عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۶
حدیث عشق نگیرد به زاهدان هرگز
ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز
به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را
تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز
اگر چه کوه غم روزگاربردل ماست
نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز
به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم
نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز
همیشه همسفر همت بلند خودیم
نداده ایم به دست کسی عنان هرگز
اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما
نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز
همیشه در صدد عیبجویی خویشیم
نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز
(میان آینه و زشت رو صفایی نیست
به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز)
اگر چه غنچه آن گلشنیم ما صائب
نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز
ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز
به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را
تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز
اگر چه کوه غم روزگاربردل ماست
نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز
به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم
نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز
همیشه همسفر همت بلند خودیم
نداده ایم به دست کسی عنان هرگز
اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما
نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز
همیشه در صدد عیبجویی خویشیم
نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز
(میان آینه و زشت رو صفایی نیست
به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز)
اگر چه غنچه آن گلشنیم ما صائب
نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۸
مگر به فکر سواری است آن نگار امروز؟
که نیست فتنه خوابیده را قرار امروز
کدام سنگ ملامت هوای من دارد؟
که نیست در دل دیوانه ام قرار امروز
گذشت آن که خزف اعتبار گوهر داشت
به نرخ خاک بود در شاهوار امروز
همیشه انجمن روزگار ناخوش بود
ترا خیال که خوش نیست روزگار امروز
مدار چشم ترحم ز تیغ یار که نیست
نم مروت در هیچ جویبار امروز
دلیر در سر بازار حشر خرج کند
گرفت هرکه زر خویش را عیار امروز
فغان که نیست درین شیشه های سیمابی
می آنقدر که مرابشکند خمار امروز
همیشه فکرت صائب شکار دل می کرد
کمند ناله او نیست دل شکار امروز
که نیست فتنه خوابیده را قرار امروز
کدام سنگ ملامت هوای من دارد؟
که نیست در دل دیوانه ام قرار امروز
گذشت آن که خزف اعتبار گوهر داشت
به نرخ خاک بود در شاهوار امروز
همیشه انجمن روزگار ناخوش بود
ترا خیال که خوش نیست روزگار امروز
مدار چشم ترحم ز تیغ یار که نیست
نم مروت در هیچ جویبار امروز
دلیر در سر بازار حشر خرج کند
گرفت هرکه زر خویش را عیار امروز
فغان که نیست درین شیشه های سیمابی
می آنقدر که مرابشکند خمار امروز
همیشه فکرت صائب شکار دل می کرد
کمند ناله او نیست دل شکار امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۹
بیا و تازه کن ایمان به نوبهار امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۲
نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۳
سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۴
به اختیار ز نزهت سرای جان برخیز
گران نگشته ازین خاک آستان برخیز
گره مشو به دل خاک تیره چون قارون
چوعیسی از سر این تیره خاکدان برخیز
چو تخم اشک ممان از فسردگی در خاک
چو آه گرم شو از سینه جهان برخیز
اجل نیامده جان را به طاق نسیان نه
روان نگشته قضا از سر روان برخیز
دمادم است که در خرمن تو افتاده است
ز زیر تیغ شرربار کهکشان برخیز
ز گریه دل شب، روی شمع نورانی است
تو نیز شب به دو چشم شررفشان برخیز
مده ز دست گریبان غنچه خسبی را
گل صباح، گل از بستر گران برخیز
تلاش عالم بالای خاکساری کن
به صدر اگر بنشینی، ز آستان برخیز
نفس شمرده زدن صبح را جوان دارد
توهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخیز
پل شکسته به سیلاب برنمی آید
ز راه اشک من ای طاق کهکشان برخیز
محک چه صرفه برد از زر تمام عیار؟
ز پیش راه من ای سنگ امتحان برخیز
منه به دوش عصا بار ناتوانی خویش
شراب کهنه به دست آور و جوان برخیز
زبان طرز نظیری است صائب این مصرع
که پیش ازان که نگردیده ای گران برخیز
گران نگشته ازین خاک آستان برخیز
گره مشو به دل خاک تیره چون قارون
چوعیسی از سر این تیره خاکدان برخیز
چو تخم اشک ممان از فسردگی در خاک
چو آه گرم شو از سینه جهان برخیز
اجل نیامده جان را به طاق نسیان نه
روان نگشته قضا از سر روان برخیز
دمادم است که در خرمن تو افتاده است
ز زیر تیغ شرربار کهکشان برخیز
ز گریه دل شب، روی شمع نورانی است
تو نیز شب به دو چشم شررفشان برخیز
مده ز دست گریبان غنچه خسبی را
گل صباح، گل از بستر گران برخیز
تلاش عالم بالای خاکساری کن
به صدر اگر بنشینی، ز آستان برخیز
نفس شمرده زدن صبح را جوان دارد
توهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخیز
پل شکسته به سیلاب برنمی آید
ز راه اشک من ای طاق کهکشان برخیز
محک چه صرفه برد از زر تمام عیار؟
ز پیش راه من ای سنگ امتحان برخیز
منه به دوش عصا بار ناتوانی خویش
شراب کهنه به دست آور و جوان برخیز
زبان طرز نظیری است صائب این مصرع
که پیش ازان که نگردیده ای گران برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۵
ترا که نور نظر نیست اعتبار آمیز
نظر به هر چه کنی می شود غبار آمیز
جواب تلخ به نقد از لب ترشرویان
هزار بار به از قند انتظار آمیز
برآن بلند نظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز
ندید از آینه عمر روی نقش مراد
ز خون هرکه نشد پنجه ای نگارآمیز
شمار داغ به اندازه هوس باشد
به قدر خارو خس آتش بود شرارآمیز
مقام گوهر شهوار سینه دریاست
شکار خار کند موجه کنارآمیز
به زلف و خال نکویان نظر سیاه مکن
چه دل گشاید ازین مهره های مارآمیز
به نیم چشم زدن شد تهی زنقد حیات
بساط هستی، چون کاغذ شرارآمیز
مبین به زردی ظاهر که چون گل رعنا
خزان چهره عاشق بود بهارآمیز
به گردباد غلط می کنند آه مرا
زبس که شد زجهان خاطرم غبارآمیز
مخور ز خلق فریب ملایمت صائب
که چرب نرمی مردم گلی است خارآمیز
نظر به هر چه کنی می شود غبار آمیز
جواب تلخ به نقد از لب ترشرویان
هزار بار به از قند انتظار آمیز
برآن بلند نظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز
ندید از آینه عمر روی نقش مراد
ز خون هرکه نشد پنجه ای نگارآمیز
شمار داغ به اندازه هوس باشد
به قدر خارو خس آتش بود شرارآمیز
مقام گوهر شهوار سینه دریاست
شکار خار کند موجه کنارآمیز
به زلف و خال نکویان نظر سیاه مکن
چه دل گشاید ازین مهره های مارآمیز
به نیم چشم زدن شد تهی زنقد حیات
بساط هستی، چون کاغذ شرارآمیز
مبین به زردی ظاهر که چون گل رعنا
خزان چهره عاشق بود بهارآمیز
به گردباد غلط می کنند آه مرا
زبس که شد زجهان خاطرم غبارآمیز
مخور ز خلق فریب ملایمت صائب
که چرب نرمی مردم گلی است خارآمیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۷
زان چهره خط قیامتی انگیخته است باز
رنگی برای بردن دل ریخته است باز
بس ملک دل که زیر نگین آورد ترا
زین لشکری که خط تو انگیخته است باز
هر چند خط صلای خزان داد در چمن
برگ نشاط بر سر هر ریخته است باز
زان لب هنوز می شکند یک جهان خمار
زان زلف خوشه های دل آمیخته است باز
دارد سر خرابی دلهای خونچکان
مشکی لبش به باده برآمیخته است باز
از رفت و روی آه محال است کم شود
مشکی که بر دلم خط او بیخته است باز
هر فتنه ای که در شکن زلف جای داشت
در گوشه های چشم تو بگریخته است باز
هر چند خط به حسن تو آورده است زور
پیوند دل ز موی تو نگسیخته است باز
گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز
در دست حسن خنجر آهیخته است باز
صائب ز وصف خط و رخ او درین غزل
ایمان و کفر را به هم آمیخته است باز
رنگی برای بردن دل ریخته است باز
بس ملک دل که زیر نگین آورد ترا
زین لشکری که خط تو انگیخته است باز
هر چند خط صلای خزان داد در چمن
برگ نشاط بر سر هر ریخته است باز
زان لب هنوز می شکند یک جهان خمار
زان زلف خوشه های دل آمیخته است باز
دارد سر خرابی دلهای خونچکان
مشکی لبش به باده برآمیخته است باز
از رفت و روی آه محال است کم شود
مشکی که بر دلم خط او بیخته است باز
هر فتنه ای که در شکن زلف جای داشت
در گوشه های چشم تو بگریخته است باز
هر چند خط به حسن تو آورده است زور
پیوند دل ز موی تو نگسیخته است باز
گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز
در دست حسن خنجر آهیخته است باز
صائب ز وصف خط و رخ او درین غزل
ایمان و کفر را به هم آمیخته است باز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۹
با عشق او ز هر دو جهانیم پاکباز
ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز
از خاک منت گل بی خار می کشیم
با آن که همچو آب روانیم پاکباز
از زخم خار شکوه نفهمیده ایم چیست
چون ماهیان ز تیغ زبانیم پاکباز
آهی است سرد در جگر آتشین ما
از برگ عیش همچو خزانیم پاکباز
آیینه ایم لیک ز حیرت درین بساط
از نقش دلفریب جهانیم پاکباز
چون سینه گشاده مستان ساده لوح
از خرده های راز نهانیم پاکباز
زان همچو شبنمیم درین بوستان عزیز
کز رنگ و بوی باغ جهانیم پاکباز
زان بی نشان به نام قناعت نموده ایم
هرچند ما ز نام ونشانیم پاکباز
صائب اگر چه هیچ نداریم در بساط
از چشم و خاطر نگرانیم پاکباز
ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز
از خاک منت گل بی خار می کشیم
با آن که همچو آب روانیم پاکباز
از زخم خار شکوه نفهمیده ایم چیست
چون ماهیان ز تیغ زبانیم پاکباز
آهی است سرد در جگر آتشین ما
از برگ عیش همچو خزانیم پاکباز
آیینه ایم لیک ز حیرت درین بساط
از نقش دلفریب جهانیم پاکباز
چون سینه گشاده مستان ساده لوح
از خرده های راز نهانیم پاکباز
زان همچو شبنمیم درین بوستان عزیز
کز رنگ و بوی باغ جهانیم پاکباز
زان بی نشان به نام قناعت نموده ایم
هرچند ما ز نام ونشانیم پاکباز
صائب اگر چه هیچ نداریم در بساط
از چشم و خاطر نگرانیم پاکباز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۰
باشد ز زلف آن رخ چون لاله بی نیاز
از دامن است شعله جواله بی نیاز
ماه تمام رابه معرف چه حاجت است ؟
آن حسن کامل است ز دلاله بی نیاز
از خط گزیر نیست رخ همچو ماه را
ماه تمام اگر شود از هاله بی نیاز
دانسته ام عیار دل سخت یار را
مستغنیم ز گریه و از ناله بی نیاز
حاجت به خلق، سوخته جانان نمی برند
از مرهم است داغ دل لاله بی نیاز
این شکر چون کنم که لب تشنه مرا
از آب کرد ساغر تبخاله بی نیاز؟
کام کسی که شهد قناعت چشیده است
باشد ز ناز شکر بنگاله بی نیاز
منت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاه
در بردن دل است ز دنباله بی نیاز
بر رهنورد شوق گران است برگ گل
اشک روان ماست ز پرگاله بی نیاز
صائب ز غم منال که یک دیدن رخش
دل را کند ز شادی صد ساله بی نیاز
از دامن است شعله جواله بی نیاز
ماه تمام رابه معرف چه حاجت است ؟
آن حسن کامل است ز دلاله بی نیاز
از خط گزیر نیست رخ همچو ماه را
ماه تمام اگر شود از هاله بی نیاز
دانسته ام عیار دل سخت یار را
مستغنیم ز گریه و از ناله بی نیاز
حاجت به خلق، سوخته جانان نمی برند
از مرهم است داغ دل لاله بی نیاز
این شکر چون کنم که لب تشنه مرا
از آب کرد ساغر تبخاله بی نیاز؟
کام کسی که شهد قناعت چشیده است
باشد ز ناز شکر بنگاله بی نیاز
منت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاه
در بردن دل است ز دنباله بی نیاز
بر رهنورد شوق گران است برگ گل
اشک روان ماست ز پرگاله بی نیاز
صائب ز غم منال که یک دیدن رخش
دل را کند ز شادی صد ساله بی نیاز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۲
بر شیشه و پیاله ظفر یافت دست ما
ای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوز
راهی است راه عشق که ناچار رفتنی است
یوسف تو هم در آتش این کاروان بسوز
بر کوره گلابگر افتاد راه گل
بلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوز
مردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شو
تا ممکن است تن زن و تا می توان بسوز
زین بیش پایمال درین خاکدان مباش
از بوسه وداع دل آسمان بسوز
خاکستر مرا ز حسد چشم می زنند
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز
صائب ز آستانه جانان، دل شبی
بربای بوسه ای و دل پاسبان بسوز
ای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوز
راهی است راه عشق که ناچار رفتنی است
یوسف تو هم در آتش این کاروان بسوز
بر کوره گلابگر افتاد راه گل
بلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوز
مردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شو
تا ممکن است تن زن و تا می توان بسوز
زین بیش پایمال درین خاکدان مباش
از بوسه وداع دل آسمان بسوز
خاکستر مرا ز حسد چشم می زنند
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز
صائب ز آستانه جانان، دل شبی
بربای بوسه ای و دل پاسبان بسوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۵
از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۶
تا دست دست توست میی در ایاغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۸
چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی ساز
برگ طرب خویش ز رنگین سخنی ساز
هنگامه صحبت شود از سوختگان گرم
از داغ به گرد دل خود انجمنی ساز
تادامن پیراهن یوسف به کف آری
یک چند چو یعقوب به بیت الحزنی ساز
کمتر ز حبابی نتوان بود درین بحر
ازدیده پوشیده خود پیرهنی ساز
چون کرم بریشم نظر ازمرگ مپوشان
در زندگی از پیرهن خود کفنی ساز
در پرده غیب است فتوحات نهفته
چون خال سیه چشم به کنج دهنی ساز
از جسم مکن بستر و بالین فراغت
زین پنبه چو حلاج مهیا رسنی ساز
تا از تو رسد سنگ ملامت به نوایی
ازشیشه به هنگامه اطفال تنی ساز
ای قاصد اگر نامه ز دلدار نیاری
از بهر تسلی ز زبانش سخنی ساز
نقصان نکند هرکه زرخویش به زر داد
نقد دل و جان صرف بت سیم تنی ساز
ای بلبل بیدرد چه موقوف بهاری؟
ازبال و پر خویش چو طوطی چمنی ساز
صائب به عقیق دگران چشم مکن سرخ
از پاره دل، دامن خود رایمنی ساز
برگ طرب خویش ز رنگین سخنی ساز
هنگامه صحبت شود از سوختگان گرم
از داغ به گرد دل خود انجمنی ساز
تادامن پیراهن یوسف به کف آری
یک چند چو یعقوب به بیت الحزنی ساز
کمتر ز حبابی نتوان بود درین بحر
ازدیده پوشیده خود پیرهنی ساز
چون کرم بریشم نظر ازمرگ مپوشان
در زندگی از پیرهن خود کفنی ساز
در پرده غیب است فتوحات نهفته
چون خال سیه چشم به کنج دهنی ساز
از جسم مکن بستر و بالین فراغت
زین پنبه چو حلاج مهیا رسنی ساز
تا از تو رسد سنگ ملامت به نوایی
ازشیشه به هنگامه اطفال تنی ساز
ای قاصد اگر نامه ز دلدار نیاری
از بهر تسلی ز زبانش سخنی ساز
نقصان نکند هرکه زرخویش به زر داد
نقد دل و جان صرف بت سیم تنی ساز
ای بلبل بیدرد چه موقوف بهاری؟
ازبال و پر خویش چو طوطی چمنی ساز
صائب به عقیق دگران چشم مکن سرخ
از پاره دل، دامن خود رایمنی ساز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۹
پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۰
لب ساقی شکربارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۱
به مژگان اشک پاشیدن میاموز
به ابر تیره باریدن میاموز
به زلف آه،پیچیدن مده یاد
به دراشک، غلطیدن میاموز
دل ما را به درد خویش بگذار
به ماتم دیده نالیدن میاموز
نمی آید عنانداری ز سیلاب
به عاشق پای لغزیدن میاموز
مکن تکلیف جان دادن به عشاق
به مستان جامه بخشیدن میاموز
به شام هجر، دلگیری مده یاد
به مهر و مه درخشیدن میاموز
مده تعلیم خونریزی به نشتر
به مژگان سینه کاویدن میاموز
هوس بیطاقتی راخوب دارد
به سرما خورده لرزیدن میاموز
مگو با عاقلان افسانه عشق
به خون مرده جوشیدن میاموز
مجو وجد و سماع از زاهد خشک
به نبض مرده جنبیدن میاموز
ز خود بیرون شدن زاهد چه داند؟
به چوب خشک بالیدن میاموز
هوس در بوسه دزدی اوستادست
به طفل شوخ گل چیدن میاموز
خدادادست ناز و شیوه حسن
به چشم آهوان دیدن میاموز
مرا کز دودمان اهل عشقم
به گرد شمع گردیدن میاموز
خدادادست علم عشقبازی
به صائب عشق ورزیدن میاموز
به ابر تیره باریدن میاموز
به زلف آه،پیچیدن مده یاد
به دراشک، غلطیدن میاموز
دل ما را به درد خویش بگذار
به ماتم دیده نالیدن میاموز
نمی آید عنانداری ز سیلاب
به عاشق پای لغزیدن میاموز
مکن تکلیف جان دادن به عشاق
به مستان جامه بخشیدن میاموز
به شام هجر، دلگیری مده یاد
به مهر و مه درخشیدن میاموز
مده تعلیم خونریزی به نشتر
به مژگان سینه کاویدن میاموز
هوس بیطاقتی راخوب دارد
به سرما خورده لرزیدن میاموز
مگو با عاقلان افسانه عشق
به خون مرده جوشیدن میاموز
مجو وجد و سماع از زاهد خشک
به نبض مرده جنبیدن میاموز
ز خود بیرون شدن زاهد چه داند؟
به چوب خشک بالیدن میاموز
هوس در بوسه دزدی اوستادست
به طفل شوخ گل چیدن میاموز
خدادادست ناز و شیوه حسن
به چشم آهوان دیدن میاموز
مرا کز دودمان اهل عشقم
به گرد شمع گردیدن میاموز
خدادادست علم عشقبازی
به صائب عشق ورزیدن میاموز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۳
خضر راه حقیقت است مجاز
مکن این در به روی خویش فراز
دل محمود اگر همی خواهی
دست کوته مکن ز زلف ایاز
عاشق از سرزنش نیندیشد
شمع رانیست سرکشی از گاز
دست خون است داو اول ما
دوشش ماست نقش سینه باز
پرده نام وننگ یک سو کن
زن نه ای، ای عشق درلباس مباز
سیل تقوی و برق ناموس است
می گلرنگ و شعله آواز
آخر کار خوشه را دیدی
گردن سرکشی دگر مفراز
خنده کبک درکمین دارد
اشک خونین چنگل شهباز
پای در دامن قناعت کش
تا نسوزی به آتش تک و تاز
گل و زر داری و دو روزه نشاط
سرو و بی حاصلی و عمر دراز
بردباری است معدن گوهر
خاکساری است مسند اعزاز
چون فلاخن به گرد خویش بگرد
هر چه بردل گران، به دور انداز
صائب از خاک پاک تبریزست
هست سعدی گر از گل شیراز
مکن این در به روی خویش فراز
دل محمود اگر همی خواهی
دست کوته مکن ز زلف ایاز
عاشق از سرزنش نیندیشد
شمع رانیست سرکشی از گاز
دست خون است داو اول ما
دوشش ماست نقش سینه باز
پرده نام وننگ یک سو کن
زن نه ای، ای عشق درلباس مباز
سیل تقوی و برق ناموس است
می گلرنگ و شعله آواز
آخر کار خوشه را دیدی
گردن سرکشی دگر مفراز
خنده کبک درکمین دارد
اشک خونین چنگل شهباز
پای در دامن قناعت کش
تا نسوزی به آتش تک و تاز
گل و زر داری و دو روزه نشاط
سرو و بی حاصلی و عمر دراز
بردباری است معدن گوهر
خاکساری است مسند اعزاز
چون فلاخن به گرد خویش بگرد
هر چه بردل گران، به دور انداز
صائب از خاک پاک تبریزست
هست سعدی گر از گل شیراز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۴
روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس
ریزش بی پرده آب روی سایل می برد
زان کند دریا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد
نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس
تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرایی دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
می زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوی مشک عریان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است
صبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس
ریزش بی پرده آب روی سایل می برد
زان کند دریا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد
نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس
تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرایی دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
می زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوی مشک عریان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است
صبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۶
می کنم سیرگل از چاک گریبان قفس
نبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخس
عندلیبی راکه ازگل با خیال گل خوش است
هیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفس
می شود شمع امیدش روشن از باد صبا
هرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفس
ناله دل ،زندگی رامانع تعجیل نیست
کاروانی رانسوزد دل به فریاد جرس
اهل معنی دل به معنی ازجهان خوش کرده اند
بلبلان رانیست جز فریاد خود فریادرس
از فروغ دل ،سیه گردد جهان برچشم من
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
نیست جزباد بروت از عشق زاهد نصیب
ساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خار و خس ؟
بر نمی آید به قانع زور بازوی حریص
از لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگس
سرو جنت می شود چون کرد تغییر لباس
هر دلی کامروز شد آزاد از قید هوس
چشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارها
از عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس
نبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخس
عندلیبی راکه ازگل با خیال گل خوش است
هیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفس
می شود شمع امیدش روشن از باد صبا
هرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفس
ناله دل ،زندگی رامانع تعجیل نیست
کاروانی رانسوزد دل به فریاد جرس
اهل معنی دل به معنی ازجهان خوش کرده اند
بلبلان رانیست جز فریاد خود فریادرس
از فروغ دل ،سیه گردد جهان برچشم من
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
نیست جزباد بروت از عشق زاهد نصیب
ساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خار و خس ؟
بر نمی آید به قانع زور بازوی حریص
از لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگس
سرو جنت می شود چون کرد تغییر لباس
هر دلی کامروز شد آزاد از قید هوس
چشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارها
از عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس