کرد
طرّه گیسوی دلدار به هر کوی و دری است
پس به هر کوی و در از شوق سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد
پیر ما گفت: ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستنِ هر خانه حذر باید کرد
آنکه از جلوه رخسار چو ماهت، پیش است
بیگمان معجزه شقِّ قمر باید کرد
گر درِ میکده را پیر به عشاق گشود
پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد
گر دل از نشئه می، دعوی سرداری داشت
به خود آیید که احساس خطر باید کرد
مژده ای دوست که رندی سر خُم را بگشود
باده نوشان لب از این مائده، تر باید کرد
در رهِ جستن آتشکده سر باید باخت
به جفا کاری او سینه، سپر باید کرد
سر خُم باد سلامت که به دیدار رخش
مستِ ساغر زده را نیز خبر باید کرد
طرّه گیسوی دلدار به هر کوی و دری است
پس به هر کوی و در از شوق سفر باید کرد
امام خمینی : غزلیات
قبله عاشق
بهار شد، در میخانه باز باید کرد
به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد
نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد
که دل ز هر دو جهان، بی نیاز باید کرد
کنون که دست به دامان سرو مینرسد
به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد
غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است
دوا به جام میِ چاره ساز باید کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد
نظر به سرو قدی سرفراز باید کرد
به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد
نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد
که دل ز هر دو جهان، بی نیاز باید کرد
کنون که دست به دامان سرو مینرسد
به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد
غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است
دوا به جام میِ چاره ساز باید کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد
نظر به سرو قدی سرفراز باید کرد
امام خمینی : غزلیات
دلجویی پیر
دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان
که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست
پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سر پنجه خویش
فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود
غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان
که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست
پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سر پنجه خویش
فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود
غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد
امام خمینی : غزلیات
اسرار جان
ای دوست، پیر میکده از راه می رسد
با یک گلِ شکفته به همراه، می رسد
گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است
کز جان دوست بر دل آگاه می رسد
آن روی با طراوت و آن موی عطرگین
از خیمهگه گذشته، به خرگاه می رسد
از خطه حقیقت و از خیمه مجاز
برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد
آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان
بر گوشِ جانِ می زده گهگاه می رسد
دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب
بر قلب پیر میکده، با آه می رسد
دست از دلم بدار که فریاد این گدا
از چاه دل برون شده، بر شاه می رسد
دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت
درویش نالهاش به دل ماه، می رسد
زیر کمان ابروی دلدار، جادویی ست
کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد
با یک گلِ شکفته به همراه، می رسد
گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است
کز جان دوست بر دل آگاه می رسد
آن روی با طراوت و آن موی عطرگین
از خیمهگه گذشته، به خرگاه می رسد
از خطه حقیقت و از خیمه مجاز
برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد
آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان
بر گوشِ جانِ می زده گهگاه می رسد
دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب
بر قلب پیر میکده، با آه می رسد
دست از دلم بدار که فریاد این گدا
از چاه دل برون شده، بر شاه می رسد
دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت
درویش نالهاش به دل ماه، می رسد
زیر کمان ابروی دلدار، جادویی ست
کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد
امام خمینی : غزلیات
راز نهان
داستان غم من راز نهانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد
ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟
گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد
دورم از کوی تو، ای عشوهگر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد
گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد
ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟
گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد
دورم از کوی تو، ای عشوهگر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد
گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد
امام خمینی : غزلیات
بهار
بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شد
چه گویم کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم
به طرْف گلستان هر یک، به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره دلدار ما، باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گلشن برد زردیها و سردیها
به یُمن خور، گلستان سبز و بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو: خمار از صحنه بیرون شد
چه گویم کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوریّ گل، هر دم
به طرْف گلستان هر یک، به عشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره دلدار ما، باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد
بهار آمد، ز گلشن برد زردیها و سردیها
به یُمن خور، گلستان سبز و بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو: خمار از صحنه بیرون شد
امام خمینی : غزلیات
کاروان عمر
عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را اینچنین عاشق کشی باور نیامد
قصّهام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد
جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقانِ روی جانان، جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد
کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند
با که گویم: آخر آن معشوق جانپرور نیامد
مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند
جاهلان را اینچنین عاشق کشی باور نیامد
امام خمینی : غزلیات
جلوه جام
ای کاش، دوست درد دلم را دوا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بیوفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعهای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بیوفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعهای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند
امام خمینی : غزلیات
راز مستی
گشای در که یار ز خُم نوش جان کند
راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند
تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیدهات که دوست
اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان
تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بینوا
تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان
گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار
از درد خویش، ناله و آه و فغان کند
راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند
تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیدهات که دوست
اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان
تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بینوا
تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان
گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار
از درد خویش، ناله و آه و فغان کند
امام خمینی : غزلیات
پردهنشین
این قافله از صبح ازل، سوی تو رانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند