عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب
تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب
بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم
برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب
فکندی وعده قتلم بفردا لیک می ترسم
که دیر آمد سحر من جان دهم در انتظار امشب
نهان از خلق دارم عزم کویش حسبة لله
مرا رسوا مساز ای ناله بی اختیار امشب
مرا در گریه امروز نقد اشک شد آخر
نمی دانم چه سازم گر رسد یارم نثار امشب
متاع خواب را بربوده اند از مردم چشمم
مگر بخت بد افکندست سوی من گذار امشب
فضولی را قراری بود شبها بر سر آن کو
چو راندی از سر کویت کجا گیرد قرار امشب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نیست تا صبح بجز فکر تو کارم همه شب
کارم اینست جز این کار ندارم همه شب
همه روزم شده شب اختر آن شبها اشک
آه ازین درد چسان اشک نبارم همه شب
لطف کن یک شب و در کلبه من گیر قرار
تا بدانی که چرا نیست قرارم همه شب
تا ندانند که من بهر تو می نالم و بس
بفغان از همه کس ناله برارم همه شب
تا ز من پیش تو گویند حکایت همه روز
هیچ کس را بفراغت نگذارم همه شب
بامیدی که اگر بشنود آن ماه شبی
ز فلک می گذرد ناله زارم همه شب
شب تنهایی من نیست فضولی بی تو
شمع بزمست خیال رخ یارم همه شب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای همه دم بزم تو جای رقیب
بهر تو ناچار لقای رقیب
امر محالست مرا از تو کام
کام تو چون هست رضای رقیب
جور و جفای تو برای منست
مهر و وفای تو برای رقیب
بر سر کوی تو گذر می کند
چون ننهم روی بپای رقیب
دیدن هر واقعه سهل است لیک
سخت بلاییست بلای رقیب
زندگی اهل دل از وصل تست
وصل تو موقوف فنای رقیب
صبر و قرار تو فضولی کم است
کمتر از آن مهر و وفای رقیب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جانم در آن آرزوی وصال محمد است
چشمم در انتظار جمال محمد است
قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست
از شوق روی ماه مثال محمد است
جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک
بر یاد ابروی چو هلال محمد است
این داغهای تازه که بر سینه منست
از اشتیاق دانه خال محمد است
شایسته احاطه تملیک غیر نیست
ملک دلم که وقف خیال محمد است
آیینه دار طوطی نطقم هر آینه
اندیشه صفات کمال محمد است
کردست مهر غیر فضولی ز دل برون
تا عاشق محمد و آل محمد است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ماه من نخل قدت سرو خرامان منست
سرو من ماه رخت شمع شبستان منست
می کند حال مرا هجر تو بد وصل تو خوش
هجر تو درد من و وصل تو درمان منست
دل اسیر قد و جان مست می لعل تو شد
قامتت کام دل و لعل لبت جان منست
دور بادا قد جانان من از چشم بدان
سرو گلزار نکویی قد جانان منست
گفتم ای شمع بتان جای دلم دام بلاست
گفت کان دام بلا دور زنخدان منست
پرده از راز دل زار من افتاد و سبب
چشم گریان من و چاک گریبان منست
برد آرام فضولی قد آن سرو روان
گرچه آرام دل زار پریشان منست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است
خوش باش کین معامله چندان نمانده است
جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام
هجری میانه من و جانان نمانده است
از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم
سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است
امیدواریی که دل از یار داشت هست
اندیشه که بود ز حرمان نمانده است
شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق
در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است
دوران نموده است مداری بکام دل
دل را شکایت از غم دوران نمانده است
حیران آن جمال نه چشم منست و بس
چشمی نمانده است که حیران نمانده است
جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست
با آنکه در فراق توام جان نماند است
دارم فضولی از غم عالم فراغتی
گویا دلی که بود مرا آن نمانده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
پیش عاقل قصه درد من و مجنون یکیست
اختلافی در سخن باشد ولی مضمون یکیست
داغ دل را خواستم مرهم رساندی ناوکی
غالبا پنداشتی داغ دل پرخون یکیست
شرط حسنست آن که طاق آن خم ابرو دو تاست
رسم خطست این که خال آن لب میگون یکیست
جای سرو قامتت در جان نمی گیرد الف
حاش لله کی الف با آن قد موزون یکیست
نیست در دل غیر تو زان رو عزیزی بر دلم
قدر دارد در صدف هر گه در مکنون یکیست
نیستم بلبل که هر ساعت نهم دل بر گلی
زین همه گل چهره مقصود من محزون یکیست
بر سر من هر که می بیند فضولی دود آه
آن تصور می کند کین هم ز نه گردون یکیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
زلال فیض بقا رشحه ز جام منست
حیات باقی من نشاه مدام منست
بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر
حریم درگه پیر مغان مقام منست
مراست حرمتی از فیض می که پیر مغان
مدام خم شده از بهر احترام منست
چو من نبوده کسی را ز عشق بدنامی
همیشه خطبه این سلطنت بنام منست
ز دیده دور کن ای اشک خار مژگان را
که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست
بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم
کنون که بوی ازان زلف در مشام منست
فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف
هزار شکر که دور فلک بکام منست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سرو را همچو قدت شیوه رعنایی نیست
این قدر هست که او مثل تو هرجایی نیست
سرو و گل تا ز قد و روی تو دیدند شکست
باغبان را سر و برگ چمن آرایی نیست
همدمی چون غم او نیست دم تنهایی
هر کرا هست غم او غم تنهایی نیست
ای دل از عاشقی از طعنه میندیش که ذوق
نتوان یافت ز عشقی که برسوایی نیست
ای که داری سر سودای تجارت بی نفع
هیچ سرمایه به از جوهر دانایی نیست
صبر در عشق تو کاریست پسندیده ولی
کرده ام تجربه کار من شیدایی نیست
مشو از دیده خونبار فضولی غایب
که درو بی گل روی تو شکیبایی نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مه دلاک من آیینه اهل نظر است
هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است
در تمنای وصال دم تیغش همه دم
عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است
همه را غرقه بخونست دل از غمزه او
رگ جان همه را غمزه او نیشتر است
بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام
بر سر عربده با عاشق خونین جگر است
پایمال الم از تیغ ستمکاری اوست
تن عشاق که باریک تر از موی سر است
آهم از چرخ برین می گذرد در غم او
آه ازین غم که ز حال دل من بی خبر است
چاک چاکست ز غم سینه ما چون شانه
وه که ملک دل ما را غم او رخنه گر است
نشود قطع بمقراض جفا پیوندش
بس که پیوسته دلم بسته آن سیمبر است
هوسی در سرت افتاد فضولی زان مه
حذری کن که درین واقعه سر در خطر است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خورشید بسی خاک نشین شد بهوایت
روزی نتوانست که بوسد کف پایت
فریاد که جانم بلب آمد ز تحیر
حرفی نشنیدم ز لب روح فزایت
خون ریخته بهر ثواب از همه جز ما
ما را گنه اینست که مردیم برایت
زان غافلی ای ماه که هر شب به تردد
چون هاله رهی می فکنم گرد سرایت
تا تیر تو بر من در صد ذوق گشادست
هر زخم دهانیست مرا بهر دعایت
تا نقش تو بر لوح دل و دیده کشیدیم
قطعا نکشیدیم سر از تیغ جفایت
کس نیست که اندیشه زلف تو ندارد
تنها نه فضولیست گرفتار بلایت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست
تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست
غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان
منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود
ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است
نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره
شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است
بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان
کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است
دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان
بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در هجر یار حال دل زار مشکل است
زین حال واقف ار نشود یار مشکل است
آسان بوصل یار رسیدن توان ولی
در وصل یار دیدن اغیار مشکل است
طعن است بر من از همه سو کار دشمنان
گر دوست چاره نکند کار مشکل است
بسیار شد غم از کمی التفات یار
کم نیست این معامله بسیار مشکل است
از گرد راهت ار نرسد دم بدم مدد
تسکین آب دیده خونبار مشکل است
زاهد نمی شود نکند منع ما ز می
معتاد را تغییر اطوار مشکل است
رفتن فضولی از سر آن کوی سهل نیست
دوری عندلیب ز گلزار مشکل است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
ای طربخانه دل خلوت سلطان غمت
پرده دیده سراپرده خاک قدمت
وعده داد مرا ماه من امشب ای صبح
بخدا گر همه صدقست نگه داردمت
بعلاجی دگرم حال مگردان که مرا
ساز کارست بسی شربت ذوق المت
سزد ار دم زند از سلطنت روی زمین
خاکساری که بود گرد حریم حرمت
نفسی نیست که در رشته جانم گرهی
نفتد از شکن سلسله خم بخمت
گریه در دیده ز بیداد تو آبی نگذاشت
عذر خواه کمی ماست کمال کرمت
می کند منع تو از قتل فضولی اغیار
این چه ظلم است بران کشته تیغ ستمت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر زمان حال من از عشق تو دیگرگون است
بتو چون شرح کنم حال چه گویم چون است
غم دل سوخت مرا پیش که آرم بزبان
قصه درد درونم که ز حد بیرون است
شده از ناوک آهم دل گردون مجروح
رنگ خون است شفق نیست که بر گردون است
لب شیرین ترا چون ورق گل خوانم
کان صحیفه نه بدین خط و بدین مضمون است
دل دمی نیست که یاد لب لعلت نکند
گریه دیده پر خون ز دل محزون است
چه غم از هجر گرت هست کمالی در عشق
رخ لیلی همه جا در نظر مجنون است
خواب را کشت فضولی غم او در دیده
این که بر چهره ام از دیده روان شد خون است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده ام بسته گیسوی شکن پر شکنت
مکش ای گل که بگردن نفتد خون منت
غایت لطف تن از چشم منت کرد نهان
این چه جورست که من می کشم از لطف تنت
خاک گشتم که مرا سایه ات افتد بر سر
کرد نومیدم ازان نیز صفای بدنت
تو بگفتار در آور نه بقول دگران
هیچ راهی نتوان برد بسر دهنت
لب میگون تو دارد سر خون ریختنم
همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت
چند سازد رسن از رشته جان دلو ز دل
مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت
آتشی هست چو فانوس فضولی در تو
نیست خون اوست نمایان شده از پیرهنت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بتی که شیوه خوبی به از تو داند نیست
پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست
تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست
نیست معلوم غم من همه عالم را
همچو من غمزده در همه عالم نیست
می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک
هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست
عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل
کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست
هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست
نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست
هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو
سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست
مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار
حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت
هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت
مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن
هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت
دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت
زمانه دیده بخت مرا بخواب انداخت
بمردن از غم دل رسته بودم آن لب لعل
حیات داد مرا باز در عذاب انداخت
هوای چین جبینت هزار موج بلا
بآب دیده نم دیده پر آب انداخت
ز رشک بر دل خون گشته سوختم صد داغ
چو خالهای لبش عکس در شراب انداخت
چه ممکن است ثبات از فضولی بی دل
چنین که شوق تو او را در اضطراب انداخت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
برگ گل کز هر طرف آرایش دستار تست
جسته هر جانب شرار آتش رخسار تست
گر ترا حسن رخ از گلها فزاید دور نیست
در حقیقت گل تویی گلهای دیگر خار تست
غیرت رنگ رخت گل را گریبان کرد چاک
غنچه خونین دل ز رشک درج گوهربار تست
عشوه و رعنایی گل نیست در دل کارگر
گل چه می داند چه باید کرد اینها کار تست
آمد و بگذشت گل ما را نشد پروای آن
ما کجا و غیر تو ما را غرض دیدار تست
نیست در سرو و صنوبر رسم و راه دلبری
این روش مخصوص بر شمشاد خوش رفتار تست
نیست گفتارت فضولی بی مذاق عاشقی
زین سبب هرکس که دیدم عاشق گفتار تست