عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۱
مکش ای سلسله مورو به هم از زاری دل
که شب زلف بود زنده زبیداری دل
بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل
تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است
سبزی بخت بود پرده زنگاری دل
از گرفتاری پیوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفیق سبکباری دل
کیست جز دیده خونبار درین خاکستان
که سرانجام دهد شربت بیماری دل
بر تهیدستی دریای گهر می خندد
شوره زار تن خاکی ز گهر باری دل
تلخی زهر بود باده لب شیرین را
هست در تلخی ایام شکر خواری دل
دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خواری دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشیاری دل
در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عنانداری دل
ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز
پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل
رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است
قامت همچو نهال تو زبسیاری دل
به پرستاری دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بیماری دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۳
دل شبها مشو از دیده گریان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۴
من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول
بادل جمع شوم چون به تو تنها مشغول
خدمت دور به نزدیک نمی فرمایند
اهل دل را نکند عشق به دنیا مشغول
ماند از جلوه بی قیمت یوسف محروم
هرکه درقافله گردید به سودا مشغول
ماند چون آینه در دایره حیرانی
هرکه از ساده دلی شد به تماشا مشغول
قسمت دیده ز هر عضو جدا می گیرم
به تماشای توام بس که سراپا مشغول
هر نفس عشق دو صد نقش بدیع انگیزد
تا نگردد به خود آن آینه سیما مشغول
می شود صائب از اندیشه دنیا فارغ
شد دل هر که به اندیشه عقبی مشغول
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۵
شکوه حسن فزون گردد از لباس جلال
شود دو آتشه رنگ بتان ز جامه آل
ازان به جامه گلرنگ مایل است آن شوخی
که در لباس کند خون عاشقان پامال
چو آب از جگر لعل آتشین پیداست
صفای پیکر سیمین او ز جامه آل
کدام چشم ترا سیر می تواند دید
کنون که قد تو از جامه یافت رنگ جمال
به پاکدامنی افتاده است کار مرا
که جامه رانکند رنگ جز به خون حلال
زمین ز جلوه رنگین آن بهار امید
ز باده شفقی ساغری است مالامال
به دور روی تو بلبل ز خجلت افشاند
فروغ چهره گل را چو گرد از پرو بال
ز سایه در جگر خاک خون کند صائب
کشید بس که به خون دامن آن بلند نهال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۶
خمار من نشکست از ایاغ چشم غزال
فزود داغ جنونم ز داغ چشم غزال
به داغ لاله کجا التفات خواهد کرد
رمیده ای که ندارد دماغ چشم غزال
به دیده ای که زوحدت سیاه مست شده است
یکی است داغ پلنگ و ایاغ چشم غزال
اگر ز باد خزان شمع لاله کشته شود
بس است بر سر مجنون چراغ چشم غزال
ز آتشی که به دامان دشت مجنون زد
هنوز زیر سیاهی است داغ چشم غزال
نمی شود نکند شوق سرمه خاکم را
مرا که سوخت نفس در سراغ چشم غزال
خوشا کسی که چو مجنون ازین جهان صائب
کشید رخت به کنج فراغ چشم غزال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۸
نیم ز پرسش محشر به هیچ باب خجل
که خود حساب نمی گردد از حساب خجل
نکرد تربیت عشق در دلم تاثیر
چو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجل
چنین که من خجل از سایلم ز بی برگی
ز تشنگان نبود موجه سراب خجل
ز سنگ ناوک ابرام بر نمی گردد
گدا نمی شود از سختی جواب خجل
پس ازتمام شدن ازچه روی می کاهد
ز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجل
دهد گشودن لب انفعال نادان را
که هست خانه مفلس ز فتح باب خجل
ز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریک
که کور فهم شد زود ازکتاب خجل
نظاره اش به نظر اشک گرم می آرد
شد از عذار تو از بس که آفتاب خجل
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۹
چراغ ماه خطر دارد از رمیدن دل
به ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دل
طلسم هستی خود هر که نشکند چو حباب
نمی رسد به مقام نفس کشیدن دل
فغان که نیست درین روزگار بی حاصل
غمی که تنگ کند جای برتپیدن دل
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که خضر کعبه مقصد بود کشیدن دل
خرد به پرده سرای حواس محتاج است
به گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دل
چه فتنه بود نگاه تو درجهان انداخت
که جست عالمی از خواب آرمیدن دل
بیا که می خلد از انتظار آمدنت
چو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دل
چو غنچه جامه رنگین به روی هم مگذار
که می شود همه اسباب لب گزیدن دل
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
ترا که هست دل آرمیده ای خوش باش
که من افتاده ام از چشم آرمیدن دل
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دل
ز شیشه های فلک بانگ الامان خیزد
در آن مقام که میدان کشد رمیدن دل
به گوش هرکه گران نیست از شراب غرور
نوای طبل رحیل است هر تپیدن دل
در آن مقام که صائب به نغمه پردازد
ز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۰
نمی روم قدمی راه بی اشاره دل
که خضر راه نجات است استخاره دل
دعای جوشن کشتی است موجه خطرش
فتاد هرکه به دریای بیکناره دل
کسی به کعبه مقصود ازین بیابان رفت
که برنداشت دو چشم خود از ستاره دل
تهی نمی شود از برگ عیش دامانش
چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دل
به خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلی
و گرنه محمل لیلی است گاهواره دل
اگر ز اهل دلی آسمان مسخر توست
که سیر چرخ بود تابع اشاره دل
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یکسواره دل
اگر چه پرده شرم است مانع دیدار
ز هم نمی گسلد رشته نظاره دل
مشو ز آه شرربار عاشقان غافل
که سینه چاک کند سنگ را شراره دل
چنان که روشنی خانه است از روزن
ز داغ عشق بود عیش بی شماره دل
علاج کودک بدخو ز دایه می آید
کجاست عشق که درمانده ام به چاره دل
سواد هردو جهان است در سویدایش
مپوش دیده خود صائب از نظاره دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۱
قدم برون منه از آستان خانه دل
که نقد هر دو جهان است خزانه دل
ز کاسه سر خود فیل مست می گردد
ز خود شراب برآرد زمین خانه دل
سفر به بال و پر موج می کند دریا
ز آه و ناله خویش است تازیانه دل
ز لفظ راه به معنی برند بینایان
و گرنه نیست خط و خال دام و دانه دل
فلک که نقطه پرگار اوست مرکز خاک
جزیره ای است ز دریای بیکرانه دل
فریب کارگشایان روزگار مخور
ببر زآه چراغی به آستانه دل
دو عالمند طلبکار این گهر صائب
فتد به دست که تا گوهر یگانه دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۲
گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل
چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل
جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد
به اختیار نگردی چرا جدا ای دل
به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب
چه می زنی به گره هر نفس هوا ای دل
شود چو پرده بیگانگی حجاب ترا
به هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دل
جمال شاهد مقصود چشم برراه است
چرا نمی دهی آیینه را جلا ای دل
برون نرفته ز خود پشت رابه دنیا کن
مباد حشر شوی روی بر قفا ای دل
شود به صبر دوا دردهای بی درمان
چه درد خود کنی آلوده دوا ای دل
ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمید
تو نیزاز ته دیوار تن برآ ای دل
به هر که بود درین عالم آشنا گشتی
چرا به خویش نمی گردی آشنا ای دل
اگر نه از تو دلارام برده است آرام
چرا قرار نگیری به هیچ جا ای دل
نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
به این شتاب کجا می روی کجا ای دل
به خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیر
زنی برای چه سر پنجه با قضا ای دل
ترا چو آه سحر گاه گرهگشایی هست
به کار خویش فرو مانده ای چرا ای دل
غریق را نتواند غریق دست گرفت
چه می بری به کسی هردم التجا ای دل
درین سفر که زریگ روان خطر بیش است
مشو ز صائب بی دست وپا جدا ای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۳
قدم برون منه از خلوت نهانی دل
که می کنند گرانبارت از گرانی دل
سوار دل شو اگر ذوق لامکان داری
که نیست هیچ براقی به خوش عنانی دل
چنان مکن که دل ما در اضطراب آید
که عرش می تپد از بال و پرفشانی دل
ستاره دل خوش شبنم سحرگاه است
چو غنچه زود زوال است کامرانی دل
مخور چو پسته خندان فریب خنده خشک
شکر به کار براز خنده نهانی دل
رخ تو چون نشود گلگل از توجه ما
ز سنگ لاله بروید زباغبانی دل
کجا شکسته مادر درست خواهی کرد
ترا که زلف شکسته است از گرانی دل
کجاست اهل دلی تا بیان کنم صائب
که کار تیغ زبان کرد بی زبانی دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۴
اگر شود زنی بوریا شکر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۷
مشو چو بیخبران غافل از نظاره گل
که یک دو صبح بود شوخی ستاره گل
برآن سیاه گلیم است سیر باغ حلال
که همچو سوخته درگیرد از شراره گل
گلی که آفت پژمردگی نمی بیند
همان گل است که چینند از نظاره گل
چه خوشنماست ز معشوق شیوه عاشق
کباب کرد مرا جیب پاره پاره گل
برد ز هوش نگاهی لطیف طبعان را
ز یک پیاله بود مستی گذاره گل
دلیل عشق حقیقی است عشقهای مجاز
به آفتاب رسد شبنم از نظاره گل
فغان که بلبل ما در نیافت از مستی
که یک کتاب سخن بود هر اشاره گل
نه شبنم است که از گوش گل چکد صائب
که شد ز ناله ما آب گوشواره گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۸
جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغول
به سبحه است سرو کار عامل معزول
به آب تا نرساند روان نمی گردد
به خانه ای که کند قهرمان عشق نزول
سپهر دشمن جانهای آرزومندست
که بر بخیل گران است میهمان فضول
تمام سجده سهوست طاعتی که مرا ست
مگر به قبله ابروی او شود مقبول
نظر سیاه نسازد به کام هردو جهان
ز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحول
تلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده است
به صید ماهی اگر غرقه می شود مشغول
مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست
به یک قرار بود مهر در طلوع و افول
بود چو سنگ فلاخن همیشه سر گردان
سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول
مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب
که زیر بال بود گلستان مرغ ملول
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۰
دارم ز دست رفته عنانی ز دود دل
چون زلف تاب داده سنانی ز دود دل
چون لاله سرخ روست درین بوستانسرا
آن را که هست سوخته نانی ز دود دل
بر جا نماند آن که بود چون شراره اش
در زیر پای تخت روانی ز دود دل
چون خامه رهنورد تو هرجا که بگذرد
ماند به یادگار نشانی ز دود دل
دارد خط امان ز تریهای روزگار
آن را که هست آینه دانی ز دود دل
از ما حذر که در دهن آتشین ماست
چون لاله داغ دیده زبانی ز دود دل
در تنگنای سینه من جلوه می کند
هر گوشه سبز مور میانی ز دود دل
تیرش ز سنگ خاره چو ابرو گذر کند
در دست هرکه هست کمانی ز دود دل
افتاده تا به روز قیامت سیاه مست
هرکس که تلخ ساخت دهانی ز دود دل
زان تازه و ترم که رسانیده است عشق
در سینه ام بنفشه ستانی ز دود دل
صائب هوای چشمه حیوان نمی کنم
دارم اگر چه سوخته جانی ز دود دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۱
از سوختن زیاده شود برگ و بار دل
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۲
چرخ است حلقه در دولتسرای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۳
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل
تا کی به سینه زنم ز آرزوی دل
افتد ز طرف کعبه و بتخانه دربدر
سر گشته ای که راه نیابد به کوی دل
یوسف یکی و نکهت پیراهنش یکی است
از هیچ غنچه ای نتوان یافت بوی دل
ساحل ز جوش سینه دریاست بی خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل
فانوس نیست پرده بیداری چراغ
باطل ز خواب چشم نگردد وضوی دل
دشنام تلخ در قدحش باده می شود
در بیخودی بهانه تراش است خوی دل
شاید درین غبار بود آن در یتیم
فارغ مباش یک نفس از رفت وروی دل
بیهوشی من است گرانخواب ورنه من
دریا به جای آب فشاندم به روی دل
دیوار و در حجاب نگردد فرشته را
هرگز نبسته است کسی در به روی دل
گر عاشقی ز گرد علایق غمین مباش
کان لعل آبدار دهد شستشوی دل
هر ذره ای که هست دل از دست داده است
بیچاره عاشق از که کند جستجوی دل
در هر شکست فتح دگر هست عشق را
پرمی شود ز سنگ ملامت سبوی دل
تا سینه تو پاک نگردد ز آرزو
هرگز خبر نیابی ازان آرزوی دل
طفل بهانه جو جگر دایه می خورد
بیچاره ان کسی که شود چاره جوی دل
میخانه است کاسه سر فیل مست را
صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۵
روزی که سوخت برق تجلی نقاب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل