عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۹
زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۰
کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۱
بر من مریز اشک ترحم به زیر خاک
آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمی رود
جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک
سر سبزی بهار نیرزد به برگریز
خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک
درروی خاک گرسنه ای رابگیردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است
شد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاک
گل می کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟
ازدانه های آبله صائب سبکروان
چون مور می کنند تنعم به زیر خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۲
از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۵
از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک
بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمه های تر که بود در رباب خشک
از سوز عشق گریه من شد بدل به آه
خون مشک گشت درجگر این کباب خشک
بگذشت آب عمر و مرا دربساط ماند
چون موجه سراب همین پیچ و تاب خشک
آخر مروت است کز آن لعل آبدار
باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک
جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت
زنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشک
باآبرو بساز که جاوید زنده ماند
چون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشک
از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار
کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک
دایم بود چو آبله سیراب گوهرش
هرکس قدم به صدق نهد درسراب خشک
باور که می کند که ازان تیغ آبدار
چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟
صائب امید من ز بزرگان بریده شد
تاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۶
از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۷
خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۸
دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۹
از گرد خط آن غنچه مستور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک
شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک
داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک
تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۲
جلوه های مختلف دارد شراب لاله رنگ
آب، جوهر می شود درتیغ و در آیینه زنگ
خشم دل را غوطه درزنگ قساوت می دهد
برنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگ
راست ناید صحبت پیرو جوان بایکدگر
پربرون آرد درآغوش کمان تیر خدنگ
اندکی دارد خبر از حال دل دربند زلف
هر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگ
داغ می رویاند از دل خالهای عنبرین
میکشد درخون نگه را چهره های لاله رنگ
یک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکرد
با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
این هما از بیضه فولاد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به چنگ
نیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زد
شیشه ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۳
پای سعی دیگران آمد گر از صحرا به سنگ
در وطن آمد مرا از خواب سنگین پا به سنگ
بر دل پرخون عاشق نیست کوه غم گران
می زند پهلو به زور باده این مینا به سنگ
خنده کبک از ترحم هایهای گریه شد
تا که را در کوهسار عشق آمد پابه سنگ
از شکست زلف کی گردد پریشان خاطرش ؟
آن که چندین شیشه دلی را زند یکجابه سنگ
باد عکس مراد آیینه اش صورت پذیر
آن که از سنگین دلی زدشیشه مارابه سنگ
نیست چز دندان شکستن چاره ای کج بحث را
ازدم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ
گر نگشتی جذبه فرهاد دامنگیر او
کی ز شوخی می گرفتی نقش شیرین پابه سنگ
من به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ را
جوی شیر از تیشه گر فرهاد کرد انشا به سنگ
راه سخت وهمراهان ناساز ومرکب کندرو
هیچ رهرو را چندین جا نیاید پابه سنگ
همچنان در جستجوی رزق خودسر گشته ام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع ازدنیا به سنگ
بیش و کم رابا نظر سنجند روشن گوهران
احتیاجی نیست میزان قیامت رابه سنگ
با گرانجانی به معراج هنر نتوان رسید
سخت دشوارست سیر عالم بالابه سنگ
آب چشم من ندارد در دل سخت توراه
ورنه سازد چشمه حکم خویش رااجرابه سنگ
ناتوانی عقده های سهل رامشکل کند
خامه های سست راازنقطه آید پابه سنگ
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
نیست امروز از جنون ربط من شیدا به سنگ
حرف سخت ازبردباری بر دل مابار نیست
می دهد پهلو درخت میوه دار مابه سنگ
آه کز خواب گران درراه سیل حادثات
همچو دست آسیا رفته است پای مابه سنگ
بر دل پرخون ندارد سختی ایام دست
نیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگ
از دل شب تیرگی بسیاری انجم نبرد
از سر مجنون کجا بیرون سودابه سنگ
می شود از مهره موم این زمان دندانه دار
بود اگر چون تیشه چندی ناخنم گیرا به سنگ
گر به سنگ آمد ز ساحل کشتی امید خلق
صائب آمد کشتی ما در دل دریا به سنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۴
می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۵
می شود دایره خلق ز بیماری تنگ
زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ
تندخو را نشود آینه دل بی زنگ
که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ
در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند
نخل مومین چه رگ ریشه دواند درسنگ
چشم آسودگی از عالم پر شور خطاست
مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ
عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
داده خویش نگیرند کریمان واپس
لعل ویاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ
نشود روزی شیرین سخنان آزادی
تا برآمد شکر از بند نی افتاد به تنگ
در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب
به چه امید زند بلبل مابرآهنگ
دل ازان زلف محال است رهایی یابد
چه خیال است مسلمان از قید فرنگ
به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق
هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ
محملی لیلی اگر در صدد جولان نیست
چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ
هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند
نیست در قافله ریگ روان صائب لنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۸
جهان فروز چنان گشت باده گلرنگ
که از شمار شرر می دهد خبر دل سنگ
چکیده جگر شعله است نغمه عود
کمند عشرت رم کرده است رشته چنگ
هوای چیدن گل دارم از گلستانی
که باغبان جهد از خواب از پریدن رنگ
سفینه املم در محیطی افتاده است
که هست رشته شیرازه اش ز پشت نهنگ
دلم به اختر بدروز سینه صاف شود
ستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگ
شراب عشق درآید اگر به خانه زور
شود ز سایه میناکبود چهره سنگ
به قید رسم گرفتار شد دل صائب
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۹
به چشم راه شناسان بود بیابان تنگ
که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده است
جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ
قرار نیست به یک جای بیقراران را
ز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون یوسف
که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی
که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ
گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ
ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید
اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ
دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد
چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ
به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد
ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۳
چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۴
خنده کردی درگلستان تازه شد ایمان گل
آتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گل
رخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هست
بلبل ما در قفس مست است از احسان گل
بلبلان را در میان آب و آتش غوطه داد
گریه رسوای شبنم خنده پنهان گل
حسن می باید که باشد عشق گو هرگز مباش
صد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گل
ای نسیم مرگ با باد خزان همراه باش
عندلیب ما ندارد طاقت هجران گل
یاد ایامی که می بست از محبت باغبان
گوشه دامان ما بر گوشه دامان گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۸
نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافل
محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل
چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید
مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل
بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را
تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل
چو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکز
شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل
اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم
که ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافل
چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد
مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل
به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید
مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل
به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر
مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل
درین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهر
نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل
گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان
مشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافل
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل
ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب
ترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۹
بدر از روشنی عاریه گردید هلال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۰
عشق را نغمه داود بود شیون دل
حسن را آمدن آب بود رفتن دل
حاصل عمر گرانمایه چه خواهد بودن
خرج آن مور میان گر نشود خرمن دل
می رسد آهن پیکان به هدف از کوشش
نیست ممکن که به جایی نرسد رفتن دل
شیشه ای نیست که گردن نکشیده است اینجا
تا نصیب که شود باده مردافکن دل
بادبان بال و پر کشتی لنگردارست
مده از دست درین قلزم خون دامن دل
شب تاریک بود سرمه بینایی دزد
خال در پرده خط بیش شود رهزن دل
بحر و کان در نظرش آبله پرخونی است
بر رخ هرکه گشودند در مخزن دل
هست امید که چون ماه به خورشید رسد
هرکه را توشه ره نیست به جز خوردن دل
روح بیچاره چه می کرد درین خاکستان
خانه جسم نمی داشت اگر روزن دل
می پرد دیده امید دو عالم صائب
تا به مغز که رسد نکهت پیراهن دل