عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط
آن که گفت از من دلخسته به پیش تو رقیب
که غلط بود به جان تو غلط بود غلط
غنچه را نیک نظر کردم ادایی دارد
وین که ماند به دهان تو غلط بود غلط
دل نهادن به پیام تو خطا بود خطا
کام جستن ز لبان تو غلط بود غلط
این مسلم که لب هیچ مگویی داری
خاطر هیچمدان تو غلط بود غلط
هر جفای تو به پاداش وفایی ست هنوز
دعوی ما به گمان تو غلط بود غلط
آخر ای بوقلمون جلوه کجایی کاینجا
هر چه دادند نشان تو غلط بود غلط
شوق می تافت سر رشته وهمی ور نه
هستی ما و میان تو غلط بود غلط
آن تو باشی که نظیر تو عدم بود عدم
سایه در سرو روان تو غلط بود غلط
می پسندی که بدین زمزمه میرد غالب
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
به خون تپم به سر رهگذر دروغ دروغ
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
مرو به گفت بدآموز و بیمناک مباش
من و ز ناله تلاش اثر دروغ دروغ
فریب وعده بوس و کنار یعنی چه؟
دهن دروغ دروغ و کمر دروغ دروغ
طراوت شکن جیب و آستینت کو
ز نامه دم مزن ای نامه بر دروغ دروغ
من و به ذوق قدم ترک سر درست درست
تو و ز مهر به خاکم گذر دروغ دروغ
تو و ز بیکسییم این همه شگفت شگفت
من و به بندگیت این قدر دروغ دروغ
اگر به مهر نخواندی به ناز خواهی کشت
نه هر چه وعده کنی سر به سر دروغ دروغ
دگر کرشمه در ایجاد شیوه نگهی ست
تو و ز عربده قطع نظر دروغ دروغ
درین ستیزه ظهوری گواه غالب بس
«من و ز کوی تو عزم سفر دروغ دروغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
خواهم ز بهر لذت آزار زندگی
بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
رفتار گرم و تیشه تیزم سپرده اند
از خویشتن به کوه و بیابان خورم دریغ
از خود برون نرفته و در هم فتاده تنگ
در راه حق به گبر و مسلمان خورم دریغ
زین دود و زین شراره که در سینه من ست
سازم سپهر گر نه به سامان خورم دریغ
دل زان تست هدیه تن کن کنار و بوس
چند از تو بر نوازش پنهان خورم دریغ
کاری ندید آن که توان در من آفرید
در شوره زار خویش به باران خورم دریغ
غالب شنیده ام ز نظیری که گفته است
«نالم ز چرخ گر نه به افغان خورم دریغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گل و شمعم به مزار شهدا گشت تلف
نشدی راضی و عمرم به دعا گشت تلف
سعی در مرگ رقیبان گرانجان کردی
می شناسم که چه از ناز و ادا گشت تلف
با غمت مرگ پدر سنجم و گویم هیهات
ناله ای چند که در کار قضا گشت تلف
آمدی دیر به پرسش چه نثارت آرم
من و عمری که به اندوه وفا گشت تلف
رنگ و بود ترا برگ و نوا بود مرا
رنگ و بو گشت کهن برگ و نوا گشت تلف
گل و مل باید و داغم که درین رنج دراز
هر چه بود از زر و سیمم به دوا گشت تلف
بال و پر شاید و میرم که درین بند گران
تاب و طاقت به خم دام بلا گشت تلف
لطف یک روزه تلافی نکند عمری را
که به درویزه اقبال جفا گشت تلف
گیرم امروز دهی کام دل آن حسن کجا
اجر ناکامی سی ساله ما گشت تلف
کاش پای فلک از سیر بماندی غالب
روزگاری که تلف گشت چرا گشت تلف؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
سبکروحم بود بار من اندک
چرا نشماری آزار من اندک
تنم فرسوده در بند تو بسیار
دلت بخشوده بر کار من اندک
از این پرسش که بسیارست از تو
شد اندوه دل زار من اندک
همانا زان حکایتها که دارم
شنیدستی ز غمخوار من اندک
ز خاصانت گرامی گوهری هست
که می داند ز اسرار من اندک
سر کوچک دلیهای تو گردم
که آسان کرده دشوار من اندک
برآیی از نورد موج تشویر
نهی گر دل به گفتار من اندک
مدان کز دستبرد تست گر هست
متاع صبر در بار من اندک
وجودم خوان یغما بود غم را
تو هم بردی ز بسیار من اندک
نگویم تا نباشد نغز غالب
چه غم گر هست اشعار من اندک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
در زمهریر سینه آسودگان نه ای
ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟
ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست
خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای
بلبل به گوشه قفس از خستگی منال
چون من به بند خار و خس آشیان نه ای
داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی
رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای
گویی یکی ست پیش تو بود و نبود من
با من نشسته ای و ز من سرگران نه ای
آخر نبوده ایم در اول خداپرست
با ما ز سادگی ست اگر بدگمان نه ای
با خویش در شمار جفا همدم منی
با غیر در حساب وفا همزبان نه ای
دانسته ای که عاشق زارم گدا نیم
دانم که شاهدی شه گیتی ستان نه ای
نازم تلون تو به بخت خود و رقیب
با او چنین نبودی و با ما چنان نه ای
با دیده چیست کار تو؟ لخت جگر نه ای
در دل چراست جای تو؟ سوز نهان نه ای
غالب ز بود تست که تنگست بر تو دهر
بر خویشتن ببال اگر در میان نه ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
غالب غم روزگار ناکامم کشت
از تنگی دل به حلقه دامم کشت
هم غیرت سربزرگی خاصم سوخت
هم رشک نشاطمندی عامم کشت
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۶ - شعر گفتن گلشاه در هجر ورقه
ایا نزهت و راحت جان من
دل و دیده و جان و جانان من
تو درمان جانی و درد دلی
کجا رفتی ای درد و درمان من
گسستندم از تو، نکردند رحم
برین خسته دو چشم گریان من
ز درد دلم گشت رخساره زرد
ز غم گوژ شد سرو بستان من
ز بهر درم به غریبی مرا
بدادند بی امر و فرمان من
تو بر جان خود بر، مخور زینهار
که خوردند زنهار بر جان من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه
کنم آه ازین چرخ گردنده آه
که عیشم تبه کرد و روزم سیاه
تو بدرود باش ای گرانمایه در
که من تن سپردم به خاک سیاه
مبادا به تو بر تبه عیش و عمر
که هم عیش و هم عمر من شد تباه
دل سوخته در غم مهر تو
همی برد خواهم به نزد اله
دریغا که از وصل تو مر مرا
گسسته شد اومید و کوتاه راه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۵ - قصیده در شکایت از روزگار و یاد احباب
فغان ز دست ستمهای گنبد دوار
فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این اختران نامعلوم
چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر
از آن بهر زه شکایت نمی کنند احرار
دلا چو صورت حال زمانه می بینی
سزد اگر بدر آئی ز پرده پندار
طمع مدار که با تو وفا کند دوران
که با کسی بفسون مهربان نگردد مار
کجا شدند بزرگان دین که می کردند
ز نوک خامه گهر بر سر زمانه نثار
کجا شدند حکیمان کاردان کریم
که بر لباس بقاشان نه پود ماند و نه تار
چرا ز پای در آمد درخت باغ هنر
بموسمی که ز سر تازه می شود اشجار
بساز کار قیامت بقوت ایمان
بشوی روی طبیعت بآب استغفار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۳ - در سختی راه گوید
زمین ز راغنک و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۱ - فقر شاعر
همی دوم بجهان اندر، از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده، با دلی بریان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۵ - این سخن چند،مصنف در باب خود و نیرنگ روزگار گوید
زجور زمانه دلم گشت سیر
در این صبر واین کوره اردشیر
چنان دان که در یوم پیروز یاد
که بردوستان جمله فیروز باد
چه کهتر چه مهتر هر آن کس که هست
همه شاد و خرم هم از باده مست
جهان را به شادی همی بسپرند
همه با می و رود و رامشگرند
منم بی می و رود با یک سرود
نه یار و نه همدم نه آوای رود
یکی روستا بچه فرسیم
غلام و دل پاک فردوسیم
نبینم همی لطف نیک اختری
شده مونسم دایما دفتری
کجا آفتابی که تف بخشدم
مگر چهره خسته بدرخشدم
کجا کیقبادی که یادم کند
به چربی همی بخت شادم کند
گرم روغنی بودی اندر چراغ
وزین نیک و بد نیز چندی فراغ
دهانم همی گوهران ریختن
زبرجد به لؤلؤ درآمیختن
سپاس از یکی شاه پروردگار
که گرچه حسابی درین روزگار
چو نرگس،همه جام و لیکن تهی
به خانه،خداوند،آنگه رهی
جهان را نماند به کس پایدار
کشد یک به یک نیک و بد روزگار
مرا گر نه باغست و کاخ بلند
نه میوه که خیزد به شاخ بلند
براین زشتی از وی نباید برید
چو باید چنان پرده دی درید
کنون بازگردم به گفتار سرو
چراغ مهان سرو ماهان مرو
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷ - فرستادن مانوش نه پاره کتاب پیش کوش
ز کردار شه گشت مانوش شاد
به دستور خویش این سخن برگشاد
فرستاد نُه پاره دفتر به شاه
که هر یک سوی دانشی برد راه
چو دریای دانش مر آن هر یکی
فزون آمدی هر یکی بر یکی
از آن نُه، دو اندر پزشکی نمود
که اندر جهان آن پزشکی نبود
یکی انکست عرش را بود نام
که دانا ز خواندن شود شادکام
دگر علم بقراط اندر فصول
که مردم ز خواندن نگردد ملول
چهارم کتابی که خوانی علل
که آن را نیابی به گیتی بدل
بَلیناس گفته ست و گفتار اوی
همی جان فزاید به دیدار اوی
وز اخبار شاهان فرستاد پنج
که هر کس ز گیتی چه دیده ست رنج
همه داستانهای شاهان روم
ز کردارشان اندر این مرز و بوم
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۲ - پرورش اسب در سرزمین طیهور
بدانست طیهور کآن شیر دل
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۱ - بیماری ضحاک و رُستن دو مار از دوش او
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد
که آمد سر هر دو کتفش به درد
همی درد خرچنگ خواندش پزشک
یکی سرد بیماری سرد و خشک
به دانش چونامش به تازی کنی
به تازی اگر سرفرازی کنی
................................
................................
شکیبا نبودی ز گوشت شکار
برآمد سر کتف او چون دومار
چو چندی برآمدش فریاد کرد
از او خون دردانه آغاز کرد
پزشکان هشیار دل را بخواند
همه کس ز درمان او خیره ماند
ز بابل گروهی ز جادوفشان
بشد پیش آن خسرو سرکشان
نیاورد درمان او کس بجای
وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
ره خواب بر دیدگانش ببست
نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
پزشکان جادوی دست آزمای
بماندند خیره ز کار خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن آتبین به خشکی
همی راند تا کوه شد بر دو شاخ
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود