عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۱ - کلابه کار
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای بشر چیست بغیر از تو که ان آن تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست
از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه جولان تو نیست
از ثری تا بثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی بکمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد بهمه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت آنمراست دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت آنمراست دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تنها براه دوست نباید ز جان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
جز دوست هر چه هست بباید از آن گذشت
باشد برون ز کون و مکان یار و در پیش
هر کس که رفت از سر کون و مکان گذشت
آن مرحله است وادیت ای کعبهٔ مراد
کاول قدم براه تو باید ز جان گذشت
آدم بهشت کوی ترا داشت در نظر
گندم بهانه کرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پیر مغان هر که سود سر
پایش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسید بر دهن یار بی سخن
هر کسکه چون صغیر ز نام و نشان گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
من آنچه هست بعشق تو دادهام از دست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من بروی تو عاشق شدم بروز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من بروی تو عاشق شدم بروز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
زمین گوئی به پیش پای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغای عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقی گفت
گل خود رویی از صحرای عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستی
هر آنکو مست از صهبای عشق است
ز دنیا کم نکوهش کن که آن را
چو نیکو بنگری دنیای عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در این صورت علی معنای عشق است
صغیر از آرزوها دل تهی کن
که یکدل داری آن هم جای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغای عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقی گفت
گل خود رویی از صحرای عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستی
هر آنکو مست از صهبای عشق است
ز دنیا کم نکوهش کن که آن را
چو نیکو بنگری دنیای عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در این صورت علی معنای عشق است
صغیر از آرزوها دل تهی کن
که یکدل داری آن هم جای عشق است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آینه چون جلوه گاه روی جانان میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رهد ز زلف تو دل در بر من آید باز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
که مرغ جان بهوایش همی کند پرواز
بغیر چشم تو کز غمزه صید خلق کند
بروزگار کس آهو ندیده تیرانداز
اگر تو قبله مقصود نیستی از چیست
دو ابروی تو بچشم آیدم بوقت نماز
چه مظهری تو که لعل لب توام وزد
بصد چو عیسی مریم کرامت و اعجاز
بخاکپای تو کردم نیاز هستی خویش
بنازمت که تو هستی هنوز بر سر ناز
بغیر روی توام در نظر نمی آید
چه در یمین و یسار و چه در نشیب و فراز
شگفت نیست ز منصور اگر اناالحق گفت
که از تمامی اشیا بر آید این آواز
چه رازها که ز پیر مغان شنید صغیر
بمجلسی که صبا هم نبود محرم راز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
که مرغ جان بهوایش همی کند پرواز
بغیر چشم تو کز غمزه صید خلق کند
بروزگار کس آهو ندیده تیرانداز
اگر تو قبله مقصود نیستی از چیست
دو ابروی تو بچشم آیدم بوقت نماز
چه مظهری تو که لعل لب توام وزد
بصد چو عیسی مریم کرامت و اعجاز
بخاکپای تو کردم نیاز هستی خویش
بنازمت که تو هستی هنوز بر سر ناز
بغیر روی توام در نظر نمی آید
چه در یمین و یسار و چه در نشیب و فراز
شگفت نیست ز منصور اگر اناالحق گفت
که از تمامی اشیا بر آید این آواز
چه رازها که ز پیر مغان شنید صغیر
بمجلسی که صبا هم نبود محرم راز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
ای مقیم دل کهام شب شمع این کاشانهای
میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانهای
نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور
با گدایان همنشین از همت شاهانهای
آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان
تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانهای
کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن
در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانهای
جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ای که همچون جان مکرم در بر بیگانهای
هست تنها بر تو روشن چشم امید صغیر
اندرین دریا درخشان گوهر یکدانهای
میهمانت کی توان خواندن که صاحبخانهای
نیست مسکین پادشه را لایق بزم حضور
با گدایان همنشین از همت شاهانهای
آتش شوق است کافی بهر ما پروانگان
تا تو ای شمع فروزان شاهد پروانهای
کشور دل را نه تنها شاهی و ماهی به حسن
در جهان خورشیدوش تابان به هر کاشانهای
جای دارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ای که همچون جان مکرم در بر بیگانهای
هست تنها بر تو روشن چشم امید صغیر
اندرین دریا درخشان گوهر یکدانهای
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در مذمت نوشابه
بود یکی خانه چو باغ جنان
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بیشمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانهاش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت میبود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر میاز عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می امالفساد
سر بسر اسباب تجمل در آن
سیم و زر و لعل و در شاهوار
نیز در آن خانه بدی بیشمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بداندیش بد او را فراغ
زانکه به شب هیچ نکشتی چراغ
بهر وی و خانهاش آن روشنی
بود به شبها سبب ایمنی
کهنه حریفی شبی از سارقین
سنگ زد او را به چراغ از کمین
گشت چو مستغرق ظلمت فضا
دزد فرو جست ز بام سرا
وقت خود آن لحظه غنیمت شمرد
هرچه که میخواست از آن خانه برد
نیک چو بینی بر اهل کمال
صورت حال بشر است این مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجود است ولی کل در اوست
چیست چراغ آنچه تو خوانیش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابلیس رجیم لعین
آنکه حقش خوانده عدوی مبین
سنگ چه نوشابه که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
و آنچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حیا عفت و وجدان برد
رحم برد تا شود از سرکشی
خیره برادر به برادرکشی
حق اخوت که بود از ازل
امر طبیعی به میان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوی زمین باشدشان در میان
آن دو چو از یک پدر و مادرند
بلکه ز یک نفس و ز یک گوهرند
باشدشان حق اخوت به جا
بایدشان کرد مر آن حق ادا
گرنه ز مستی است چرا تا به حال
گشته چنین حق به جهان پایمال
خاصیت میبود این کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستی است که حایل شود
بنده ز حق این همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بیداد و ستم مشتعل
هیچ نگوید که جهان آفرین
داشت چه منظور ز طرحی چنین
بهرچه این ارض و سما آفرید
از پی بازیچه ما آفرید
مستِ می آگه ز جنایات نیست
با خبر از روز مکافات نیست
شد چو به تاثیر میاز عقل فرد
هیچ نداند که چه گفت و چه کرد
نیست صغیر از ره کذب و عناد
گر بنهی نام می امالفساد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
بلبلی از ناله ی مستانهای
کرد مباهات به پروانهای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش نگفتن چرا
لحظه ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بیخبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتادهاید
رسم و ره عشق ز کف دادهاید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
کرد مباهات به پروانهای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش نگفتن چرا
لحظه ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بیخبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتادهاید
رسم و ره عشق ز کف دادهاید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۵ - تاریخ فوت مرحوم حاج محمدکاظم المتخلص بغمگین
اوستاد سخن سرا غمگین
آنکه داد سخن سرائی داد
نور الله مضجعه عمری
زیست چون سرو در جهان آزاد
پای بند عجوز دهر نشد
گرچه سنش فزود از هفتاد
بی فریب عروس شب تا صبح
انزوا حجله بود و او داماد
جای زلف بتان به ناخن فکر
گره از طرهٔ سخن بگشاد
الغرض چون به جنت المأوی
کرد مأوی از این خراب آباد
رحلتش را صغیر جست از ذوق
تا که هر لحظه زان نماید یاد
عارفی سر ز جمع کرد برون
بهر تاریخ گفت (غمگین شاد)
۱۳۵۵
آنکه داد سخن سرائی داد
نور الله مضجعه عمری
زیست چون سرو در جهان آزاد
پای بند عجوز دهر نشد
گرچه سنش فزود از هفتاد
بی فریب عروس شب تا صبح
انزوا حجله بود و او داماد
جای زلف بتان به ناخن فکر
گره از طرهٔ سخن بگشاد
الغرض چون به جنت المأوی
کرد مأوی از این خراب آباد
رحلتش را صغیر جست از ذوق
تا که هر لحظه زان نماید یاد
عارفی سر ز جمع کرد برون
بهر تاریخ گفت (غمگین شاد)
۱۳۵۵
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۱ - در طلب صلح حقیقی
کی شود در نغمه آید بلبل بستان صلح
خستگان جنک را شادان کند ز اعلان صلح
عمر ما بگذشت چون مریخ در دوران جنک
خرم آنکو مشتر یوش زیست در دوران صلح
زانزمان کز دامن ما در کشیدستیم پای
دست ما را کرده کوته چرخ از دامان صلح
تاکنون دیده است بس فاتح بخود میدان جنگ
پهلوانی کو که گردد فاتح میدان صلح
جنگ روز عالمی را چونشب دیجور کرد
ای خدا کی میدرخشد اختر تابان صلح
قحط آرامش بشر را قالب بیجان نمود
کو کریمی تا بگیتی گستراند خوان صلح
خضر راهی کو در این ظلمتسرا کز همتش
تشنگان یابند ره بر چشمهٔ حیوان صلح
شد مشام عالمی آشفته از بوی نفاق
از کدامین سو و زد تا باد مشگ افشان صلح
تا که را گردد وصال صلح بعد از ما نصیب
روزگار ما که طی گردید در هجران صلح
گر شمارا اوفتاد آن شاهد زیبا بدست
باری ای نوع بشر جان شما و جان صلح
لاف انسانیت و آنگاه پشتیبان جنگ
جان من آنسان کامل هست پشتیبان صلح
جنگ تا دوزخ کشاند صلح تا جنت برد
آن بود پایان جنگ و این بود پایان صلح
مادران و خواهران را مسئلت باید ز حق
تا مقدر گردد از بهر بشرام کان صلح
راستی جنگ جهانی نیست غیر از قهر حق
گردد از سیل معاصی منهدم ارکان صلح
بندگانرا باید اول صلح کردن با خدای
آری آری ترک عصیان خود بود بنیان صلح
گرچه از جنگست عالم بیسروسامان صغیر
هست امید اینکه یزدانش دهد سامان صلح
خستگان جنک را شادان کند ز اعلان صلح
عمر ما بگذشت چون مریخ در دوران جنک
خرم آنکو مشتر یوش زیست در دوران صلح
زانزمان کز دامن ما در کشیدستیم پای
دست ما را کرده کوته چرخ از دامان صلح
تاکنون دیده است بس فاتح بخود میدان جنگ
پهلوانی کو که گردد فاتح میدان صلح
جنگ روز عالمی را چونشب دیجور کرد
ای خدا کی میدرخشد اختر تابان صلح
قحط آرامش بشر را قالب بیجان نمود
کو کریمی تا بگیتی گستراند خوان صلح
خضر راهی کو در این ظلمتسرا کز همتش
تشنگان یابند ره بر چشمهٔ حیوان صلح
شد مشام عالمی آشفته از بوی نفاق
از کدامین سو و زد تا باد مشگ افشان صلح
تا که را گردد وصال صلح بعد از ما نصیب
روزگار ما که طی گردید در هجران صلح
گر شمارا اوفتاد آن شاهد زیبا بدست
باری ای نوع بشر جان شما و جان صلح
لاف انسانیت و آنگاه پشتیبان جنگ
جان من آنسان کامل هست پشتیبان صلح
جنگ تا دوزخ کشاند صلح تا جنت برد
آن بود پایان جنگ و این بود پایان صلح
مادران و خواهران را مسئلت باید ز حق
تا مقدر گردد از بهر بشرام کان صلح
راستی جنگ جهانی نیست غیر از قهر حق
گردد از سیل معاصی منهدم ارکان صلح
بندگانرا باید اول صلح کردن با خدای
آری آری ترک عصیان خود بود بنیان صلح
گرچه از جنگست عالم بیسروسامان صغیر
هست امید اینکه یزدانش دهد سامان صلح
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - قطعه
شنیدهام که شبانی به گوسفندان گفت
که از حراست من بر شما چه منتهاست
جواب داد یک از جمله گوسفندانش
که راست گوئی و منت نهادن تو بجاست
ولی ز جاده انصاف پا برون مگذار
ببین ریاست خود را همین حراست ماست
و گر نه با عدم ما وجود حضرت تو
امیر بر چه گروه و ریاستش بکجاست
تو با زمانی و یک چوبدست و یک کفنک
همان حکایت بهلول و آن عصا و رداست
که از حراست من بر شما چه منتهاست
جواب داد یک از جمله گوسفندانش
که راست گوئی و منت نهادن تو بجاست
ولی ز جاده انصاف پا برون مگذار
ببین ریاست خود را همین حراست ماست
و گر نه با عدم ما وجود حضرت تو
امیر بر چه گروه و ریاستش بکجاست
تو با زمانی و یک چوبدست و یک کفنک
همان حکایت بهلول و آن عصا و رداست
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - قطعه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱ - در مسافرت بمشهد گفته شد