عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
کز خم فراق نوش بادت جامی!
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
غرابا مزن بیشتر زین نعیقا
که مهجور کردی مرا ازعشیقا
نعیق تو بسیار و ما را عشیقی
نباید به یک دوست چندین نعیقا
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا
عنیزه برفت از تو و کرد منزل
به مقراط و سقط اللوی و عقیقا
خوشا منزلا، خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا
بود سرو در باغ و دارد بت من
همی بر سر سرو باغی انیقا
ایا لهف نفسی که این عشق بامن
چنین خانگی گشت و چونین عتیقا
ز خواب هوی گشت بیدار هرکس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا
بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور و قلیقا
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل، منازل، مجره، طریقا
بریدم بدان کشتی کوه‌لنگر
مکانی بعید و فلاتی سحیقا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟
نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
به فر خدمت درگاه میر شیرشکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستودهٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلند نام و سرافزار در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر
چو من ستایش او را همی‌کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیشبین دولتیار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی
دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار
هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر
پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان بیاراید
مصاف و موکب او را به صد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقند به هم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من به توانایی و به دستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانهٔ من
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار
ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
به وقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
به شکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابو احمد محمد بن محمود بن ناصرالدین
به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی، به تو راه جستن توانم
چه گویم، به من بازگشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده‌ای تو بدین مهربانی؟
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم
دل من کند بی تو همداستانی؟
من از رشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادهٔ بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هر شب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوبکاری
همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنهٔ خویش کرده
به نیکو خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی بر خرد یافته کامگاری
زهی بر هر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری
ز علم و ادب چیست کان تو ندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهانداری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
به آزاده طبعی و مردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته‌ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایهٔ نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم و کین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهر فشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال، جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشانده ز خلقت نداده‌ست هرگز
نشانخواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره‌ست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بی نهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت را تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا
گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا
مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
به یکی نامهٔ خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیره‌کش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علی‌الله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهٔ ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یک‌بار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت
تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید
شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت
بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک
الا به پای آب نشاید چنین گریخت
آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان
در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت
از زعفران روی من و مشک زلف دوست
تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت
خاقانیا حدیث فلک در زمین به است
کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
دلم در بحر سودای تو غرق است
نکو بشنو که این معنی نه زرق است
فراقت ریخت خونم این چه تیغ است
نفاقت سوخت جانم این چه برق است
جهان بستد ز ما طوفان عشقت
امانی ده که ما را بیم غرق است
تو هم هستی در این طوفان ولیکن
تو را تا کعب و ما را تا به فرق است
اگرچه دیگری بر ما گزیدی
ندانستی کز او تا ما چه فرق است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
خوش‌دلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود
وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود
از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
دل زخم تو را سپر ندارد
آماج تو جز جگر ندارد
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد
وین طرفه که در هوای وصلت
آن مرغ پرد که پر ندارد
عشق تو چو چنبر اجل شد
کس نه که بر او گذر ندارد
در درد توام، تو فارغ از من
کس دردی ازین بتر ندارد
خاقانی از آن توست دریاب
کو جز تو کسی دگر ندارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دل رفت و می‌ندانم حالش که خود کجا شد
آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد
هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد
چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد
بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته
مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد
یا آب بود و ناگه اندر زمین فرو شد
یا مرغ بود و از دام پرید در هوا شد
گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته
کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد
ناگاه کودکی گفت دیدم دلی شکسته
در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
فراقت ز خون‌ریز من در نماند
سر کویت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگون‌سر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد
تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند می‌دان چگونه باشد
هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگ‌جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد
نالندهٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندهٔ اجل را درمان چگونه باشد
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
پیش پیام و نامه‌ات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد
نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد
بر موی بند نامه‌ات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد
خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود
بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
عافیت از راه بم زود بدر می‌رود
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود
گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم
نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود
جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک
شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود
نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو
حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
دلم ز هوای تو بر نمی‌گردد
هوای تو ز دلم زاستر نمی‌گردد
بدل مجوی که بر تو بدل نمی‌جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی‌گردد
اثر نماند ز من در غم تو این عجب است
که در دل تو ازین غم اثر نمی‌گردد
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمی‌گردد
به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر
ز بی‌زری است که کارم چو زر نمی‌گردد
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگر جهان به چنین بخت برنمی‌گردد
اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت
دلم خوش است که کعب تو تر نمی‌گردد
کدام روز که پیش در تو خاقانی
شهیدوار به خونابه در نمی‌گردد