عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۹
چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینم
در پرده خجالت، زان روی شرمگینم
از زلف مشکبویان مغزم شود پریشان
تا ریشه کرد در دل آن خط عنبرینم
یک برگ کاه ایشان بی کوه منتی نیست
از خرمن بزرگان عمری است خوشه چینم
افغان که همچو پرگار با پای آهنین من
چندان که می زنم دور در گام اولینم
گفتی بمیر تا من از نو دهم حیاتت
ای روح بخش عالم من مرده همینم!
رازی که در دلم هست صائب ز طینت پاک
چون آب می توان خواند از صفحه جبینم
در پرده خجالت، زان روی شرمگینم
از زلف مشکبویان مغزم شود پریشان
تا ریشه کرد در دل آن خط عنبرینم
یک برگ کاه ایشان بی کوه منتی نیست
از خرمن بزرگان عمری است خوشه چینم
افغان که همچو پرگار با پای آهنین من
چندان که می زنم دور در گام اولینم
گفتی بمیر تا من از نو دهم حیاتت
ای روح بخش عالم من مرده همینم!
رازی که در دلم هست صائب ز طینت پاک
چون آب می توان خواند از صفحه جبینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۰
از باد دستی خود ما میکشان خرابیم
در کاسه سرنگونی همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیم
با شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیم
آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان چون مژده وصالیم
در چشم می پرستان چون قطره شرابیم
با خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیم
آنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریم
آنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیم
آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیم
آنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز در پرده حجابیم
در پله نظرها هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم
زلف معنبری نیست زان روی بی دماغیم
حسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیم
بر تیغ حدت طبع در جمع موشکافان
ما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیم
از مشرق بناگوش خندید صبح پیری
ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم
یک ره به گوشه چشم در زی پا نظر کن
عمری است پایمالت چون دیده رکابیم
تا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخان
چون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم
در کاسه سرنگونی همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیم
با شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیم
آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان چون مژده وصالیم
در چشم می پرستان چون قطره شرابیم
با خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیم
آنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریم
آنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیم
آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیم
آنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز در پرده حجابیم
در پله نظرها هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم
زلف معنبری نیست زان روی بی دماغیم
حسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیم
بر تیغ حدت طبع در جمع موشکافان
ما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیم
از مشرق بناگوش خندید صبح پیری
ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم
یک ره به گوشه چشم در زی پا نظر کن
عمری است پایمالت چون دیده رکابیم
تا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخان
چون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۱
می شود از دم زدن خراب وجودم
پرده آه است چون حباب وجودم
گردش چشمی است دور زندگی من
مد نگاهی است چون شهاب وجودم
هیچ نبسته است در طلسم حیاتم
جلوه خشکی است چون سراب وجودم
ذره من زندگی ز خویش ندارد
بسته به دامان آفتاب وجودم
حاصل من نیست غیر تهمت هستی
برفکند چون زرخ نقاب وجودم
همچو حبابم که در طلسم تعین
نیست به جز پرده حجاب وجودم
جلوه دو دست در نظر نفسم را
بس که به رفتن کند شتاب وجودم
حاصل من نیست جز خیال پریشان
پرده غفلت بود چو خواب وجودم
نیست به جز تار و پود آه ندامت
همچو کتان پیش ماهتاب وجودم
موج سرابم کز این بساط ندارد
هیچ به کف غیرپیچ و تاب وجودم
همچو هلال است یک اشاره ابرو
بس که بود پای در رکاب وجودم
عمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزست
گریه تلخ است چون گلاب وجودم
خانه جدا می کنم ز ساده دلیها
گر چه ز دریاست چون حباب وجودم
ز آتش و خاک است و باد و آب سرشتم
چون شود ایمن ز انقلاب وجودم؟
کاش در آنجا ز من حساب نگیرند
نیست در اینجا چو در حساب وجودم
سوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشت
تا شنود بوی این کباب وجودم
پرده آه است چون حباب وجودم
گردش چشمی است دور زندگی من
مد نگاهی است چون شهاب وجودم
هیچ نبسته است در طلسم حیاتم
جلوه خشکی است چون سراب وجودم
ذره من زندگی ز خویش ندارد
بسته به دامان آفتاب وجودم
حاصل من نیست غیر تهمت هستی
برفکند چون زرخ نقاب وجودم
همچو حبابم که در طلسم تعین
نیست به جز پرده حجاب وجودم
جلوه دو دست در نظر نفسم را
بس که به رفتن کند شتاب وجودم
حاصل من نیست جز خیال پریشان
پرده غفلت بود چو خواب وجودم
نیست به جز تار و پود آه ندامت
همچو کتان پیش ماهتاب وجودم
موج سرابم کز این بساط ندارد
هیچ به کف غیرپیچ و تاب وجودم
همچو هلال است یک اشاره ابرو
بس که بود پای در رکاب وجودم
عمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزست
گریه تلخ است چون گلاب وجودم
خانه جدا می کنم ز ساده دلیها
گر چه ز دریاست چون حباب وجودم
ز آتش و خاک است و باد و آب سرشتم
چون شود ایمن ز انقلاب وجودم؟
کاش در آنجا ز من حساب نگیرند
نیست در اینجا چو در حساب وجودم
سوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشت
تا شنود بوی این کباب وجودم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۲
حوصله وصل آن نگار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
بحر به پیمانه حباب نگنجد
در ره او چشم انتظار ندارم
نیست به پیغام خشک نیز امیدم
طالع ازان لعل آبدار ندارم
از رخ چون آفتاب لاله عذاران
غیر دو چشم شفق نگار ندارم
طاقت من نیست مرد ناز دو بالا
آینه پیش جمال یار ندارم
گر چه سر دست آفتاب گرفتم
رنگی ازان دست پرنگار ندارم
از دل گرم است مایه دار جنونم
هیچ توقع ز نوبهار ندارم
نخل خزان دیده ام که برگ اقامت
در چمن خشک روزگار ندارم
باعث هشیاریم نه زهد و صلاح است
باده به اندازه خمار ندارم
کافر حربی ز جنگ سیر نگردد
صلح توقع ز چشم یار ندارم
صیقل آیینه است شهپر طوطی
از خط سبزش به دل غبار ندارم
چهره زرین چو مهر زینت من بس
صائب اگر رخت زرنگار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
بحر به پیمانه حباب نگنجد
در ره او چشم انتظار ندارم
نیست به پیغام خشک نیز امیدم
طالع ازان لعل آبدار ندارم
از رخ چون آفتاب لاله عذاران
غیر دو چشم شفق نگار ندارم
طاقت من نیست مرد ناز دو بالا
آینه پیش جمال یار ندارم
گر چه سر دست آفتاب گرفتم
رنگی ازان دست پرنگار ندارم
از دل گرم است مایه دار جنونم
هیچ توقع ز نوبهار ندارم
نخل خزان دیده ام که برگ اقامت
در چمن خشک روزگار ندارم
باعث هشیاریم نه زهد و صلاح است
باده به اندازه خمار ندارم
کافر حربی ز جنگ سیر نگردد
صلح توقع ز چشم یار ندارم
صیقل آیینه است شهپر طوطی
از خط سبزش به دل غبار ندارم
چهره زرین چو مهر زینت من بس
صائب اگر رخت زرنگار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۳
حوصله وصل آن نگار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
گوهر دریای بیکرانه عشقم
در صدف آسمان قرار ندارم
صحبت من در مذاق عشق گواراست
باده روحانیم خمار ندارم
شکوه تراوش نمی کند ز زبانم
آتش حل کرده ام شرار ندارم
موجه بی دست و پای قلزم شوقم
در سفر خویش اختیار ندارم
دست و دم سرد گشته است ز عالم
کار چو صائب به هیچ کار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
گوهر دریای بیکرانه عشقم
در صدف آسمان قرار ندارم
صحبت من در مذاق عشق گواراست
باده روحانیم خمار ندارم
شکوه تراوش نمی کند ز زبانم
آتش حل کرده ام شرار ندارم
موجه بی دست و پای قلزم شوقم
در سفر خویش اختیار ندارم
دست و دم سرد گشته است ز عالم
کار چو صائب به هیچ کار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۴
سوخته جانم غم وسیله ندارم
داغ دل لاله ام فتیله ندارم
همت مجنون من بلند فتاده است
سنگ توقع ازین قبیله ندارم
آینه آب پشت و روی ندارد
ساده دلم ره به هیچ حیله ندارم
همت ذاتی وسیله می کند ایجاد
چون دگران من اگر وسیله ندارم
هیچ گره از گره گشاده نگردد
برگ توقع ز کرم پیله ندارم
دیده سیر از جهان جمیله من بس
صائب اگر در نظر جمیله ندارم
داغ دل لاله ام فتیله ندارم
همت مجنون من بلند فتاده است
سنگ توقع ازین قبیله ندارم
آینه آب پشت و روی ندارد
ساده دلم ره به هیچ حیله ندارم
همت ذاتی وسیله می کند ایجاد
چون دگران من اگر وسیله ندارم
هیچ گره از گره گشاده نگردد
برگ توقع ز کرم پیله ندارم
دیده سیر از جهان جمیله من بس
صائب اگر در نظر جمیله ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۵
چین ز جبین در مقام جنگ گشایم
همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم
دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم
روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم
خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم
ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم
من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم
دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم
روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم
خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم
ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم
من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۶
به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۷
ترم چون حباب از هوایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم
امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم
به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم
نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم
بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم
سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم
امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم
به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم
نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم
بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم
سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۸
ازان زلف یک مو جدایی ندارم
ازین دام فکر رهایی ندارم
من آن معنی دور گردم جهان را
که با هیچ لفظ آشنایی ندارم
درین باغ آن فارغ البال مرغم
که مقصد چو تیر هوایی ندارم
به بال محیط است چون موج سیرم
شکایت زبی دست و پایی ندارم
شدم مومیایی ز بس چرب نرمی
ز سنگ ملامت رهایی ندارم
رخ تازه من چو سروست شاهد
که اندوهی از بینوایی ندارم
ازان راه بیگانگی می سپارم
که من طالع از آشنایی ندارم
به گفتار خوش می کنم وقت مردم
اگر ناخن دلگشایی ندارم
من آن بی نیازم درین بزم صائب
که همت ز دلها گدایی ندارم
ازین دام فکر رهایی ندارم
من آن معنی دور گردم جهان را
که با هیچ لفظ آشنایی ندارم
درین باغ آن فارغ البال مرغم
که مقصد چو تیر هوایی ندارم
به بال محیط است چون موج سیرم
شکایت زبی دست و پایی ندارم
شدم مومیایی ز بس چرب نرمی
ز سنگ ملامت رهایی ندارم
رخ تازه من چو سروست شاهد
که اندوهی از بینوایی ندارم
ازان راه بیگانگی می سپارم
که من طالع از آشنایی ندارم
به گفتار خوش می کنم وقت مردم
اگر ناخن دلگشایی ندارم
من آن بی نیازم درین بزم صائب
که همت ز دلها گدایی ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۹
در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۰
ما خراباتی و نظر بازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۴
بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم
بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم
بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۵
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۶
خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسی
من کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟
غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری نکرد
تیغ را پیچیده کی می گردد از جوهر زبان؟
سعی کن کردارت از گفتار باشد بیشتر
همچو تیغ از جوهر ذاتی مشو یکسر زبان
چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان
جوهر ذاتی بود از لاف دعوی بی نیاز
آبداری بس بود در دانه گوهر زبان
هر که آب روی خجلت را شفیع خود کند
از مروت نیست آوردن گناهش بر زبان
خار را گل ز آتش سوزان سپرداری کند
در پناه مهر خاموشی بود خوشتر زبان
کشتی از موج خطر پیوسته می لرزد به خویش
رفت آسایش ز دل تا گشت بی لنگر زبان
همچو آب گوهر از موج حوادث ایمن است
هر که را در عالم آب است کوته تر زبان
همچو برگی کز هجوم میوه پنهان می شود
هست مستغرق به شکر نعمت حق هر زبان
گفتگوی آن بهشتی روی را بر لب میار
تا نشویی صائب از سرچشمه کوثر زبان
تا به وصف آن دهن شد سبزه خط ترزبان
طوطیان بر خاک می مالند از شکر زبان
من کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟
غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری نکرد
تیغ را پیچیده کی می گردد از جوهر زبان؟
سعی کن کردارت از گفتار باشد بیشتر
همچو تیغ از جوهر ذاتی مشو یکسر زبان
چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان
جوهر ذاتی بود از لاف دعوی بی نیاز
آبداری بس بود در دانه گوهر زبان
هر که آب روی خجلت را شفیع خود کند
از مروت نیست آوردن گناهش بر زبان
خار را گل ز آتش سوزان سپرداری کند
در پناه مهر خاموشی بود خوشتر زبان
کشتی از موج خطر پیوسته می لرزد به خویش
رفت آسایش ز دل تا گشت بی لنگر زبان
همچو آب گوهر از موج حوادث ایمن است
هر که را در عالم آب است کوته تر زبان
همچو برگی کز هجوم میوه پنهان می شود
هست مستغرق به شکر نعمت حق هر زبان
گفتگوی آن بهشتی روی را بر لب میار
تا نشویی صائب از سرچشمه کوثر زبان
تا به وصف آن دهن شد سبزه خط ترزبان
طوطیان بر خاک می مالند از شکر زبان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۷
سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۸
از نگاه خیره چشم یار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران
سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران
آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران
کی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران
هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران
گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران
هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده خونبار می گردد گران
بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران
هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران
مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران
از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران
از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران
خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟
نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران
سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران
آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران
کی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران
هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران
گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران
هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده خونبار می گردد گران
بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران
هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران
مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران
از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران
از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران
خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟
نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۰
بر سر آشفتگان دستار می باشد گران
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران
نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران
تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران
یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران
تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران
دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران
بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران
نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران
از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران
نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه بیگانه بر گلزار می باشد گران
می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران
بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران
بی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران
روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران
اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران
بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران
نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران
نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران
تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران
یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران
تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران
دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران
بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران
نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران
از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران
نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه بیگانه بر گلزار می باشد گران
می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران
بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران
بی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران
روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران
اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران
بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران
نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۱
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟