عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۷
بتا، بتارک هجران دل مرا بوزی
چه کرده ام؟ چه شد آخر؟ بگو چرا بوزی؟
ترا که ترک ختا گفتم و نگفتم: گیل
مرا ز عین تکبر بدین خطا بوزی
چه دیده ای، چه شنیدی ز قاسمی؟ کورا
بجور و ظلم و ستمکاری و جفا بوزی
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۱ - حکایت مرد مریض
ابلهی را علت درد شکم
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
خرابه گرد فلک احتشام آه من است
رسید سلسله صبح و شام آه من است
چه صیدها که به فتراک یار خواهم بست
اثر حریص شکار است و دام آه من است
ز جستجوی سواری غبار خواهم شد
کسی که می رسد اول به کام آه من است
طلسم هاست که ناز و نیاز می بندد
حلال خنده یار و حرام آه من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دیگر به بزم او سخن ما گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
کار نفس ز جلوه رنگین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
به دور ما نگه مشفقانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
هر جا که نقش توبه شکستن شود درست
بزم بهار و رونق گلشن شود درست
از شش جهت چو قبله نما در کشاکشم
تا مطلب دلم ز تپیدن شود درست
گشتم غبار و بوی گل افشاگر من است
چون خاطرم ز راز نهفتن شود درست
منت خدا نکرده گر از دوستان کشم
کارم ز مهربانی دشمن شود درست
از مومیایی فلکم نیست منتی
چون صبح کار من ز شکستن شود درست
آیینه شکسته من سیر باغ من
گلدسته نیست دل که ز بستن شود درست
ایمن ز پرده پوشی شهرت نمی شوم
کی راز داریم ز نگفتن شود درست
جامی ز شیشه خانه نازکدلان بکش
تا صدق نیت به شکستن شود درست
از یاد گرد آینه ام گرد می شود
کی از شکست خصم دل من شود درست
آهی بکش اسیر که طوفان گریه است
عقد گهر ز رشته کشیدن شود درست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
لبت به سهو نوازد گرم به یک دشنام
به من ز سستی طالع نمی رسد پیغام
ز دوست شکوه ندارم چه شد که عمر گذشت
وفای ما بقرار و جفای او بدوام
به جلوه آمدی و سوختم مبارک باد
مرا خزان حجاب و تو را بهار خرام
در بهشت به رویم گشاده پنداری
گهی که داده ندانسته ام جواب سلام
چنان تغافل صیاد کرده خاموشم
که ناله ام نشنیده است گوش حلقه دام
کناره جوست ز من مهر یار و خرسندم
که نیکنام گریزد ز صحبت بد نام
رهش به کلبه تاریک ما نمی افتد
طلوع صبح نبود است در قلمرو شام
اسیر سلسله دام عشق می داند
که دور از او به من خسته زندگی است حرام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
گریزان خودم از شرم بیتابی پناهی کو
سراپا حرف تقصیرم زیان عذر خواهی کو
به طالع دولت بیدار (و) زخم کاریی دارم
زگرد سرمه جوهر دار شمشیر نگاهی کو
چو در محشر ز خون کشتگان رحمت به جوش آید
مرا در بیگناهی خوشتر از چشمت گواهی کو
چه خواهی گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
اگر پرسد ز فریاد خموشی عذرخواهی کو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
اگر از خنده گر از چین جبین ساخته ای
مزد چنگت که ندیدیم چنین ساخته ای
گر سلیمان دو عالم بشوی می رسدت
از شکست دل ما نقش نگین ساخته ای
ای که در زمزمه عربده دستی داری
صوت دل بردن ما در چه زمین ساخته ای
تا به کی پرسی و من گویم و باور نکنی
هیچ عیب دگرت نیست همین ساخته ای
ترک امید به عشق تو حلال است اسیر
با چنین شور به مفلس نمکین ساخته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۷
گر چه ساقی صرفه در خون خوردن من دیده است
طالعم را توبه در اوج شکستن دیده است
کی فراموشم شود وحشت پرستیهای دل
دوست هم خود را در این آیینه دشمن دیده است
ظرف دلتنگی نداری لاف رسوایی مزن
غنچه این باغ کی فال شکفتن دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۵
سیرگل زیر پیرهن دارد
جان آیینه در بدن دارد
دل پیمان شکن مبارک باد
عشق پیمان دلشکن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۷
دل افسرده هر خام جوش ما نمی داند
کسی تا می ننوشد نشئه صهبا نمی داند
زبان جور او را هیچ کس چون من نمی فهمد
بدآموز تمنا قدر استغنا نمی داند
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - و له ایضا
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی
در چین زلف خویش مرا ره نمی دهی
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی
ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!‏
با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟
در صفه ی صفا به تو دارم توقعی
کز روی لطف با من مسکین صفا کنی
و آن گه شوی طبیب من زار ناتوان
وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی
حیدر اگر دعاش کنی منتی منه
داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟
ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز
شاید اگر حوالت آن با خدا کنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
ای رفیقان چون سخن اینجا رسید
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب