عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد
کآخر کار من و تو چون می‌گردد
تا چند به من لطف می‌گردد کم
تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
هر روز به بستر جدائی من زار
بیمارترم ز روز اول صد بار
این درد نگر که هر زمان می کشدم
پرسیدن اغیار و نپرسیدن یار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
جان من گر دل به دست دلستانی داشتی
رحم بر خون دل آزرده جانی داشتی
بیش از این بودی به عاشق مهربان ای سنگدل
گر بت سنگین دل نامهربانی داشتی
بی خبر کی بودی از درد نهان من چنین
گر چو من در عاشقی درد نهانی داشتی
منع من کردی کجا ز آه و فغان در عشق اگر
از غم معشوقه ای آه و فغانی داشتی
کی گمان بد به من می داشتی در عشق خویش
گر چو خود عاشق فریب و بدگمانی داشتی
بر دل من کی زدی ناوک اگر زخمی به دل
از خدنگ غمزهٔ ابروکمانی داشتی
داشتی بر جان و دل گر درد و داغی ای رفیق
آه آتشبار و چشم خون‌فشانی داشتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
وعدهٔ لطف و کرم‌ها کردی
بیش‌ها گفتی و کم‌ها کردی
سست‌تر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسم‌ها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع الم‌ها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غم‌ها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرم‌ها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنم‌ها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندم‌ها کردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا
کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا
آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا
پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا
جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
الهی مهربان کن دلبر نامهربانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
کدام دل که نه آسیمه سر برای تو نیست
کدام سر که نه شوریده در هوای تو نیست
اجل دوید به بالین و خوش دلم به هلاک
ولی دریغ که امشب سرم به پای تو نیست
فلک نداد امانم که کشته ی تو شوم
هزار حیف که مرگم به مدعای تو نیست
من آگهم تو ندانی که در فراق چه کرد
غمت که ساخته با ما وآشنای تونیست
قسم به جان تو ورد ضمیر و ذکر زبان
به گاه نزع روان نیز جز دعای تو نیست
ز راه دیده به آبش دهیم همره ی اشک
دلی که سوخته ی آتش ولای تو نیست
تویی مسلم دوران دلبری کامروز
به ملک حسن و صباحت کسی سوای تو نیست
چو پادشاهی جاوید در گدایی تست
گداست پادشه ملک اگر گدای تو نیست
رسید جان به لب از حسرت و هنوز مرا
امید یک نظر از چشم دل ربای تو نیست
روا مدار که مردم ستم گرت خوانند
وگرنه هیچ دلی را غم از جفای تونیست
توخود به سخت دلی خو کنی وگرنه مرا
به قدر یکسر مو چشم بر وفای تو نیست
شهید عشق چو خوانندت ای صفایی بس
که این وکمتر از این نیز خون بهای تو نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
آن دل که بر او ناله ما را اثری نیست
دل نیست که سنگی است کز او سخت‌تری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم هم از ناله ی خود نی ز دل یار
آن را چه گناه است که این را اثری نیست
در فصل بهاران به بهای می گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ی دامش
مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست
درمان دل از جادوی بیمار تو جویم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست
فرقی فره از خاک رهش هست سری کش
با خاک سر کوی خرابات سری نیست
انگیختم از دیده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست
از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت
زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ندانم خویش کردم یا قضا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستی در شکست است این کمان را
که هر تیری رها کردم خطا کرد
وفا کردیم و جانان در مکافات
تلافی را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گویم کآن جفا کار
به بی رحمی چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهربانی
به آزار من اظهار رضا کرد
از این درگو مران نومید و ناکام
کسی کو تکیه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتی حکم و بنیاد
جزای خیر اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زین بتر نیز
ولی او این عمل محض ریا کرد
خود از غیبت زبان در کام نکشید
مرا تهدید ز اصغای غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبی منع ما کرد
حریفان نیست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع این عصر
صفایی بایدم عمدا خطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بخت بد کآخر دمم شمشیر زد
جان بر آمد زود و جانان دیر زد
خواستم مجروح تر بودن ز غیر
هر چه زد دردا که بی توفیر زد
چشم بندی بین که ترکی شیرگیر
از دوآهو یک جهان نخجیر زد
این غزال از بس جری در صید خاست
هم پلنگ آویز شد هم شیر زد
گفتگوها داشتم با وی هنوز
زخم کاری بود و بی تأخیر زد
نازم استادی صیادی که زه
بر کمان نابسته آنسان تیر زد
در پی زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوی دل زنجیر زد
کی جوانان جان از او دارند صف
طفل خردی کو ره ی صد پیر زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبین و شیر زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ی تصویر زد
عشق تر دستم عیار عقل زد
یار سر مستم ره تدبیر زد
تا ترا گردد صفایی خاک پای
پای در این خاک دامنگیر زد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
مرا که نیست به جز خون دل شراب دگر
به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر
به سیل ها نشود زرع تشنگان سیراب
مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر
نتافت پنجه شه دست بی حساب ترا
بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر
رسید پیری و شرح غمت نگشت تمام
شدی دریغ میسر اگر شباب دگر
گنه به منع از عشق می کنی ناصح
نبود در همه عالم مگر ثواب دگر
بیا شروط محبت بخوان ز دفتر ما
که رسم صدق و وفا نیست درکتاب دگر
به یک نظر همه را دین و دل فکند به پای
چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر
عتاب کردی و راندی ز پایگاهم لیک
من از تو روی نتابم به صد عتاب دگر
عبث عبث به سر از خشمم آستین چه زنی
که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر
جواب کرد و به نومیدیم صفایی راند
ولی هنوز مرا گوش بر جواب دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ز مهرم خوب تر آن مهر مهوش
از آن زر خوشترم این سیم بی غش
مرا مگذار با این مایه تردید
مرا مپسند در چندین کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواری
بزن از رحمتم آبی برآتش
دمی سیرابم آر از لعل خوشاب
گهی سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندین صید و صیاد
هنوزش تیرها قایم به ترکش
پریشان تر شود زلفت که چون خویش
مرا پیوسته می دارد مشوش
هم از طیبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمین سخت و سرکش
منت کافی ز عشاق وفا کیش
ترا تنها صفایی بس جفا کش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
به عهد بتان اعتباری ندیدم
چو دوران گردون قراری ندیدم
از آن چشم خونریز چون زلف سرکش
به جز دلبری شعاری ندیدم
به ملک دل از شورش خیل عشقت
در اقلیم تقوی حصاری ندیدم
به دریای عشق تو چندان که کشتی
سبک راندم آخر کناری ندیدم
غمم خورد یک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساری ندیدم
به قدر وفای من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاری ندیدم
به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش
که زین به در آن کوی کاری ندیدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهی از شهیدان مزاری ندیدم
به دوران حسنت دگر چون صفایی
به پیمان خود پاسداری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم