عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست
چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست
در فراق گل روی تو فغان می دارم
در دلت گشت که این بلبل بستان منست
سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت
او نه مردیست که اندر خور میدان منست
چون سکندر هوس آب حیاتم می بود
گفت آن قطره ای از چشمه ی حیوان منست
نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان
گفت آری ورقی هم ز گلستان منست
بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید
گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست
دل عشّاق که در زلف بتان می بندند
شد یقینم که همه در خم چوگان منست
سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم
خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست
خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی
به غلط گوی که این جمع پریشان منست
چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست
در فراق گل روی تو فغان می دارم
در دلت گشت که این بلبل بستان منست
سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت
او نه مردیست که اندر خور میدان منست
چون سکندر هوس آب حیاتم می بود
گفت آن قطره ای از چشمه ی حیوان منست
نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان
گفت آری ورقی هم ز گلستان منست
بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید
گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست
دل عشّاق که در زلف بتان می بندند
شد یقینم که همه در خم چوگان منست
سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم
خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست
خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی
به غلط گوی که این جمع پریشان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست
مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست
چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت
الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست
دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت
زیرا که در آن زلف سراسر همه چینست
یک دوست ندارم به جهان در غم رویت
دشمن چه توان گفت که یک روی زمینست
در دل بجز از مهر رخ خواب توأم نیست
چشم تو چرا با من بیچاره به کینست
گر وعده ی دیدار ندادی دل ما را
هر وعده که دادی نه چنان بود چنینست
گفتند وفا در دل او نیست نه آن بود
امّید من و عهد تو ای دوست همینست
در کار غم عشق تو کردم دل و دین را
دل رفت و اگر جان برود بنده رهینست
خواهم که شوم خاک سر کوی تو ای دوست
لکن چه کنم دشمن بدخو به کمینست
ما دل به جفاهای جهانی بنهادیم
گر میل تو ای دلبر بدمهر بدینست
مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست
چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت
الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست
دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت
زیرا که در آن زلف سراسر همه چینست
یک دوست ندارم به جهان در غم رویت
دشمن چه توان گفت که یک روی زمینست
در دل بجز از مهر رخ خواب توأم نیست
چشم تو چرا با من بیچاره به کینست
گر وعده ی دیدار ندادی دل ما را
هر وعده که دادی نه چنان بود چنینست
گفتند وفا در دل او نیست نه آن بود
امّید من و عهد تو ای دوست همینست
در کار غم عشق تو کردم دل و دین را
دل رفت و اگر جان برود بنده رهینست
خواهم که شوم خاک سر کوی تو ای دوست
لکن چه کنم دشمن بدخو به کمینست
ما دل به جفاهای جهانی بنهادیم
گر میل تو ای دلبر بدمهر بدینست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
که می گوید که چشمش نرگسینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
گیاهی را چه نسبت با دو چشمش
توان کردن دلم زان رو حزینست
دو ابرویش هلال عید خوانند
رخش را چون بگویم یاسمینست
چه نسبت زلف او با مشک و عنبر
که بوی او مرا دنیی و دینست
دو زلفش همچو شب بر روی خورشید
ز سر تا پا هزارش آفرنیست
به وصلم گر نوازد بهتر آنست
صلاح کار ما باری در اینست
مرا گویند ترک عشق او گوی
نمی یارم که یارم نازنینست
ز دل بیرون نیارم کرد مهرش
که عشقش در دلم نقش نگینست
جهان گشتم بسی در عشق رویش
مرا مهر رخ او دل گزینست
جفا بر من بسی کرد آن ستمگر
همانا گردش گردون برینست
نمی سوزد دلش بر حال زارم
چه چاره چونکه آن دل آهنینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
گیاهی را چه نسبت با دو چشمش
توان کردن دلم زان رو حزینست
دو ابرویش هلال عید خوانند
رخش را چون بگویم یاسمینست
چه نسبت زلف او با مشک و عنبر
که بوی او مرا دنیی و دینست
دو زلفش همچو شب بر روی خورشید
ز سر تا پا هزارش آفرنیست
به وصلم گر نوازد بهتر آنست
صلاح کار ما باری در اینست
مرا گویند ترک عشق او گوی
نمی یارم که یارم نازنینست
ز دل بیرون نیارم کرد مهرش
که عشقش در دلم نقش نگینست
جهان گشتم بسی در عشق رویش
مرا مهر رخ او دل گزینست
جفا بر من بسی کرد آن ستمگر
همانا گردش گردون برینست
نمی سوزد دلش بر حال زارم
چه چاره چونکه آن دل آهنینست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
به سروی راست ماند قامت دوست
سهی سروست؟ یا نی قامت اوست؟
نه سروست و نه بالا و نه بستان
بهشتست آن و طوبی بر لب جوست
دلم بردی و رخ پیچیدی از ما
چنین کی کرد آخر دوست با دوست
خطا کردی جفا کردن به حالم
مکن جانا که بدعهدی نه نیکوست
نصیحت گوی ما گوید مدامم
بگو ترکش که یاری سخت بدخوست
چه گونه ترک آن دلبند گویم
که جانست و حیات جان مرا اوست
جهان خرّم شد از باد بهاری
نمی گنجد ز شادی غنچه در پوست
نمی سوزد دلت بر حال زارم
..........................................وست
دل بیچاره در میدان عشقت
اسیر حلقه ی زلف تو چون گوست
سهی سروست؟ یا نی قامت اوست؟
نه سروست و نه بالا و نه بستان
بهشتست آن و طوبی بر لب جوست
دلم بردی و رخ پیچیدی از ما
چنین کی کرد آخر دوست با دوست
خطا کردی جفا کردن به حالم
مکن جانا که بدعهدی نه نیکوست
نصیحت گوی ما گوید مدامم
بگو ترکش که یاری سخت بدخوست
چه گونه ترک آن دلبند گویم
که جانست و حیات جان مرا اوست
جهان خرّم شد از باد بهاری
نمی گنجد ز شادی غنچه در پوست
نمی سوزد دلت بر حال زارم
..........................................وست
دل بیچاره در میدان عشقت
اسیر حلقه ی زلف تو چون گوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دردم او دادست و درمانم از اوست
چاره ی دردم که جوید غیر دوست
گر کند با من جفا آن بی وفا
بد نباشد هر چه زو آید نکوست
تا توانایی بود جورش به جان
می کشم زو گرچه یاری تندخوست
حال جان پرسیدم از دل عقل گفت
از که می پرسی که سرگردان چه گوست
تاب چوگان دو زلفش می برم
لاجرم افتان و خیزان کو به کوست
گو برو چشم از همه عالم بدوز
هر که میلش سوی یاری خوب روست
گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست
هر که را در دست، زلفی مشک بوست
مهر می ورزم به ماهی در زمین
کافتاب آسمانش مهرجوست
من به دست یار دادم اختیار
اعتمادی در جهان ما را بدوست
چاره ی دردم که جوید غیر دوست
گر کند با من جفا آن بی وفا
بد نباشد هر چه زو آید نکوست
تا توانایی بود جورش به جان
می کشم زو گرچه یاری تندخوست
حال جان پرسیدم از دل عقل گفت
از که می پرسی که سرگردان چه گوست
تاب چوگان دو زلفش می برم
لاجرم افتان و خیزان کو به کوست
گو برو چشم از همه عالم بدوز
هر که میلش سوی یاری خوب روست
گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست
هر که را در دست، زلفی مشک بوست
مهر می ورزم به ماهی در زمین
کافتاب آسمانش مهرجوست
من به دست یار دادم اختیار
اعتمادی در جهان ما را بدوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست
که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست
رود خون می رود از دیده ی من در غم او
دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست
نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم
دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست
بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش
جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست
روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود
خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست
در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش
که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست
که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست
رود خون می رود از دیده ی من در غم او
دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست
نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم
دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست
بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش
جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست
روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود
خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست
در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش
که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
جانم به لب رسید ز دست جفای دوست
عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست
گر دوست جان طلب کند از من فداش باد
سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست
در قصد جان من اگر او را رضا بود
خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست
من دوست خواهم از دو جهان و خیال او
خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست
خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا
گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست
گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند
با دوست گر بود همه خواهم برای دوست
گر بر دلست جای همه دلبران ولیک
باشد میان مردمک دیده جای دوست
سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش
خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست
گرچه نکرد یاد من خسته از کرم
خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست
گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی
باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست
گر دوست جان طلب کند از من فداش باد
سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست
در قصد جان من اگر او را رضا بود
خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست
من دوست خواهم از دو جهان و خیال او
خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست
خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا
گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست
گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند
با دوست گر بود همه خواهم برای دوست
گر بر دلست جای همه دلبران ولیک
باشد میان مردمک دیده جای دوست
سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش
خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست
گرچه نکرد یاد من خسته از کرم
خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست
گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی
باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست
ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست
گر دیگران به وصل دلارام زنده اند
دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست
حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم
گر آیدم به صبح نسیمی ز سوی دوست
دانی که در فراق رخ تو چگونه ام
آشفته ام به روی دلارا چو موی دوست
چون بیش از این تحمّل دوری نکرد دل
رفتم ز روی شوق زمانی به کوی دوست
تا دوست یک نظر به من مبتلا کند
دزدیده بنگریم به روی نکوی دوست
روزی نظر نکرد به حال دلم ولی
جانم به لب رسید مرا ز آرزوی دوست
ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست
گر دیگران به وصل دلارام زنده اند
دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست
حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم
گر آیدم به صبح نسیمی ز سوی دوست
دانی که در فراق رخ تو چگونه ام
آشفته ام به روی دلارا چو موی دوست
چون بیش از این تحمّل دوری نکرد دل
رفتم ز روی شوق زمانی به کوی دوست
تا دوست یک نظر به من مبتلا کند
دزدیده بنگریم به روی نکوی دوست
روزی نظر نکرد به حال دلم ولی
جانم به لب رسید مرا ز آرزوی دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بر امید آنکه بینم روی دوست
این چنین سرگشته ام در کوی دوست
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی می دهد از سوی دوست
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامه ی جان می درم بر بوی دوست
ای خوشا وقت دل شوریده ام
کاو شب و روزست هم زانوی دوست
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
غیر سرگردانیم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست
این چنین سرگشته ام در کوی دوست
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی می دهد از سوی دوست
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامه ی جان می درم بر بوی دوست
ای خوشا وقت دل شوریده ام
کاو شب و روزست هم زانوی دوست
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
غیر سرگردانیم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
خدا بر حال این مسکین گواهست
که از جانت همیشه نیکخواهست
ولی از جور این چرخ سیه کار
به پیش چشم ما عالم سیاهست
بیا کز شوق طاق ابروانت
به غم پیوسته پشت من دوتا هست
غریبان را مکش کز روی فتوی
غریبی بی گنه کشتن گناهست
به چشم تو، که در هجرت شب و روز
نشسته منتظر چشمم به راهست
جدا افتاده از کنعان چو یوسف
دل من در زنخدانت به چاهست
خجالت بایدم بردن ز رویت
چو گویم نسبت رویت به ماهست
ز من پرسی که چونی در غم ما
غمت کوه و تن مسکین چو کاهست
چه می پرسی که همدم در غمت کیست
همه دم همدمم افغان و آهست
ندارم بیش از این در هجر طاقت
ببخشا کز غمت حالم تباهست
به جانت کز جهان بیزار گشتم
خداوند جهان بر من گواهست
که از جانت همیشه نیکخواهست
ولی از جور این چرخ سیه کار
به پیش چشم ما عالم سیاهست
بیا کز شوق طاق ابروانت
به غم پیوسته پشت من دوتا هست
غریبان را مکش کز روی فتوی
غریبی بی گنه کشتن گناهست
به چشم تو، که در هجرت شب و روز
نشسته منتظر چشمم به راهست
جدا افتاده از کنعان چو یوسف
دل من در زنخدانت به چاهست
خجالت بایدم بردن ز رویت
چو گویم نسبت رویت به ماهست
ز من پرسی که چونی در غم ما
غمت کوه و تن مسکین چو کاهست
چه می پرسی که همدم در غمت کیست
همه دم همدمم افغان و آهست
ندارم بیش از این در هجر طاقت
ببخشا کز غمت حالم تباهست
به جانت کز جهان بیزار گشتم
خداوند جهان بر من گواهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ای باد اگرت بر در جانان گذری هست
بنگر که بر احوال جهانش نظری هست
زنهار بگو کز من دلخسته بیندیش
کاین آه جگر سوختگان را اثری هست
بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست
ای دوست ز بیمار فراقت خبری هست
ما را به جهان جز غم تو کار دگر نیست
هر چند به جان منت ای جان گذری هست
گفتم که به جان آمدم از دست فراقت
گفتند مخور غم که شبی را سحری هست
آن را که نظر باشد و عشق تو نبازد
ما هیچ نگوییم که او را بصری هست
مسکین چو زند آه ز مشکین سر زلفش
در حال بدانند که خونین جگری هست
جان پیش کش خاک رهش گفتم و می گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری هست؟
گفتی که به نوک مژه خون که بریزم
بهتر ز من ای جان به جهان جان سپری هست؟
بنگر که بر احوال جهانش نظری هست
زنهار بگو کز من دلخسته بیندیش
کاین آه جگر سوختگان را اثری هست
بیمار فراقم من و از خود خبرم نیست
ای دوست ز بیمار فراقت خبری هست
ما را به جهان جز غم تو کار دگر نیست
هر چند به جان منت ای جان گذری هست
گفتم که به جان آمدم از دست فراقت
گفتند مخور غم که شبی را سحری هست
آن را که نظر باشد و عشق تو نبازد
ما هیچ نگوییم که او را بصری هست
مسکین چو زند آه ز مشکین سر زلفش
در حال بدانند که خونین جگری هست
جان پیش کش خاک رهش گفتم و می گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری هست؟
گفتی که به نوک مژه خون که بریزم
بهتر ز من ای جان به جهان جان سپری هست؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گرت ز صحبت ما دلبرا ملالی هست
میان ما و تو ای نور دیده حالی هست
به جان تو که مرا در نظر نمی آید
به غیر این رخ زیبا اگر جمالی هست
از آن نهال قدش و آن میان نازک او
به جان دوست که در چشم ما خیالی هست
گرم به حلق چکاند ز نوش لب آبی
که گوید این که جز آن در جهان زلالی هست
اگر کسی بکند نسبت قدش با سرو
یقین میانه ما بار قاف و دالی هست
دلا نظر فکن آخر به طاق مینایی
به سان ابروی دلبند ما هلالی هست
هرآنکه روی چو ماهت ندید در همه عمر
به جان دوست که در طالعش وبالی هست
میان ما و تو ای نور دیده حالی هست
به جان تو که مرا در نظر نمی آید
به غیر این رخ زیبا اگر جمالی هست
از آن نهال قدش و آن میان نازک او
به جان دوست که در چشم ما خیالی هست
گرم به حلق چکاند ز نوش لب آبی
که گوید این که جز آن در جهان زلالی هست
اگر کسی بکند نسبت قدش با سرو
یقین میانه ما بار قاف و دالی هست
دلا نظر فکن آخر به طاق مینایی
به سان ابروی دلبند ما هلالی هست
هرآنکه روی چو ماهت ندید در همه عمر
به جان دوست که در طالعش وبالی هست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست
یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری
زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من
بی رخ خوب توأم صبری و آرامی هست
نام کردند مرا عاشق بدنام آخر
خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست
مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز
گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست
سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان
می بیارید چو در مجلس ما خامی هست
کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر
دل به غیر از لب شیرین توأش کامی هست
یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری
زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من
بی رخ خوب توأم صبری و آرامی هست
نام کردند مرا عاشق بدنام آخر
خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست
مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز
گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست
سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان
می بیارید چو در مجلس ما خامی هست
کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر
دل به غیر از لب شیرین توأش کامی هست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم
در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست
به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین
که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست
پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست
به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم
که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم
در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست
به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین
که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست
پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست
به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم
که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
باز دل را به غم عشق تو خوش بازاریست
زآنکه بر روی گلت بلبل جان با زاریست
طرّه ی زلف تو بربود دلم را ناگاه
راست گویم سر زلف تو عجب طرّاریست
چشم جادوی تو با من چه خطاها که نکرد
که گمان برد که او نیز چنین عیاریست
خون ما خورد دلا غمزه ی او، نیست عجب
عجب آنست که خون خواره ی ما بیماریست
تا به کی خون دل خلق خوری راست بگو
تو مپندار که خون خوردن دلها کاریست
نکهت زلف تو بشنید دماغ دل ما
گفت کاین مشک نه در کلبه ی هر عطّاریست
یار با ما چو ندارد سر یاری چه کنم
ای دل خسته نه یاریست که او اغیاریست
آخر ای شادی جان روی نمای از در غیب
که جهان بی رخ خوبت به جهان غمخواریست
زآنکه بر روی گلت بلبل جان با زاریست
طرّه ی زلف تو بربود دلم را ناگاه
راست گویم سر زلف تو عجب طرّاریست
چشم جادوی تو با من چه خطاها که نکرد
که گمان برد که او نیز چنین عیاریست
خون ما خورد دلا غمزه ی او، نیست عجب
عجب آنست که خون خواره ی ما بیماریست
تا به کی خون دل خلق خوری راست بگو
تو مپندار که خون خوردن دلها کاریست
نکهت زلف تو بشنید دماغ دل ما
گفت کاین مشک نه در کلبه ی هر عطّاریست
یار با ما چو ندارد سر یاری چه کنم
ای دل خسته نه یاریست که او اغیاریست
آخر ای شادی جان روی نمای از در غیب
که جهان بی رخ خوبت به جهان غمخواریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ما را سر و کار با نگاریست
دل در خم زلف غمگساریست
از موکب لشکر فراقش
بر دیده ی عشق من غباریست
با بار فراق اوست کارم
بنگر که چه طرفه کار و باریست
کس نیست که با غمش بگوید
ما را بجز انده تو کاریست
خرّم دل عاشقی که او را
در روز وصالش اختیاریست
حال دل تنگ من چه پرسی
آشفته ی طرّه ی نگاریست
در مردم چشم خویش دیدم
از خط تو تیره روزگاریست
در عشق مرا خوشست با غم
کز یار قدیم یادگاریست
ناچیده دلم گلی ز وصلش
در باغ طرب اسیر خاریست
ای باد خبر به دلستان بر
بر خاک درش گرت گذاریست
گر هست جهان میان دریا
از دیده و از تو بر کناریست
دل در خم زلف غمگساریست
از موکب لشکر فراقش
بر دیده ی عشق من غباریست
با بار فراق اوست کارم
بنگر که چه طرفه کار و باریست
کس نیست که با غمش بگوید
ما را بجز انده تو کاریست
خرّم دل عاشقی که او را
در روز وصالش اختیاریست
حال دل تنگ من چه پرسی
آشفته ی طرّه ی نگاریست
در مردم چشم خویش دیدم
از خط تو تیره روزگاریست
در عشق مرا خوشست با غم
کز یار قدیم یادگاریست
ناچیده دلم گلی ز وصلش
در باغ طرب اسیر خاریست
ای باد خبر به دلستان بر
بر خاک درش گرت گذاریست
گر هست جهان میان دریا
از دیده و از تو بر کناریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
مقصود جهان از دو جهان وصل نگاریست
ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست
بازآی که روشن شودم دیده به رویت
کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست
ای دوست مپندار که ما را شب هجران
بی روی دلارای تو خوابی و قراریست
بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار
دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست
منصور انا الحق زد و بر دار زدندش
ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست
مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد
در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست
ورنی به جهانم بجز این کار چه کاریست
بازآی که روشن شودم دیده به رویت
کز هجر تو بر مردمک دیده غباریست
ای دوست مپندار که ما را شب هجران
بی روی دلارای تو خوابی و قراریست
بی مار میسّر نشود گنج و ز گلزار
دیدی تو گلی تازه که بی صحبت خاریست
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
ای دوست که آزار دل خسته نه کاریست
منصور انا الحق زد و بر دار زدندش
ای دیده در او بنگر و بنگر که چه داریست
مشتاق تو بسیار و هوادار تو بی حد
در زمره ی عشاق، جهان در چه شماریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای بت نامهربان این ستم از بهر چیست
بر دل بیچاره ای کز دل و از جان بریست
غمزده ی سوگوار شب همه شب تا به روز
بر در تو سر زند هیچ نگویی که کیست
لعل لب جان فزات آب حیاتست و بس
زلف تو دام بلا حسن تو رشک پریست
در صفت حسن تو راست بگویم سخن
روی تو ماه تمام قد تو سرو سهیست
رفتی و من بی رخت چون بزنم دم، دمی
هیچ شنیدی کسی زنده که بی جان بزیست
هر که نه با عشق زیست گفت که من زنده ام
وه که بر آن زندگی زار بباید گریست
هست سؤالی مرا از تو بت سنگدل
بر من مسکین جفا بی سبب از بهر چیست
هر که به اخلاص دل در قدمت جان نباخت
در دو جهان کس نگفت کان صفت زندگیست
بر دل بیچاره ای کز دل و از جان بریست
غمزده ی سوگوار شب همه شب تا به روز
بر در تو سر زند هیچ نگویی که کیست
لعل لب جان فزات آب حیاتست و بس
زلف تو دام بلا حسن تو رشک پریست
در صفت حسن تو راست بگویم سخن
روی تو ماه تمام قد تو سرو سهیست
رفتی و من بی رخت چون بزنم دم، دمی
هیچ شنیدی کسی زنده که بی جان بزیست
هر که نه با عشق زیست گفت که من زنده ام
وه که بر آن زندگی زار بباید گریست
هست سؤالی مرا از تو بت سنگدل
بر من مسکین جفا بی سبب از بهر چیست
هر که به اخلاص دل در قدمت جان نباخت
در دو جهان کس نگفت کان صفت زندگیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست
آخر هوای آن صنم گل عذار چیست
گر نیست میل او سوی ما همچو سرو ناز
نازش ز حد برفت همه انتظار چیست
گویند دوستان که مده دل به دست او
ما را در این میانه بگو اختیار چیست
گر نیست مهر در دل سختش عجب مدار
نام وفا و مهر در این روزگار چیست
بویی خوشست از سر زلفت به دست باد
نسبت به بوی زلف تو مشک تتار چیست
گر نیم شب ز لطف درآید به کوی ما
جز جان به پای دوست بگو تا نثار چیست
بگذر میان باغ کنون تا خجل شود
با قدّ دلفریب تو سرو و چنار چیست
گرنه ز بوی باد بهارست در جهان
آخر بگو که این همه نقش و نگار چیست
آخر هوای آن صنم گل عذار چیست
گر نیست میل او سوی ما همچو سرو ناز
نازش ز حد برفت همه انتظار چیست
گویند دوستان که مده دل به دست او
ما را در این میانه بگو اختیار چیست
گر نیست مهر در دل سختش عجب مدار
نام وفا و مهر در این روزگار چیست
بویی خوشست از سر زلفت به دست باد
نسبت به بوی زلف تو مشک تتار چیست
گر نیم شب ز لطف درآید به کوی ما
جز جان به پای دوست بگو تا نثار چیست
بگذر میان باغ کنون تا خجل شود
با قدّ دلفریب تو سرو و چنار چیست
گرنه ز بوی باد بهارست در جهان
آخر بگو که این همه نقش و نگار چیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای باد صبحدم خبر آن نگار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست
بویت خوش است حال سر زلف یار چیست
بوئیست بس عزیز عجیب حیات بخش
با بوی زلفش عنبر و مشک تتار چیست
با چشم نیم مست تو نرگس چه دسته ایست
با قد دلفریب تو سرو و چنار چیست
در زلف بی قرار پریشان آن نگار
حال دل رمیده این بی قرار چیست
گلهای روز وصل تو در دامن رقیب
بر جان بی دلان غمت نوک خار چیست
روزی اگر به سوی غریبان گذر کنی
جز جان نازنین به جهانم نثار چیست
آمد بهار و روی دلارام و بوستان
خواهد دلم که بهتر از این در بهار چیست