عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۵
نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۶
جوهر ذاتی نمی خواهد ز کس اکسیر خویش
گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش
کاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکند
هرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویش
پیچ و تاب بیقراری رشته جان من است
می برم چون آب هرجامی روم زنجیر خویش
آهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنند
عشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویش
زخم من از گردخجلت رخنه دیوار شد
اینقدر غافل نباشد بود از نخجیر خویش
می برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم ما
رحم کن ای سنگدل برجوهر شمشیر خویش
در رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحر
تا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش
گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش
کاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکند
هرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویش
پیچ و تاب بیقراری رشته جان من است
می برم چون آب هرجامی روم زنجیر خویش
آهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنند
عشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویش
زخم من از گردخجلت رخنه دیوار شد
اینقدر غافل نباشد بود از نخجیر خویش
می برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم ما
رحم کن ای سنگدل برجوهر شمشیر خویش
در رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحر
تا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۷
کوته اندیشی که نفرستد به عقبی مال خویش
چشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویش
چون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده ام
دست و پا گم ازهجوم رشته آمال خویش
خواب راحت می کنم در سایه بال هما
تا ز استغنا کشیدم سربه زیربال خویش
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
هرگه اندازم نظر برنامه اعمال خویش
جوی خون از دیده آیینه می گردد روان
پرده بردارم اگر از صورت احوال خویش
نیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی است
این که می دارم نهان ازهمنشینان سال خویش
داغ می بخشد ثمر گفتار هرجا درد نیست
پیش بیدردان مکن اظهار صائب حال خویش
چشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویش
چون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده ام
دست و پا گم ازهجوم رشته آمال خویش
خواب راحت می کنم در سایه بال هما
تا ز استغنا کشیدم سربه زیربال خویش
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
هرگه اندازم نظر برنامه اعمال خویش
جوی خون از دیده آیینه می گردد روان
پرده بردارم اگر از صورت احوال خویش
نیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی است
این که می دارم نهان ازهمنشینان سال خویش
داغ می بخشد ثمر گفتار هرجا درد نیست
پیش بیدردان مکن اظهار صائب حال خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۸
برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش
شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش
دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش
حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش
گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش
شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش
قوت گویاییی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش
شکرستانی برای تلخکامان گشته است
غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش
دردسر بسیار دارد دردمندیها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش
حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد
صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش
گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من
خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش
شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش
قوت گویاییی تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۹
هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۰
می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۳
یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابش
مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟
کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی
که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش
چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی
که مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابش
ریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد
که باشد ازخدا در خلق دایم روی محرابش
توانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجد
ازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش
درین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟
که مهر خامشی برلب نزد دریا ز گردابش
بود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن او
که ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابش
ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیری
چه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه درخوابش؟
مشو آلوده دنیا و لذتهای او صائب
که دارد درد غم درچاشنی، صاف می نابش
مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟
کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی
که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش
چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی
که مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابش
ریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد
که باشد ازخدا در خلق دایم روی محرابش
توانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجد
ازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش
درین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟
که مهر خامشی برلب نزد دریا ز گردابش
بود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن او
که ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابش
ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیری
چه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه درخوابش؟
مشو آلوده دنیا و لذتهای او صائب
که دارد درد غم درچاشنی، صاف می نابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۴
ز سوز سینه پروانه من آب شد آتش
زسیر و دور من سرگشته چون گرداب شد آتش
به داغ ازروی آتشناک او خوش می کنم دل را
شرر تسبیح باشد هرکه را محراب شد آتش
ز بس خون گریه کرد از رشک روی آتشین او
چو رنگ لعل پنهان در دل خوناب شد آتش
ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من
کتان بیجگر را پرتو مهتاب شد آتش
اگر چه بود از روشن روانی شمع محفلها
ز آب دیده من گوهر نایاب شد آتش
من عاجز عنان عمر مستعجل چسان گیرم
که از بس گرمی رفتار،این سیلاب شد آتش
ز فیض کیمیای عشق آتش آب می گردد
گوارا بر سمندر چون شراب ناب شدآتش
به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را
که با چندین زبان، خامش به مشتی آب شد آتش
گر از اسباب افزود آب روی دیگران صائب
دل آزاده را جمعیت اسباب شد آتش
زسیر و دور من سرگشته چون گرداب شد آتش
به داغ ازروی آتشناک او خوش می کنم دل را
شرر تسبیح باشد هرکه را محراب شد آتش
ز بس خون گریه کرد از رشک روی آتشین او
چو رنگ لعل پنهان در دل خوناب شد آتش
ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من
کتان بیجگر را پرتو مهتاب شد آتش
اگر چه بود از روشن روانی شمع محفلها
ز آب دیده من گوهر نایاب شد آتش
من عاجز عنان عمر مستعجل چسان گیرم
که از بس گرمی رفتار،این سیلاب شد آتش
ز فیض کیمیای عشق آتش آب می گردد
گوارا بر سمندر چون شراب ناب شدآتش
به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را
که با چندین زبان، خامش به مشتی آب شد آتش
گر از اسباب افزود آب روی دیگران صائب
دل آزاده را جمعیت اسباب شد آتش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۵
کجا پروانه رابا خویش سازد همنشین آتش؟
که دارد هر طرف چون شمع چندین خوشه چین آتش
زخوی سرکش او شد چنین بالانشین آتش
و گرنه بود در خارا مقید پیش ازین آتش
گره چون گریه گردیده است شبنم درگلوی گل
ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمین آتش
مگر تسکین به لعل آبدار خود دهی دل را
و گرنه هیچ دریا برنمی آید به این آتش
ز فیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک من
کند یکرنگ خود باهر چه می گردد قرین آتش
نباشد لاله در دامان این صحرا، که افتاده
ز برق آه من در خیمه صحرا نشین آتش
چه باشد مست خارخشک من، کزبیم خوی او
ز مجمر می گریزد درحصار آهنین آتش
ز فرش بوریا گفتم مگر لاغر شود نفسم
ندانستم که از خاشاک می گردد سمین آتش
فرو خور خشم راگر زنده می خواهی دل خودرا
که کارآب حیوان می کند در خوردن این آتش
خطش زان درنظر چون موی آتش دیده می آید
که یاقوت لب او راست در زیر نگین آتش
امید سازگاری دارم ازحسن جهانسوزی
که نقش از خوی او چون لاله بندد برزمین آتش
سمندر شو اگر از نی تمنای نوا داری
که دارد ناله جانسوز نی درآستین آتش
ز برق حسن، کوه طور صحرا گرشد صائب
سپندی چون نگهداری کند خود رادرین آتش ؟
که دارد هر طرف چون شمع چندین خوشه چین آتش
زخوی سرکش او شد چنین بالانشین آتش
و گرنه بود در خارا مقید پیش ازین آتش
گره چون گریه گردیده است شبنم درگلوی گل
ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمین آتش
مگر تسکین به لعل آبدار خود دهی دل را
و گرنه هیچ دریا برنمی آید به این آتش
ز فیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک من
کند یکرنگ خود باهر چه می گردد قرین آتش
نباشد لاله در دامان این صحرا، که افتاده
ز برق آه من در خیمه صحرا نشین آتش
چه باشد مست خارخشک من، کزبیم خوی او
ز مجمر می گریزد درحصار آهنین آتش
ز فرش بوریا گفتم مگر لاغر شود نفسم
ندانستم که از خاشاک می گردد سمین آتش
فرو خور خشم راگر زنده می خواهی دل خودرا
که کارآب حیوان می کند در خوردن این آتش
خطش زان درنظر چون موی آتش دیده می آید
که یاقوت لب او راست در زیر نگین آتش
امید سازگاری دارم ازحسن جهانسوزی
که نقش از خوی او چون لاله بندد برزمین آتش
سمندر شو اگر از نی تمنای نوا داری
که دارد ناله جانسوز نی درآستین آتش
ز برق حسن، کوه طور صحرا گرشد صائب
سپندی چون نگهداری کند خود رادرین آتش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۶
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۷
نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش
مگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودش
اجابتهاست درطالع دعای دامن شب را
یکی صد شد امید من زخط عنبر آلودش
دل سنگش کجا برتشنه دیدار می سوزد؟
سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودش
به دوری از حریم اونشد قطع امید من
که برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودش
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
خوشا زخمی که سازد خنده پنهان نمکسودش
مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را
که یاد از بی نیازی می دهد روی زر اندودش
مزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان را
کز این روزن برآید دود چون سازند مسدودش
بر همن ازحضور بت دل آسوده ای دارد
نباشد دل به جان آن راکه درغیب است معبودش
چه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهی
که هر موری سلیمان می شود از سفره جودش
مگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودش
اجابتهاست درطالع دعای دامن شب را
یکی صد شد امید من زخط عنبر آلودش
دل سنگش کجا برتشنه دیدار می سوزد؟
سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودش
به دوری از حریم اونشد قطع امید من
که برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودش
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
خوشا زخمی که سازد خنده پنهان نمکسودش
مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را
که یاد از بی نیازی می دهد روی زر اندودش
مزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان را
کز این روزن برآید دود چون سازند مسدودش
بر همن ازحضور بت دل آسوده ای دارد
نباشد دل به جان آن راکه درغیب است معبودش
چه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهی
که هر موری سلیمان می شود از سفره جودش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۰
همان یوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خریدارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۲
حساب دین و دل راپاک کن باچشم عیارش
که شب رانیمه خواهد کرد از خط حسن طرارش
دو عالم چون صف مژگان اگر زیرو زبر گردد
من و آن چشم کافر کز رگ خواب است زنارش
به هرجاسرو او در جلوه آید، کبک می سازد
به تیغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارش
شود گرداب دریای حلاوت دیده روزن
درآن محفل که آید درسخن لعل شکربارش
فروغ عارض او ذره را خورشید می سازد
خوشا انجام آن شبنم که گردد محو دیدارش
گل اندامی که درپیراهن من خار می ریزد
ز جوش گل رگ لعل است هر خاری ز دیوارش
به اشک شبنم خونین جگر صائب که پردازد؟
که می داند عرق راشبنم بیگانه گلزارش
که شب رانیمه خواهد کرد از خط حسن طرارش
دو عالم چون صف مژگان اگر زیرو زبر گردد
من و آن چشم کافر کز رگ خواب است زنارش
به هرجاسرو او در جلوه آید، کبک می سازد
به تیغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارش
شود گرداب دریای حلاوت دیده روزن
درآن محفل که آید درسخن لعل شکربارش
فروغ عارض او ذره را خورشید می سازد
خوشا انجام آن شبنم که گردد محو دیدارش
گل اندامی که درپیراهن من خار می ریزد
ز جوش گل رگ لعل است هر خاری ز دیوارش
به اشک شبنم خونین جگر صائب که پردازد؟
که می داند عرق راشبنم بیگانه گلزارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۴
شرابی را که چون پروانه گردد گرد سر طورش
نسازد پرده رنبوری انگور مستورش
کسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟
میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورش
نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگردارد
کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟
در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویت
خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش
به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد
نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش
عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو
که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش
کلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟
که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
نسازد پرده رنبوری انگور مستورش
کسی تاکی بود درخرقه ناموس زندانی؟
میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه رازورش
نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگردارد
کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟
در هر دل که واکردم نگارین بوداز رویت
خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش
به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد
نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش
عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو
که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش
کلام صائب ما چون نگیرد رتبه حافظ؟
که استمداد همت می کند ازخاک پر نورش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۵
ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۹
چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۰
به خط است این نمایان گشته از طرف بناگوشش
که شد گرد یتیمی سایه افکن درگوشش
ز طبل باز گشت حشر هوشش برنمی گردد
می آشامی که سازد گردش چشم تو مدهوشش
در آن محفل که شمع آن روی حیرت آفرین باشد
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
بهر کس بگذری چون شمع با آن قامت رعنا
نمی آید به هم تا حشر چون محراب آغوشش
کدامین قلب را از جلوه مستانه برهم زد؟
که کاکل می کشد دست نوازش باز بردوشش
به حرف عاشق سرگشته از تمکین نپردازد
مگر قلاب خط این پنبه بیرون آرد از گوشش
کسی کز جلوه مستانه اوبی خبر گردد
به دیوان قیامت آورند از خاک بادوشش
صباحت بیش ازین در مشرق امکان نمی باشد
که از آب گهر شد بی صفا شیرین بناگوشش
عیار گفتگوی او نمی دانم ،همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
به تمکین خرد بی تابی عاشق نمی سازد
من و آن می که خم را پایکوبان می کند جوشش
ز وصل آن دهن بردار صائب کام پیش از خط
که پی گم می کند در دور خط سرچشمه نوشش
که شد گرد یتیمی سایه افکن درگوشش
ز طبل باز گشت حشر هوشش برنمی گردد
می آشامی که سازد گردش چشم تو مدهوشش
در آن محفل که شمع آن روی حیرت آفرین باشد
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
بهر کس بگذری چون شمع با آن قامت رعنا
نمی آید به هم تا حشر چون محراب آغوشش
کدامین قلب را از جلوه مستانه برهم زد؟
که کاکل می کشد دست نوازش باز بردوشش
به حرف عاشق سرگشته از تمکین نپردازد
مگر قلاب خط این پنبه بیرون آرد از گوشش
کسی کز جلوه مستانه اوبی خبر گردد
به دیوان قیامت آورند از خاک بادوشش
صباحت بیش ازین در مشرق امکان نمی باشد
که از آب گهر شد بی صفا شیرین بناگوشش
عیار گفتگوی او نمی دانم ،همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
به تمکین خرد بی تابی عاشق نمی سازد
من و آن می که خم را پایکوبان می کند جوشش
ز وصل آن دهن بردار صائب کام پیش از خط
که پی گم می کند در دور خط سرچشمه نوشش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۱
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟
که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش
نمی دانم به چشم خیره شبنم چه میسازد
گل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکش
به خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانم
که داغ می گرانی می کند بردامن پاکش
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکش
مرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامی
که در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکش
به ترسازاده عیسی دمی دل داده ام صائب
که شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش
که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش
نمی دانم به چشم خیره شبنم چه میسازد
گل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکش
به خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانم
که داغ می گرانی می کند بردامن پاکش
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکش
مرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامی
که در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکش
به ترسازاده عیسی دمی دل داده ام صائب
که شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۲
گل اندامی که من دارم نظربرروی گلرنگش
ز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگش
نمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانم
که کار مومیایی می کند باشیشه ام سنگش
نمی آید برون از خانه از شرم تماشایی
ز بس چسبیده براندام سیمین جامه تنگش
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگش
بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال من زتمکین گرانسنگش
چه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچد
به خود چون زلف جوهر بیضه فولاد درچنگش
ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم
که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
ز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگش
نمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانم
که کار مومیایی می کند باشیشه ام سنگش
نمی آید برون از خانه از شرم تماشایی
ز بس چسبیده براندام سیمین جامه تنگش
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگش
بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال من زتمکین گرانسنگش
چه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچد
به خود چون زلف جوهر بیضه فولاد درچنگش
ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم
که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۹
بلا جویی که من دارم نظر برچشم فنانش
خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش
نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم
که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش
ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد
ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش
ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی
ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش
گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را
که جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانش
ازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش
رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی
که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش
کجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکی
که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش
ز خامی دارم امید کشش ازکعبه کویی
کز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانش
مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب
که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش
خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش
نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم
که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش
ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد
ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش
ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی
ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش
گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را
که جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانش
ازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش
رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی
که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش
کجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکی
که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش
ز خامی دارم امید کشش ازکعبه کویی
کز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانش
مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب
که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش