عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
بر سریر نیاز میغلطم
بر چراگاه ناز میغلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز میغلطم
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز میغلطم
زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز میغلطم
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز میغلطم
پس مرا خون دوباره میریزی
من به خونابه باز میغلطم
از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز میغلطم
بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز میغلطم
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز میغلطم
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز میغلطم
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز میغلطم
بر چراگاه ناز میغلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز میغلطم
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز میغلطم
زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز میغلطم
تو مرا میکشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز میغلطم
پس مرا خون دوباره میریزی
من به خونابه باز میغلطم
از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز میغلطم
بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز میغلطم
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز میغلطم
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز میغلطم
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز میغلطم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
در سینه نفس چنان شکستم
کز نالهٔ دل جهان شکستم
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم
بردم به سرشک خون شبیخون
تا لشکر شبروان شکستم
از ناله در آن گران رکابی
الحق سپه گران شکستم
از بس که زدم در سحرگاه
آخر در آسمان شکستم
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمهٔ باستان شکستم
چو ناوکیان به ناوک صبح
در روی فلک کمان شکستم
با صف حواریان صفه
برخوان مسیح نان شکستم
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم
دیدم که زبان سگ گزنده است
دندان جفاش از آن شکستم
ترسم که برآرد آشکارا
آن دندان کز نهان شکستم
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زبان شکستم
من بودم و یک کلید گفتار
هم در غلق دهان شکستم
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیلسان شکستم
روئین دژ آز را گشادم
و آوازهٔ هفتخوان شکستم
خاقانی دلشکستهام لیک
دل بهر خلاص جان شکستم
کز نالهٔ دل جهان شکستم
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم
بردم به سرشک خون شبیخون
تا لشکر شبروان شکستم
از ناله در آن گران رکابی
الحق سپه گران شکستم
از بس که زدم در سحرگاه
آخر در آسمان شکستم
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمهٔ باستان شکستم
چو ناوکیان به ناوک صبح
در روی فلک کمان شکستم
با صف حواریان صفه
برخوان مسیح نان شکستم
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم
دیدم که زبان سگ گزنده است
دندان جفاش از آن شکستم
ترسم که برآرد آشکارا
آن دندان کز نهان شکستم
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زبان شکستم
من بودم و یک کلید گفتار
هم در غلق دهان شکستم
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیلسان شکستم
روئین دژ آز را گشادم
و آوازهٔ هفتخوان شکستم
خاقانی دلشکستهام لیک
دل بهر خلاص جان شکستم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم
ز پاکبازی نقش فنا فرو خواندیم
به نعش عالم جیفه نماز برکردیم
به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم
همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما
نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم
چراغوار به کشتن نشسته بر سر نطع
به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم
به یک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت
به هفت هشت حیل نه ده آرزو راندیم
به بیست سی غم و چل پنجهاند هان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم
ز بس که تیغ زبان موی کرد خاقانی
تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم
ز پاکبازی نقش فنا فرو خواندیم
به نعش عالم جیفه نماز برکردیم
به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم
همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما
نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم
چراغوار به کشتن نشسته بر سر نطع
به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم
به یک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت
به هفت هشت حیل نه ده آرزو راندیم
به بیست سی غم و چل پنجهاند هان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم
ز بس که تیغ زبان موی کرد خاقانی
تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
نام تو چون بر زبان میآیدم
آب حیوان در دهان میآیدم
تا لب من خاکبوس کوی توست
هردم از لب بوی جان میآیدم
گر قدم بر آسمانم پیش تو
فرق سر بر آستان میآیدم
تا همایم خواندهای در کام دل
هر نواله استخوان میآیدم
وارهان زین دامگاه غم مرا
کرزوی آشیان میآیدم
مایه عشق توست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان میآیدم
در صف عشاق خاقانی منم
کاسب معنی زیر ران میآیدم
آب حیوان در دهان میآیدم
تا لب من خاکبوس کوی توست
هردم از لب بوی جان میآیدم
گر قدم بر آسمانم پیش تو
فرق سر بر آستان میآیدم
تا همایم خواندهای در کام دل
هر نواله استخوان میآیدم
وارهان زین دامگاه غم مرا
کرزوی آشیان میآیدم
مایه عشق توست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان میآیدم
در صف عشاق خاقانی منم
کاسب معنی زیر ران میآیدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گفتم به ری مراد دل آسان برآورم
ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم
در ره دمی به تربت بسطام برزنم
وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم
ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک
حج کرده عمره بر اثر آن برآورم
از اوج آسمان به سر سدره بگذرم
وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم
ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم
هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم
ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم
در ره دمی به تربت بسطام برزنم
وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم
ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک
حج کرده عمره بر اثر آن برآورم
از اوج آسمان به سر سدره بگذرم
وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم
ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم
هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
به صفت، عاشق جمال توایم
به خبر، فتنهٔ خیال توایم
خام پندار سوخته جگران
در هوس پختن وصال توایم
چه عجب گر ز وصل محرومیم
ما کجا محرم جمال توایم
غرقهٔ عشق و تشنهٔ وصلیم
که آرزومند زلف و خال توایم
رد مکن خشک جان من بپذیر
که برآورد خشک سال توایم
جای تو در دل شکستهٔ ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم
از پی خدمت پدید آئیم
که تو عیدی و ما هلال توایم
به سلامیت درد سر ندهیم
زان که ترسنده از ملال توایم
همه تن چشم و سوی تو نگران
کعبتینوار دستمال توایم
گفت خاقانی ارچه هیچ کسیم
خاری از گلبن کمال توایم
به خبر، فتنهٔ خیال توایم
خام پندار سوخته جگران
در هوس پختن وصال توایم
چه عجب گر ز وصل محرومیم
ما کجا محرم جمال توایم
غرقهٔ عشق و تشنهٔ وصلیم
که آرزومند زلف و خال توایم
رد مکن خشک جان من بپذیر
که برآورد خشک سال توایم
جای تو در دل شکستهٔ ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم
از پی خدمت پدید آئیم
که تو عیدی و ما هلال توایم
به سلامیت درد سر ندهیم
زان که ترسنده از ملال توایم
همه تن چشم و سوی تو نگران
کعبتینوار دستمال توایم
گفت خاقانی ارچه هیچ کسیم
خاری از گلبن کمال توایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم
پایم به سر گنج است از مار نیندیشم
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم کز نار نیندیشم
جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند
او را به جوی زین غم غمخوار نیندیشم
گر زان رخ گندمگون اندک نظری یابم
زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم
خاکی دل من خون شد ور خون من اندیشد
اندیشم از آزارش ز آزار نیندیشم
گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش
تشریف سر دندان هر بار نیندیشم
ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم
هم پیشکشی دانم بازار نیندیشم
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم
گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی
بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم
پایم به سر گنج است از مار نیندیشم
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم کز نار نیندیشم
جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند
او را به جوی زین غم غمخوار نیندیشم
گر زان رخ گندمگون اندک نظری یابم
زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم
خاکی دل من خون شد ور خون من اندیشد
اندیشم از آزارش ز آزار نیندیشم
گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش
تشریف سر دندان هر بار نیندیشم
ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم
هم پیشکشی دانم بازار نیندیشم
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم
گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی
بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
دل را به غم تو باز بستیم
جان را کمر نیاز بستیم
تن کو سگ توست هم به کویت
بر شاخ گلش به ناز بستیم
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم
دیدیم رخت که قبلهٔ ماست
زآنسو که توئی نماز بستیم
خونین تتق از پی خیالت
بر چشم خیال باز بستیم
بر بوی خیال زود سیرت
خواب شب دیر باز بستیم
جان از پی گرد موکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم
مرغی که کبوتر هوائی است
بر گوشهٔ دام باز بستیم
جوری که ز غمزهٔ تو دیدیم
بر عالم کینه ساز بستیم
خاقانیوار لاشهٔ عمر
بر آخور حرص و آز بستیم
جان را کمر نیاز بستیم
تن کو سگ توست هم به کویت
بر شاخ گلش به ناز بستیم
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم
دیدیم رخت که قبلهٔ ماست
زآنسو که توئی نماز بستیم
خونین تتق از پی خیالت
بر چشم خیال باز بستیم
بر بوی خیال زود سیرت
خواب شب دیر باز بستیم
جان از پی گرد موکب تو
بر شه ره ترکتاز بستیم
مرغی که کبوتر هوائی است
بر گوشهٔ دام باز بستیم
جوری که ز غمزهٔ تو دیدیم
بر عالم کینه ساز بستیم
خاقانیوار لاشهٔ عمر
بر آخور حرص و آز بستیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای لعل تو پردهدار پروین
وای زلف تو سایبان نسرین
چشم تو ز نیم زهر غمزه
خون کرد هزار جان شیرین
صد عیسی دردمند را بیش
در سایهٔ زلف کرده بالین
از چشم بد ایمنی که دارد
دندان و لب تو شکل یاسین
آهستهتر ای سوار چالاک
بر دیدهٔ ما متاز چندین
حقی که نه از وفاست بگذار
راهی که نه از صفاست مگزین
آن کز تف عشق توست در تب
جویان ز لب تو مهر تسکین
هر ذره که بر تو میفشاند
لطفی بکن ای نگار برچین
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین
وای زلف تو سایبان نسرین
چشم تو ز نیم زهر غمزه
خون کرد هزار جان شیرین
صد عیسی دردمند را بیش
در سایهٔ زلف کرده بالین
از چشم بد ایمنی که دارد
دندان و لب تو شکل یاسین
آهستهتر ای سوار چالاک
بر دیدهٔ ما متاز چندین
حقی که نه از وفاست بگذار
راهی که نه از صفاست مگزین
آن کز تف عشق توست در تب
جویان ز لب تو مهر تسکین
هر ذره که بر تو میفشاند
لطفی بکن ای نگار برچین
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهر بوده
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده
باد سر زلفت از سر آغوش
دستار سر سران ربوده
دردانهٔ عقد عنبرینت
خونین صدف از دلم گشوده
توسوده به پای غم دلم را
من آتش غم به دست سوده
از شورش آه من همه شب
با دام تو دوش ناغنوده
وز نالهٔ زیور تو تا روز
من نالهٔ خویش ناشنوده
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده
خاقانی اسیر دیگران نیست
هم عشقت و گرگ آزموده
ماه من و عید شهر بوده
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده
باد سر زلفت از سر آغوش
دستار سر سران ربوده
دردانهٔ عقد عنبرینت
خونین صدف از دلم گشوده
توسوده به پای غم دلم را
من آتش غم به دست سوده
از شورش آه من همه شب
با دام تو دوش ناغنوده
وز نالهٔ زیور تو تا روز
من نالهٔ خویش ناشنوده
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده
خاقانی اسیر دیگران نیست
هم عشقت و گرگ آزموده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده
از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بیقرارت شبها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت
دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده
از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بیقرارت شبها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت
دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی
وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
با لعل نیم ذرهٔ خندان چو آفتاب
سایه نشین دیدهٔ گریان کیستی
ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت
بیشرم کودکی ز دبستان کیستی
چون شانهٔ سر است گل آلود پای دل
جویای آنکه آینهٔ جان کیستی
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعدهٔ دل بریان کیستی
خاکی دلم در آتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوش نمکخوان کیستی
محراب جان مایی ازین مایه آگهم
آگه نیم که صورت ایوان کیستی
بر هر صفت که داری خاقانی آن توست
ای از صفت برون شده تو آن کیستی
وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
با لعل نیم ذرهٔ خندان چو آفتاب
سایه نشین دیدهٔ گریان کیستی
ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت
بیشرم کودکی ز دبستان کیستی
چون شانهٔ سر است گل آلود پای دل
جویای آنکه آینهٔ جان کیستی
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعدهٔ دل بریان کیستی
خاکی دلم در آتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوش نمکخوان کیستی
محراب جان مایی ازین مایه آگهم
آگه نیم که صورت ایوان کیستی
بر هر صفت که داری خاقانی آن توست
ای از صفت برون شده تو آن کیستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
تا حلقههای زلف به هم برشکستهای
بس توبههای ما که بهم درشکستهای
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیدهای
گاه از کرشمه دیدهٔ اختر شکستهای
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکستهای
آهستهتر، نه ملک خراسان گرفتهای
و آسودهتر، نه رایت سنجر شکستهای
در شاهراه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکستهای
در گوشهها هزار جگر گوشه خوردهای
وز کبر گوشهٔ کله اندر شکستهای
یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکستهای
درهم شکستهای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکستهای
خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکستهای
رو کز کمان گروههٔ خاطر به مهرهای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکستهای
بس توبههای ما که بهم درشکستهای
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیدهای
گاه از کرشمه دیدهٔ اختر شکستهای
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکستهای
آهستهتر، نه ملک خراسان گرفتهای
و آسودهتر، نه رایت سنجر شکستهای
در شاهراه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکستهای
در گوشهها هزار جگر گوشه خوردهای
وز کبر گوشهٔ کله اندر شکستهای
یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکستهای
درهم شکستهای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکستهای
خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکستهای
رو کز کمان گروههٔ خاطر به مهرهای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکستهای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
میداشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی
چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو همچنان در هوس شام و چاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
میداشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی
چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو همچنان در هوس شام و چاشتی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ز من گسستی و با دیگران بپیوستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی
به یاد مصطبه برخاستی معربدوار
بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی
مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر
فغان ز کفر تو و آه ازین سبکدستی
به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی
گریز جستی و از دام من برون جستی
برای مهر تو جان بر میان همی بستم
چرا به کینهٔ جانم میان فرو بستی
خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر
میان جانم بیرحموار بگسستی
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی
بسا طویلهٔ گوهر که چشم من بگسست
چو در طویلهٔ بد گوهران بپیوستی
ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی
ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی
به یاد مصطبه برخاستی معربدوار
بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی
مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر
فغان ز کفر تو و آه ازین سبکدستی
به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی
گریز جستی و از دام من برون جستی
برای مهر تو جان بر میان همی بستم
چرا به کینهٔ جانم میان فرو بستی
خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر
میان جانم بیرحموار بگسستی
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی
بسا طویلهٔ گوهر که چشم من بگسست
چو در طویلهٔ بد گوهران بپیوستی
ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی
ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ماهی که مه از قفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهٔ قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهٔ هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهٔ قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهٔ هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء
هر صبح پای صبر به دامن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم
از عکس خون قرابهٔ پر میشود فلک
چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم
هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم
از زعفران چهره مگر نشرهای کنم
کبستنی به بخت سترون درآورم
دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید
داند که سر به خط بلا من درآورم
چون آه آتشین زنم از جان آهنین
سیماب وش گداز به آهن درآورم
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن درآورم
غم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم
شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم
با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم
از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم
از کشتزار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که به خرمن درآورم
از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم
چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم
نینی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم
زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان
صد کاروان درد معین درآورم
غم بختیای است توسن و من یار کاروان
از خان بیپشت بختی توسن درآورم
دل تنگتر ز دیدهٔ سوزن شده است و من
بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردی است جنس می که ز یک دن درآورم
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم
آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم
آری ز هند عود قماری برم به روم
گر حملها به هند ز روین درآورم
چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم
چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجدهگاه ساغر روشن درآورم
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم
جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم
آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم
چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست به گردن درآورم
کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم
همت شود حجاب میان من و نظر
گر من نظر به عالم ریمن درآورم
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم
در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم
ارقم نیم که یال به چندان درآورم
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم
جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثی به مثمن درآورم
چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزهها چو مور به مکمن درآورم
نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم
آنکس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد
پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم
گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم
بهراموار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم
ز آن غم که آفتاب کرم مرد برقوار
شب زهره را چو رعد به شیون درآورم
این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم
گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک
سحر مبین به شعر مبین درآورم
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی
پیشش زبان به گفتن سنسن درآورم
خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق
همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم
بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد
کب گهر به سنگ خماهن درآورم
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم
هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم
کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
گنجی که سر به حصن محصن درآورم
چون نیست وجهزر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم
تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم
خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم
بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من
شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم
از عکس خون قرابهٔ پر میشود فلک
چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم
هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم
از زعفران چهره مگر نشرهای کنم
کبستنی به بخت سترون درآورم
دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید
داند که سر به خط بلا من درآورم
چون آه آتشین زنم از جان آهنین
سیماب وش گداز به آهن درآورم
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن درآورم
غم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم
شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم
با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم
از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم
از کشتزار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که به خرمن درآورم
از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم
چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم
نینی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم
زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان
صد کاروان درد معین درآورم
غم بختیای است توسن و من یار کاروان
از خان بیپشت بختی توسن درآورم
دل تنگتر ز دیدهٔ سوزن شده است و من
بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردی است جنس می که ز یک دن درآورم
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم
فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم
آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم
آری ز هند عود قماری برم به روم
گر حملها به هند ز روین درآورم
چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم
چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجدهگاه ساغر روشن درآورم
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم
جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم
آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم
چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست به گردن درآورم
کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم
همت شود حجاب میان من و نظر
گر من نظر به عالم ریمن درآورم
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم
در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم
ارقم نیم که یال به چندان درآورم
من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم
جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثی به مثمن درآورم
چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم
چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزهها چو مور به مکمن درآورم
نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم
آنکس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد
پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم
گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم
بهراموار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم
ز آن غم که آفتاب کرم مرد برقوار
شب زهره را چو رعد به شیون درآورم
این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم
گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک
سحر مبین به شعر مبین درآورم
کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی
پیشش زبان به گفتن سنسن درآورم
خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق
همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم
بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد
کب گهر به سنگ خماهن درآورم
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم
هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم
کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
گنجی که سر به حصن محصن درآورم
چون نیست وجهزر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم
تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم
خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم
بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من
شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱ - در موعظه و حکمت و مرثیهٔ امام ناصر الدین ابراهیم
نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی
که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی
چو همزانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن
سر من از سر زانو کند دامن گریبانی
سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقهای سازم
در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی
دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقهای کانرا
ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا
صفا و مروهٔ مردان سر زانوست، گر دانی
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی
شده است آیینهٔ زانو بنفش از شانهٔ دستم
که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی
ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری
ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی
هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم
نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی
از آن شد پردهٔ چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی
ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره
که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی
بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه
رسنوار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی
شب غمهای من چون شد به صبح شادی آبستن
رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی
دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشرهٔ عید است ز آن پیر دبستانی
رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم
رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی
مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت
به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی
فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی
مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه
سپر فرمود دیلموار و زوبین کرد ماکانی
مرا آیینهٔ وحدت نماید صورت عنقا
مرا پروانهٔ عزلت دهد ملک سلیمانی
چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان
که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهٔ زرین
پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
مگسرانها کنند از پر طاووسان بستانی
نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده
طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگلاخ است و سم افکنده است پالانی
به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را
که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی
دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را
هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی
هنوز اسفندیار من نرفت از هفتخوان بیرون
هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی
دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا
که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی
نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی
نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی
به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی
به آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانی
چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری
چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی
تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک میبیزی و آخر دست میمانی
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی
که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی
اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهٔ عزلت
کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی
وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی
وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی
در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس
چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسهها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی
عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت
زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی
فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی
عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی
همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری
ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی
اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران
تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی
بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن
که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی
به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور
سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی
چو خورشید و چو ایمان شو که ویرانها کنی روشن
برهنه جامها میبخش اگر خورشید ایمانی
چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور
به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی
اگر بر بوی یکرنگی گریزت نیست از یاران
به یار بدقناعت کن که بییاری است بیجانی
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر
نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی
وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر
که چون بیقاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی
سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی
چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی
از آن در خرقهٔ آدم خشن خویی که در باطن
مرقعدار ابلیسی، ملمع دار شیطانی
تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی
که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی
از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا
که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی
ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی
که با لام سیهپوشان نماند لاف لامانی
یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان
اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی
به سختی جان سگ میدار هان تا چون سبکساران
چو سگ در پیش سگساران به لابه دم نجنبانی
به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا
نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی
عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد
ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی
شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی
به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی
نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان
به آب و دانهٔ ایشان بساز ار مرغ ایشانی
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد
امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی
به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی
سخن گفتن به که ختم است میدانی و میپرسی؟
فلک را بین که میگوید به خاقانی به خاقانی
اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی
چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد
من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی
بنالد جان ابراهیم و گرید دیدهٔ کعبه
بر ابراهیم ربانی و کعبهٔ صدق را بانی
مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس
همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی
خلافتدار احمد بودو هم احمد ندا کردش
که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی
هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد
خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی
دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان
که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی
ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد
که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی
اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمهش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی
سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول
در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی
علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را
علیوار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی
به یکدم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او
که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی
که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی
چو همزانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن
سر من از سر زانو کند دامن گریبانی
سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقهای سازم
در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی
دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقهای کانرا
ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی
سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا
صفا و مروهٔ مردان سر زانوست، گر دانی
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی
شده است آیینهٔ زانو بنفش از شانهٔ دستم
که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی
ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری
ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی
هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم
نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی
از آن شد پردهٔ چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی
ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره
که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی
بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه
رسنوار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی
شب غمهای من چون شد به صبح شادی آبستن
رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی
دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم
که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشرهٔ عید است ز آن پیر دبستانی
رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم
رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی
مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت
به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی
فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی
مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه
سپر فرمود دیلموار و زوبین کرد ماکانی
مرا آیینهٔ وحدت نماید صورت عنقا
مرا پروانهٔ عزلت دهد ملک سلیمانی
چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان
که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهٔ زرین
پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
مگسرانها کنند از پر طاووسان بستانی
نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده
طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگلاخ است و سم افکنده است پالانی
به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را
که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی
دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را
هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی
هنوز اسفندیار من نرفت از هفتخوان بیرون
هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی
دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا
که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی
نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی
نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی
به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی
به آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانی
چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری
چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی
تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک میبیزی و آخر دست میمانی
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی
که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی
اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهٔ عزلت
کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی
وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی
وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی
در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس
چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسهها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی
عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت
زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی
فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی
عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی
همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری
ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی
اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران
تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی
بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن
که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی
به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور
سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی
چو خورشید و چو ایمان شو که ویرانها کنی روشن
برهنه جامها میبخش اگر خورشید ایمانی
چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور
به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی
اگر بر بوی یکرنگی گریزت نیست از یاران
به یار بدقناعت کن که بییاری است بیجانی
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر
نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی
وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر
که چون بیقاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی
سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی
چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی
از آن در خرقهٔ آدم خشن خویی که در باطن
مرقعدار ابلیسی، ملمع دار شیطانی
تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی
که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی
از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا
که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی
ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی
نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی
که با لام سیهپوشان نماند لاف لامانی
یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان
اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی
به سختی جان سگ میدار هان تا چون سبکساران
چو سگ در پیش سگساران به لابه دم نجنبانی
به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی
چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا
نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی
عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد
ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی
شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی
به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی
نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان
به آب و دانهٔ ایشان بساز ار مرغ ایشانی
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی
بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد
امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی
به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی
سخن گفتن به که ختم است میدانی و میپرسی؟
فلک را بین که میگوید به خاقانی به خاقانی
اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی
چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد
من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی
بنالد جان ابراهیم و گرید دیدهٔ کعبه
بر ابراهیم ربانی و کعبهٔ صدق را بانی
مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس
همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی
خلافتدار احمد بودو هم احمد ندا کردش
که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی
هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد
خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی
دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان
که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی
ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد
که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی
اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هیمهش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی
سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول
در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی
علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را
علیوار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی
وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی
به یکدم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او
که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸