عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
روح ز تو خوبتر به خواب نبیند
چشم فلک چون تو آفتاب نبیند
تشنه آب حیات چشمه نوشت
غرقه به نوعی شود که آب نبیند
عشق تو در دل نشست و خاست نخواهد
تا وطن خویش را خراب نبیند
زانکه چکد لؤلؤ خوشاب ز چشمم
چشم تو در لؤلؤ خوشاب نبیند
سینه همی درد را به درد نداند
دیده همی خواب را به خواب نبیند
نیست عجب با گشادنامه خطت
کز گره نافه مشک ناب نبیند
بیهده باشد سؤال بوسه حسن را
بر لب او چون ره جواب نبیند
خوی نکوی تو رأی وصل کند لیک
بخت بد مات هم به خواب نبیند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
یار چون عیسیم به ماه برد
باز چون یوسفم به چاه برد
مردم دیده را عروس رخت
روی بسته به جلوه گاه برد
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد
جز سخنهای همچو الماسش
در و یاقوت او که راه برد
طوطی جان من رسید به لب
تا از آن لب شکر گیاه برد
چه شود گر صبا سپیده دمی
تک در آن طره سیاه برد
پس بدان بوی قصه های حسن
گرچه زار است پیش شاه برد
شاه بهرام شاه مسعود آن
که ازو ملک آب و جاه برد
دولت تازه بهر او هر روز
تحفه نو به بارگاه برد
چرخ سیمین مگر به خدمت باز
آفتاب زرین کلاه برد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر شمع تو بی زحمت پروانه بماند
خورشید چو سایه ز تو درخانه بماند
از باده لبهای تو گر دل بشود مست
درسلسله زلف تو دیوانه بماند
خون گشته دلی از خود آویخته دارد
هر تار که از فرق تو در شانه بماند
ای گنج روان در دل ویران کنمت جای
تابو که مگر گنج به ویرانه بماند
افسانه عشق تو شدم آه و دریغا
ترسم که نمانم من و افسانه بماند
روزی که حسن جان گرامی به تو بخشد
بالله که برو صد جان شکرانه بماند
گوی از همگان برد به اقبال شهنشه
بر تار تو یک بود ندیمانه بماند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
لبم از بوس او شکر چیند
گوشم از لعل او گهر چیند
از گریبان چو او برآرد سر
حور دامن ز شرم درچیند
در فراقش ز اشک و چهره من
مرد باید که سیم وزر چیند
باغبان صبحدم نداند چید
هر دم آنچ از رخش نظر چیند
آری آری چو آفتاب آمد
ماه در حال مهره بر چیند
خلق او خلق شاه را ماند
که از او دل گل و شکر چیند
شاه بهرامشه که خنجر او
از سران در مصاف سرچیند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
پسرا تا کی از این خواهد بود
وین دلم چند حزین خواهد بود
نه همانا که همه سال چنین
مرکب حسن تو زین خواهد بود
بی قرینا که توئی گر زینسان
خوی بد با تو قرین خواهد بود
امشبم روی چو بر روی تو نیست
دانکه بر روی زمین خواهد بود
دل من تنگ چو حلقه است و خوش آنک
حلقه را در نگین خواهد بود
پیش من باش زمانی که مرا
این دم باز پسین خواهد بود
من بدانم که ترا گر تو توئی
هجر بر وصل گزین خواهد بود
دل تنگم ز تو بد خواهد دید
بهر مهرم ز تو کین خواهد بود
هیچ رایش به همه حال زدیم؟
اگر این کار چنین خواهد بود
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
که بود جان که نه در بند وفای تو بود
چه کند دل که نه خرسند جفای تو بود
سرِ ادبار من ار هست، مرا شاید؛ از آنک
دیده آنجا نهد اقبال که پای تو بود
در هوای تو شدم ذره زرین آری
ذره زرین بود آنجا که هوای تو بود
گر رضای تو در آن است که من خاک شوم
خاک بر تارکم، آنجا که رضای تو بود
رو که خورشید نهد روی چو سایه بر خاک
پیش قصری که درو عکس ضیای تو بود
جای میسازمت اندر دل و میخواهم عذر
کای بت، آتشکده تنگ نه جای تو بود
تو دریغی به حسن، بهر چه؟ زیرا که مهی
مجلس چون فلک شاه سزای تو بود
شاه بهرام شه آن شاه که گفتش سعدین
هر قرانی که کنم آن ز برای تو بود
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
حسن تو به گفت هم نیاید
نقش تو ز هر قلم نیاید
عیسی شده مگر که جانها
در دام تو جز به دم نیاید
جز بهر نظاره تو خورشید
بر آینه به خم نیاید
درباغ تو چون درخت کس را
از صد سریک قدم نیاید
بر خرسندی شدم ز هجرت
کزهیچ غمیم غم نیاید
نقشم چو به یک فتد ببوسم
ترسم کان نیز هم نیاید
از عاقبتم مپرس تا جان
در زاویه عدم نیاید
در دولت عاشقی حسن را
کانیست که هیچ کم نیاید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
صبح را رنگ بدان عارض چون ماه دهد
شام را گونه بدان طره کوتاه دهد
طاق ابروش مرا جفت غم و رنج کند
چشم آهوش مرا بازی روباه دهد
صفت رنگ رخ من که کند کاه کند
خبر درد دل من که دهد آه دهد
گر چو من گمره و سرگشته شود نیست عجب
آنکه چندین غم و اندیشه به خود راه دهد
وای آن خسته که دل را به چنان ماه برد
بخ بخ آن بنده که دل را به چنین شاه دهد
شاه بهرامشه آن شه که قران سعدش
آسمان را همی از طالع او جاه دهد
هر چه کین باشد رزمش ز بد اندیش کشد
هر چه کان دارد دستش بنکو خواهد دهد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر آینه که دگر بایدم گزیدن یار
چو یار من ز من و مهر من شود بیزار
چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا
ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار
اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف
به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار
چو برگرفت دل از من چرا روم بر او
نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار
دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او
تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار
شکسته عهدا چندین جفا به من منما
که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار
مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است
خلاف گفتار آید مرا همی کردار
دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی
وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار
گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم
به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار
اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم
وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ
هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ
بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش
آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ
مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است
هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ
عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او
بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ
در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است
از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ
عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش
والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ
عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند
خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ
شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست
خاک در گاهش ز عزت همچو در محراب رنگ
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخت با ما تو بخیلی بسلام
نیک مائیم ترا عاشق و رام
جان ما عاشق و تو معشوقه
دل ما صید و سر زلف تو دام
روی و زلفین تو خون آمد و مشک
وصل و هجر تو حلال است و حرام
بوسه خواهم در حال بده
مکن ای دوست مرا دشمن کام
نقره اندامی و من زر رویم
بزر پخته خرم نقره خام
آن چنانم ز نحیفی که همی
نتوانم زد یکدم بدو گام
نعمت روی تو می باید و بس
بسر تو که تمام است تمام
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
از صبر نکرده بازگشتم
وز دیده سوز ساز گشتم
چون میل تو سوی جور دیدم
غم جوی و ستم نواز گشتم
بی دل نالان و پوستی خشک
ماننده طبل باز گشتم
بازیچه لعبت خیالت
زین چشم خیال باز گشتم
دستم مکن از وصال کوتاه
کاندیشه تو دراز گشتم
آراست فراق زرگر تو
چون نقره خوش گداز گشتم
در دولت عشق از زر و سیم
افسوس که بی نیاز گشتم
شادی چو نداشت هیچ اصلی
آخر به غم تو باز گشتم
دل در بدو نیک تو نهادم
آخر به غم تو باز گشتم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
همه شب دوش من بیدار بودم
ندیم حسرت و تیمار بودم
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم
چو محنت کشتگان اندر تحیر
بمانده روی در دیوار بودم
همی جان کندم اندر فرقت یار
مبر آن ظن که من بیکار بودم
زسودا و ز صفرا و طپیدن
بسان مرد نا هشیار بودم
مرا گویند چون بودی چگویم
مگر بهتر شوم بیمار بودم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
حاصل ز تو جز درد دل ریش ندارم
قسم از لب نوشین تو جز نیش ندارم
یک جان نه که صد جانت فدا باد ولیکن
معذور همی دار که زین بیش ندارم
هر روز خوهی تا که ستانی دل از من
حیلت چه بود چون من درویش ندارم
تا در غم تو پای من از جای برفت است
هم جان و سر تو که سر خویش ندارم
والله که ز هستی خودم یاد نیاید
تا آینه روی تو در پیش ندارم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای چهره تو بهار جانم
وی از تو شکفته بوستانم
نقش تو برسته پیش چشمم
نام تو بمانده برزبانم
راز تو بگو که با که گویم
حال تو بگو که از که دانم
از وصل حقیقتی چو ماندم
مپسند که همچنان بمانم
دستوری ده وصال خود را
تا نفریبد زمان زمانم
بی خواب همی خیال جویم
با این همه هم خوش از جهانم
ای سوز فراق تو یقینم
وی ساز وصال تو گمانم
دستی که نمی رسد چه یازم
تیغی که نمی برد چه رانم
تن خرسند است اینکه گه گه
گرد غم از آب می نشانم
تا دلخوشی کند نماند
در معرض خوش دلی روانم
با این همه درد کز تو دیدم
آنم که تو دیده همانم
بردیده نشانم از عزیزی
آنرا که به تو دهد نشانم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
زار بکشتی تو از آن می زیم
تا تو بدانی که چسان می زیم
سرزده بی سر چو فلک می روم
دل شده بی دل چو جهان می زیم
هجر که آسان نبود می کشم
بی تو که هرگز نتوان می زیم
خط چو کشی بر من خطی مکش
تا به مراد تو چنان می زیم
گفت کزو نام و نشانی بده
ای مه چه نام و چه نشان می زیم
از تو به صد جان به خرم بوسه ای
گرچه به جان دگران می زیم
ماند ز من یک نفس و من هنوز
در طلبت بردو گمان می زیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای صنم ماه روی هر چه توانی مکن
هست ترا جور خوی تا بتوانی مکن
لاله به سنبل مپوش لعل به لؤلؤ مگیر
زاد تو نیک است باز اندک دانی مکن
کرد سبک دل مرا انده هجران تو
ماه رخا نور حسن حسن گرانی مکن
ای بگه راستی قامت تو همچو تیر
بر من سست ضعیف سخت کمانی مکن
من که جواب از هزار باز نگویم یکی
حرمت آنرا بدان یاوه درائی مکن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
ور خط سبز تو دارد بوی و رنگ نسترن
پای در گل ماند از رشک رخ تو لاله را
دست بر سر گیرد از تیمار قدت نارون
هم تو دانی کز نسیم شعله زلف و رخت
خاک پاشی بر بنفشه آب رانی بر سمن
طوطی شیرین سخن خاید شکر بر یاد تو
همچو من در مدحت صدر اجل مؤتمن
روی اقبال و پناه دولت و پشت هدی
پیشگاه دین و دولت صاحب گیتی حسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای حلقه زلفین تو دام گل و سوسن
هستیم به بوی تو غلام گل و سوسن
زین سان که تو در عشق دو روئی و دورائی
خو پیش تو چون گویم نام گل و سوسن
از دولت رخسار و بنا گوش تو ای جان
امروز جهانیست به کام گل و سوسن
خورشید همه شاهان بهرام شه آن شه
کو خود خورد امروز نظام گل و سوسن؟
از جام لبالب کن و در ده که دراین وقت
بی باده نمی زیبد جام گل و سوسن
چون بنده حسن گفت مگر مدح شهنشه
زان پر زر ودر شد همه کام گل و سوسن
بی سکه شاه آمد از آن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن
باداش بقا تا نفس باد گذارد
بی زحمت آواز پیام گل و سوسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای مرا بیشه دوستداری تو
همه امید من بیاری تو
در زمانه همی زنند مثل
از لطیفی و بردباری تو
گر مرا خوار داشتی شاید
ای همه عز من ز خواری تو
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپید کاری تو
ماه اگر بر فلک سوار شده است
به عجب مانده از سورای تو
من ترا برکشم مرافکنی
این چنین است دوستداری تو
جور کم کن که قهر خواهم کرد
دشمنان را برای یاری تو