عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح خداوند زاده مسعود شاه گوید
این چه نقش است که از مشک سیاه آوردی
وین چه نقص است که در گوشه ماه آوردی
عهد همچون گل تر سال به سال افکندی
باز همچون مه نو ماه به ماه آوردی
خط در آوردی تا عذر گناهت خواهد
رو که مقبول ترین عذر گناه آوردی
ای بسا شیفته را کز شب و روز خط و زلف
بردی از راه و دگر باره به راه آوردی
تا در آن سلسله زلف دلم بگشاید
بر لب چشمه خورشید گیاه آوردی
ماند برعارض توسایه خط پنداری
سایه چشمه خورشید ز چاه آوردی
زنگ خط تو بر آیینه عارض بدمید
تا ز نومیدی دل گفت که آه آوردی
من بگفتم که چنان زلف سیه گر باشد
اینک از طرف دو عارض دو گواه آوردی
یافت چون دل خط آزادی و آمد ز سفر
پیشکش پیش خداوند به راه آوردی
شاه مسعود شه آن سر که چو دین رویش دید
ملک را گفت نکو پشت و پناه آوردی
اینت برجیس که بر اوج سعادت برجی
و اینت خورشید که از ظل آله آوردی
بخت می داند کز بهر عروس دولت
بس جوان بخت و بکار آمده شاه آوردی
ایکه از طایر میمون و همای اقبال
از پی سایه سر زیر کلاه آوردی
شرع را پشتی چون روی بهیجا کردی
ملک را روئی چون پشت بگاه آوردی
تا بدان گه که جهان در زر گیرد خورشید
هیچ هشیار نگوید که به گاه آوردی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح سپهسالار علی بن الحسین ماهوری گفته
که دهد یار مرا از من بیدل خبری
که کند سوی من خسته به رحمت نظری
باز راند ز من و قصه من حرفی چند
پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی
گوید ای ماه ز رشک تو گزیده سفری
هست در هجر تو از دست خودم زرین تاج
آه اگر باشدم از دست تو سیمین کمری
مایه من همه چشم تر و جانی خشک است
تر و خشکم چه دهی بهر چنین خشک وتری
نیست جان و دل و دیده ز تو ای ماه دریغ
گر تو خشنود شوی هم به چنین ما حضری
ای پرو بال مرا هجر تو پرکنده ببین
این خطا را که نکردیم منه بال وپری
درگذر از من اگر نیز خطائی کردم
کز تو و خط وفای تو ندارم گذری
بد مکن ور بکنی سهل بود نیک آن است
که گذشت از بد و نیک من و تو بیشتری
دلم از تف تو گمراه شده است و به خدای
که شب زلف تو خواهم به دعای سحری
از شب زلف تو گمراه نیم زانکه مرا
روز اقبال امیر است نکو راهبری
آفتاب همه سادات حسین آن کامروز
نیست در خطه اسلام چنو ناموری
قامع شرک شجاعی که به مژده هر دم
زو برد باد سوی روضه جدش خبری
فلک مرکز اقبال و چه عالی فلکی
قمر گلشن افضال و چه تابان قمری
نه امل یافت چنو گاه سخانیک دلی
نه اجل دید چنو روز وغا پر جگری
پدر شرع و نسب هر دو ز زادش با نام
اینت نامی پسری و اینت گرامی پدری
روی او را نگرو فاتحه برخوان و بدم
که ندیدست کسی صورت جان از شکری
نه چنو باشد هر کو بود از نسل علی
گرچه از کوه بود لعل مدان هر حجری
او همه مردمی و مردی با بیم و امید
راست سیبی به دو نیم او پسری با پدری
ای کم و بیش فلک بحر دلت را صدفی
وی زر و سیم جهان ابر کفت را مطری
صبح تیغ تو درد پرده دلهای سیاه
در چنان شب تو جز این صبح مدان پرده دری
اندر آن روز که از جسم نماند رمقی
واندر آن حال که از روح نماند اثری
یافت گوئی اجل از حمله پیاپی مددی
کرد گوئی زحل از فتنه فراهم حشری
گه چو سر نای نماید سر برنای گلو
گاه چون طبل نماید دل در هیچ بری
تیغ بر سر زده بر خون تو چون غمزده ای
کوس بر روی زده نالان چون نوحه گری
آن چنان شیر علم سر بفرازد که مثل
گوئی از چشمه خورشید کند آب خوری
تو در آن حال چو تقدیر نمائی به مصاف
که نباشد ز تو البته مجال گذری
نقش هر سم سمند تو هلال املی
عکس هر گوهر تیغ تو شعاع ظفری
صف کفار چنان بر شکنی کز تیغت
سقری نقد ببینند و چه سوزان سقری
ایکه در روضه ملک از پی سر سبزی دین
شجری گشتی نهمار مبارک شجری
چون توئی را چو منی باید اگر بستاید
قدر خورشید کجا داند هر بی بصری
نه بدان نزد کسی می برم ابرام که هست
بر جگر آبی شان یا به کف و کیسه زری
دردمند است دل زار بزرگا چکنم
با چنین درد دلی گفته چنین دردسری
خود خسان را ننهم منزلت مدحت از آنک
گهر نیک دریغ است بهر بدگهری
روی سوی درشان زان ننهم تا نشوم
چون امل روی به روئی چو اجل دربدری
کار تعظیم تو و ذات تو چیزی دگر است
نتوان کرد قیاس تو بهر مختصری
مدح تست اینکه چنین می دهد انصاف زمان
عون گوهر بود ار تیغ نماید هنری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی
ای یافته از چهره تو حسن کمالی
داده است جمالیت خدا و چه جمالی
از دیده من عشق تو انگیخته نیلی
وز قامت من هجر تو پرداخته فالی
چون زلف تو شد حالم و این از همه خوشتر
کاندر خم زلف تو دلم دارد حالی
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی
دل سوخته چون لاله ازینم که پی تست
بر گل ز دل تنگ پدید آمده خالی
هجران تو دیدم که بگشتم به ضرورت
از مملکت وصل تو قانع به خیالی
بر بود ز من خواب که تا نیز نباشد
از خیل خیال توام امید وصالی
بر چرخ هلالی که پدید آید یک چند
از دست محاقش نبود بیم زوالی
این نادره بشنو که مرا بیم محاق است
اکنون که ز عشق تو شدم همچو هلالی
میم دهنت عین جمل است و مباد آنک
در عین جمال تو رسد عین زوالی
هر گه که کنم قصد سؤال از لب لعلت
تا بوک ببوسی بودم از تو مثالی
اقبال مرا گوید کای نادان هی هی
در دولت خسرو تو نه محتاج سؤالی
خسرو شه بهرام شه که شاه جوان بخت
کایام نیاورد چنان خوب خصالی
کیوان سخطی مهر اثری چرخ محلی
باران حشمی بحر کفی ابر نوالی
ای دهر گرفته ز تو فری و بهائی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جلالی
بد خواه تو هر گه که به بی دولتی خویش
آگه شود و آیدش از خویش ملالی
از کوتهی عمر بود شاد نداند
کز بیم تو با او گذرد روزی سالی
تا نام بزرگ تو پدید آمد نه نشست
ازجود تو بر هیچ طمع نام محالی
خون همه اعدای تو چون شیر حلال است
وین طرفه که در عمر نخوردند حلالی
ای شاه جهان طوطی شکر لب بستان
خوش خوش که کنون باز کند پری و بالی
گه برق کشد خندان از چرخ حبابی
گه رعد زند گریان برطبل دوالی
جامی نکند وسوسه بی چشم خروسی
بادی ندهد دمدمه بی نای غزالی
همچون الف قد بتان لام کند شاخ
کین ناخنه به پیرست وین ناخنه زالی
و آن روز که روز افزون چون بخت تو کو گشت
چون دولت تو باید در دهر مجالی
در دهر تو خوش می خور و خوش باش که امروز
نوروز گرفت است به دیدار تو فالی
شاها ز حسن بشنو بیتی که عجیب است
کان شکر خدایست تبارک و تعالی
از لفظ متین معنی عذبم چو بخندد
گوئی که جهد بیرون از سنگ زلالی
زنهار چو وطواط و عمادیم مپندار
کافسوس بود عیسی با خر به جوالی
خود حکم تو کن کین به یا شعر معزی
کای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
هر کس که بود گر چه جمالیش نباشد
بنمایدش آیینه هم از عکس همالی
در حجله عروسان ضمیرم چو در آیند
بنمایدم این آینه گون حقه مثالی
جان داد خفاش بدم کار مسیح است
ورنی بکند از گل صد مرغ کلالی
تا در چمن باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد ببر آراد ز فضل و کرم خویش
چون در چمن ملک تو بشکفت نهالی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - نیز در مدح همو گوید
الاهات خمرا کالعندم
کانک ما زجتها من دم
می در غمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید همی در غمی
یلوح سناها علی و جنتی
اذا انحدرت کاسها فی فمی
بتا نوش کن بابت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
فا هلا بسکری من مغنم
و تعسالصحوی من مغرم
خوشا گر تو با ما به هنگام گل
خرامی به هنگامه خرمی
فما اطیب الراح لاسیما
علی ذکر خاقان الاعظم
جلال دول شاه محمود خان
کزو یافت بنیاد دین محکمی
ملیک غدا بین جمع الملوک
به منزلة الفص فی الخاتم
چراغ بنی آدم و شمع ملک
که عالیست زو منصب آدمی
فیارب عمره فی ملکه
الی حین منقرض العالم
شده ختم برفر او فرخی
شده وقف برطبع او بیغمی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
هوای وصل جانانم گرفتست
غم دلبر دل و جانم گرفتست
دل و دلبر نمی بینم چه دانی
که چون سودای ایشانم گرفتست
چگونه در کشم دامن ز عشقش
که دست دل گریبانم گرفتست
چگونه گل چنم از باغ وصلش
که از خارش گلستانم گرفتست
دل از صبر ارچه می گریم نه ننگست
ره وصل ارچه می دانم گرفتست
ازینم پاره ی نومیدی آمد
که در دشواری آسانم گرفتست
مگر پیدا نمی آمد غمش زانک
نشاط مدح سلطانم گرفتست
ملک بهرام شاه آن گنج رحمت
که در دشواری آسانم گرفتست
بحمدالله که شکر نعمت او
همه پیدا و پنهانم گرفتست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
صنما بسته ی آنم که در این منزل تست
خبری یابم زان زلف شکسته به درست
درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست
هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست
دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت
اشک من موج زد و نقش تو از دیده نشست
زشت نقشی بود ار جسم تو نشناسم خوب
سخت کاری بود ارکار تو بگذارم سست
گرچه در دیده ی من نقش خیال تو بماند
ورچه برسینه ی من عکس جمال تو برست
بیش در دیده و در سینه نمی جویم از آنک
دوش در آتش دورانت نمی دانم جست
سر آن سرو بگردم که چو تو باشد راست
پیش آن ماه بمیرم که به تو ماند چست
آمدم کاسته و سوخته اندر بر تو
که مرا روی چو بستان تو قبله است نه بست
ای مرا کاسته چون ماه بیفزای اول
وی مرا سوخته چون شمع بیفروز نخست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است
کان صد هزار حلقه ی شب رنگ بر مه است
هم در کنار سایه ی شمشاد اوست باغ
هم بر کران چشمه خورشید او چه است
نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است
آب حیات چیست از آن چاه یک زه است
امید را ز دامن آن سرو جویبار
گر صد هزار دست بود جمله کوته است
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح
هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن
چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
چشم حسن چه داند قدر خیال او
آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است
او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو
اندیک باز گردد به عدل شهنشه است
بهرام شه که یک نظر از شمع رای او
چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است
شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت
کز خاک بارگاهش برآسمان ره است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
روزم ز هجر تو به صفت چون شب آمده است
وینک چو شمع جانم از آن بر لب آمده است
شد نور مه ز چاه زنخدان تو پدید
این چه نگر که رشک چه نخشب آمده است
روی تو مرکب شب زلف است و خوشتر آنک
خورشید یک سواره برآن مرکب آمده است
مردم من از جفای فراوانت ای نگار
چند آخر از جفانه وفا را شب آمده است
روز حسن ز هجر مکن تیره همچو شب
خود بی تکلف تو جهان را شب آمده است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای که گل جامه ز رنگ رخ تو چاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
دل و جانم به ره جانان است
گر بدو باز رسم جان آن است
پای در دامن صبر آرم از آنک
دست دست ستم هجران است
آن چه من می کشم از فرقت او
چرخ کوشید بسی نتوانست
حال هجران دو یار همدم
من چه گویم که به نتوان دانست
شاد میباشد حسن در غم او
که هم او در دو هم او درمان است
آه ترسم که به سلطان نرسد
که غمش بر دل من سلطان است
شاه بهرام شه مسعود آنک
صورت دولت و نقش جان است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
قمری اندر بهار یار من است
مونس ناله های زار من است
فاخته طوق عشق برگردن
در غم دوست غمگسار من است
بلبل از شاخ گل گشاده زبان
نایب حال روزگار من است
ساقیا بی قرارم از می عشق
دو سه می داروی قرار من است
می خورم در بهار با رخ تو
کان بهار تو این بهار من است
گر نباشد بهار و نی ابری
ابر او چشم آبدار من است
گل سوری شکفته اندر باغ
راست گویی رخ نگار من است
لاله بر سبزه زار پنداری
روی معشوق بر کنار من است
گویی از دور نرگس مخمور
چشم دلبر در انتظار من است
در بنفشه نگه کنم گویم
زلف او یا تن نزار من است
هر شبی زان به مه نظاره کنم
کو ز معشوق یادگار من است
در چنین وقت بی می و معشوق
بیهده زیستن نه کار من است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چه کنم قصه کز آن مایه ی غم بر تن چیست
با که گویم که از آن سرو روان با من چیست
جهد آتش ز دل آهن و حیران من از آنک
حال بی آتش دل آن دل چون آهن چیست
دوست مارا غم عشق آمد و دشمن دل سوخت
تو چه دانی که از آن دوست برین دشمن چیست
گر نگشتند ز رخسار و لبش خوار و خجل
رنگ گل زرد و سرافکندگی سوسن چیست
هرشب از حال دل گمشده پرسم صد بار
کای شب تیره از این حال تو را روشن چیست
عشق چون آمد و بگرفت گریبان دلم
در چنین حال مرا بر چدن دامن چیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ماهیست کز آن روی چو ماهت خبرم نیست
وان چهره ی زیبای تو پیش نظرم نیست
همچون گل در خاکم و چون شکر در آب
زان غم که ز رخسار و لبت گل شکرم نیست
بر گردون ظفرم هست ولیکن
بر تو که دل و دیده و جانی ظفرم نیست
زرین کمران پیشم هر چند بپایند
چه سود که از دست تو سیمین کمرم نیست
گفتی که تو را باد گران هست خوش و نوش
طعنه مزن ای دوست چو دانی اگرم نیست
داند به کرم عهد و وفای تو که امروز
جز آرزوی روی تو کار دگرم نیست
بهر تو چو دیده که مقیم است و مسافر
ره می روم و گویی عزم سفرم نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
در عشق تو ای جان که چو تو خوش صنمی نیست
سرگشته دلی چون من و ثابت قدمی نیست
گویند کم از یک نبود هرگز و چندم
از عشق تو سرگرم اگر کم ز کمی نیست
ما را همه شادی ز غم تست فزون باد
اندی که غمت هست اگر هیچ غمی نیست
زان است شکفته گل رخسار چو داری
صد بدره دینار و مرا خود درمی نیست
چون صورت لا زلف تو در هم شده بینم
نبود عجب ار ما را زان لانعمی نیست
ما را بنعم کردن کس خود چه نیاز است
در دولت رادی که چنو محتشمی نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دل در طراز حلقه زلفت در اوفتاد
جان گر چه نقش بست ز دل برتر اوفتاد
در دام طره تو که پر دانه دل است
سیمرغ حسن تو چه عجایب در اوفتاد
دل خو گرفته بر رخ و رخساره تو دید
مسکین پیاده بود دلش در بر اوفتاد
گفتم که بر من آید دردا که رایگان
بیماری دو چشم تو بر عبهر اوفتاد
خورشید گرد سایه تو ناشکافته
هر ذره را هوای تو اندر سر اوفتاد
روزی نگر که طوطی جانم سوی لبش
بر بوی پسته آمد و بر شکر اوفتاد
این هم بر این نسق که ز کلک نجیب دین
گر چه شبه نمود همه گوهر اوفتاد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روزی که مرا چشم به تو خوش پسر افتد
آن روز همه کار دلم زیر سر افتد
عقلم سر خود گیرد و از پای در آید
صبرم بسر کوی تو از دست برافتد
بر خلق زسرگشته هجران خبر افتد
در شهر چو دیوانه تو بی خبر افتد
دیوانه آن ماه توان بود که روز
خورشید فلک را ز رخش سایه در افتد
از گریه کنارم شمری باشد پیوست
ز انسان که چو بر آینه عکس برافتد
گر روی نهد بر من از این روی عجب نیست
خود عکس چنین باشد چون بر شمر افتد
شادم من از این گریه که بر خشک نیفتد
گر چشم خداوند بر این چشم تر افتد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل کار هوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
دوش بر هندوی خود بدمستیی ترکانه کرد
تا امید آشناوش (را) چنین بیگانه کرد
صبر اندک زاد را از خان و مان آواره یافت
عقل پیرآموز را در سلسله دیوانه کرد
تا دلم در سنبل گل سای او یک خانه ساخت
خار هجرش در دل پر خون هزاران خانه کرد
مشک را خون شد جگر کان عارض چون آینه
زلف چین بر چین او مشاطگی بی شانه کرد
تا جهان را شمع رویش گشت شاهد خانه
هرکه جانی داشت خود را بر رخش پروانه کرد
هست نیکو گرچه نیکو رفت بر ما یا نرفت
اوست رحمت گرچه رحمت کرد بر ما یا نکرد
آفتاب خسروان بهرام شاه آن شه که او
هر چه بخشید ار سعادت مشتری وارانه کرد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
مهرش از دل همی گذر نکند
جان روا دارد این اگر نکند
خرمی چون کند دلی که در او
مهر او روی مستقر نکند
تا به دیدار او نظر نکنی
شادمانی به تو نظر نکند
زو به هر بد هزار شکر کنم
زان کنم تا ز بد بتر نکند
ورچه خواهش کنم که بد مسگال
خواهش اندر دلش اثر نکند
جز وفا گر کند جفا نکنم
تا فزون بر جفا مگر نکند
هم پشیمان شود ز کرده خویش
چون پشیمان شود ذکر نکند
هر کرا جان و دل بکار بود
طمع سرو و لاله بر نکند
ساعتی نگذرد که عاشق او
خاک از جور او بسر نکند