عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۰
غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۱
کجا روشن شود چشم زلیخا برتن یوسف؟
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف
محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف
بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟
به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف
مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟
چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف
منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟
چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف
محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف
بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟
به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف
مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟
چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف
منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟
چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۲
زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف
هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف
عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی
که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف
دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه
ز سنگ می جهد این ناوک سکپر صاف
نزاکت توکند ثفل از نبات برون
و گرنه کرده ام این قند را مکرر صاف
چو آب خضر ز خط غوطه درسیاهی زد
رخی که بود چوآیینه سکندر صاف
قدم برون منه از حد خود که می گردد
ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف
مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان
که در حمایت خاکسترست اخگر صاف
خوشم چو نافه خونین جگر به خر قه فقر
که می شود ز نمد به شراب احمر صاف
اگر به آینه دل صاف می کند زنگی
امید هست شود چرخ باهنرور صاف
ز آب، آینه تار تیره تر گردد
کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟
ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم
که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف
کنند آینه وآب صلح اگر با هم
به خضر نیز شود سینه سکندر صاف
ز خاکمال حوادث متاب رو صائب
که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف
هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف
عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی
که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف
دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه
ز سنگ می جهد این ناوک سکپر صاف
نزاکت توکند ثفل از نبات برون
و گرنه کرده ام این قند را مکرر صاف
چو آب خضر ز خط غوطه درسیاهی زد
رخی که بود چوآیینه سکندر صاف
قدم برون منه از حد خود که می گردد
ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف
مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان
که در حمایت خاکسترست اخگر صاف
خوشم چو نافه خونین جگر به خر قه فقر
که می شود ز نمد به شراب احمر صاف
اگر به آینه دل صاف می کند زنگی
امید هست شود چرخ باهنرور صاف
ز آب، آینه تار تیره تر گردد
کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟
ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم
که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف
کنند آینه وآب صلح اگر با هم
به خضر نیز شود سینه سکندر صاف
ز خاکمال حوادث متاب رو صائب
که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۴
ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۷
معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۸
هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۹
شوره زار خاک را یکسر گلستان کرد عشق
حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق
خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد
آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق
مشت داغی در گریبان کرد هر کس راگرفت
خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق
نسیه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق
یک دل بی آه در معموره عالم نهشت
این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق
نعل کوه طور در آتش سراسر می رود
پای خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق
ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق
کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ
این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق
تا به زهر بی نیازی تیغ خود راآب داد
برخضر عمر ابد راتنگ میدان کرد عشق
خانه دل را که بود ازکعبه صد ره پاکتر
تند خوبی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق
حکم مابر وحش وطیر این بیابان می رود
داغ مارا خاتم دست سلیمان کرد عشق
دست تادارد سرانگشت حلاوت می مکد
هرکه را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق
کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را
ذره ناچیز راخورشید تابان کرد عشق
حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق
خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد
آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق
مشت داغی در گریبان کرد هر کس راگرفت
خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق
نسیه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق
یک دل بی آه در معموره عالم نهشت
این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق
نعل کوه طور در آتش سراسر می رود
پای خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق
ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق
کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ
این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق
تا به زهر بی نیازی تیغ خود راآب داد
برخضر عمر ابد راتنگ میدان کرد عشق
خانه دل را که بود ازکعبه صد ره پاکتر
تند خوبی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق
حکم مابر وحش وطیر این بیابان می رود
داغ مارا خاتم دست سلیمان کرد عشق
دست تادارد سرانگشت حلاوت می مکد
هرکه را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق
کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را
ذره ناچیز راخورشید تابان کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۰
می نماید صد گره را یک گره زنار عشق
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۱
پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۲
از پس صد پرده می تابد فروغ را ز عشق
سرمه نتواند گرفتن راه برآواز عشق
سد اسکندر که چون آیینه ناخن گیر نیست
سینه کبک است پیش چنگل شهباز عشق
کوچه باغ زلف سازد کوچه زنجیر را
هرکه را دربار باشد نافه غماز عشق
می شود ناساز هر ناخن زدن طنبور عقل
تانوای صور از قانون نیفتد ساز عشق
من کیم تا درنبرد عشق پا محکم کنم ؟
کوه لرزد برکمر از بیم دست انداز عشق
طوق بر گردن گذارد آهوان قدس را
دست چون بیرون کند زلف کمند انداز عشق
خرمن امید نه گردون شود پامال برق
چون فشاند آستین بی نیازی ناز عشق
از کسادی می زند یوسف ترازو برزمین
هرکجا دکان گشاید دلبر طنازعشق
دوستان یک جهت از قرب و بعدآسوده اند
می رسد، درهر کجا باشد، به دل آواز عشق
سینه ای کز تیرگی همچشم داغ لاله بود
آب گرداندبه چشم داغ، از پرواز عشق
فکر صائب گر چه نازک بود ازروز ازل
رنگ دیگر برگرفت از پرتو اعجاز عشق
سرمه نتواند گرفتن راه برآواز عشق
سد اسکندر که چون آیینه ناخن گیر نیست
سینه کبک است پیش چنگل شهباز عشق
کوچه باغ زلف سازد کوچه زنجیر را
هرکه را دربار باشد نافه غماز عشق
می شود ناساز هر ناخن زدن طنبور عقل
تانوای صور از قانون نیفتد ساز عشق
من کیم تا درنبرد عشق پا محکم کنم ؟
کوه لرزد برکمر از بیم دست انداز عشق
طوق بر گردن گذارد آهوان قدس را
دست چون بیرون کند زلف کمند انداز عشق
خرمن امید نه گردون شود پامال برق
چون فشاند آستین بی نیازی ناز عشق
از کسادی می زند یوسف ترازو برزمین
هرکجا دکان گشاید دلبر طنازعشق
دوستان یک جهت از قرب و بعدآسوده اند
می رسد، درهر کجا باشد، به دل آواز عشق
سینه ای کز تیرگی همچشم داغ لاله بود
آب گرداندبه چشم داغ، از پرواز عشق
فکر صائب گر چه نازک بود ازروز ازل
رنگ دیگر برگرفت از پرتو اعجاز عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۳
آتشین شد چهره خاک ازمی گلرنگ عشق
چرخ شد خاکستری ازآتش بی رنگ عشق
می نماید چون گل خورشید ازآب روان
چهره اندیشه از آیینه بی زنگ عشق
چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا
درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق
با کدامین شیشه دل گویم که درمیدان رزم
کرد کار مومیایی بادل من سنگ عشق
یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل
کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق
نیست ابر و آفتاب نوبهاران رابقا
ساده لوح آن کس که دل بند به صلح و جنگ عشق
زور بازوی یداللهی بلند افتاده است
چون ننالد نه کمان آسمان درچنگ عشق؟
خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند
ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق
تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است
چهره هرکس که شد نیلوفری ازسنگ عشق
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
من کیم تاسینه راسازم سپر درجنگ عشق؟
ذره تا خورشید گلبانک انالحق می زنند
نغمه خارج نداردساز سیر آهنگ عشق
دامن رغبت زلیخا ازکف یوسف کشد
دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند
هرکه چون شیر خداصائب بود یکرنگ عشق
چرخ شد خاکستری ازآتش بی رنگ عشق
می نماید چون گل خورشید ازآب روان
چهره اندیشه از آیینه بی زنگ عشق
چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا
درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق
با کدامین شیشه دل گویم که درمیدان رزم
کرد کار مومیایی بادل من سنگ عشق
یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل
کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق
نیست ابر و آفتاب نوبهاران رابقا
ساده لوح آن کس که دل بند به صلح و جنگ عشق
زور بازوی یداللهی بلند افتاده است
چون ننالد نه کمان آسمان درچنگ عشق؟
خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند
ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق
تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است
چهره هرکس که شد نیلوفری ازسنگ عشق
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
من کیم تاسینه راسازم سپر درجنگ عشق؟
ذره تا خورشید گلبانک انالحق می زنند
نغمه خارج نداردساز سیر آهنگ عشق
دامن رغبت زلیخا ازکف یوسف کشد
دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند
هرکه چون شیر خداصائب بود یکرنگ عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۴
ازنقاب سنگ تابد شعله عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟
درکف موجی فتد هرخشت یونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق
صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق
بگذر از سر تا حیات جاودان یابی،که هست
تیغ ز هرآلود خضر چشمه حیوان عشق
عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی
فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق
عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق
من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوی گردون را خلاصی نیست ازچو گان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟
درکف موجی فتد هرخشت یونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق
صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق
بگذر از سر تا حیات جاودان یابی،که هست
تیغ ز هرآلود خضر چشمه حیوان عشق
عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی
فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق
عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق
من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوی گردون را خلاصی نیست ازچو گان عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۵
تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۶
نیست آب صافی خاطر روان در جوی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق
پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق
در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق
چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق
پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق
تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق
بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق
چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق
نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق
پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق
در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق
چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق
پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق
تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق
بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق
چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق
نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۷
به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق
ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق
که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر
سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق
مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق
فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق
ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق
که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق
به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر
سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق
مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق
فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۸
چه غم ازکار فرو بسته ما دارد عشق؟
چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
نیست چون غنچه پیکان دل ماناخن گیر
ورنه چون صبح،دم عقده گشا دارد عشق
گر چه در پرده غیب است نهان خورشیدش
ذره ای چون فلک بی سرو پا دارد عشق
نیست هر آب و زمین قابل تخم شررش
در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق
نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است
عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق
دامن خاک نگارین شود از جولانش
گرچه از خون جگر پابه حنا دارد عشق
شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون
ریشه هر چند در اندیشه ما دارد عشق
چون فلک دایره بینش خودساز وسیع
تا بدانی که چه مقدار صفا دارد عشق
آسمان موج سرابی است درآن دامن دشت
که من سوخته راآبله پا دارد عشق
چشم خفاش ز خورشید چه بیند صائب
عقل بیچاره چه داند که چها دارد عشق
چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق
نیست چون غنچه پیکان دل ماناخن گیر
ورنه چون صبح،دم عقده گشا دارد عشق
گر چه در پرده غیب است نهان خورشیدش
ذره ای چون فلک بی سرو پا دارد عشق
نیست هر آب و زمین قابل تخم شررش
در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق
نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است
عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق
دامن خاک نگارین شود از جولانش
گرچه از خون جگر پابه حنا دارد عشق
شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون
ریشه هر چند در اندیشه ما دارد عشق
چون فلک دایره بینش خودساز وسیع
تا بدانی که چه مقدار صفا دارد عشق
آسمان موج سرابی است درآن دامن دشت
که من سوخته راآبله پا دارد عشق
چشم خفاش ز خورشید چه بیند صائب
عقل بیچاره چه داند که چها دارد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۹
فتنه روز جزا درته سردارد عشق
نمک شور قیامت به جگر دارد عشق
گر چه از ساغر توحید ز خودبی خبرست
ازضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق
نه همین جاده را سر به بیابان داده است
همه اجزای جهان رابه سفر دارد عشق
عشق، خورشید و جهان شبنم بی بنیاد است
از صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟
نیست چون برق تجلی که سرازطور کشد
چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق
نیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آب
آب حیوان مروت به جگر دارد عشق
عقل را دل به سر بیضه گردون لرزد
چند ازین بیضه فزون درته پر دارد عشق
سر من چون سر خورشید به بالین نرسید
با من خسته بپرسید چه سر دارد عشق
چشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟
صائب ازدل خبر عشق هنرمند بپرس
عقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق
نمک شور قیامت به جگر دارد عشق
گر چه از ساغر توحید ز خودبی خبرست
ازضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق
نه همین جاده را سر به بیابان داده است
همه اجزای جهان رابه سفر دارد عشق
عشق، خورشید و جهان شبنم بی بنیاد است
از صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟
نیست چون برق تجلی که سرازطور کشد
چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق
نیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آب
آب حیوان مروت به جگر دارد عشق
عقل را دل به سر بیضه گردون لرزد
چند ازین بیضه فزون درته پر دارد عشق
سر من چون سر خورشید به بالین نرسید
با من خسته بپرسید چه سر دارد عشق
چشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟
صائب ازدل خبر عشق هنرمند بپرس
عقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۰
مشرق سینه چاک است در خانه عشق
چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق
چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۱
آسمان کهنه سبویی است ز میخانه عشق
بحر یک قطره تلخی است زپیمانه عشق
مکن ازداغ شکایت که ازین روزنه ها
می رسد پرتو خورشید به کاشانه عشق
عقل با مهره گل نرددغا می بازد
دل صد پاره بود سبحه صد دانه عشق
روی در دامن صحرای جنون آورده است
کعبه از حسن خدا داد صنمخانه عشق
جام عقل است که در میکده طرح افتاده است
بوسه فرسود نگردد لب پیمانه عشق
عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
چون شررمی جهد از سنگ برون دانه عشق
همه در خواب غرورند حریفان صائب
به چه امید کسی سر کند افسانه عشق؟
بحر یک قطره تلخی است زپیمانه عشق
مکن ازداغ شکایت که ازین روزنه ها
می رسد پرتو خورشید به کاشانه عشق
عقل با مهره گل نرددغا می بازد
دل صد پاره بود سبحه صد دانه عشق
روی در دامن صحرای جنون آورده است
کعبه از حسن خدا داد صنمخانه عشق
جام عقل است که در میکده طرح افتاده است
بوسه فرسود نگردد لب پیمانه عشق
عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
چون شررمی جهد از سنگ برون دانه عشق
همه در خواب غرورند حریفان صائب
به چه امید کسی سر کند افسانه عشق؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۲
پای گستاخ منه بر در کاشانه عشق
سر منصور بود کنگره خانه عشق
حیف فرهاد که با آنهمه شیرین کاری
شد به خواب عدم از تلخی افسانه عشق
گر درآتش روی از خامیت آتش سوزد
تا سرت گرم نگشته است زپیمانه عشق
شیشه بندان ظرافت بهمش می شکنند
محتسب گر گذرد از دل میخانه عشق
با چه رو، روی به طوف حرم کعبه کنیم؟
نیست بر جبهه ما صندل بتخانه عشق
چو سبو شانه ندزدیده ام از باده کشی
کرده ام ازدل و جان خدمت میخانه عشق
من به معموره عقلم به پشیزی محتاج
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
قطره ای نیست هوایی نبود در سر او
می پرد چشم حباب از پی پیمانه عشق
شعله رابا خس و خاشاک بهم درپیچد
چون شود برق عنان گریه مستانه عشق
رفته ام دررگ و در ریشه دیوار چوکاه
نتوان کرد مرا دور ز کاشانه عشق
چشم زخمی به سبکدستی آن کس مرساد
که ز خاکستر دل ریخت پی خانه عشق
خون دل نیز شریک است درین آمیزش
نه همین اشک بود گوهر یکدانه عشق
سر پیچیدن دستار ندارم صائب
می روم گرد سر وضع غریبانه عشق
سر منصور بود کنگره خانه عشق
حیف فرهاد که با آنهمه شیرین کاری
شد به خواب عدم از تلخی افسانه عشق
گر درآتش روی از خامیت آتش سوزد
تا سرت گرم نگشته است زپیمانه عشق
شیشه بندان ظرافت بهمش می شکنند
محتسب گر گذرد از دل میخانه عشق
با چه رو، روی به طوف حرم کعبه کنیم؟
نیست بر جبهه ما صندل بتخانه عشق
چو سبو شانه ندزدیده ام از باده کشی
کرده ام ازدل و جان خدمت میخانه عشق
من به معموره عقلم به پشیزی محتاج
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
قطره ای نیست هوایی نبود در سر او
می پرد چشم حباب از پی پیمانه عشق
شعله رابا خس و خاشاک بهم درپیچد
چون شود برق عنان گریه مستانه عشق
رفته ام دررگ و در ریشه دیوار چوکاه
نتوان کرد مرا دور ز کاشانه عشق
چشم زخمی به سبکدستی آن کس مرساد
که ز خاکستر دل ریخت پی خانه عشق
خون دل نیز شریک است درین آمیزش
نه همین اشک بود گوهر یکدانه عشق
سر پیچیدن دستار ندارم صائب
می روم گرد سر وضع غریبانه عشق