عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
فراق یار
از تو ای می‏زده، در میکده نامی نشنیدم
نزد عشاق شدم، قامت سرو تو ندیدم
از وطن رخت ببستم که تو را باز بیابم
هر چه حیرت‏زده گشتم، به نوایی نرسیدم
گفتم از خود برهم تا رخ ماه تو ببینم
چه کنم من که از این قید منیّت نرهیدم؟
کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد
بی نصیبم من بیچاره که در خانه خزیدم
لطفی ای دوست که پروانه شوم در بر رویت
رحمی ای یار که از دور رسانند نویدم
ای که روح منی، از رنج فراقت چه نبردم؟
ای که در جان منی، از غم هجرت چه کشیدم؟
امام خمینی : غزلیات
نسیم عشق
به من نگر که رخی همچو کهربا دارم
دلی به سوی رخ یار دلربا دارم
ز جام عشق چشیدم شراب صدق و صفا
به خمّ میکده با جان و دل، وفادارم
مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهد رهاند
چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم؟
غلام همّت جام شراب ساقی باش
که هر چه هست از آن روی با صفا دارم
نسیم عشق ، به آن یار دلربا برگو
ز جای خیز که من درد بی‏دوا دارم
چه رازهاست در این خمّ و ساقی و دلبر
به جان دوست ز درگاه کبریا دارم
سخن ز تخت سلیمان و جام جم نزنید
که تاج خسروِ کی را منِ گدا دارم
امام خمینی : غزلیات
جامه‌دران
من خواستار جام می از دست دلبرم
این راز با که گویم و این غم کجا برم؟
جان باختم به حسرت دیدار روی دوست
پروانه دور شمعم و اسپند آذرم
پرپر شدم ز دوری او، کنج این قفس
این دام باز گیر تا که معلّق زنان پرم
این خرقه ملوّث و سجاده ریا
آیا شود که بر درِ میخانه بردرم؟
گر از سبوی عشق، دهد یار جرعه‏ای
مستانه، جان ز خرقه هستی درآورم
پیرم؛ ولی به گوشه چشمی جوان شوم
لطفی که از سراچه آفاق بگذرم
امام خمینی : غزلیات
انتظار
از غم دوست، در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد، کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم
در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم
سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
امام خمینی : غزلیات
شبِ وصل
یک امشبی که در آغوش ماه تابانم
ز هر چه در دو جهان است، روی گردانم
بگیر دامن خورشید را دمی، ای صبح
که مه نهاده سر خویش را به دامانم
هزار ساغر آب حیات خوردم از آن
لبان و همچو سکندر هنوز عطشانم
خدای را که چه سرّی نهفته اندر عشق
که یار در بر من خفته، من پریشانم؟
ندانم از شب وصل است یا ز صبح فراق
که همچو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟
هزار سال، اگر بگذرد از این شب وصل
ز داستان لطیفش، هزار دستانم
مخوان حدیث شب وصل خویش را، هندی
که بیمناک ز چشمِ بدِ حسودانم
امام خمینی : غزلیات
شمع وجود
آید آن روز که من، هجرت از این خانه کنم؟
از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار
بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟
روی از خانقه و صومعه برگردانم
سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟
حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ
رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان
مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده، بر بندم رخت
پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟
امام خمینی : غزلیات
خلوتگه عشاق
فرّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم
از غم دوری دلدار رهم، شاد شوم
سر نهم بر قدم دوست، به خلوتگه عشق
لب نهم بر لب شیرین تو، فرهاد شوم
طی کنم راه خرابات و به پیری برسم
از دم پیر خرابات دل آباد شوم
یاد روزی که به خلوتگه عشاق روم
طرب انگیز و طرب خیز و طرب‏زاد شوم
نه به میخانه مرا راه، نه در مسجد جا
یار را گو: سببی ساز که ارشاد شوم
امام خمینی : غزلیات
همّت پیر
رازی است مرا، رازگشایی خواهم
دردی است به جانم و دوایی خواهم
گر طور ندیدم و نخواهم دیدن
در طور دل از تو، جای پایی خواهم
گر صوفی صافی نشدم در ره عشق
از همّت پیر ره، صفایی خواهم
گر دوست وفایی نکند بر درویش
با جان و دلم از او جفایی خواهم
بردار حجاب از رخ، ای دلبر حسن
در ظلمت شب، راهنمایی خواهم
از خویش برون شو، ای فرو رفته به خود
من عاشقِ از خویش رهایی خواهم
در جان منیّ و می نیابم رخ تو
در کنز عیان، کنز خفایی خواهم
این دفتر عشق را بِبَند ای درویش
من غرقم و دستِ ناخدایی خواهم
امام خمینی : غزلیات
صاحب درد
ما زاده عشقیم و فزاینده دردیم
با مدّعیِ عاکفِ مسجد، به نبردیم
با مدعیان، در طلبش عهد نبستیم
با بی‏خبران، سازش بیهوده نکردیم
در آتش عشق تو، خلیلانه خزیدیم
در مسلخ عشاق تو، فرزانه و فردیم
در میکده با می‏زدگان، بیهش و مستیم
در بتکده با بت زده، هم‏عهد چو مردیم
در حلقه خود باختگان، چون گل سرخیم
در جرگه زالوصفتان، با رخِ زردیم
در زمره آشفته دلان، زار و نزاریم
در حوزه صاحبنظران، چون یخ سردیم
با صوفی و درویش و قلندر به ستیزیم
با می زدگان، گمشدگان، بادیه گردیم
با کس ننماییم بیان، حال دل خویش
ما خانه به دوشان، همگی صاحب دردیم
امام خمینی : غزلیات
کعبه دل
تا از دیار هستی، در نیستی خزیدیم
از هر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم
با کاروان بگویید: از راه کعبه برگرد
ما یار را به مستی، بیرون خانه دیدیم
لبّیک از چه گویید، ای رهروان غافل ؟
لَبیّک او به خلوت، از جامِ می شنیدیم
تا چند در حجابید، ای صوفیان محجوب؟
ما پرده خودی را در نیستی دریدیم
ای پرده دار کعبه، بردار پرده از پیش
کز روی کعبه دل، ما پرده را کشیدیم
ساقی، بریز باده در ساغر حریفان
ما طعم باده عشق، از دست او چشیدیم
امام خمینی : غزلیات
سرّ عشق
ما ز دلبستگی حیله گران، بی‏خبریم
از پریشانی صاحبنظران، بی‏خبریم
عاقلان از سر سودایی ما بی‏خبرند
ما ز بیهودگی هوشوران بی‏خبریم
خبری نیست ز عشاق رُخش در دو جهان
چه توان کرد که از بی‏خبران بی‏خبریم؟
سرّ عشق از نظر پرده دران پوشیده است
ما ز رسوایی این پرده دران بی‏خبریم
راز بیهوشی و مستی و خراباتی عشق
نتوان گفت که از راهبران بی‏خبریم
ساغری از کف خود بازده، ای مایه عیش
ما که از شادی و عیش دگران بی‏خبریم
امام خمینی : غزلیات
جام ازل
مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم
دلداده میخانه و قربانی شربیم
در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم
همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم
بی رنگ و نواییم؛ ولی بسته رنگیم
بی نام ونشانیم و همی در پی نامیم
با صوفی و با عارف و درویش، به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم
با هستی و هستی طلبان، پشت به پشتیم
با نیستی از روز ازل گام به گامیم
امام خمینی : غزلیات
بار یار
اکنون که در میکده بسته است به رویم
بهتر که غم خویش به خمار بگویم
من کشته آن ساقی و پیمانه عشقم
من عاشِق دلداده آن روی نکویم
پروانه صفت در برِ آن شمع بسوزم
مجنونم و در راه جنون بادیه پویم
راز دل غمدیده خود را به که گویم؟
من تشنه جام می از آن کهنه سبویم
بردار کتاب از برم و جام می آور
تا آنچه که در جمع کتب نیست، بجویم
از پیچ و خم عِلم و خرد، رخت ببندم
تا بار دهد یار، به پیچ و خم مویم
امام خمینی : غزلیات
وادی ایمن
من در این بادیه صاحبنظری می‏جویم
راه گم کرده‏ام و راهبری می‏جویم
از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست
از نهانخانه رندان، خبری می‏جویم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رُخ او، ثمری می‏جویم
ایمنی نیست در این وادی ایمن، ما را
من در این وادی ایمن، شجری می‏جویم
ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم
در ره عشقِ رُخت، رهگذری می‏جویم
سفر از هیچ به سوی همه چیزم، در پیش
لنگ لنگن روم و همسفری می‏جویم
گفته بودی که ره عشق، ره پر خطری است
عاشقم من که ره پر خطری می‏جویم
اندر این دیر کهن، ریخته شد بال و پرم
بهر منزلگه خود، بال و پری می‏جویم
امام خمینی : غزلیات
بت یکدانه
خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم
بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم
فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم
هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم
واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم
از همه قید بریده، ز همه دانه رها
تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم
مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش
تا بهوش از قدح باده مستانه شویم
امام خمینی : غزلیات
میِ چاره‌ساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشته‏ام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
امام خمینی : غزلیات
ساغر فنا
تا در جهان بود اثر، از جای پای تو
تا نغمه‏ای بود به فلک، از ندای تو
تا ساغر است و مستی و میخوارگی و عشق
تا مسجد است و بتکده و دیر، جای تو
تا هست رنگی، از سخن دلپذیر تو
تا هست بویی، از تو و از مدّعای تو
تا هست واژه ای ز تو در بین واژه ها
تا هست رونقی ز تو و گفته های تو
هرگز نه آنچه در خور عشق است و عاشقی
تا یک نشانه‏ای نبود، از فنای تو
امام خمینی : غزلیات
باده عشق
من خراباتی‏ام؛ از من، سخن یار مخواه
گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه
من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم
از چنین کور، تو بینایی و دیدار مخواه
چشم بیمار تو، بیمار نموده است مرا
غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین، گر که نشستی هرگز
حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین
پند مردان جهان دیده و هشیار، مخواه
امام خمینی : غزلیات
کاروان عشق
پریشان‏حالی و درماندگیّ ما نمی‏دانی
خطا کاری ما را فاش بی پروا نمی‏دانی
به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از لا جانب الّا، نمی‏دانی
تهی‏دستی و ظالم پیشگیّ ما نمی‏بینی
سبکباری عاشق پیشه والا، نمی‏دانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمی‏دانی
زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را
تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمی‏دانی
نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بی‏حاصل
تو گویی آدمیّت را جز این دعوا نمی‏دانی
امام خمینی : غزلیات
گلزار جان
با که گویم غم دل، جز تو که غمخوار منی؟
همه عالم اگرم پشت کند، یار منی
دل نبندم به کسی، روی نیارم به دری
تا تو رویای منی، تا تو مدد کار منی
راهی کوی توام، قافله سالاری نیست
غم نباشد که تو خود، قافله سالار منی
به چمن روی نیارم، نروم در گلزار
تو چمنزار من استیّ و تو گلزار منی
دردمندم، نه طبیبی، نه پرستاری هست
دلخوشم، چون تو طبیب و تو پرستار منی
عاشقم، سوخته ام، هیچ مددکاری نیست
تو مددکار منِ عاشق و دلدار منی