عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۷ - هدیه فرستادن طیهور و کوش به نزد یکدیگر
وز آن جایگه شادمان گشت باز
به نزدیک طیهور گردنفراز
چو دستور طیهور پاسخ بخواند
وزآن مردمیهاش خیره بماند
فرستاده از هرچه گفت و شنید
همه پیش طیهور کردش پدید
دل شاه طیهور از آن شاد شد
شد ایمن، ز دستانش آزاد شد
به دستور فرمود تا در خورش
یکی هدیه سازد، فرستد برش
که یک ره که یزدان بد دیوزاد
ز ما باز دارد از این به مباد
بیاورد گنجور تختی ز گنج
که کس را نیامد به دست آن به رنج
ز زُمْرُد یکی تخت مانند خوید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
ده اسب گرانمایه آبی نژاد
که هر یک به تگ برگذشتی زباد
بسی مایه ور گوهر شاهوار
گزین کرد و با این همه کرد یار
وزآن میوه کز کوه برخاستی
که بر بزم آن میوه آراستی
فرستاده ی خویش را داد و گفت
که با باد خواهم که باشی تو جفت
به دریا گذر کرد رنجور مرد
برآمد به خشکی، درنگی نکرد
همی تاخت تا شهر خمدان رسید
از او آگهی سوی نوشان رسید
برفت، آگهی برد نزدیک کوش
ز شادی دل کوش بر شد بجوش
به نوشان بفرمود تا با سپاه
پذیره شدش پیش یک روزه راه
مر او را بخوبی فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بفرمود خواندنش شاه
فراوانش بنواخت و بنشاند پیش
بسی مهربانی نمودش ز خویش
چو این تخت و آرایش و گنج دید
نبایست، گفت، این همه رنج دید
که او هست ما را بجای پدر
کشیدن چرا باید این دردسر
همی داشت مهمانش یک ماه بیش
سرِ ماه فرمود خواندنش پیش
یکی تخت پیروزه آورد شاه
بر او زرّ مانندِ گردون و ماه
که مانند آن هیچ شاهی ندید
نه دارای گیتی چنین آفرید
ز زربفت چین جامه ی ناپسود
جهاندیده گوید که آن بخت بود
ز قاقم هزار و هزار از فنک
شمردند در پیش او یک به یک
ز سنجاب کش و سمور سپاه
بیاورد دستور نزدیک شاه
هم از نافه ی مشک تبت هزار
زره بود و صد تیغ زهرآبدار
ز برگستوان تبّتی بود چند
که باشد به نزد بزرگان پسند
به یک پاره هشتاد من عود خام
فرستاد نزد شه نیکنام
فرستاده ی خویش با کاروان
به ره کرد و کردند کشتی روان
به یک مه به شهر بسیلا رسید
همه بارها پیش خسرو کشید
فرستاده ی کوش نامه بداد
سر نامه دستور چون برگشاد
نبشته چنین بود کز شهریار
برِ ما رسید آن همه یادگار
خجل کرد ما را ازآن مردمی
اگرچه نیاید به گنجش کمی
نه مَردم اگر زین ندارم سپاس
از آن نیکدل شاه گیتی شناس
نداریم پاداشِ کردار شاه
مگر آن که باشم به دل نیکخواه
کنون پاره ای موی با بوی خوش
چو آن جا رسد، شاه خورشیدفش
سزد گر پذیرد، ندارد گران
نگیرد دلش یک ره از ما کران
که آن جا چنین بوی کمتر بود
بود روزگاری که در خور بود
اگر زنده مانم بدین روزگار
بجای آورم پوزش شهریار
از این پس همه چین و ماچین توراست
بخواه آنچه باید که کامَت رواست
فرستاده را گفت طیهور شاه
که رنجور گشته ست گنجورِ شاه
مگر آنچه در گنج او بود پاک
برِ ما فرستاد بی رنج و باک
چنین داد پاسخ که دارای چین
به فرّ تو هرگونه دارد جز این
مرا گفت کز شاه پوزش بخواه
که این مایه بردن بدان جایگاه
همی شرم دارم ولیکن نخست
بدو بزفزونی نخواهیم جست
فرستاده را چیز داد او بسی
چو با نامه کردش بخوبی گسی
چو بر کوش آن نامه نوشان بخواند
ز بازارگانان فراوان بخواند
به مایه یکی را فزونتر که دید
بفرمود تا کاروان برکشید
از آن پس به دریا چنان گشت راه
که نگسست از او کاروان سال و ماه
بسیلا ز ماچین بینباشتند
که روز و شب این راه را داشتند
به دربندش آیین چنین بود باز
که چون کاروانی رسیدی فراز
از آن باژبانان فغان آمدی
تنی ده سوی کاروان آمدی
بجُستندی از کاروان سربسر
همی بستدندی سلیح و کمر
پس آن کاروان راه برداشتی
بسختی همه کوه بگذاشتی
فرود آمدی بر سرِ بند باز
نهادی برآن کوه بر بازساز
جوانی سوی کوه بشتافتی
ببردی اگر چارپا یافتی
جوانان بازار و مردان کوی
به دربند کردندی از شهر روی
ببردندی آن کاروان سوی شهر
همه کاروانان چنین بود بهر
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۶
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است
از دست اختیار، ‌عنانم گرفته است
من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار
پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟
شد گرد راه توسن دل، بیستون دل
حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم
بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
در روز بازخواست کجا می کند قبول
ترک ستمگر آنچه نهانم گرفته است
بربسته است کثرت خمیازه راه حرف
دست خمار باده، دهانم گرفته است
محبوب زیر بال و پر و طوق بندگی
حقا که طرز فاخته جانم گرفته است
شادی کناره گیر که در بزم روزگار
غم با دو دست خود ز میانم گرفته است
افلاک باز بی سر و پا چرخ می زند
آه دل کدام ندانم گرفته است؟
سلطان غم نگر که سعیدا به زور فکر
اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گذشتم از می و از صاف و درد و شیشه و جام
که هر سه بی ته و بی حاصلند و بی انجام
به شر مبایعه کردن به آب دادن خویش
نه کار اهل حضور است مرد خیر انجام
تو را چو دیگ ز خامی به جوش می آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقرهٔ خام
نه خانقه نه خرابات می روم دیگر
که من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از می و ساقی خدا گواه من است
که هر دو عهد شکستند با من ناکام
چه سود از این دو حریف به صد حریف روی
که نی ز خاص حذر می کنند و نی از عام
به دوستان زبانی بس است این که به دل
سلام می کنم و می دهم جواب سلام
ز بی وفایی ساقی دلم ز می بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
کجاست شرم به این دلبران هرزه نگاه
که گه درون دل و گاه می روند به بام
بزن سبو به سر خم به شیشه پا مگذار
که نسبتی است به دل شیشه را در این ایام
چه کافری است سعیدا که چون از او پرسی
نه حق شناسند و نی بت شناسد و نی رام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نی چو اهل دور ما هم ناسپاس افتاده ایم
شکر از یاران همین ما خودشناس افتاده ایم
خامهٔ ما در ره سیل حوادث گشته راست
ما چرا بیهوده در فکر اساس افتاده ایم
پای در بحر سماع ننهاده برگردیده ایم
چشم را پوشیده در چاه قیاس افتاده ایم
عمرها شد روی مهر از ماهرویان رو نداد
ما از این آیینه ها چون انعکاس افتاده ایم
بی وقوفی های گردون شد ز ما ظاهر به خلق
بخیهٔ بیجا سعیدا بر لباس افتاده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۸
ز دست این فلک اژدر تمام دهن
بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن
ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن
به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ
نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن
حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم
ز خانه ای که به دیوار او بود روزن
ز بس به مردم بیگانه خو گرفته دلم
چو چشم آینه از یاد رفته فکر وطن
مدوز دیده به بند قبای تنگ کسی
که هست نام کفن در لباس پیراهن
لباس عافیت از کارخانهٔ گردون
ندیده ایم به دوش کسی به غیر کفن
جهان به گوشهٔ سلاخ خانه می ماند
یکی گرفته زر و دیگری گرفته رسن
یکی به بیع مقید یکی به دلالی
یک بریده سر و دست و دیگری گردن
نمی شود ز شکر خواب خود دگر بیدار
اگر به خواب ببیند کسی تو را به سخن
به معنیت نرسم لیک این قدر دانم
که جان پاک تو او گشته است روح بدن
سماع پاک تو از لطف خویش اگر خواهد
دهد به صورت دیوار، ذوق حرف زدن
به غیر دست تو از دست هیچ کس ناید
زانبیا قلم رفته را دگر کردن
به داد ما نرسیدی مگر به مذهب تو
درست نیست ز حال شکسته پرسیدن؟
من از حیات جهان این دو مدعا دارم
نظر به روی تو کردن، ز عمر برخوردن
به سیر عالم معنی شراب زاد راه است
که اول سفر ما بود ز خود رفتن
نظر به بد مگشا دیده پاک کن از عیب
که هیچ معصیتی نیست بد ز بد دیدن
هوای راحت جسمت در آتش اندازد
که شمع سوخته است از برای رشتهٔ تن
ز بحر فکر میا چون صدف برون هرگز
اگرچه معنی بکرت بود چو در عدن
هزار دیده به الماس تیز کرده فلک
کجا ز دست جهان می شود نهان معدن
عقیق، سکهٔ خود باخت بهر نام و نشان
ولی چه سود که مشهور گشته نام یمن
چو مو به لقمه میاویز در گلوی کسی
اگر گره خورد از لاغریت، رشتهٔ تن
کمم ز پشه و نمرود نیستم ای چرخ
که می کشی به روش انتقام او از من
ز نقش های جهان دلنشین نشد نقشی
به غیر نقش خودی از خیال دل کندن
به مذهب فقرا کم ز خودفروشی نیست
به روی نقره و زر نام خویشتن بردن
چنان بد است به بردن طمع ز کس که بود
اگر حکایت بیرون به خانه آوردن
ز تاب یک سر آن موی برنمی آید
کسی که تاب [همی داد] حلقه ای آهن
سخن مگوی که عین خطاست غیر از شکر
اگرچه هست سعیدا تو را زبان الکن
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
از خوان غمش حواله ای دارم بس
چون درد از او نواله ای دارم بس
تا چند گدازی فلک سفله نواز
چون نی بالله ناله ای دارم بس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا
آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟
نظری کن بسوی بنده خود احیانا
نظر تست که گویند: حیات طیب
نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»
تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟
تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا
قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بر ما بناز می گذری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
باما ببین که در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم بتیغ هجر دلم خسته میکنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم بکوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نکنی از کمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بیار، ساقی عشاق، جام مالامال
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
چشم گریان و دل زار و نزاری دارم
در نهان خانه دل نقش نگاری دارم
زر نابم، که ببازار جهان آمده ام
محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم
من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی
با همه خلق جهان دار و مداری دارم
تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟
که بصحرای بشر عزم شکاری دارم
پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری
علم الله، که از فخر تو عاری دارم
همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست
با خیالش همه شب ناله زاری دارم
قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار
من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!