عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ساقی سیمین برم جام شراب آورده است
آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است
چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش
(همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است)
(نرگش شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب)
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
عشق خوبان زاهد سالوس می گوید خطاست
خواجه بین کز بهر من فکر صواب آورده است
تا به دور چشم مست یار بفروشد به می
بر در میخانه مولانا کتاب آورده است
ای بسا خلوت نشین را بر سر بازار عشق
موکشان آن طره پرپیچ و تاب آورده است
پرده پرهیزگاران پاره خواهد شد، یقین،
از می ای کان غمزه مست و خراب آورده است
آمد از میخانه پیغامم که پیر می فروش
باده صافی تر از یاقوت ناب آورده است
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است؟
ای عنان دل ز دستم رفت بازآ کز غمت
صبر و هوشم رفت و جان پا در رکاب آورده است
چون به از نظم نسیمی گوهر یکدانه نیست
جوهری باری چرا در خوشاب آورده است؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آن که بر لوح رخت خط الهی دانست
بنده عشق الهی شد و شاهی دانست
آن که می گفت که روی تو به مه می ماند
چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست
زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر
آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست
چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟
قیمت ترک کماندار سپاهی دانست
گرچه راز دلم از اشک عقیقی شد فاش
منکر دل سیه از چهره کاهی دانست
اصل ما ز آب حیات است و روان بخشی آن
از میانش به کنار آمد و ماهی دانست
تا دلم عابد روی تو شد ای کعبه حسن
طاعتی کان به جز این بود مناهی دانست
به جز از کار غمت هرچه دلم کرد آن را
همه بی حاصلی و فکر تباهی دانست
دهنت عالم غیب است و میان سر دقیق
این کسی را که تواش پشت و پناهی دانست
گرچه ماند به رخت لاله، ولی نتواند
هر گیاهی صفت مهر گیاهی دانست
واحد مطلقی، اما نتوانست ابلیس
این صفت را ز دو بینی و دو راهی دانست
تا به رخسار تو شد چشم نسیمی بینا
عارف حق شد و از فضل الهی دانست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چشم تو فتنه ای است که عالم خراب اوست
مستی دیر و باده ز جام شراب اوست
رویت که صبح صادق شهر وجود ماست
از هر طرف که می نگرم فتح باب اوست
معنی اوست هرچه دل اندیشه می کند
جان دو کون صورت لب لباب اوست
تا آتش شراب علم زد ز لعل یار
دلهای دلبران دو عالم کباب اوست
عشق ازل که شامل ذرات عالم است
مقصود هر دو کون به زیر نقاب اوست
سلطان فضل ما که سلاطین عالم است
سرهای سروران جهان در رکاب اوست
تنها نسیمی از می عشقش خراب نیست
هر دو جهان ز نشأه مستی خراب اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مطلع نور تجلی آفتاب روی اوست
لیلة القدری که می گویند هست آن موی اوست
قاب قوسینی که در معراج دید آن شب رسول
گر به چشم دل ببینی هیئت ابروی اوست
عروة الوثقی که خواند عارفش حبل المتین
سوره واللیل زلفش و آیت گیسوی اوست
خلد و فردوس و نعیم و روضه دارالسلام
چون به معنی بنگری وصف بهشت کوی اوست
گنج مخفی را طلسم و اسم اعظم را کلید
طره عنبر، نسیم سنبل هندوی اوست
معجزات انبیا و سر علم من لدن
حرفی از دیوان سحر غمزه جادوی اوست
در حقیقت رو به سوی کعبه می دانی کراست؟
هر که را روی دل از دنیی و عقبی سوی اوست
آنچنانم غرقه در فکرش که در بحر محیط
نقش هر صورت که می بینم خیال روی اوست
(جانم از پابوس وصلش گرچه دور افتاده است
صید آن زلف پریشان است که همزانوی اوست)
کی شود حاصل وصال یار بی جور رقیب؟
تا گل صدبرگ باشد خار هم پهلوی اوست
ای نسیمی نحل اندر شأن آن لب کس ندید
کاین چنین پاکیزه شهد ناب در کندوی اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
الله الله این چه نور است آفتاب روی دوست
این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست
چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟
کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست
می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم
کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست
ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش
خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست
کرده ام در دیده مأوای خیال قامتش
سرو را جا بر کنار چشمه یا بر طرف جوست
در ازل حرفی شنیدند از دهانش اهل راز
هر طرف چندانکه می بینم هنوز آن گفت و گوست
تا به آب می کنم طاهر لباس زرق را
دایما با خرقه در میخانه کارم شست و شوست
آن که عاشق بر جمال صورت خوبان نشد
صورتی دارد ولی از راه معنی سنگ و روست
شرح زلف و خال آن ماه از نسیمی بازپرس
کو پریشان حال و سرگردان از آن چوگان و گوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غرقه در دریای عشقش حال ما داند که چیست
این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست
حال آن زلف پریشان بشنو از من مو به مو
آن پریشانی گرفتار بلا داند که چیست
(عشق خوبان در دلم گنجی است ز اندازه برون
گوهر آن گنج را، قیمت خدا داند که چیست)
ناتوان چشم یارم وز لبش دارم شفا
آن چنان بیمار، قدر این شفا داند که چیست
تا ابد ماییم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف، صوفی صاحب صفا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبرسای دوست
نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست
روی ساقی در مقابل موسی ارنی از چه گفت
معنی این نکته را مست لقا داند که چیست
صوفی خلوت نشین از خانقه دارد نصیب
حاصل میخانه رند آشنا داند که چیست
آنچه در حسن تو هست ادراک صورت بین کجا
گرد بازارش تواند گشت یا داند که چیست
می کند قیمت به صد جان بوسه لعل لبت
هر که آن کالا شناسد، این بها داند که چیست
چون نسیمی هر که شد دیوانه زلف و رخش
حلقه زنجیر آن زلف دو تا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جز وصل رخت چاره درد دل ما نیست
این حال که را باشد و این درد که را نیست
تا در نظرم نقش خیال تو درآمد
در خانه چشمم به جز از نور خدا نیست
تا ره به شب قدر سر زلف تو بردم
عهدم به جز از روی تو، ای بدر دجا نیست
ای کرده غمت در حرم تنگ دلم جا
بیرون ز تو منزل نه و خالی ز تو جا نیست
گفتی که مرا با تو سر مهر و وفا هست
چون باورم آید چو تو را مهر و وفا نیست
آن را که نشد سینه پر از مهر جمالت
در چهره چو صبحش اثر صدق و صفا نیست
محروم شد از وصل حیات ابد آن کو
دل زنده و جان داده به بویت چو صبا نیست
از شربت بی زخم طبیب ای دل بیمار
صحت مطلب زان که در او بوی شفا نیست
از ناز و نعیم دو جهان بهره ندارد
آن دل که سزاوار به تشریف بلا نیست
عشق رخ دلدار مرا بی سر و پا کرد
چون گردش افلاک از آنرو سر و پا نیست
منکر ز خطا فکر غلط می کند اما
در دیده حق بین غلط و سهو و خطا نیست
تا کام نسیمی تو شدی از همه عالم
از کام دل و روشنی دیده جدا نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هر که با جام می لعل لبش همدم نیست
در حریم حرم حرمت ما محرم نیست
دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش
سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست
کمر صحبت این راه ببندی ور نه
هر که زد بخیه بر اندام کله، ادهم نیست
زاهد ار از تو دم حال بپرسد گویش
صحبت جام طرب کش که از این به دم نیست
دیده بگشای و بر اعجاز نسیمی بنگر
کاین نسیم است که منفوخ به هر مریم نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خاک باد آن سر که در وی سر سودای تو نیست
دور باد از شادی، آن کو یار غمهای تو نیست
سرو در بالا کمال راستی دارد ولی
در کمال حسن و زیبایی چو بالای تو نیست
گرچه خورشید اقتباس از شمع رویت می کند
روشن و تابان چو نور صبح سیمای تو نیست
لا نظیری در جهان حسن و لطف و دلبری
سر برآر از جیب یکتایی که همتای تو نیست
کی درآرندش به چشم اهل نظر چون توتیا
آن که او چون خاک راه افتاده در پای تو نیست
آن که در بند سر و جان است و فکر دین و دل
خودپرست و پست همت مرد سودای تو نیست
نیست از اهل بصیرت آن که او را چشم جان
تا ابد روشن به روی عالم آرای تو نیست
کعبه ارباب تحقیق است رویت زان جهت
قبله تحقیق ما جز روی زیبای تو نیست
کی به ذیل عروة الوثقی تمسک باشدش
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
در کجی ماند به ابروی تو ماه نو ولی
راستی را مثل ابروی چو طغرای تو نیست
ای نسیمی چون خدا گفت: «ان ارضی واسعه »
خطه «باکی » به جا بگذار کاین جای تو نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خلاف خوی رضا، یار ما گرفت و گذاشت
نقیض و عکس وفا و جفا گرفت و گذاشت
ز مهر و کین چو به نقصان نمی رسید کمال
طریق بغض و محبت رها گرفت و گذاشت
ز فرقت رخ و زلفش دل چو آینه ام
غبار ظلمت و فیض ضیا گرفت و گذاشت
ز روی ناز و تکبر نگار دلبندم
رسوم عشوه و ناز و وفا گرفت و گذاشت
هوای مهر رخش تا به سوی مه ره یافت
مزاج آتش و طبع هوا گرفت و گذاشت
دل شکسته ز دست تطاول زلفت
هزار بار عنان صبا گرفت و گذاشت
دوای درد محبت ز یار چون درد است
دلم وظیفه درد و دوا گرفت و گذاشت
دلی که زهد رها کرد و بوی عشق خرید
نسیم صدق و شمیم ریا گرفت و گذاشت
ز خانه گرچه نسیمی مقیم میکده شد
ره صواب و طریق خطا گرفت و گذاشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
آرزومندی و درد هجر یار از حد گذشت
در غمش صبر دل امیدوار از حد گذشت
گرچه دلشادم به امید شب وصلت، ولی
محنت هجران و جور روزگار از حد گذشت
گرچه بر راه خیالش دیده می دارم نگاه
انتظار وصل روی آن نگار از حد گذشت
روی بنمای ای گل خندان که بی وصل رخت
بر دل مجروح بلبل زخم خار از حد گذشت
شرط عاشق نیست از بیداد نالیدن، ولی
جور آن آشفته زلف بی قرار از حد گذشت
بر امید جام نوشین شراب لعل دوست
خوردن خون دل و درد خمار از حد گذشت
ز آب مژگانم حذر کن کز غم رویت مرا
گریه جان سوز و چشم اشکبار از حد گذشت
در کمند زلفت ای مه، از کمانداران چرخ
تیرباران بر من لاغر شکار از حد گذشت
بار هجرانت نسیمی بارها بر جان کشید
دل ضعیف است ای نگار این بار، بار از حد گذشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای که بردی تو به خوبی گرو از حور بهشت
مصحف روی تو را خامه تقدیر نوشت
آیتی از ورق حسن تو هر کس که بخواند
سر توحید عیان گشتش و تقلید بهشت
در ازل حق به چهل صبح به مهرت ای جان
گل ما را همه در مهر و محبت بسرشت
اهل تحقیق چو در صنع خدا می نگرند
هرچه بینند به نظرشان همه خوب است نه زشت
ساقیا فصل بهار است و گل و لاله خوش است
با حریفان غزلخوان و کنار و لب کشت
ما و جام می و رندی و خرابات مغان
صوفی و صومعه و زهد و ریا و سر و خشت
به امید لب شیرین تو ما را شده است
خاک درگاه تو، ای خسرو خوبان به کنشت (؟)
صوفی و مسجد و سالوسی و تزویر و ریا
کعبه روی تو ای ماه نسیمی و کنشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی تو از نعیم دو عالم ملال یافت
خرم کسی که با تو زمانی وصال یافت
آواره ای که بر سر کوی تو شد مقیم
مقدور قدر عزت و جاه و جلال یافت
جز سوختن چه کار کند پیش روی شمع
پروانه ای که پرتو نور جمال یافت؟
آن خسته ای که یاد تواش بر زبان گذشت
طعم حیات و لذت جان در مقال یافت
از خانقاه و مدرسه اعراض کرد و رفت
آواره ای که در طلبت ذوق و حال یافت
جانم ز غیر صورت روی تو، محو کرد
نقشی که بر صحیفه وهم و خیال یافت
اندیشه خلاص محال است اگر کند
مرغی که دام و دانه آن زلف و خال یافت
در کربلای عشق شهیدی که تشنه رفت
از کوثر وصال تو آب زلال یافت
شادی اهل عشق غم وصل دوست است
شاد آن دلی که با غم عشق اتصال یافت
جانی که با وصال تو شد یک نفس قرین
جاوید زنده گشت و جهانی کمال یافت
جان در میان نهاد نسیمی چو شمع از آن
در سلک عاشقان جمالت مجال یافت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
خون ببار از مژه ای دیده! که دلدار برفت
مونس جان و قرار دل بیمار برفت
گرچه باشد همه کس را دل آزرده ز درد
درد من این که مرا یار دل آزار برفت
دوش در صومعه دل ذکر دو زلفت می گفت
زاهد خرقه پرست از پی زنار برفت
باشد از کار جهان کار تو کام دل من
کارم از دست و دل و، دست و دل از کار برفت
جانم آمد به لب از سوز درون واقف شو
چند پوشم غم دل؟ پرده اسرار برفت
هر نفس در جگرم می شکند خار فراق
تا ز چشمم چو چراغ آن گل رخسار برفت
جان بیمار نسیمی ز جهان، مست و خراب
به هواداری آن نرگس خمار برفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که را اندیشه زلف تو در دل جا گرفت
چون سر زلفت وجودش مو به مو سودا گرفت
با دهانت نکته ای می گفتم از اسرار غیب
سالک از راه حقیقت خرده ها بر ما گرفت
تا دم از بوی سر زلف تو زد باد صبا
آهوی چین نافه خود را به زیر پا گرفت
در ز رشک نظم دندان تو و گفتار من
شد ز چشم افتاده چون اشک و ره دریا گرفت
ایمن است از غارت اندیشه و تاراج عقل
عشقت ای سلطان خوبان کشور دل تا گرفت
چون تو بی همتا نگاری در دو عالم کس ندید
کو دو عالم را به حسن روی بی همتا گرفت
می خور، ای دل، می ز دست ساقی عشق و مباش
در غم زاهد که او نگرفت ساغر یا گرفت
در هوای عشقت آن مرغی که فانی شد ز خویش
بر سر قاف هویت منزل عنقا گرفت
ای که می خوانی به سرو و سدره قدش را خموش
کار سرو از قد و بالا کی چنین بالا گرفت
با تو امروز از کجا یابد مجال اتصال
هر که را دامن امید وعده فردا گرفت
تا عیان شد آتش انی انا الله از رخت
شعله نور تجلی در همه اشیا گرفت
چون نسیمی هر که رویت دید انا الحق می زند
رخ بپوشان ورنه خواهد کن فکان غوغا گرفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ای سایه الهی ظل همای زلفت
جانها اسیر چشمت، سرها فدای زلفت
زلفت به هر دو عالم نفروشم ای پریرخ
کاین مختصر نباشد عشر بهای زلفت
کی جاودان بماند اندر بقای رویت
جانی که نیست او را، در سر هوای زلفت
چون جان ماست ای جان، زلف تو جان ما را
جانی که هست در تن، باشد به جای زلفت
در دور چشم مستت ز احیاء روح قدسی
صد محشر است هردم در حلقه های زلفت
ای فتنه خلایق عین سیاه مستت
غوغا گرفت عالم از هوی و های زلفت
زلفت دوتاست ای جان لیکن ز روی وحدت
در عالم هویت یکتاست تای زلفت
تا از صبا شنیدم زلف تو را پریشان
آشفته است حالم، هردم برای زلفت
دارد ز چین زلفت صد خانه پر ز عنبر
ای مطلع تجلی چین و خطای زلفت
پیمان شکن نگویم زلف تو را که هردم
جان می دمد در اشیا بوی وفای زلفت
در عین خضر خطت آب حیات دیدم
ای باده «سقاهم » آب بقای زلفت
(ای مشرق هویت دارالسلام رویت
وی مسکن سعادت ظلمت سرای زلفت)
شد هادی نسیمی زلفت به حور و جنت
ای بر هدی نهاده ایزد بنای زلفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای شمع فلک پرتوی از روی چو ماهت
وی ظلمت شب شمه ای از زلف سیاهت
صد سینه به سودای تو خون شد چو زلیخا
صد یوسف صدیق فرو رفته به چاهت
تا خاک کف پای تو در دیده کشد مهر
افتاده به پیشانی و رو بر سر راهت
بی جرم و گناه ار بکشی خلق جهان را
ای لطف الهی نبود هیچ گناهت
خورشید و مه و زهره که شاهان جهانند
بر مسند خوبی همه نازند به جاهت
ای صورت زیبای تو خود آیت رحمان
از چشم بدان باد نگهدار الهت
می سوز نسیمی و مزن آه، مبادا
تیره شود آن آینه ماه ز آهت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
ای نور رخت مطلع انوار هدایت
معلوم نشد عشق ترا مبداء و غایت
بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند
روزی که نبود از قلم و لوح حکایت
از دشمنی خلق جهان باک ندارد
آن را که بود از طرف دوست حمایت
گر لطف تو همراه شود بی خردان را
گو محو شو از روی زمین عقل و کفایت
صد سالم اگر رانی و یک روز بخوانی
جز شکر تو جایی نتوان برد شکایت
درد تو نه دردی که بود قابل درمان
عشق تو نه عشقی که رسد آن به نهایت
کس مثل نسیمی نتواند به حقیقت
ره سوی تو بردن مگر از روی هدایت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گر به می تشنه شود آن لب باریک مزاج
نوش کن شربت ماء العنب از جام زجاج
ساقیا دردسری می دهدم رنج خمار
باده پیما که به یک جرعه بسازیم علاج
بر بناگوش تو آن خال سیه دانی چیست؟
ز آبنوسی است یکی نقطه بر آن تخته عاج
به تو محتاجم و روزی ز غلامان می پرس
صورت حال گدایان به سلطان محتاج
هندویی سنبل مشکین تو از هر طرفی
دید و بر گردن مشک ختن آورد خراج
تا شرف یافت ز خاک سر کوی تو سرم
به سر کوی تو سوگند، ندارم سر تاج
دیده بحر است و در آن بحر نسیمی غواص
غرقه خواهد شدن ار بحر برآرد امواج