عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سوی این زهد فروشان بگذر باری چند
سجه ای بدل ساز به زناری چند
همچو گل سرزده از برگ گلش خاری چند
لیک خاری که بود غیرت گلزاری چند
می کشیدیم یکی ناله ی مستانه اگر
بود گوش همه کس محرم اسراری چند
باغبانان گر از اینگونه جفاساز کنند
نگذارند به مار خنه ی دیواری چند
ما در اندیشه که از ما بود این سیر و سکون
غافلیم از اثر ثابت و سیاری چند
نیست اندیشه ای از ناوک بیداد سپهر
سینه ای را که بود آه شررباری چند
خلقی آسوده درین شهر و مرا هست (سحاب)
دل زاری و گرفتار دل آزاری چند
سجه ای بدل ساز به زناری چند
همچو گل سرزده از برگ گلش خاری چند
لیک خاری که بود غیرت گلزاری چند
می کشیدیم یکی ناله ی مستانه اگر
بود گوش همه کس محرم اسراری چند
باغبانان گر از اینگونه جفاساز کنند
نگذارند به مار خنه ی دیواری چند
ما در اندیشه که از ما بود این سیر و سکون
غافلیم از اثر ثابت و سیاری چند
نیست اندیشه ای از ناوک بیداد سپهر
سینه ای را که بود آه شررباری چند
خلقی آسوده درین شهر و مرا هست (سحاب)
دل زاری و گرفتار دل آزاری چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
روزی که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
صباح عید صیام است ساقیا برخیز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن
در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
شد آفتاب رخت تا نهان زدیده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ریز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن
در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
شد آفتاب رخت تا نهان زدیده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ریز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نه از پیوند هر آلوده دامانی بود باکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
همین ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نیابی هرگز آسایش گرت هر کشته ای خواهد
که از راه وفا یک بار آیی بر سر خاکش
گهی از خار خار سینه ی چاکم شود آگه
که از عشق گلی گردد گریبان همچو گل چاکش
همین بس افتخار من که خونم ریزد از تیری
وگرنه من نه آن صیدم که او بندد به فتراکش
نگوید زاهد از روی خرد حرفی بلی آن کس
که انکار رخ زیبا کند پیداست ادراکش
به جان دردیست کان روی دل افروزست درمانش
بدل زهریست کان لعل شکربارست تریاکش
برد جان هر که از جور نگار کینه جوی من
چه بیم از کینه ی اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تویی کاندیشه نبود از (سحاب) ورنه اندیشد
فلک از آه غمناک و زمین از چشم نمناکش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
بیرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غیر بگذر چه فخر است
شیر ژیان را از صید روباه
چندی سرودیم افسانه ی عشق
مردیم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دیر است باید رسیدن
ز این ره به مقصود ای شیخ گمراه
آخر (سحابا) یا رب که گوید
حال گدایان در حضرت شاه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست
ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد
بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر
دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم
از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی
ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی
گر خواجه را بود ز امانت مناعتی
بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)
چون میتوان به قرص جوینی قناعتی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
خار گلزار جهان آقا فلان
ای که بخلت نیست محتاج ثبوت
ای که کز امساک باشندت عیال
بی نصیب از قوت و محروم از رخوت
از بخیلی معده را دشمن که او
هر زمان خواهد غذا هر لحظه قوت
عمت را چون جایز آمد نیره
صد رهت خوشتر اهاجی از نعوت
زهر در کام تو به از لقمه ای
کآن رود از سفره ی خود در گلوت
از خدا خواهد عنایت هر کسی
در سجود و در رکوع و در قنوت
کینت از سختی چو پشت لاک پشت
عهدت از سستی چو تار عنکبوت
بود قرنی دی فرستادی زلطف
بهر انعامم زباغ خویش توت
خرد چون خردل تفه چون مصطلی
سبز چون آس و عفس چون انزروت
آنچنان توتی که در ایام قحط
خورد نتوان بهر قوت لایموت
کاش تا باغت نگشتی بارور
بر حمل خور نامدی هرگز زحوت
از دعایت با چنین احسان و لطف
کی روا باشد که بگزینم سکوت؟
هست تا با تابوت طعم انگبین
نیست تابی فضله ی عصفور توت
آرزوی توت بادا در دلت
فضله ی عصفور بادا بربروت
ای که بخلت نیست محتاج ثبوت
ای که کز امساک باشندت عیال
بی نصیب از قوت و محروم از رخوت
از بخیلی معده را دشمن که او
هر زمان خواهد غذا هر لحظه قوت
عمت را چون جایز آمد نیره
صد رهت خوشتر اهاجی از نعوت
زهر در کام تو به از لقمه ای
کآن رود از سفره ی خود در گلوت
از خدا خواهد عنایت هر کسی
در سجود و در رکوع و در قنوت
کینت از سختی چو پشت لاک پشت
عهدت از سستی چو تار عنکبوت
بود قرنی دی فرستادی زلطف
بهر انعامم زباغ خویش توت
خرد چون خردل تفه چون مصطلی
سبز چون آس و عفس چون انزروت
آنچنان توتی که در ایام قحط
خورد نتوان بهر قوت لایموت
کاش تا باغت نگشتی بارور
بر حمل خور نامدی هرگز زحوت
از دعایت با چنین احسان و لطف
کی روا باشد که بگزینم سکوت؟
هست تا با تابوت طعم انگبین
نیست تابی فضله ی عصفور توت
آرزوی توت بادا در دلت
فضله ی عصفور بادا بربروت
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در نکوهش اغل نام
ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم به کوی خلقی ماننده سروش
گفتند بنده را که اغل را شه جهان
از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش
حکم خدای و حکم خداوند نافذست
من بنده ی مطیعم و فرمان بر خموش
لیکن ستم بود به کنار چنان سگی
سرو ستاره عارض و خورشید لاله پوش
او زن به مزد باشد و این عورتان ما
هنجار زن بمزدند ایدون و زن فروش
داماد او چگونه بود آنکه مرو را
صد غرچه بیش گاده بود بر ره غموش؟
از گوش تا به گوش دهانی نهاده باز
چون ماهیان کر بمیان پار گین زوش
رویی چو روی دیو و دهانی چو کون مغ
گوشی چو باد بیزن و کونی چو گاو دوش
ای کون تو دریده تر از چارغ بلیس
جز ما نیافتی به همه شهر دست خوش؟
تا هیچ زن نیابی آن کن که مر تراست
از فرق تا به ساق وز پایشنه تا به گوش
تا ریش تو سپید نشد شوی داشتی
اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش؟
تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت
خواهی کسی که داری در پیش، کن تو توش
اندر جهان ز جانوران هیچ کس نماند
کز او نیامد در کون تو دروش
اندر ستور گاه و کیلی ازان من
صد سگ تو و به از تو سگ روسبی فروش
ای مادر و تبار و کسکهات روسبی
این یک حدیث بشنو و چون سگ تو دار هوش
آغوش زنت هرگز بی پور من مباد
تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم به کوی خلقی ماننده سروش
گفتند بنده را که اغل را شه جهان
از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش
حکم خدای و حکم خداوند نافذست
من بنده ی مطیعم و فرمان بر خموش
لیکن ستم بود به کنار چنان سگی
سرو ستاره عارض و خورشید لاله پوش
او زن به مزد باشد و این عورتان ما
هنجار زن بمزدند ایدون و زن فروش
داماد او چگونه بود آنکه مرو را
صد غرچه بیش گاده بود بر ره غموش؟
از گوش تا به گوش دهانی نهاده باز
چون ماهیان کر بمیان پار گین زوش
رویی چو روی دیو و دهانی چو کون مغ
گوشی چو باد بیزن و کونی چو گاو دوش
ای کون تو دریده تر از چارغ بلیس
جز ما نیافتی به همه شهر دست خوش؟
تا هیچ زن نیابی آن کن که مر تراست
از فرق تا به ساق وز پایشنه تا به گوش
تا ریش تو سپید نشد شوی داشتی
اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش؟
تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت
خواهی کسی که داری در پیش، کن تو توش
اندر جهان ز جانوران هیچ کس نماند
کز او نیامد در کون تو دروش
اندر ستور گاه و کیلی ازان من
صد سگ تو و به از تو سگ روسبی فروش
ای مادر و تبار و کسکهات روسبی
این یک حدیث بشنو و چون سگ تو دار هوش
آغوش زنت هرگز بی پور من مباد
تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۱
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
این جور و جفای چرخ تا چند
دارد دل خاص و عام در بند
از حادثه ی زمانه باری
بیخ شجر امید برکند
از باغ دل جهان تو گویی
هر برگ به گوشه ای پراکند
سرو چمن مراد جانها
دست ستمش ز پا بیفکند
فریاد ز دست چرخ فریاد
بیداد به جان ما بگو چند
وین دل چه کنم که از عزیزان
با درد و غم تو نشنود پند
وین گوش زمانه اش تو گویی
کز پنبه ی غفلتش بیاکند
دارد دل خاص و عام در بند
از حادثه ی زمانه باری
بیخ شجر امید برکند
از باغ دل جهان تو گویی
هر برگ به گوشه ای پراکند
سرو چمن مراد جانها
دست ستمش ز پا بیفکند
فریاد ز دست چرخ فریاد
بیداد به جان ما بگو چند
وین دل چه کنم که از عزیزان
با درد و غم تو نشنود پند
وین گوش زمانه اش تو گویی
کز پنبه ی غفلتش بیاکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
فغان و داد ازین روزگار سفله نواز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
چو زلف دوست برآشفت روزگار جهان
از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان
اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن
کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان
جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند
نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان
ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار
چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان
چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من
هزار بار نشسته ز رهگذار جهان
جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا
دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان
کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان
نکرد راست ترازوی مهر صرّافش
از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان
اگر جهان همه گلزار بود از ستمش
نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان
عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد
ولی نماند به دست کسی نگار جهان
نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش
نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان
که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش
که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان
که چید یک گل مهر از درخت قامت او
که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان
فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل
کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان
به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم
نبوده است بجز خون دل ثمار جهان
هلاک سروقدان و زوال ماه رخان
جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان
شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست
به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان
ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد
نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان
قرار اگر نبود در جهان جهانبان را
بگو قرار که بودست در کنار جهان
غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل
که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان
از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان
اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن
کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان
جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند
نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان
ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار
چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان
چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من
هزار بار نشسته ز رهگذار جهان
جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا
دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان
کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان
نکرد راست ترازوی مهر صرّافش
از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان
اگر جهان همه گلزار بود از ستمش
نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان
عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد
ولی نماند به دست کسی نگار جهان
نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش
نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان
که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش
که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان
که چید یک گل مهر از درخت قامت او
که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان
فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل
کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان
به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم
نبوده است بجز خون دل ثمار جهان
هلاک سروقدان و زوال ماه رخان
جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان
شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست
به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان
ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد
نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان
قرار اگر نبود در جهان جهانبان را
بگو قرار که بودست در کنار جهان
غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل
که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۰
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
عاشقان را نگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چو تو دلشکنی ساخته اند
بحذر باش درین بزم که جادو نگهان
کار ما مژه برهمزدنی ساخته اند
غافلند از گل رخسار تو ای رشگ چمن
بلبلانی که به خار چمنی ساخته اند
خورم افسوس باین مرده دلانی که ز کف
داده جان را و بفرسوده تنی ساخته اند
آهوانی که درین صید گهند از هرگام
بخدنگ چو تو ناوک فکنی ساخته اند
محفل عشق کجا و دل غمناک طبیب
ای خوش آنان که به بیت الحزنی ساخته اند
که به بیداد چو تو دلشکنی ساخته اند
بحذر باش درین بزم که جادو نگهان
کار ما مژه برهمزدنی ساخته اند
غافلند از گل رخسار تو ای رشگ چمن
بلبلانی که به خار چمنی ساخته اند
خورم افسوس باین مرده دلانی که ز کف
داده جان را و بفرسوده تنی ساخته اند
آهوانی که درین صید گهند از هرگام
بخدنگ چو تو ناوک فکنی ساخته اند
محفل عشق کجا و دل غمناک طبیب
ای خوش آنان که به بیت الحزنی ساخته اند