عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۸
گوهر کامل عیاران چشم نمناک است وبس
تحفه روشندلان آیینه پاک است وبس
هرگروهی قبله ای دارند ارباب نیاز
قبله حاجت روای مادل چاک است وبس
شیر و شکراز عداوت خون هم رامی خورند
سازگاری درمیان برق وخاشاک است وبس
خرمن بی حاصلان پهلوبه گردون می زند
در شکست خوشه ما برق چالاک است وبس
صبح را زخم نمایان مشرق خورشید شد
روزنی گردارد این غمخانه فتراک است بس
ذره تاخورشید از جام طلب سرگشته اند
نه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است وبس
کاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرند
ماهتاب کلبه مانور ادراک است وبس
گریه اطفال آرد خون مادر را به جوش
بحر رحمت را نظربرچشم نمناک است وبس
ذوق مستی ازحضور خسروی بالاترست
دولت بال همادر سایه تاک است وبس
از نکورویان به دیداری قناعت کرده است
دامن آیینه از گردهوس پاک است وبس
دست حاتم هم بساط جود راطی کرده است
نه همین قارون زخست درته خاک است وبس
مشکلی چون رو دهد سردرگریبان می برند
فتح باب اهل دل از سینه چاک است وبس
تابه کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟
گوهر آسودگی در سینه خاک است وبس
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند
زهردرپیمانه ارباب ادراک است وبس
نیستی از ورطه هستی خلاصت میکند
صندل این دردسر درقبضه خاک است وبس
صائب ارباب هوس در عهد اوآسوده اند
غمزه اش در کشتن عشاق بیباک است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۹
دوزخ ارباب معنی صحبت قال است وبس
هست اگر دارالامانی صحبت حال است وبس
داوری بیهوشی حیرت جهان را برده است
نه همین سوسن درین بستانسرا لال است وبس
می رسند از عاجزی اینجا به منزل رهروان
بی پروبالی درین وادی پروبال است وبس
موج در هرجنبش از حالی به حالی می رود
بحر لنگردار یکتایی به یک حال است وبس
همچو مجنون هیچ کس از رفتن ما داغ نیست
چشم آهو در قفای ما به دنیا است وبس
نه همین سرگشته دارد خاکیان را دانه اش
مرکز افلاک هم آن نقطه خال است و بس
قصر دولت پایداراز دست ارباب دعاست
پشتبان طاق کسری کلبه زال است وبس
از خط و خال تو صائب معنیی فهمیده است
ورنه دام اهل معنی نه خط وخال است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۰
از دل آگاه در عالم همین نام است و بس
چشم بیداری که دیدم حلقه دام است وبس
رو به هر خاری که کردم خانه صیادبود
هر کف خاکی که دیدم پرده دام است وبس
چشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاه
بیشتر تاریکی این خانه از جام است وبس
سیرنرگس زار چشم لاله رویان کرده ام
پرده شرم وحیادر چشم بادام است وبس
نام شاهان ازبنای خیر می گردد بلند
حاصل جم از جهان آوازه جام است وبس
سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام
حاصل نخل تمنا میوه خام است وبس
پی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودی
راه این ویرانه در بسته از بام است وبس
در گرفتاری بود جمعیت خاطر مرا
رشته شیرازه بال و پرم دام است وبس
از سر مژگان نگاه حسرت مانگذرد
عمربال افشانی ما تالب بام است وبس
از توکل در حنا مگذار دست سعی را
قفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبس
هرکه را دیدم صائب پخته می گوید سخن
در میان اهل معنی فکر ما خام است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۱
میوه باغ امیدم داغ حرمان است و بس
یار دلسوزی که می بینم نمکدان است وبس
پشت و روی این ورق رابارها گردیده ام
عالم از جهان مرکب یک شبستان است و بس
نور شرم از دیده خوبان بازاری مجوی
این جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس
سنگ رایاقوت می سازم به صد خون جگر
روزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بس
آن که گاهی عقده ای وا می کند ازکارمن
دربیابان طلب خار مغیلان است و بس
می کشد هرکس که در قید لباس آرد مرا
حلقه فتراک من طوق گریبان است وبس
چون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟
پاکدامانی که می بینم بیابان است و بس
دل نیازردن اگر شرط مسلمانی بود
می توان گفتن همین هندو مسلمان است و بس
چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیر
حاصل قرب نکویان چشم گریان است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۲
پامنه بیرون زحد خود کمال این است و بس
پیش اهل دید ملک بی زوال این است و بس
درد خودبینی بود صد پرده از کوری بتر
اختر ارباب بینش را وبال این است وبس
خون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفا
گر شرابی هست درعالم حلال این است و بس
چشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن است
شاهباز معرفت را شاهبال این است و بس
باطن خود را مزین کن به اخلاق جمیل
کانچه می ماند به حسن لایزال این است و بس
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هرزه گویان جهان را گوشمال این است وبس
از گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکن
شاهد خجلت، دلیل انفال این است و بس
خویش رانزدیک می دانی، ازان دوری ز حق
دورشو ز اندیشه باطل،وصال این است و بس
عشرت ما در رکاب معنی نازک بود
عید مانازک خیالان را هلال این است وبس
تا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوند
مطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بس
تا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصی
چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس
دست تحسین برسر دوش قلم صائب بکش
منتهای فکر ارباب کمال این است و بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۳
یارب این جانهای غربت دیده را فریاد رس
روحهای گل به رو مالیده را فریاد رس
با کمند جذبه ای، ای آفتاب بی نیاز
سایه های برزمین چسبیده رافریاد رس
از کشاکشهای بحر ای ساحل آرام بخش
این خس و خاشاک طوفان دیده را فریاد رس
از ره پنهان، به روی گرم ای پیر مغان
باده های خام ناجوشیده را فریاد رس
می شود از قطع، راه عشق هر دم دورتر
رهروان این ره خوابیده رافریاد رس
ای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکد
این زسرمای هوس لرزیده رافریاد رس
ای که رگ از سنگ چون مواز خمیر آری برون
رشته جان به تن پیچیده رافریاد رس
ای که کردی از صدف گهواره در یتیم
این گهرهای به گل چسبیده را فریاد رس
بلبلان گلها ز باغ کامرانی چیده اند
این گل از باغ جهان ناچیده را فریاد رس
گرچه می دانم به داد پاکبازان می رسی
این به خون آرزو غلطیده را فریاد رس
در جهان پر ملال ای کیمیای خوشدلی
رحمتی کن صائب غم دیده رافریاد رس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۴
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس
می شوی دیوانه، ازدامان آن صحرا مپرس
تیغ سیراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه در خون می دهی مارا، ازان دریا مپرس
می کنی زیر و زبر مارا، ازان کشور مگوی
سربه صحرا می دهی مارا، ازان صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
قسمت ساحل ز دریا جز کف افسون نیست
حال گوهرهای بحر از مشت خاک ما مپرس
عاشقان دور گرد آیینه دار حیرتند
شبنم افتاده را ازعالم بالا مپرس
در تنور سینه خم جوش این می را ببین
نشأه این باده رااز ساغر و مینا مپرس
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
عشق بالا دست را از عقل نابینا مپرس
زاهد خشک از شراب عشق رنگی دیده است
زینهار از شیشه حال نشأه صهبا مپرس
می زند آتش به عالم، حرف روی او مگو
می کنی قایم قیامت را، ازان بالا مپرس
اشک خونین می شود ،زان چهره رنگین مگو
آه بالا می کشد، زان قامت رعنا مپرس
کاسه در خون جگر داران عالم می زند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس
حلقه بیرون در از خانه باشد بی خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
پشت و روی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
گل چه می داند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
نشأه می می دهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی خبر از ما مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۵
هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس
رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس
کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی
جلوه موج سرابیم از قرار ما مپرس
بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم
از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس
دیده خورشید، فتراک سحر خیزان بود
حلقه فتراک ما بین از شکار ما مپرس
ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما
می شوی آواره احوال دیار ما مپرس
نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد
رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس
سبحه ریگ روان انگشت حیرت می گزد
از شمار داغهای بی شمار ما مپرس
شرح حال دردمندان دردسر می آورد
میل دردسر نداری از خمار ما مپرس
حلقه تأدیب در گوش معلم می کشند
از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس
یک نگاه گرم در سرچشمه خورشید کن
پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس
کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۶
سر گرانیهای او رااز من حیران مپرس
وزن کوه قاف را از پله میزان مپرس
ذکر وحشت، داغ وحشت دیدگان راناخن است
یوسف بی جرم رااز چاه و از زندان مپرس
شور بحر از لوح کشتی می توان چون آب خواند
در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
از سیاهی می شود سر رشته گفتار گم
زینهار از تیرگیهای شب هجران مپرس
چشم و زلف و قامت آن آفت جان راببین
عاشقان را از دل واز دین واز ایمان مپرس
ازهدف تیر هوایی را نمی باشد خبر
خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس
گردباد وادی حیرت ز منزل غافل است
راه کوی لیلی از مجنون سرگردان مپرس
از مروت نیست آزردن دل بیمار را
چون نداری چاره ای، از درد بی درمان مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
ازدل ماسرگذشت سختی دوران مپرس
نیست صائب زاهد بی مغز را از دل خبر
از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۷
حرف آن حسن بسامان ازمن مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ازمن مجنون مپرس
می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ازمن مجنون مپرس
نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ازمن مجنون مپرس
آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ازمن مجنون مپرس
نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ازمن مجنون مپرس
سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ازمن مجنون مپرس
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ازمن مجنون مپرس
زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ازمن مجنون مپرس
پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ازمن مجنون مپرس
برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ازمن مجنون مپرس
صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۸
در جنون فکر سرو سامان ندارد هیچ کس
مدعا چون دیده حیران ندارد هیچ کس
در دیار ما که روزی ازدل خود می خورند
آرزوی نعمت الوان ندارد هیچ کس
زیر چرخ نیلگون، چون پسته، آن هم زیر پوست
با دل پرخون لب خندان ندارد هیچ کس
در دیار ما که جان از بهر مردن می دهند
آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس
عالمی رفته است از خانه سازی پا به گل
فکر خودسازی درین دوران ندارد هیچ کس
می شود اوقات مردم صرف در تعمیر تن
فکر آزادی ازین زندان ندارد هیچ کس
بر ندارد طوق منت گردن آزادگان
شکرالله دست در احسان ندارد هیچ کس
میوه های سردسیر عقل، صائب نارس است
سینه گرم و دل سوزان ندارد هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۹
نیست ما را شکوه ای از تنگی جا در قفس
کز دل واکرده ماداریم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بینی چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نیست ممکن دل شود در سینه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
وای بر مرغی که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
از غبار کاهلی بال و پر ما در قفس
برگ عیش از دوری احباب داغ حسرت است
نیست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درین بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خویش باشد مرغ گویا در قفس
می رسد رزق گرفتاران دنیا بی طلب
هست آب و دانه مرغان مهیا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نیارد هیچ مرغی رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حایل نگردد در میان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوی گل رابود پای دلنوازی در نگار
بلبل بی طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانیها دل خود می خوریم
گرچه آماده است صائب روزی ما در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۱
شد ز خط لعل تو ایمن ز شبیخون هوس
در شب تار بود شهد مسلم ز مگس
در حرامی است اگر باده نشاطی دارد
دختر رز به حلالی نشود قسمت کس
نفس را غفلت دل باعث جرأت گردد
دزد را سرمه توفیق بود خواب عسس
از نصیحت دل مغرور نگردد بیدار
رهرو مانده کند خواب به آواز جرس
از هوس سینه عشاق مکدر گردد
صفحه آینه راتیره کند مشق نفس
چه کند زخم زبان با دل عاشق صائب ؟
شعله اندیشه ندارد ز زبان بازی خس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۳
حجت شور قیامت لب خندان تو بس
هم نبرد صف محشر صف مژگان تو بس
قبله زنده دلان غنچه خندان تو بس
زمزم سوختگان چاه زنخدان تو بس
گر همه روی زمین لشکر ایمان گیرد
علم افراختن زلف پریشان تو بس
نگشایند در جنت اگر بر رخ ما
دلگشاینده ماچاک گریبان تو بس
خط یاقوت اگر از لوح جهان محو شود
سرخط سبزه جنت خط ریحان تو بس
گل رخسار ترا شبنم بیگانه مباد
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو بس
لاله زاری شود از نامه سیاهان گرخاک
همه را شبنمی از قلزم احسان تو بس
مهر و مه گر به شبستان تو پرتو ندهند
چون گهر، صافدلی شمع شبستان تو بس
ای دل از شور قیامت چه توقع داری ؟
شوری بخت، نمکدان سر خوان توبس
گر نبخشد گل جنت به تهیدستی ما
دامن پرگل ما گوشه دامان تو بس
صائب این آن غزل خواجه نظیری است که گفت
هر که برهان طلبد قول تو برهان تو بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۴
داشت امروز رخ یار حجابی که مپرس
زد به روی دل مدهوش گلابی که مپرس
اگر از شرم و حیا بوددوچشمش مخمور
از عرق داشت رخش عالم آبی که مپرس
خنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسن
درشکرخنده نهان زهر عتابی که مپرس
گرچه می زدنگه شوخ به بازی در صلح
داشت بابوسه دهانش شکرابی که مپرس
داشت از سنگدلی هر مژه خونخوارش
پیش دست از دل صدپاره کبابی که مپرس
هر سؤالی که ازو خیرگی شوق نمود
داد در زیر لب خویش جوابی که مپرس
گرچه بی پرده برون آمده بود ازخلوت
داشت از حیرت دیدار نقابی که مپرس
ناز هر چند به دامان نگه می آویخت
می دوید از پی دلها به شتابی که مپرس
با خط و زلف خود از رهگذر دلها داشت
مو شکافانه حسابی و کتابی که مپرس
از خیال لب میگون خراباتی خود
داشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرس
با خیالش دل سودایی صائب همه شب
بود مشغول سؤالی و جوابی که مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۵
بازدارم به نظر خط غباری که مپرس
سایه کرده است به من ابربهاری که مپرس
نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من
کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس
گر چو گل چاک زنم جامه جان معذورم
دیده ام صبح بنا گوش نگاری که مپرس
عجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شد
زده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرس
چه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟
جلوه ای دیده ایم از شاهسواری که مپرس
دیده ام نقش مرادی که تماشادارد
داده ام دست ارادت به نگاری که مپرس
من حیران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟
هست درمد نظر خط غباری که مپرس
چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من ؟
روی گردانده زمن لاله عذاری که مپرس
کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق
بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس
شب که آن مور میان تنگ درآغوشم بود
داشتم از غم ایام کناری که مپرس
من نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخ
خورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرس
چون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟
چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرس
نکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلق
کز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرس
غنچه خسبان گلستان جهان را صائب
هست در پرده دل باغ و بهاری که مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۶
زپرده داری هستی است در حجاب، نفس
که درفنا زته دل کشد حباب، نفس
ز اضطراب دل آید به اضطراب نفس
زآرمیدگی دل رود به خواب نفس
میان گریه وگفتار من تفاوت نیست
زبس که در دل گرمم شده است آب نفس
درین محیط، نشان گهر زجمعی جوی
که سر به مهر کشیدندچون حباب نفس
علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است
چه دست و پای تواند زدن درآب نفس؟
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
همان تردد خود می کند به خواب نفس
غبار حادثه از یکدیگر نمی گسلد
بجان رسید درین منزل خراب نفس
چو آب خضر سیه پوش شد محیط سراب
ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس
ز عرض حال ازان خامشند سوختگان
که شعله می کشد ار جانب کباب نفس
به جستجو نتوان دامن وصال گرفت
و گرنه سوخت درین راه آفتاب نفس
ز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگین
اگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفس
محاسبان قیامت حساب می طلبند
درین بساط مکن خرج بی حساب نفس
بنای خانه گردون چو همتش پست است
چگونه راست کند قد درین خراب نفس
زبیم خوی تو چون موی زنگیان شده است
درون سینه صائب ز پیچ و تاب نفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۷
دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۸
از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس
حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست
از خار خشک حال بهار و خزان مپرس
ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان
از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس
پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو
تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس
چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن
از تیغ بازی مژه دلستان مپرس؟
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
دوری نیازموده چه داند هجر چیست
از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟
تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟
از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس
آن را که هست باتو زبان و دلش یکی
دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس
در زیر کوه قاف پر مور راببین
از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس
تا می توان شنید ز موران تلخکام
وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس
در خاک و خون تپیدن خورشید راببین
دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس
بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را
صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس