عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو دانستم که گردندهست عالم
                                    
نیاید مرد را بنیاد محکم
پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم
شبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابلیس
مرا زان چه که چونین کرد آدم
تو گویی می مخور من می خورم می
تو گویی کم مزن من میزنم کم
فتادی تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازین دوری و درهم
من و خورشید و معشوق و می لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم
ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باری جهنم
به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم
تو گر هستی چو بلعم در عبادت
من آخر از سگی کمتر نیم هم
سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم
سخنگویی تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم
زدن در کوی معنی دم نیاری
همه پیراهن دعوی زنی دم
                                                                    
                            نیاید مرد را بنیاد محکم
پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم
شبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابلیس
مرا زان چه که چونین کرد آدم
تو گویی می مخور من می خورم می
تو گویی کم مزن من میزنم کم
فتادی تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازین دوری و درهم
من و خورشید و معشوق و می لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم
ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باری جهنم
به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم
تو گر هستی چو بلعم در عبادت
من آخر از سگی کمتر نیم هم
سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم
سخنگویی تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم
زدن در کوی معنی دم نیاری
همه پیراهن دعوی زنی دم
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم
                                    
کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان
عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
چون دیده کوتهبین بود هر نقش حورالعین بود
چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم
یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن
جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم
دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر
در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم
از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم
رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را
بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم
بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو
زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم
بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا
خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم
عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد
جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم
چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود
چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم
تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه
سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم
از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری
تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم
گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عینالیقین
شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم
                                                                    
                            کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان
عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
چون دیده کوتهبین بود هر نقش حورالعین بود
چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم
یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن
جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم
دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر
در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم
از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم
رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را
بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم
بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو
زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم
بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا
خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم
عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد
جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم
چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود
چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم
تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه
سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم
از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری
تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم
گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عینالیقین
شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از پی تو ز عدم ما به جهان آمدهایم
                                    
نز برای طرب و لهو و فغان آمدهایم
عشق نپذیرد هستی و پرستیدن نفس
ما ازین معنی بی نام و نشان آمدهایم
تا کی از نسبت بی اصل همی لاف زنیم
کز غرور خود بی خود به زبان آمدهایم
مانده در بند زمانیم و زمان ما را نه
در مکانیم نه از بهر مکان آمدهایم
هر کسی راه ازین ره به قدم میسپرد
ما در اسپردن این راه به جان آمدهایم
                                                                    
                            نز برای طرب و لهو و فغان آمدهایم
عشق نپذیرد هستی و پرستیدن نفس
ما ازین معنی بی نام و نشان آمدهایم
تا کی از نسبت بی اصل همی لاف زنیم
کز غرور خود بی خود به زبان آمدهایم
مانده در بند زمانیم و زمان ما را نه
در مکانیم نه از بهر مکان آمدهایم
هر کسی راه ازین ره به قدم میسپرد
ما در اسپردن این راه به جان آمدهایم
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم
                                    
در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم
گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون
از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم
ما ازین باطل خوران آشنا بیگانهوار
پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم
هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما
کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم
اول اندر نشئهٔ اولی گرفتار آمدیم
آخر اندر نشئهٔ اخری رهایی یافتیم
خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما
کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم
سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم
چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم
پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان
ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم
گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا
شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم
ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی
کاین سنا از سینهٔ پاک سنایی یافتیم
                                                                    
                            در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم
گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون
از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم
ما ازین باطل خوران آشنا بیگانهوار
پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم
هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما
کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم
اول اندر نشئهٔ اولی گرفتار آمدیم
آخر اندر نشئهٔ اخری رهایی یافتیم
خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما
کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم
سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم
چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم
پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان
ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم
گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا
شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم
ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی
کاین سنا از سینهٔ پاک سنایی یافتیم
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیز تا می خوریم و غم نخوریم
                                    
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
                                                                    
                            وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبهها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم
                                    
هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم
هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق
شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم
نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست
غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم
پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد
زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم
قصر قیصروان کسری گر نباشد گو مباش
ما به مردی حلقه در گوش دو صد قیصر کشیم
گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما
خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم
این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا
خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم
در کلاه او اگر پشمیست آتش در زنیم
عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم
                                                                    
                            هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم
هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق
شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم
نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست
غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم
پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد
زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم
قصر قیصروان کسری گر نباشد گو مباش
ما به مردی حلقه در گوش دو صد قیصر کشیم
گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما
خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم
این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا
خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم
در کلاه او اگر پشمیست آتش در زنیم
عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
                                    
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
چون ز خود بیخود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان
تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بیثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
                                                                    
                            گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
چون ز خود بیخود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان
تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بیثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون در معشوق کوبی حلقه عاشقوار زن
                                    
چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن
مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن
هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن
گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین
ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن
چهرهٔ عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بوذروار گیر و گام سلمانوار زن
گر شکر بیزهر خواهی خار بی خرما مباش
صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن
مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد
سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن
ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو
بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن
                                                                    
                            چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن
مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن
هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن
گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین
ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن
چهرهٔ عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بوذروار گیر و گام سلمانوار زن
گر شکر بیزهر خواهی خار بی خرما مباش
صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن
مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد
سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن
ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو
بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن
                                    
تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن
یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند
یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن
هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست
وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن
گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه
تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن
راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید
توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن
اندرین ره گر بمانی بیرفیق و راهبر
دست خدمت در رکاب سید ایام زن
خویشتن را در میان نه بیمنی در راه عشق
زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من
                                                                    
                            تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن
یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند
یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن
هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست
وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن
گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه
تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن
راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید
توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن
اندرین ره گر بمانی بیرفیق و راهبر
دست خدمت در رکاب سید ایام زن
خویشتن را در میان نه بیمنی در راه عشق
زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جام را نام ای سنایی گنج کن
                                    
راح در ده روح را بی رنج کن
این دل و جان طبیعت سنج را
یک زمان از می طریقت سنج کن
تاج جان پاک را در راه دل
مفرش جانان جان آهنج کن
کدخدای روح را در ملک عشق
بی تصرف چون شه شطرنج کن
عقل دیندار سلامت جوی را
سنگ شنگولی عشق الفنج کن
یا همه رخ گرد چون گلنار باش
یا همه دل باش و چون نارنج باش
با عمارت چند سازی همچو رنج
با خرابی ساز و همچون گنج باش
خاک و باد و آب و آتش دشمنند
برگذر زین چار و نوبت پنج کن
                                                                    
                            راح در ده روح را بی رنج کن
این دل و جان طبیعت سنج را
یک زمان از می طریقت سنج کن
تاج جان پاک را در راه دل
مفرش جانان جان آهنج کن
کدخدای روح را در ملک عشق
بی تصرف چون شه شطرنج کن
عقل دیندار سلامت جوی را
سنگ شنگولی عشق الفنج کن
یا همه رخ گرد چون گلنار باش
یا همه دل باش و چون نارنج باش
با عمارت چند سازی همچو رنج
با خرابی ساز و همچون گنج باش
خاک و باد و آب و آتش دشمنند
برگذر زین چار و نوبت پنج کن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
                                    
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بودهای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن
                                                                    
                            از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بودهای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قومی که به افلاس گراید دل ایشان
                                    
جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
وقتی که شود کار برایشان همه مشکل
جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
گر چند قدیمست خلاف گل و آتش
با آتش عشقست موافق گل ایشان
با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق
جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
پیدا ز صفاتست و نهانست معانی
در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان
جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست
پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان
                                                                    
                            جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
وقتی که شود کار برایشان همه مشکل
جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
گر چند قدیمست خلاف گل و آتش
با آتش عشقست موافق گل ایشان
با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق
جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
پیدا ز صفاتست و نهانست معانی
در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان
جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست
پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن
                                    
در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن
شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز
تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن
گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی
تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن
گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود
نرد باری همچو ابراهیم ادهموار زن
سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند
یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن
                                                                    
                            در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن
شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز
تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن
گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی
تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن
گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود
نرد باری همچو ابراهیم ادهموار زن
سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند
یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن
                                    
آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن
طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی
بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن
با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر
آز را بر روی آن قرای دعویدار زن
زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند
تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن
دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست
بوسه بر خاک کف پای ز خود بیزار زن
چون خوری می با حریف محرم پر درد خور
چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن
گر برون هفت چرخ و چار طبعست این سخن
بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن
تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی
کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن
قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند
خاک بر چشم همه تیمارهٔ پندار زن
                                                                    
                            آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن
طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی
بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن
با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر
آز را بر روی آن قرای دعویدار زن
زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند
تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن
دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست
بوسه بر خاک کف پای ز خود بیزار زن
چون خوری می با حریف محرم پر درد خور
چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن
گر برون هفت چرخ و چار طبعست این سخن
بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن
تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی
کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن
قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند
خاک بر چشم همه تیمارهٔ پندار زن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن
                                    
من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن
این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز
قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن
خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند
مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن
جرعهای درد صفا در ریز بر اصحاب درد
خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن
این دقیقه دید نتوان کار از آن عالیترست
لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن
                                                                    
                            من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن
این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز
قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن
خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند
مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن
جرعهای درد صفا در ریز بر اصحاب درد
خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن
این دقیقه دید نتوان کار از آن عالیترست
لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن
                                    
با شیفتگان سر این راه دمی زن
بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز
در بادیهٔ هجر ز حیرت علمی زن
بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده
وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن
جمع آر همه تفرقهٔ خویش به جهدت
بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن
از علم و اشارات و عبارات حذر کن
وز زهد و کرامات گذشته بر می زن
از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز
پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن
چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق
در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن
                                                                    
                            با شیفتگان سر این راه دمی زن
بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز
در بادیهٔ هجر ز حیرت علمی زن
بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده
وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن
جمع آر همه تفرقهٔ خویش به جهدت
بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن
از علم و اشارات و عبارات حذر کن
وز زهد و کرامات گذشته بر می زن
از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز
پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن
چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق
در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۹
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقیا مستان خوابآلوده را آواز ده
                                    
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزهها سر تیز دار و طرهها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانهوار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعهای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگانداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپهای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده
                                                                    
                            روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزهها سر تیز دار و طرهها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانهوار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعهای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگانداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپهای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان جز پیش خود چمانه منه
                                    
طبع جز بر می مغانه منه
باده را تا به باغ شاید برد
آنچنان در شرابخانه منه
گر چه همرنگ نار دانه بود
نام او آب نار دانه منه
در هر آن خانهای که می نبود
پای اندر چنان ستانه منه
تا بود باغ آسمان گردان
چشم بر روی آسمانه منه
روی جز بر جناح چنگ ممال
دست جو بر بر چغانه منه
گر نخواهی که در تو پیچد غم
رنج بر طبع شادمانه منه
بد و نیک زمانه گردانست
بر بد و نیک او بهانه منه
بخردان بر زمانه دل ننهند
پس تو دل نیز بر زمانه منه
                                                                    
                            طبع جز بر می مغانه منه
باده را تا به باغ شاید برد
آنچنان در شرابخانه منه
گر چه همرنگ نار دانه بود
نام او آب نار دانه منه
در هر آن خانهای که می نبود
پای اندر چنان ستانه منه
تا بود باغ آسمان گردان
چشم بر روی آسمانه منه
روی جز بر جناح چنگ ممال
دست جو بر بر چغانه منه
گر نخواهی که در تو پیچد غم
رنج بر طبع شادمانه منه
بد و نیک زمانه گردانست
بر بد و نیک او بهانه منه
بخردان بر زمانه دل ننهند
پس تو دل نیز بر زمانه منه
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بتا پای این ره نداری چه پویی
                                    
دلا جان آن بت ندانی چه گویی
ازین رهروان مخالف چه چاره
که بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان
که در عقل رعناست این تندخویی
تو جانی و انگاشتی که شخصی
تو آبی و پنداشتستی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی
جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن
چو تو در میانه نباشی تو اویی
                                                                    
                            دلا جان آن بت ندانی چه گویی
ازین رهروان مخالف چه چاره
که بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان
که در عقل رعناست این تندخویی
تو جانی و انگاشتی که شخصی
تو آبی و پنداشتستی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی
جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن
چو تو در میانه نباشی تو اویی
