عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۶
مستانه سر شیشه می باز گشودیم
دیگر در صد میکده راز گشودیم
هر بند طلسمی که در آن زلف درازست
چون شانه به سرپنجه اعجاز گشودیم
بی ظرفی ما باعث رسوایی ما شد
تا راه سخن بر لب غماز گشودیم
بر سینه ما ناخن شهباز فرو ریخت
تا بال به خمیازه پرواز گشودیم
صائب قلم ما نشود چون علم فتح؟
ما مهر نهانخانه اعجاز گشودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۷
از ناله نی راز دل عشق شنیدیم
زین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیم
راهی به سر آن مه شبگرد نبردیم
چندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیم
دیدیم که بر چهره گل رنگ وفا نیست
ما نیز سر خود به ته بال کشیدیم
در دیده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون در رگ احباب دویدیم
با زلف بگو در پی صید دگر افتد
ما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیم
از گریه ما هیچ دلی نرم نگردید
در ساعت سنگین سر این تاک بریدیم
در گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریم
نشنیدنی از همسفران بس که شنیدیم
چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود
هر چند که از طول امل دام کشیدیم
دیدیم که در روی زمین اهل دلی نیست
چون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیم
کردیم وداع کف خاکستر هستی
روزی که به آن شعله جانسوز رسیدیم
دیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرد
از صومعه خود را به خرابات کشیدیم
شیر شتر و روی عرب چند توان دید؟
پا از سفر کعبه مقصود کشیدیم
هر چند ز خط راه توان برد به مضمون
ما هیچ به مضمون خط او نرسیدیم
در سینه دل، چاک فکندیم چو صائب
این نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۹
سررشته مهر از می بیباک بریدیم
بی دردسر از سلسله تاک بریدیم
چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش
از دختر رز این دل غمناک بریدیم
تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟
از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیم
در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم
سر رشته پیوند ز افلاک بریدیم
این گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)
نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم
بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت
هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم
بس گریه افسوس که دنباله رو اوست
در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم
از عشق گسستیم به صد خامی آغاز
صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۰
یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم
تا بوی گلی از چمن راز کشیدیم
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدیم
بیطاقتی از خرمن ما دود بر آورد
تا رخت به انجام ز آغاز کشیدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
نشناخت کس از جوهریان جوهر ما را
صائب گهر خود به صدف باز کشیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۱
تا سر به گریبان تماشا نکشیدیم
در دامن فردوس برین وا نکشیدیم
در دیده ما دام تماشای دو عالم
زان است که گردن به تماشا نکشیدیم
مردی نبود خاطر اطفال شکستن
ما رخت ز معموره به صحرا نکشیدیم
در غورگی از سلسله تاک بریدیم
خود را به پریخانه مینا نکشیدیم
چون شبنم گل چشم چراندیم و گذشتیم
یک چاشت درین سبز چمن وا نکشیدیم
آسوده نگشتیم ز وسواس مداوا
تا دست خود از دست مسیحا نکشیدیم
شیرین سخنان را نگرفتیم سر گوش
تا همچو گهر تلخی دریا نکشیدیم
در دامن ما صد گل بی خار فرو ریخت
آن خار که از آبله پا نکشیدیم
صائب نکشیدند ز ما دست حریفان
تا دست ز معشوقه دنیا نکشیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۲
ما طالع جمعیت اسباب نداریم
روزی که هوا هست می ناب نداریم
روی دل ما در حرم کعبه بود فرش
در ظاهر اگر روی به محراب نداریم
فریاد که از گردش بیهوده درین بحر
جز خار و خسی چند چو گرداب نداریم
آه قدر انداز به فرمان دل ماست
در قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریم
قانع به هواداری دریا چو حبابیم
ما حوصله گوهر سیراب نداریم
چون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوب
اندیشه ز گیرایی قلاب نداریم
کفران بود از فتنه خوابیده شکایت
ما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریم
آن بلبل مستیم درین باغچه صائب
کز شور محبت خبر از خواب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۳
یک چشم زدن فرقت می تاب نداریم
تا شیشه به بالین نبود خواب نداریم
تا بوسه چند از لب پیمانه نگیریم
چون شیشه خالی به جگر آب نداریم
در روز حریفان دگر باده گسارند
ماییم که می در شب مهتاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم
چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم
در دایره بی سببی نقطه محویم
هرگز خبر از عالم اسباب نداریم
آیینه ما گرد تعلق نپذیرد
ما چشم به خاکستر سنجاب نداریم
گرگان به سمورند نهان تا به گریبان
ما بی دهنان طالع سنجاب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۴
ما فکر لباس و غم دستار نداریم
اندیشه سامان چو سر دار نداریم
سر در ره آرایش ظاهر نتوان کرد
چون گل سر آرایش دستار نداریم
ای سایه اقبال هما رو سر خود گیر
ما شکوه ای از سایه دیوار نداریم
هر جا نبود سوخته ای رو ننماییم
آیینه به پیش رخ زنگار نداریم
داریم هوای سفر عالم بالا
چون شبنم گل چشم به گلزار نداریم
دنباله رو قبله نمای دل خویشیم
چون کعبه روان روی به دیوار نداریم
در جیب صدف گوهر ما چشم گشوده است
ما طاقت رسوایی بازار نداریم
شد مخزن گوهر صدف از آبله دست
ما جز گره دل ثمر از کار نداریم
بگذار که در چاه مذلت بسر آریم
ما حوصله ناز خریدار نداریم
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم
هر چند که در گردن ما دست فکنده است
از بیخبریها خبر از یار نداریم
صائب نفس شعله ما تشنه خارست
با مردم کوتاه زبان کار نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۵
بر دل غم سیم و زر دنیا نگذاریم
بار خر دجال به عیس نگذاریم
خضر ره ما گرمروان عزم درست است
سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم
پیداست که از موج سرابی چه گشاید
ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم
محتاج به زینت نبود حسن خداداد
آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم
تا دامن اطفال سبکبار نگردد
ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم
دیوانگی ما همه از رنج خمارست
از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟
ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد
گر سر برود گردن مینا نگذاریم
صائب به رخ ما در دولت نگشاید
تا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۶
ما فرق به تردستی حاتم نفروشیم
این گوهر سیراب به شبنم نفروشیم
مشکل بود از حسن گلوسوز گذشتن
ما تشنگی خویش به زمزم نفروشیم
قانع نتوان شد به صباحت ز ملاحت
ما زخم نمکسود به مرهم نفروشیم
صحرای جنون نیست کم از ملک سلیمان
ما حلقه زنجیر به خاتم نفروشیم
ما سوختگان دولت پاینده غم را
چون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیم
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۷
اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیم
آه است درین باغ نهالی که رسانیم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم
از ما گله بی ثمری کس نشنیده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
در باغ چناری به کهنسالی ما نیست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم
بر گوهر سیراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
از ما مگذر زود کز اندیشه نازک
شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم
پیری نتوان یافت به دل زندگی ما
باقامت خم صیقل آیینه جانیم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم
چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش
هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم
عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۸
تا در خم این کارگه شیشه گرانیم
چون طفل در آیینه به حیرت نگرانیم
از رهگذر گوش، صدف کان گهر شد
ما هرزه در ایان همه چون موج زبانیم
در بتکده بیگانه تر از قبله نماییم
در کعبه سبک قدرتر از سنگ نشانیم
تا ترکش افلاک پر از تیر شهاب است
ما بی سر و پایان همه نارنج نشانیم
ما اخگر عشقیم که تا دامن محشر
در توده خاکستر افلاک نهانیم
بسیار سبکروح تر از شبنم صبحیم
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانیم
گوشی نخراشیده صدای جرس ما
ما نرم روان قافله ریگ روانیم
چون مور اگر امروز به خاکیم فتاده
فرداست که در دست سلیمان زمانیم
نقش پی ما خضر ره پیشروان است
هر چند که چون گرد ز دنباله روانیم
خونابه دل آتش یاقوت گدازست
مگذار به این آبله ناخن برسانیم
در دیده کامل نظران نور یقینیم
هر چند که در چشم خسان خار گمانیم
رحمت ز سیه کاری ما روی سفیدست
ما سوختگان خال رخ لاله ستانیم
این آن غزل مرشد روم است که فرمود
ما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۰
برون نمی برد از فکر دوست عالم آبم
نقاب دولت بیدار نیست پرده خوابم
جگر گداز محیط است داغ تشنگی من
کلاه گوشه به دریا شکسته موج سرابم
به خوان چرخ نکردم دراز دست تهی را
نداشت کاسه در یوزه پیش بحر حبابم
اگر چه روی مرا داشت روزگار بر آتش
چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
نیم چو آینه مه رهین پرتو منت
چو مهر باهمه آفاق روشن است حسابم
چو ماه عید نشد راست قامتم ز تواضع
همان سپهر دهد خاکمال همچو رکابم
ز بی تهی نرسیدم به غور بحر حقیقت
به فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابم
ز خشک مغزی میناچه خون که در جگرم نیست
خوش آن زمان که به مینای غنچه بود گلابم
خم سپهر برین می کند تلاش شکستن
مگر به خانه زور آمده است باده نابم؟
همان ز طعن خطا نیستم خلاص چو صائب
گرفت روی زمین را اگر چه فکر صوابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۱
دلم سیاه شد از بس که برکتاب گذشتم
کدام روز سیه بود کز شراب گذشتم؟
چو نیست حاصل من غیر آه و ناله، چه حاصل
که چون قلم به سراپای هر کتاب گذشتم
دلم فرود نیامد به هر چه چشم گشودم
چو آفتاب براین عالم خراب گذشتم
کدام کار که آسان نشد به همت عشقم؟
اگر بر آتش سوزان زدم ز آب گذشتم
زمین مپرس کز این بحر بیکنار چه دیدی
که چشم بسته ازین بحر چون حباب گذشتم
نگشت روزی من مفت صائب اینهمه معنی
چو اشک گر مرو از پرده های خواب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۲
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۳
ازان گشاده جبین جام پر شراب گرفتم
عجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتم
به خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتم
عنان دولت بیدار را به خواب گرفتم
به چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟
گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتم
نشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادت
تمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتم
به من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟
که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشمم
ز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتم
به نبض چشمه حیوان رسید دست امیدم
اگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتم
نشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالم
زنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتم
به روی من در امید هر که بست ز مردم
من از گشایش توفیق فتح باب گرفتم
گزیدن لب افسوس بود نقل شرابم
ز دست هر که درین انجمن شراب گرفتم
به نارسایی من رهرو این بساط ندارد
فتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتم
هزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالت
به یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۴
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۶
چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۷
از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم
راهی که راهزن زد یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم
ساقی و باده من از سینه جوش می زد
روزی که بود مطرب از نغمه الستم
زان دم که عشق او بست از نیستی میانم
ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم
با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزی که نیم مستم
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات
مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟
از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم
از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۸
با آن که من ندارم کاری به کار مردم
دایم کشم کدورت از رهگذار مردم
دنبال خلق گردد خود را کسی که گم کرد
خود را بیاب و بگذر از انتظار مردم
امیدواری خلق عنوان نا امیدی است
زنهار تا نباشی امیدوار مردم
از منت آب حیوان تیغ برهنه گردد
لب تر مساز زنهار از جویبار مردم
بنیاد اعتبارات پا در رکاب باشد
مگذار دل ز خامی بر فخر وعار مردم
در زیر تیغ دایم خون می خورد ز خجلت
هر کس به برگ سبزی شد شرمسار مردم
در چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش است
ز آیینه پشت بیند آیینه دار مردم
از سیر لاله و گل خاطر نمی گشاید
از مردم است صائب باغ و بهار مردم