عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ای صاف تر ترا ز هر آئینه سینه ای
آرد مگر در آینه رویت قرینه ای
مایل برحم شد فلک کینه جو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینه ای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
در خیل بندگان کمینت کمینه ای
اهل هوس چو ما بتو مایل ولی کجا
دارد صفای آینه هر آبگینه ای؟
عالم ز اشکم ار شده ویران ترا چه غم
از اینکه ایمن است ز طوفان سفینه ای
اندیشه ای ز مفلسیم نیست تا مراست
از گنج عشق در دل ویران دفینه ای
خوبان بجای زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از این در خزینه ای
آرد مگر در آینه رویت قرینه ای
مایل برحم شد فلک کینه جو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینه ای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
در خیل بندگان کمینت کمینه ای
اهل هوس چو ما بتو مایل ولی کجا
دارد صفای آینه هر آبگینه ای؟
عالم ز اشکم ار شده ویران ترا چه غم
از اینکه ایمن است ز طوفان سفینه ای
اندیشه ای ز مفلسیم نیست تا مراست
از گنج عشق در دل ویران دفینه ای
خوبان بجای زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از این در خزینه ای
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آن کز دل خود ندیده باشی
رحم است اگر شنیده باشی
ترسم که زخود گذشته باشم
وقتی به سرم رسیده باشی
یا رب چه بود در او به جز مهر
حسنی که نیافریده باشی؟
بی طاقتی دل ای دل دوست
هنگام وصال دیده باشی
در وصل ز بیم هجر گاهی
در سینه اگر طپیده باشی
از ساغر هجر زهر حرمان
آن روز به خون کشیده باشی
از رشته ی صبر و ناخن شوق
گه دوخته گه دریده باشی
خوش آن که شبی به محفل من
پیمانه ی می کشیده باشی
پیمان (سحاب) و عهد اغیار
این بسته و آن بریده باشی
رحم است اگر شنیده باشی
ترسم که زخود گذشته باشم
وقتی به سرم رسیده باشی
یا رب چه بود در او به جز مهر
حسنی که نیافریده باشی؟
بی طاقتی دل ای دل دوست
هنگام وصال دیده باشی
در وصل ز بیم هجر گاهی
در سینه اگر طپیده باشی
از ساغر هجر زهر حرمان
آن روز به خون کشیده باشی
از رشته ی صبر و ناخن شوق
گه دوخته گه دریده باشی
خوش آن که شبی به محفل من
پیمانه ی می کشیده باشی
پیمان (سحاب) و عهد اغیار
این بسته و آن بریده باشی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
با رقیب ای سست پیمان نرد الفت باختی
تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی
سوختی از آتش غیرت دل عشاق را
ساختی با غیر و کار عاشقان را ساختی
تا که را خواهی هلاک از درد رشک من که تو
بی سبب در بزم وصل امشب مرا بنواختی
قدر سرو و گل شکستی تا تو در بستان حسن
رخ چو گل افروختی قامت چو سرو افراختی
با خرابی دل اکنون ای شه خوبان بساز
تا چرا رخش ستم در کشور دل تاختی
من ز حسرت جان سپردم چون تو بهر دیگران
از کمر خنجر کشیدی از میان تیغ آختی
کشتی ام گر از غم عشق بتان شادم که تو
صفحه ی دل را زغم های دگر پرداختی
تا کس از جورت به جز ما در سر آن کو نماند
عاشقان خویش را زاهل وفا نشناختی
نرم می باید دل آن شوخ سنگین دل (سحاب)
ورنه گیرم سنگ را ز آه درون بگداختی
تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی
سوختی از آتش غیرت دل عشاق را
ساختی با غیر و کار عاشقان را ساختی
تا که را خواهی هلاک از درد رشک من که تو
بی سبب در بزم وصل امشب مرا بنواختی
قدر سرو و گل شکستی تا تو در بستان حسن
رخ چو گل افروختی قامت چو سرو افراختی
با خرابی دل اکنون ای شه خوبان بساز
تا چرا رخش ستم در کشور دل تاختی
من ز حسرت جان سپردم چون تو بهر دیگران
از کمر خنجر کشیدی از میان تیغ آختی
کشتی ام گر از غم عشق بتان شادم که تو
صفحه ی دل را زغم های دگر پرداختی
تا کس از جورت به جز ما در سر آن کو نماند
عاشقان خویش را زاهل وفا نشناختی
نرم می باید دل آن شوخ سنگین دل (سحاب)
ورنه گیرم سنگ را ز آه درون بگداختی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
یار من یار کسی گشته و دلدار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم
که نرفته است به پای گل من خار کسی
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد
که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
ماه روی تو بود شمع فروزنده و حیف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسی
کرد مشکل بسر کوی کسی رشک رقیب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسی
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم
که نرفته است به پای گل من خار کسی
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد
که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
ماه روی تو بود شمع فروزنده و حیف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسی
کرد مشکل بسر کوی کسی رشک رقیب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسی
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
کس ای نا مهربان یاران جانی
کشد آنگه به جرم مهربانی
رقیبان را امین خویش دانی
ندانی ناید از گرگان شبانی
بدید از حلقه های زلف رویت
چنان کز ظلمت آب زندگانی
بهای بوسه جان گیرد، فروشد
متاع این چنین را رایگانی
خضر بوسیده آن لب ورنه آبی
نمی بخشد حیات جاودانی
چمان سوی چمن بلبل نیاید
که آمد در چمن باد خزانی
فزاید مهر من بیمهری او
مرا بیمهری او مهربانی
(سحاب) ایام پیری چون بود چون
چو پیری بگذرد عهد جوانی
کشد آنگه به جرم مهربانی
رقیبان را امین خویش دانی
ندانی ناید از گرگان شبانی
بدید از حلقه های زلف رویت
چنان کز ظلمت آب زندگانی
بهای بوسه جان گیرد، فروشد
متاع این چنین را رایگانی
خضر بوسیده آن لب ورنه آبی
نمی بخشد حیات جاودانی
چمان سوی چمن بلبل نیاید
که آمد در چمن باد خزانی
فزاید مهر من بیمهری او
مرا بیمهری او مهربانی
(سحاب) ایام پیری چون بود چون
چو پیری بگذرد عهد جوانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
که گفت مشک سیه را قرین ماه کنی؟
چو خال عارض خود روز من سیاه کنی
فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسی
گهی که گوش به فریاد دادخواه کنی
به همرهی رقیب از بر تو میگذرم
به این وسیله مگر سوی من نگاه کنی
به اشتباه من از غیر اگر بتابی رخ
چه می شود که مرا با وی اشتباه کنی
گناه اگر نبود دوستی چه گونه به حشر
نظر به روی شهیدان بی گناه کنی
فغان که صبح ندارد شب فراق ای دل
که چاره ی غمش ازآه صبگاه کنی
جدا از آن مه بی مهر کی رواست (سحاب)
که سوی مهر نظر یا به روی ماه کنی
چو خال عارض خود روز من سیاه کنی
فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسی
گهی که گوش به فریاد دادخواه کنی
به همرهی رقیب از بر تو میگذرم
به این وسیله مگر سوی من نگاه کنی
به اشتباه من از غیر اگر بتابی رخ
چه می شود که مرا با وی اشتباه کنی
گناه اگر نبود دوستی چه گونه به حشر
نظر به روی شهیدان بی گناه کنی
فغان که صبح ندارد شب فراق ای دل
که چاره ی غمش ازآه صبگاه کنی
جدا از آن مه بی مهر کی رواست (سحاب)
که سوی مهر نظر یا به روی ماه کنی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
از جور او مگر شب هجران شکایتی
گوید کسی که این دو ندارد نهایتی
مهر کسی خوشم که اثر در دلت نکرد
عشق تو کرد گر چه به هر دل سرایتی
هر نوع کآورند به یاد توام نکوست
هر چند ساعتی کند از من سعایتی
صبح سعادت از مه رویت نشانی ئی
روز قیامت از شب هجرت کنایتی
دور از توام هلاک نکرد آسمان چو دید
در کیش عشق سر نزد از من جنایتی
احوال خود که رانیم از کوی خود بپرس
از والیئی که عزل شود از ولایتی
دانی که چیست آیه ی نور و حدیث طور؟
از کوی او کنایتی، از رویش آیتی
از بس (سحاب) بود ز لطف تو ناامید
هرگز نداشت از تو امید عنایتی
گوید کسی که این دو ندارد نهایتی
مهر کسی خوشم که اثر در دلت نکرد
عشق تو کرد گر چه به هر دل سرایتی
هر نوع کآورند به یاد توام نکوست
هر چند ساعتی کند از من سعایتی
صبح سعادت از مه رویت نشانی ئی
روز قیامت از شب هجرت کنایتی
دور از توام هلاک نکرد آسمان چو دید
در کیش عشق سر نزد از من جنایتی
احوال خود که رانیم از کوی خود بپرس
از والیئی که عزل شود از ولایتی
دانی که چیست آیه ی نور و حدیث طور؟
از کوی او کنایتی، از رویش آیتی
از بس (سحاب) بود ز لطف تو ناامید
هرگز نداشت از تو امید عنایتی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
سپید گشت دو چشمم در انتظار نگاهی
که سوی من کند اما نکرد چشم سیاهی
زبیم آنکه ندانند کیست قاتلم افغان
که جانب تو نکردم به حشر نیز نگاهی
فتد به گردن من جرم خون من به قیامت
که کودکی تو و نبود هنوز بر تو گناهی
به غیر دل که مجال سخن بر تو ندارد
ز من فغان که ندارد کسی بکوی تو راهی
مبر گمان که زجور فلک کسی بود ایمن
مگر کسی که به میخانه یافته است پناهی
ز جور دهر چنین سوزم از چه من که توانم
به خرمنش فگنم آتش از شراره ی آهی
(سحاب) تخم وفا را به زمین که فشاندم
به غیر خار ندامت از آن نرست گیاهی
که سوی من کند اما نکرد چشم سیاهی
زبیم آنکه ندانند کیست قاتلم افغان
که جانب تو نکردم به حشر نیز نگاهی
فتد به گردن من جرم خون من به قیامت
که کودکی تو و نبود هنوز بر تو گناهی
به غیر دل که مجال سخن بر تو ندارد
ز من فغان که ندارد کسی بکوی تو راهی
مبر گمان که زجور فلک کسی بود ایمن
مگر کسی که به میخانه یافته است پناهی
ز جور دهر چنین سوزم از چه من که توانم
به خرمنش فگنم آتش از شراره ی آهی
(سحاب) تخم وفا را به زمین که فشاندم
به غیر خار ندامت از آن نرست گیاهی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
یک ره به چشمم آن پری ناید به صد افسونگری
با آنکه گاهی ار فسون آید به چشم کس پری
در طره ی مشکین به رخ بررخ ز زلف عنبری
بر ماه داری مشک تر در مشک مه می پروری
لعل تو ای آرام جان هم جان فزاهم جان ستان
در پیش آن افسانه دان افسون و سحر سامری
بینم نکو رویان بسی دل جز تو ندهم بر کسی
داند کجا هر مفلسی قد گهر چون گوهری
رویت گل باغ امل از وی بکارد دل خلل
زلفت به عارض باز حل دارد قران با مشتری
با عاشقان خوی بدت کم باد جور بیحدت
اکنون که دادست ایزدت در ملک خوبی سروری
دارد (سحاب) آن تند خو خوی بد و روی نکو
آه ار بریم از خوی او در پیش داور داوری
با آنکه گاهی ار فسون آید به چشم کس پری
در طره ی مشکین به رخ بررخ ز زلف عنبری
بر ماه داری مشک تر در مشک مه می پروری
لعل تو ای آرام جان هم جان فزاهم جان ستان
در پیش آن افسانه دان افسون و سحر سامری
بینم نکو رویان بسی دل جز تو ندهم بر کسی
داند کجا هر مفلسی قد گهر چون گوهری
رویت گل باغ امل از وی بکارد دل خلل
زلفت به عارض باز حل دارد قران با مشتری
با عاشقان خوی بدت کم باد جور بیحدت
اکنون که دادست ایزدت در ملک خوبی سروری
دارد (سحاب) آن تند خو خوی بد و روی نکو
آه ار بریم از خوی او در پیش داور داوری
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خطش مشک تری لعلش نباتی
نباتی رسته ز اطرافش نباتی
دهم لب تشنه جان با آن که دایم
بود جاری زهر چشمم فراتی
مقیم کوی جانانم ندارم
خبر از کعبه و از سومناتی
به شکر اینکه داری خرمن حسن
از این خرمن به مسکینان زکاتی
رخت آنجا که دارد جلوه خورشید
که شاه انجم آید چیست ماتی
برهمن پیش آن بت سجده فرمود
به هر جا بود عزائی ولاتی
چه غم گر عهد الفت بست با غیر
که نبود عهد خوبان را ثباتی
ز چشمی کز تغافل کشت ما را
همان داریم چشم التفاتی
به جان هستم غلامش آن که داراد
پی آزادی ام زان خط براتی
(سحاب) ار پا نهادی در ره عشق
نباید داشت امید نجاتی
نباتی رسته ز اطرافش نباتی
دهم لب تشنه جان با آن که دایم
بود جاری زهر چشمم فراتی
مقیم کوی جانانم ندارم
خبر از کعبه و از سومناتی
به شکر اینکه داری خرمن حسن
از این خرمن به مسکینان زکاتی
رخت آنجا که دارد جلوه خورشید
که شاه انجم آید چیست ماتی
برهمن پیش آن بت سجده فرمود
به هر جا بود عزائی ولاتی
چه غم گر عهد الفت بست با غیر
که نبود عهد خوبان را ثباتی
ز چشمی کز تغافل کشت ما را
همان داریم چشم التفاتی
به جان هستم غلامش آن که داراد
پی آزادی ام زان خط براتی
(سحاب) ار پا نهادی در ره عشق
نباید داشت امید نجاتی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ای در درون سینه زمهرت دفینه ای
نگذاشت طره ی تو دلی را به سینه ای
مهرم فزوده کین تو کین تو مهر من
حیرانم آن چه مهر بود این چه کینه ای
در بحر عشق ای که تو را میل ساحل است
زین لجه کی رسید به ساحل سفینه ای
در گوش من سرود مغنی خوشست لیک
با آن غنا که خواست ز خلق فتینه ای
این راست گوهری خوش و آن را در خوشاب
این دیده مخزنی بود آن لب خزینه ای
زلف بنفشه طره ی سنبل ندیده اند
گویند اگر به عارض و رخ بی قرینه ای
بر آتش (سحاب) فشان آبی از وفا
چون او به شکر اینکه به تاب و تبی نه ای
نگذاشت طره ی تو دلی را به سینه ای
مهرم فزوده کین تو کین تو مهر من
حیرانم آن چه مهر بود این چه کینه ای
در بحر عشق ای که تو را میل ساحل است
زین لجه کی رسید به ساحل سفینه ای
در گوش من سرود مغنی خوشست لیک
با آن غنا که خواست ز خلق فتینه ای
این راست گوهری خوش و آن را در خوشاب
این دیده مخزنی بود آن لب خزینه ای
زلف بنفشه طره ی سنبل ندیده اند
گویند اگر به عارض و رخ بی قرینه ای
بر آتش (سحاب) فشان آبی از وفا
چون او به شکر اینکه به تاب و تبی نه ای
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ز ناتوانی پیری اگر بجان آئی
برو به میکده یکچند تا جوان آئی
به بزم وصل من اغیار ره کجا یابد؟
اگر ز چشم فلک در برم نهان آئی
خبر ز حسرت من در زوال حسن رخش
شوی اگر به چمن موسم خزان آئی
تن ضعیف فرو مانده زیر بار دلم
ز بسکه بر دلم ای بار غم گران آئی
چه شعله ها که مرا از زبان زبانه کشد
چو ای حدیث غم هجر بر زبان آئی
همیشه گویم اگر بینمت سپارم جان
مگر که بر سرم از بهر امتحان آئی
همین نه سنگ بنالد ز ناله ام شاید
اگر به پیش تو نالم تو در فغان آئی
به عاشقان بت ناسازگار ما سازد
اگر تو بر سر سازش به آسمانی آئی
سحاب رشک گهی بر غریق عشق بری
که خود بساحل از این بحر بیکران آئی
برو به میکده یکچند تا جوان آئی
به بزم وصل من اغیار ره کجا یابد؟
اگر ز چشم فلک در برم نهان آئی
خبر ز حسرت من در زوال حسن رخش
شوی اگر به چمن موسم خزان آئی
تن ضعیف فرو مانده زیر بار دلم
ز بسکه بر دلم ای بار غم گران آئی
چه شعله ها که مرا از زبان زبانه کشد
چو ای حدیث غم هجر بر زبان آئی
همیشه گویم اگر بینمت سپارم جان
مگر که بر سرم از بهر امتحان آئی
همین نه سنگ بنالد ز ناله ام شاید
اگر به پیش تو نالم تو در فغان آئی
به عاشقان بت ناسازگار ما سازد
اگر تو بر سر سازش به آسمانی آئی
سحاب رشک گهی بر غریق عشق بری
که خود بساحل از این بحر بیکران آئی
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
مگر زناز بر افشانده دلستان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
هست روز واپسینم حسرت این
کافتدم بر وی نگاه واپسین
باشدم تا دامنش ناید به دست
بر گریبان دست و بر چشم آستین
گر نباشد مانع آب دیده ام
عالمی سوزد به آه آتشین
آفریده است ایزدش از جان پاک
کآفرین بر جانش از جان آفرین
عارفان را زلف او شد دام دل
زاهدان را چشم او زد راه دین
هست با شهد لب آن نوش لب
همچو حنظل تلخ طعم انگبین
قصد قتلم دارد و زین غافل است
کآرزوی من بود از وی همین
باید آنکو پا نهد در راه عشق
بگذرد از جان به گام اولین
حاجتی نبو به تیغ آنکو که هست
ساعد سیمین و بازوی سمین
عاقبت جان گیرد از من یا ز نار
یا بهای بوسه یار نازنین
دور از او شد درفشان مژگان من
همچو نوک خامه ی فخر زمین
زینت دوران و زیب روزگار
میرزای دهر زین العابدین
اختر برج سعادت آنکه هست
منفعل خورشیدش از رای رزین
شوق نیل حضرتش دارد نیال
تکیه بر خاک درش خواهد تکین
بر زمین مهر فلک هر شامگاه
از پی تعظیم او ساید جبین
حزم او اشرار را سدی سدید
حفظ او احرار را حصنی حصین
می برد رشک آسمانش ز آستان
چون بر آید دست جودش ز آستین
میهمانش از صریر در نیافت
جز ندای فاد خلوها خالدین
آنکه باعث خلقت ذات وی است
ز امتزاج خاک و باد و ماء و طین
ای زبانت مظهر سر خرد
وی بیانت مظهر سحر مبین
باشدت دل مخزنی کآمد در آن
در معنی، گوهر دانش دفین
گشته از کلکت عطارد بهره یاب
نیست آری خرمنی بی خوشه چین
با سحاب آن فرق دارد خامه ات
کآن فشاند قطره این در ثمین
چون زمین جای تو شد نبود عجب
بر سپهر از فخر نازد گر زمین
دشمنان را قهر تو نار سقر
دوستان را مهر تو ماء معین
مور اگر عون از تو خواهد کی شود
هم نبرد از عار با شیر عرین
تا نبندد دل به شوق خدمتت
در رحم صورت کجا بندد جنین
داغ فرمان تو را از ماه نو
کرده خنگ آسمان زیب سرین
صاحبا امید گاها ای که باد
توسن گردون ترا در زیر زین
چند ار دولت به کام غیر شد
زین نباشد خاطرت اندوهگین
گه بود عزت گهی ذلت که هست
رسم گیتی گه چنان گاهی چنین
دور گردون گر نگین جم نهاد
چند روزی در کف دیو لعین
مدتی نگذشت از آن چندان که باز
جم گرفت از دست اهریمن نگین
خواستم در چند بیتی ذم کنم
دشمنان را از کهین و از مهین
پیر عقلم گفت کز این داستان
خامشی اولی است خاموشی گزین
کآنچه گوئی بیش از آنند این گروه
لعنت الله علیهم اجمعین
قبله گاها بسکه دور از خدمتت
جان بود اندوهناک و دل حزین
خویش را بندم به قید مشق خط
تا ز بند غم رهد جان غمین
لیک دارم جر و قر طاسی که هست
زین یسارم در شکایت ز آن یمین
کاغذی بفرست با قدری مداد
تا رهی را منتت دارد رهین
در سفیدی همچو قلب دوست آن
در سیاهی همچو روی دشمن این
در صفا چون روی ترکان ختا
در صفت چون طره ی خوبان چین
این چو مرآت سکندر صاف و آن
همچو آب خضر با ظلمت قرین
این چو داغ لاله مشک آگین و آن
در نزاکت همچو برگ یا سیمین
این چو رای جاهلان بی خرد
آن چو عقل کاملان خرده بین
مظلم این چون خاطر ارباب شرک
روشن آن چون باطن اهل یقین
گر شود لطفت معینم ز آن دو چیز
باد بختت ناصر و طالع معین
بر فلک گرد زمین دارد مدار
مهر و مه تا در شهور و در سنین
دوستت را پای بر فوق فلک
دشمنت را جای در زیر زمین
کافتدم بر وی نگاه واپسین
باشدم تا دامنش ناید به دست
بر گریبان دست و بر چشم آستین
گر نباشد مانع آب دیده ام
عالمی سوزد به آه آتشین
آفریده است ایزدش از جان پاک
کآفرین بر جانش از جان آفرین
عارفان را زلف او شد دام دل
زاهدان را چشم او زد راه دین
هست با شهد لب آن نوش لب
همچو حنظل تلخ طعم انگبین
قصد قتلم دارد و زین غافل است
کآرزوی من بود از وی همین
باید آنکو پا نهد در راه عشق
بگذرد از جان به گام اولین
حاجتی نبو به تیغ آنکو که هست
ساعد سیمین و بازوی سمین
عاقبت جان گیرد از من یا ز نار
یا بهای بوسه یار نازنین
دور از او شد درفشان مژگان من
همچو نوک خامه ی فخر زمین
زینت دوران و زیب روزگار
میرزای دهر زین العابدین
اختر برج سعادت آنکه هست
منفعل خورشیدش از رای رزین
شوق نیل حضرتش دارد نیال
تکیه بر خاک درش خواهد تکین
بر زمین مهر فلک هر شامگاه
از پی تعظیم او ساید جبین
حزم او اشرار را سدی سدید
حفظ او احرار را حصنی حصین
می برد رشک آسمانش ز آستان
چون بر آید دست جودش ز آستین
میهمانش از صریر در نیافت
جز ندای فاد خلوها خالدین
آنکه باعث خلقت ذات وی است
ز امتزاج خاک و باد و ماء و طین
ای زبانت مظهر سر خرد
وی بیانت مظهر سحر مبین
باشدت دل مخزنی کآمد در آن
در معنی، گوهر دانش دفین
گشته از کلکت عطارد بهره یاب
نیست آری خرمنی بی خوشه چین
با سحاب آن فرق دارد خامه ات
کآن فشاند قطره این در ثمین
چون زمین جای تو شد نبود عجب
بر سپهر از فخر نازد گر زمین
دشمنان را قهر تو نار سقر
دوستان را مهر تو ماء معین
مور اگر عون از تو خواهد کی شود
هم نبرد از عار با شیر عرین
تا نبندد دل به شوق خدمتت
در رحم صورت کجا بندد جنین
داغ فرمان تو را از ماه نو
کرده خنگ آسمان زیب سرین
صاحبا امید گاها ای که باد
توسن گردون ترا در زیر زین
چند ار دولت به کام غیر شد
زین نباشد خاطرت اندوهگین
گه بود عزت گهی ذلت که هست
رسم گیتی گه چنان گاهی چنین
دور گردون گر نگین جم نهاد
چند روزی در کف دیو لعین
مدتی نگذشت از آن چندان که باز
جم گرفت از دست اهریمن نگین
خواستم در چند بیتی ذم کنم
دشمنان را از کهین و از مهین
پیر عقلم گفت کز این داستان
خامشی اولی است خاموشی گزین
کآنچه گوئی بیش از آنند این گروه
لعنت الله علیهم اجمعین
قبله گاها بسکه دور از خدمتت
جان بود اندوهناک و دل حزین
خویش را بندم به قید مشق خط
تا ز بند غم رهد جان غمین
لیک دارم جر و قر طاسی که هست
زین یسارم در شکایت ز آن یمین
کاغذی بفرست با قدری مداد
تا رهی را منتت دارد رهین
در سفیدی همچو قلب دوست آن
در سیاهی همچو روی دشمن این
در صفا چون روی ترکان ختا
در صفت چون طره ی خوبان چین
این چو مرآت سکندر صاف و آن
همچو آب خضر با ظلمت قرین
این چو داغ لاله مشک آگین و آن
در نزاکت همچو برگ یا سیمین
این چو رای جاهلان بی خرد
آن چو عقل کاملان خرده بین
مظلم این چون خاطر ارباب شرک
روشن آن چون باطن اهل یقین
گر شود لطفت معینم ز آن دو چیز
باد بختت ناصر و طالع معین
بر فلک گرد زمین دارد مدار
مهر و مه تا در شهور و در سنین
دوستت را پای بر فوق فلک
دشمنت را جای در زیر زمین
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
شود چو شاد زقتلم دل من و تو مترس
ز یک گناه که در ضمن آن بود دو ثواب
مپرس حال دل من بخون کیست ببین
تو را به پنجه نگار و مرا به چهره خضاب
به خواب روی تو آید به دیده ی من اگر
جدا ز روی تو در دیده ی من آید خواب
نکرد منع نگه یا نکرد رازم فاش
کدام اثر که به حالم نکرد چشم پر آب؟
زروی کار بر افکندیم نقاب آنگه
که بر فکندی از آن روی دلفریب نقاب
همیشه دارد عشق تو جای در دل من
چرا که عشق تو گنج است و جای گنج خراب
زبس که تاب دل بی قرار من بر بود
از این سبب سر زلف تو دارد اینهمه تاب
غم تو با دل و عشق تو با تنم آن کرد
که با گیاه کند برق و با کتان مهتاب
همین به جام تو لعل مذاب ریزی و من
به یاد لعل تو ریزم زدیده لعل مذاب
چنان جدا ز تو گرید که فرق نتواند
کسی که چشم (سحاب) است یا که چشم سحاب
ز یک گناه که در ضمن آن بود دو ثواب
مپرس حال دل من بخون کیست ببین
تو را به پنجه نگار و مرا به چهره خضاب
به خواب روی تو آید به دیده ی من اگر
جدا ز روی تو در دیده ی من آید خواب
نکرد منع نگه یا نکرد رازم فاش
کدام اثر که به حالم نکرد چشم پر آب؟
زروی کار بر افکندیم نقاب آنگه
که بر فکندی از آن روی دلفریب نقاب
همیشه دارد عشق تو جای در دل من
چرا که عشق تو گنج است و جای گنج خراب
زبس که تاب دل بی قرار من بر بود
از این سبب سر زلف تو دارد اینهمه تاب
غم تو با دل و عشق تو با تنم آن کرد
که با گیاه کند برق و با کتان مهتاب
همین به جام تو لعل مذاب ریزی و من
به یاد لعل تو ریزم زدیده لعل مذاب
چنان جدا ز تو گرید که فرق نتواند
کسی که چشم (سحاب) است یا که چشم سحاب
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
که گوید از من آزرده دل با بی وفا یاری؟
که نه کس جز فنون بی وفائی کرد ارشادش
که ای بی مهر اکنون خسته جانی را که میخواهی
مدام از هجر خود آزرده نه از وصل خود شادش
ز آزارت به گردون می رسد پیوسته افغانش
ز بیدادت به کیوان می رسد هموار فریادش
هم از آلام هجران جام عشرت گشته پر خونش
هم از اسقام حرمان خاک هستی رفته بر بادش
چو گفت این چند بیت آنکه می خواند از زبان من
به او این شعر عاشق را که رحمت بر روان بادش
«نمیگویم فراموشش مکن، گاهی بیاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش»
که نه کس جز فنون بی وفائی کرد ارشادش
که ای بی مهر اکنون خسته جانی را که میخواهی
مدام از هجر خود آزرده نه از وصل خود شادش
ز آزارت به گردون می رسد پیوسته افغانش
ز بیدادت به کیوان می رسد هموار فریادش
هم از آلام هجران جام عشرت گشته پر خونش
هم از اسقام حرمان خاک هستی رفته بر بادش
چو گفت این چند بیت آنکه می خواند از زبان من
به او این شعر عاشق را که رحمت بر روان بادش
«نمیگویم فراموشش مکن، گاهی بیاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - مدیحه
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳