عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
غم نیست دلا در دی، گر توبه ز می کردی
بشکن، چو بهار آمد، هر توبه که دی کردی
گفتی: کنمت رحمی، کردی چو زغم کشتی!
ای سست وفا دیدی، کی گفتی و کی کردی؟!
نه کرد و نه خواهد کرد، آتش به نی ای مطرب؛
کاری که تو با جانم، از ناله ی نی کردی
تا دل ز غمت دم زد، کشتیش؛ کنون بنگر
جرمی که ز وی دیدی، ظلمی که به وی کردی!
تا کی به جهان جویی، افزونی عمر آذر
خود گوی چه افزودت، این عمر که طی کردی؟!
بشکن، چو بهار آمد، هر توبه که دی کردی
گفتی: کنمت رحمی، کردی چو زغم کشتی!
ای سست وفا دیدی، کی گفتی و کی کردی؟!
نه کرد و نه خواهد کرد، آتش به نی ای مطرب؛
کاری که تو با جانم، از ناله ی نی کردی
تا دل ز غمت دم زد، کشتیش؛ کنون بنگر
جرمی که ز وی دیدی، ظلمی که به وی کردی!
تا کی به جهان جویی، افزونی عمر آذر
خود گوی چه افزودت، این عمر که طی کردی؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵ - قطعه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - و له علیه الرحمه
خوش آمد این کهن رسمم از آنان
که خود را از بزرگان میشمارند
که چون بیرون روند از ملک ناچار
بجای خود، بزرگی باز دارند
که هر جا نخل بخل و ظلم بینند
کنند و تخم جود و عدل کارند
ز پا افتادگان را، دست گیرند؛
بکار دستگیری، پافشارند
بدرد بیدلان، درمان فرستند؛
بزخم بیکسان، مرهم گذارند
نه اینان، کز قضای آسمانی؛
کنون در شهر ایران شهریارند
بشمع مجلس دانش، نسیمند؛
بچشم مردم دانا، غبارند!
جهان کرده چو ابر تیر ماهی
سیاه و قطره یی هرگز نبارند
بشهری چون روند از شهری، آنجا
ز خود ناکس تری را برگمارند
کزان هر شیوه ی ناخوش که بینند
به نباش نخستین رحمت آرند
غرض، آیین مردی این نباشد
که مردان جان بنا مردان سپارند!
که خود را از بزرگان میشمارند
که چون بیرون روند از ملک ناچار
بجای خود، بزرگی باز دارند
که هر جا نخل بخل و ظلم بینند
کنند و تخم جود و عدل کارند
ز پا افتادگان را، دست گیرند؛
بکار دستگیری، پافشارند
بدرد بیدلان، درمان فرستند؛
بزخم بیکسان، مرهم گذارند
نه اینان، کز قضای آسمانی؛
کنون در شهر ایران شهریارند
بشمع مجلس دانش، نسیمند؛
بچشم مردم دانا، غبارند!
جهان کرده چو ابر تیر ماهی
سیاه و قطره یی هرگز نبارند
بشهری چون روند از شهری، آنجا
ز خود ناکس تری را برگمارند
کزان هر شیوه ی ناخوش که بینند
به نباش نخستین رحمت آرند
غرض، آیین مردی این نباشد
که مردان جان بنا مردان سپارند!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - خواجه ی نوکیسه
شبی بخلوتی از چشم تنگ چشمان دور
نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار
نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار
زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار
نخست، در طلب نعمت نیامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، یکی از دوستان روحانی
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی
درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!
بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:
ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش
نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار
میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم
ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته
یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار
ستاده من متحیر درین میان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم
کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار
ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده
ز هم نشینی من، آمدش همانا عار
درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد
بجرم شرکت نظم نظامیم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،
فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم
که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار
چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی
«خلقته من طین و خلقتنی من نار»
نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار
نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس
نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار
زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛
قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار
نخست، در طلب نعمت نیامده شکر
دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار
که ناگهان، یکی از دوستان روحانی
ز در درآمد با جسم زار و جان نزار
بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی
درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!
بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:
ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!
بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی
که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار
نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش
نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار
میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه
سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار
بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم
ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار
خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته
یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار
ستاده من متحیر درین میان ناگاه
ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار
پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛
رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار
بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم
کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار
ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده
ز هم نشینی من، آمدش همانا عار
درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد
بجرم شرکت نظم نظامیم آزار
علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛
شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار
کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،
فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!
نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم
که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار
چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی
«خلقته من طین و خلقتنی من نار»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - و له هزل
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
دوش، از گردش فلک که مدام
شاد غمگین کند، عزیز ذلیل
خاست آواز پایی و گفتم:
صور اول دمید اسرافیل
قاصدی دل سیاه و روی ترش
دیدم آمد زرنگ با زنبیل
کوزه یی چند داشت زنبیلش
ببهای خفیف و وزن ثقیل
تار چون بخت بیکسان غریب
تیره چون روی مفلسان معیل
گرد، چون گوی کودکان نحیف
تنگ، چون چشم خواجگان بخیل
پوست بر سر همه چو سلاخان
که هم از جیفه شان بود مندیل
بشمار در بهشت، ولی
گویی افتاد از سقر قندیل
داشت هر یک دوازده رخنه
چون ز دست و عصای موسی، نیل
همه، چون داغ لاله از سودا
دامن آلوده شان برب قلیل
حاش لله، چه رب و چه کوزه؟!
خم نیلی، در آن عصاره ی نیل!!
یا ز دود سریشم ماهی
خرده یی مانده در ته پاطیل
یا درین راه، پیک روی سیاه؛
که چو ابلیس بوده در تضلیل
ریخته آبروی خود در وی
روی بی آبش، اینک است دلیل
لیک از ضعف، معده ی کوزه
گشته فاسد، نیافته تحلیل
امتحان را، زدم در آن انگشت
گویی از سرمه دان برآید میل
بسته من لب ز خشم و، او میگفت؛
زیر لب: این که را کنم تحویل؟
گفتمش : کیستی تو، و اینها چیست؟!
که پسندیده بر من این تحمیل؟!
از چه اقلیمی، از کدامین شهر؟!
از چه او یماقی، از کدامین ایل؟!
گفت: من قاصدم ز حضرت آن
کش بود کف برزق خلق کفیل
سیدی از سلاله ی احمد
نام او احمد از نژاد خلیل
اینک از قم که دار الایمان است
او فرستادت این علی التعجیل
باورم نامد، آنچه گفت از وی
خورد چون رب، قسم برب جلیل
گفتمش: چیست باعث قلت؟
گفت: گفتند: رب للتقلیل
گفتم: استغفر الله، ای ملعون!
گفتم: استغفر الله، ای ضلیل
مشتغل من بمدح او، نسزد
کز تو در کارم افگند تعطیل
عجبا، کان حریف عهد گسل ؛
با چنین ارمغانت کرده گسیل
بوبد، آن، کش مشام نیست ضعیف
جوید، آن کش نظر نگشت کلیل!
سمن از ساحت چمن، نه خسک
نافه از آهوی ختن نه بسیل
نفرستاده یا وی این تحفه
یا فرستاده کردیش تبدیل
گفت: نه؛ گفتم: این همه هزل است
ز منش گوی، ای مرا تو وکیل
نیک هر کار می کند، نیک است؛
کل فعل من الجمیل جمیل
تا محلل، سیم مطلقه را
از حلولی بشو کند تحلیل
هم محبت برد، زر محلول
هم عدویت شود سراحلیل
شاد غمگین کند، عزیز ذلیل
خاست آواز پایی و گفتم:
صور اول دمید اسرافیل
قاصدی دل سیاه و روی ترش
دیدم آمد زرنگ با زنبیل
کوزه یی چند داشت زنبیلش
ببهای خفیف و وزن ثقیل
تار چون بخت بیکسان غریب
تیره چون روی مفلسان معیل
گرد، چون گوی کودکان نحیف
تنگ، چون چشم خواجگان بخیل
پوست بر سر همه چو سلاخان
که هم از جیفه شان بود مندیل
بشمار در بهشت، ولی
گویی افتاد از سقر قندیل
داشت هر یک دوازده رخنه
چون ز دست و عصای موسی، نیل
همه، چون داغ لاله از سودا
دامن آلوده شان برب قلیل
حاش لله، چه رب و چه کوزه؟!
خم نیلی، در آن عصاره ی نیل!!
یا ز دود سریشم ماهی
خرده یی مانده در ته پاطیل
یا درین راه، پیک روی سیاه؛
که چو ابلیس بوده در تضلیل
ریخته آبروی خود در وی
روی بی آبش، اینک است دلیل
لیک از ضعف، معده ی کوزه
گشته فاسد، نیافته تحلیل
امتحان را، زدم در آن انگشت
گویی از سرمه دان برآید میل
بسته من لب ز خشم و، او میگفت؛
زیر لب: این که را کنم تحویل؟
گفتمش : کیستی تو، و اینها چیست؟!
که پسندیده بر من این تحمیل؟!
از چه اقلیمی، از کدامین شهر؟!
از چه او یماقی، از کدامین ایل؟!
گفت: من قاصدم ز حضرت آن
کش بود کف برزق خلق کفیل
سیدی از سلاله ی احمد
نام او احمد از نژاد خلیل
اینک از قم که دار الایمان است
او فرستادت این علی التعجیل
باورم نامد، آنچه گفت از وی
خورد چون رب، قسم برب جلیل
گفتمش: چیست باعث قلت؟
گفت: گفتند: رب للتقلیل
گفتم: استغفر الله، ای ملعون!
گفتم: استغفر الله، ای ضلیل
مشتغل من بمدح او، نسزد
کز تو در کارم افگند تعطیل
عجبا، کان حریف عهد گسل ؛
با چنین ارمغانت کرده گسیل
بوبد، آن، کش مشام نیست ضعیف
جوید، آن کش نظر نگشت کلیل!
سمن از ساحت چمن، نه خسک
نافه از آهوی ختن نه بسیل
نفرستاده یا وی این تحفه
یا فرستاده کردیش تبدیل
گفت: نه؛ گفتم: این همه هزل است
ز منش گوی، ای مرا تو وکیل
نیک هر کار می کند، نیک است؛
کل فعل من الجمیل جمیل
تا محلل، سیم مطلقه را
از حلولی بشو کند تحلیل
هم محبت برد، زر محلول
هم عدویت شود سراحلیل
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - هجو
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - و له رحمه الله
بخرام صبا سوی قم از خطه ی کاشان
ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه
رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر
کآنجا فگند آهوی چین نامه زنیفه
و آنگاه بآن سید محمود، محمد
بر گوی که ای صاحب اخلاق شریفه
جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا؛
ماند به پریشانی اجماع سقیفه
گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه
گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشی بخلیفه؟!
با بیع و شرا آمدن غله گرانی است
ای وای اگرم کار فتادی بوظیفه
ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه
رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر
کآنجا فگند آهوی چین نامه زنیفه
و آنگاه بآن سید محمود، محمد
بر گوی که ای صاحب اخلاق شریفه
جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا؛
ماند به پریشانی اجماع سقیفه
گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ
چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه
گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد؛
بغداد خراب است، چه بخشی بخلیفه؟!
با بیع و شرا آمدن غله گرانی است
ای وای اگرم کار فتادی بوظیفه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - و له قطعه
اصفهان، مصر بود و شد کوفه؛
ای که سر خیل کنیه ور زانی
کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانیه، پدر زانی
بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!
دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی
پاره ی نان خوریم هر دو، ولی
بگرانی تو، من به ارزانی
بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو این حرص و آز ارزانی
داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خوانددهقان پیر برزانی
زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیره زن، پسر زا، نی
ترکیب بندها و ترجیع بندها
ای که سر خیل کنیه ور زانی
کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانیه، پدر زانی
بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!
دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی
پاره ی نان خوریم هر دو، ولی
بگرانی تو، من به ارزانی
بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو این حرص و آز ارزانی
داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خوانددهقان پیر برزانی
زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیره زن، پسر زا، نی
ترکیب بندها و ترجیع بندها
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
گفتم: اول نگفتم ای سره مرد
که یک امروز گرد حیله مگرد؟!
عشق را، ساختی بهانه ی خویش
که برون آیدت دل از تشویش؟!
تا دگر از تو هر خطا بینند
بدل آزاری تو ننشینند؟!
همه، لب از نکوهشت بندند
دلت از غصه رنجه نپسندند؟!
ساده لوحان که غافل از کارند
هوست دیده، عشق پندارند؟!
لیک در عالم نشیب و فراز
نیست مخفی بخرده بینان راز
شبهه پیش من اعتبارش نیست
نقد، چون قلب شد، عیارش نیست!
صیرفی چون بکف محک دارد
در بد و نیک زر، چه شک دارد؟!
نیست گر عاشقی، مرا سخنی
که منم همچو تو، تو همچو منی!
شأن والای عشق، از من پرس
نرخ کالای عشق، ازمن پرس
عشقبازی، کمال آدمی است؛
در حریم جلال، محرمی است!
گردد از عشق، آسیای فلک؛
آدمی شد ز عشق به ز ملک
این جهان، خانه یی منقش دان؛
نقشهایش بدیع و بیغش دان
نقشبندش، خداست جل جلال
نقشها را زبان ز حیرت لال
نقش را، عشق نقشبند اولی؛
سر مردان، درین کمند اولی
لیک، این ره بخویش نتوان رفت؛
تا نخوانند، پیش نتوان رفت!
گر کسی را، بدل فتد این ذوق؛
افگند ذوق، گردنش را طوق!
بحقیقت، چو ره نه غیر مجاز؛
عشق با نقش نیز یافت جواز
بود القصه چه نهان و چه فاش
عاشق نقش، عاشق نقاش!
آری از نقشهای یزدانی
خوشتر آمد چو نقش انسانی
خوشتر آمد بنقش خوشتر، عشق
حسن چون اخگر است و مجمر عشق
مظهر عشق، روی انسان است
خواه زنف خواه مرد یکسان است
روی از آن دلکش است، کایزد فرد
خلق آدم بصورت خود کرد
هین ببین کابروان ز چشم سیاه
دل برند از اشاره وز نگاه
هین ببین لعل لب، در دندان
در چه کارند از شکر خندان؟!
هین ببین گوش و گوشواره بهم
جلوه ی صبح، باستاره بهم
هین ببین غبغبی، چو مه شفاف
زنخ سیب رنگ ساده ی صاف
آنچه گفتم، تمام خاصه روست
رو، کش اینها نکو بود نیکوست
لیک باید ز موی رو ساده
خس بدامان گل نیفتاده
موی در سر خوش است، در رو، بد
رو بپرس این سخن ز اهل خرد
روی بیموی، ماه روی زن است؛
که بمهر سپهر طعنه زن است
روی زن، چون گل شکفته بود؛
کز گلش خار مو نهفته بود
روی زن، آتش فروزان است؛
نیستش دود موی و سوزان است
پسران چون زنند، نیز مگوی؛
تا نرسته است مویشان از روی
گر بدی آن صفا همیشه بجا
دل نماندی میان خوف و رجا
من که خود غیر عشق کارم نیست
عاشق ار نیستم، قرارم نیست
کی کنم منع دیگران از عشق؟!
که سرافگنده سروران از عشق!
گر دلت شد بدام عشق اسیر
چون کنم منع، حرف من مپذیر
ز آنکه من نیز خسته ی عشقم
از ازل صید بسته ی عشقم
گر بدریای شهوتستی غرق
فتد از کودکت بخرمن برق
نکنم منع هیچکس از عشق
گر شناسد کسی هوس از عشق
هر که عاشق نه، آدمی نبود؛
زو نشان به که در زمی نبود
عشق، از هر چه گویم افزون است؛
از بیان من و تو، بیرون است!
لیک میترسم از وساوس نفس
عقربم عقربم زد، حذر کنم ز کرفس
عشق کو، ای سر هوسناکان؟!
لاف پاکی کجا و ناپاکان؟!
میزنی دم ز عشق و بوالهوسی
ناکسی و گمانت اینکه کسی؟!
کس نگوید که: عاشقی گنه است!
اینکه شدخاص امرد از چه ره است؟!
که یک امروز گرد حیله مگرد؟!
عشق را، ساختی بهانه ی خویش
که برون آیدت دل از تشویش؟!
تا دگر از تو هر خطا بینند
بدل آزاری تو ننشینند؟!
همه، لب از نکوهشت بندند
دلت از غصه رنجه نپسندند؟!
ساده لوحان که غافل از کارند
هوست دیده، عشق پندارند؟!
لیک در عالم نشیب و فراز
نیست مخفی بخرده بینان راز
شبهه پیش من اعتبارش نیست
نقد، چون قلب شد، عیارش نیست!
صیرفی چون بکف محک دارد
در بد و نیک زر، چه شک دارد؟!
نیست گر عاشقی، مرا سخنی
که منم همچو تو، تو همچو منی!
شأن والای عشق، از من پرس
نرخ کالای عشق، ازمن پرس
عشقبازی، کمال آدمی است؛
در حریم جلال، محرمی است!
گردد از عشق، آسیای فلک؛
آدمی شد ز عشق به ز ملک
این جهان، خانه یی منقش دان؛
نقشهایش بدیع و بیغش دان
نقشبندش، خداست جل جلال
نقشها را زبان ز حیرت لال
نقش را، عشق نقشبند اولی؛
سر مردان، درین کمند اولی
لیک، این ره بخویش نتوان رفت؛
تا نخوانند، پیش نتوان رفت!
گر کسی را، بدل فتد این ذوق؛
افگند ذوق، گردنش را طوق!
بحقیقت، چو ره نه غیر مجاز؛
عشق با نقش نیز یافت جواز
بود القصه چه نهان و چه فاش
عاشق نقش، عاشق نقاش!
آری از نقشهای یزدانی
خوشتر آمد چو نقش انسانی
خوشتر آمد بنقش خوشتر، عشق
حسن چون اخگر است و مجمر عشق
مظهر عشق، روی انسان است
خواه زنف خواه مرد یکسان است
روی از آن دلکش است، کایزد فرد
خلق آدم بصورت خود کرد
هین ببین کابروان ز چشم سیاه
دل برند از اشاره وز نگاه
هین ببین لعل لب، در دندان
در چه کارند از شکر خندان؟!
هین ببین گوش و گوشواره بهم
جلوه ی صبح، باستاره بهم
هین ببین غبغبی، چو مه شفاف
زنخ سیب رنگ ساده ی صاف
آنچه گفتم، تمام خاصه روست
رو، کش اینها نکو بود نیکوست
لیک باید ز موی رو ساده
خس بدامان گل نیفتاده
موی در سر خوش است، در رو، بد
رو بپرس این سخن ز اهل خرد
روی بیموی، ماه روی زن است؛
که بمهر سپهر طعنه زن است
روی زن، چون گل شکفته بود؛
کز گلش خار مو نهفته بود
روی زن، آتش فروزان است؛
نیستش دود موی و سوزان است
پسران چون زنند، نیز مگوی؛
تا نرسته است مویشان از روی
گر بدی آن صفا همیشه بجا
دل نماندی میان خوف و رجا
من که خود غیر عشق کارم نیست
عاشق ار نیستم، قرارم نیست
کی کنم منع دیگران از عشق؟!
که سرافگنده سروران از عشق!
گر دلت شد بدام عشق اسیر
چون کنم منع، حرف من مپذیر
ز آنکه من نیز خسته ی عشقم
از ازل صید بسته ی عشقم
گر بدریای شهوتستی غرق
فتد از کودکت بخرمن برق
نکنم منع هیچکس از عشق
گر شناسد کسی هوس از عشق
هر که عاشق نه، آدمی نبود؛
زو نشان به که در زمی نبود
عشق، از هر چه گویم افزون است؛
از بیان من و تو، بیرون است!
لیک میترسم از وساوس نفس
عقربم عقربم زد، حذر کنم ز کرفس
عشق کو، ای سر هوسناکان؟!
لاف پاکی کجا و ناپاکان؟!
میزنی دم ز عشق و بوالهوسی
ناکسی و گمانت اینکه کسی؟!
کس نگوید که: عاشقی گنه است!
اینکه شدخاص امرد از چه ره است؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۱
یکی بتکده دیدم آنجا دگر
کز و شد جگرنات را خون جگر
بیکسوی لات و بیکسو منات
وز آن داغ بر سینه ی مؤمنات
ز سیم و ز سیماب و ار ریز و زر
ز مس، ز آهن و سرب، هر پیشه ور
چو شیطان باشکال روحانیان
بسی هیکل انگیخته در میان
تو گفتی شده جامه پوش از فلز
برهنه رقیبان این هفت دز
دگر اوستادان به نیرنگ و رنگ
بسی بت برآورده از عاج و سنگ
ز جزع و در و لعلشان ای عجب
بر آراسته چشم ودندان و لب
عجب تر که گویا و خندان شدند
همه رهزن هوشمندان شدند
تنی را بجان بار نگذاشتند
دریغا به تن جان اگر داشتند
عجم یافت حرمت ز بیت الصنم
بتان عرب شد نگون در حرم
بتان خطا و بتان چگل
ز غم دست بر سر، ز خوی پا بگل
ز اوثان، تهی گشت هندوستان؛
چو از خار و خس ساحت بوستان
بنام ایزد، اصنام آراسته
بآن دلفریبی که دل خواسته
تو گویی مه و مهر گرد سپهر
بشب ماه بودند و در روز مهر
بسرشان همه افسر نوذری
تراشیده ی تیشه ی آزری
چو نسرین معطر، برو دوششان
چو پروین منور، در گوششان
ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر
نشسته سراسر بکرسی زر
بحیرت ز دیدارشان بت پرست
به اخلاص بر سینه بنهاده دست
ز زنارها گردن هر شمن
مطوق چو قمری بصحن چمن
بروز و بشب برهمن زادگان
بخدمت ستاده چو آزادگان
سحر بر نیاورده سر آفتاب
بخاکش ز خوی ریختندی گلاب
ز عنبرفشان، زلف هر ماهوش
در آن آستان گشته جاروب کش
مگر از نگاه بتی سنگدل
شد از بت پرستان یکی تنگدل
بپاخاست ناگه خلیلی نهان
بیاراست ز آن بت شکستن جهان
فرود آمد آن بتگده در زمان
شده بت پرستان ز بت بدگمان
نشانی در آنجا ز بالا و پست
نماند از بت و بتگر و بت پرست
شکستند بت، بت پرستان همه
نشستند هشیار، مستان همه
صنم ها بزیر صنم خانه ماند
چو گنجی که در کنج ویرانه ماند
شد آن گنج پنهان و منزل خراب
که با خضر کی گیردش گل در آب؟!
ز تعمیر دیوار، خود برده رنج
رساند پدر مردگان را بگنج
کز و شد جگرنات را خون جگر
بیکسوی لات و بیکسو منات
وز آن داغ بر سینه ی مؤمنات
ز سیم و ز سیماب و ار ریز و زر
ز مس، ز آهن و سرب، هر پیشه ور
چو شیطان باشکال روحانیان
بسی هیکل انگیخته در میان
تو گفتی شده جامه پوش از فلز
برهنه رقیبان این هفت دز
دگر اوستادان به نیرنگ و رنگ
بسی بت برآورده از عاج و سنگ
ز جزع و در و لعلشان ای عجب
بر آراسته چشم ودندان و لب
عجب تر که گویا و خندان شدند
همه رهزن هوشمندان شدند
تنی را بجان بار نگذاشتند
دریغا به تن جان اگر داشتند
عجم یافت حرمت ز بیت الصنم
بتان عرب شد نگون در حرم
بتان خطا و بتان چگل
ز غم دست بر سر، ز خوی پا بگل
ز اوثان، تهی گشت هندوستان؛
چو از خار و خس ساحت بوستان
بنام ایزد، اصنام آراسته
بآن دلفریبی که دل خواسته
تو گویی مه و مهر گرد سپهر
بشب ماه بودند و در روز مهر
بسرشان همه افسر نوذری
تراشیده ی تیشه ی آزری
چو نسرین معطر، برو دوششان
چو پروین منور، در گوششان
ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر
نشسته سراسر بکرسی زر
بحیرت ز دیدارشان بت پرست
به اخلاص بر سینه بنهاده دست
ز زنارها گردن هر شمن
مطوق چو قمری بصحن چمن
بروز و بشب برهمن زادگان
بخدمت ستاده چو آزادگان
سحر بر نیاورده سر آفتاب
بخاکش ز خوی ریختندی گلاب
ز عنبرفشان، زلف هر ماهوش
در آن آستان گشته جاروب کش
مگر از نگاه بتی سنگدل
شد از بت پرستان یکی تنگدل
بپاخاست ناگه خلیلی نهان
بیاراست ز آن بت شکستن جهان
فرود آمد آن بتگده در زمان
شده بت پرستان ز بت بدگمان
نشانی در آنجا ز بالا و پست
نماند از بت و بتگر و بت پرست
شکستند بت، بت پرستان همه
نشستند هشیار، مستان همه
صنم ها بزیر صنم خانه ماند
چو گنجی که در کنج ویرانه ماند
شد آن گنج پنهان و منزل خراب
که با خضر کی گیردش گل در آب؟!
ز تعمیر دیوار، خود برده رنج
رساند پدر مردگان را بگنج
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۲
پس از بتکده کآن زمین گشت قاع
شد از فیض ارواح خیر البقاع
از آن خک، زد موج دریای نور؛
مزاری عیان گشت چون بزم طور
در آنجا جوانان و پیران پاک
سپرده ز بس نقد جانها بخاک
همه مرغ دل، پر زدی از هواش
همه بوی جان، آمدی از فضاش
ز خاک سهی قامتان رسته سرو
بر آن طایر روح، نالان تذرو
دمان از گل هر نگاری، گلی
بهر شاخ آن، بالزن بلبلی
برآورده از خاک سوسن زبان
سخن گفته از حال شیرین لبان
شده هر کجا شوخ چشمی بخاک
شکفته از آن نرگسی خوابناک
گل اندامی آنجا که شد در زمین
برآورد سر از زمین یاسمین
بهر جا که مشکین خطی خفته زار
بنفشه دمیده از آن سوکوار
بهر جا پریشان شده کاکلی
در آن جا برآورده سر سنبلی
هم از شهد لب، شکرستان هزار
هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار
از آن استخوانهای پوسیده مغز
سمن زاری از خاک بر رسته نغز
همانا که رضوان نیکوسرشت
گشاده بآنجا دری از بهشت
وگرنه، کی از مشت خاکی سیاه
کشد سر گل و سرو، روید گیاه؟!
سحرگه، چو سقا و فراش کوی
بآن جان فضا روضه ی مشکبوی
زده آب و رفته صبا و دبور
ز چاه زنخدان و گیسوی حور
شبانگه زن و مرد و پیر و جوان
شدندی بآن روضه با هم روان
همه چون رباب از جدایی دعد
بگریه چو ابرو، بناله چو رعد
هم از گریه تر کرده دوش فلک
هم از ناله کر کرده گوش فلک
دل از داغ هجرانشان سوخته
چراغی ز داغ دل افروخته
به خاک هم آواز خود هر کسی
نشستی و آواز دادی بسی
کزین تنگنا خیز و بیرون خرام
که شدزندگی بیتو بر ما حرام
شد آن بقعه چون چنگی آراسته
ز هر گوشه یی ناله یی خاسته
تراشیده موی و خراشیده روی
خروشان شده شو بزن، زن بشوی
پدر از پسر خاک بر سر فشان
پسر از پدر آه از دل کشان!
یکی سوخت بر خاک مادر چراغ
ز خاک برادر یکی در سراغ
ولی ز آن زبان بستگان خموش
کسی را جوابی نیامد بگوش
براه عدم رفته دیدم بسی
ندیدم دگر باز گردد کسی!
در آن مجلسم گاه دمساز بود
همان چشم عبرت مگر باز بود
که شد رفته رفته بپا رستخیز
خلل یافت احوال آن شهر نیز
همانا ز بس راحت روزگار
بمردم شد ابلیس آموزگار
غرور آیتی خواند در گوششان
که شد شکر نعمت فراموش شان
نخست از ره جهل، پیر وجوان
شدند از پی دختر رز روان
چو دیدند کالای دین را کساد
از آن داده کابین ام الفساد
گرفتند از دست هم جام می
نبودند بی جام و می تیر و دی
همی دید آثار کبر و منی
ضعیف از قوی و فقیر از غنی
توانا نظر بسته از ناتوان
ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان
نه آن را به این رحم واز وی حیا
نه این را باو لطف و او را وفا
نه منعم بدرویش کردی نگاه
نه ظالم به مظلوم دادی پناه
نه از لطف کردی برحمت نظر
پدر بر پسر یا پسر بر پدر
ربودند از گنج هم مالها
فزودند بر رنج هم سالها
دریدند از یکدگر پرده ها
نشاید دگر گفت از آن کرده ها
دمادم شدی چون بتر حالشان
در آخر مجسم شد اعمالشان
بناگه ز چشم بد آسمان
سر آمد بشاه زمانه زمان
زد از چشم بد، طرفه نقشی بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ
رسیدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردی کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ
بکین از تن دف کشیدند پوست
کند آدمی هر چه در خوی اوست
دریدند از چنگ و نی پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب پاکان که بر خاک ریخت
چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت
همه خاک میخانه بر باد رفت
کزکها بتاراج زهاد رفت
هم از ساعدش باز دولت رمید
همش جغد بر بام قصر آرمید
چو خالی شد آن شهر از آن شهریار
ز دیار گویی تهی شد دیار
در آن ملک، دیوانه یی شد خدیو
که بودی ز دیوانش آزرده دیو
نه قولش صحیح و، نه عهدش درست؛
همش روی سخت و همش رای سست
نپرسیدی از حال آوارگان
نترسیدی از آه بیچارگان
ندیدی کسی از چراغش فروغ
نگفتی سخن،گر نبودی دروغ
شد اندر گله، گرگ یاغی یله
گله بی شبان شد، شبان بی گله
نه چشمه روان شد، نه کشته دمید
نه بادو نه ابر بهاری چمید
نجوشید آب از دل تنگ سنگ
نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ
درختان فتاده ز آبستنی
نجنبید از جا رگ رستنی
نه خونریز شاهد، گلش را وفا
نه شبخیز زاهد، دلش را صفا
زده دست در کار مردان زنان
زنان گشته زین بر تکاور زنان
ز بیچارگی داده تن لشکری
بافسانه خوانی و رامشگری
سپاه و رعیت ازو در فغان
گرفتی از این و ندادی بآن
بناچار لشکر پراگنده گشت
رعیت خراب و سرافگنده گشت
شده دشمن جان هم دوستان
چو نادان مغولان هندوستان
ز رهزن، ره کاروان بسته شد؛
ز دشمن، دل دوستان خسته شد؛
چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب
از آن شهر بستند پای غریب
چو بیرحمی شاه ز اندازه رفت
بهر شهر از آن شهر آوازه رفت
چو بیگانگان یافتند آگهی
که خالی است ایوان شاهنشهی
بکین کهن قد برافراختند
به تسخیر آن ملک پرداختند
گزیدند فرماندهی از میان
که آگاه بود از رسوم کیان
بفرمان او لشکر آراستند
ز رنج خود، آرام او خواستند
رسید از صبا چون سپه راند شاه
به نزدیکی شهر گرد سپاه
گرفته یکی از دهاقین گریز
بشهر آگهی داد از آن رستخیز
چو آگاه شد ان دیو سیرت خدیو
که آمد سلیمان به تسخیر دیو
بناچار او نیز از جای خاست
هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست
دلیران مرد افگن پهلوان
بمیدان شدند از دو جانب روان
دو جوشیده لشکر زده یکسره
هم از میمنه صف هم از میسره
همی بانگ شیر آمد از گاو دم
همی خون روان شد ز رویینه خم
ز نالیدن نای رومی بدشت
دل چار مادر شد از بیم هشت
ز گرد آسمان دگر شد بپای
ز خون پای گیتی برآمد ز جای
فلک زخمه خورد از سر نیزه ها
زمین دخمه شد ز استخوان ریزه ها
فلک رفته از گرد در زیر ابر
زمین تفته از خون چو کام هژبر
هیاهوی گردان برآمد چو صور
به تن پیرهن ها کفن گشت و گور
ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ
همی خنده زد برق و بگریست میغ
به پشت سواران سپرهای کرگ
کشیده یکی باره در پیش مرگ
ز زیر زره برق خنجر عیان
چو در چشمه ساران زر ماهیان
کمانها فگنده بر ابرو گره
گشاده گره از کیانی زره
به پرواز هر سو عقاب خدنگ
بخون یلان کرده منقار رنگ
رخ مرد و نامرد ز آواز کوس
یکی لعل گشت و یکی سندروس
نظر سوی میدان فگندم بسی
بسر، کشتگان را ندیدم کسی
بجز اسب تازی که بر روی خاک
چو دیدی فتاده تنی چاک چاک
همی سودیش دست بر سر ز سم
همی رفتیش گرد از رخ بدم
پدر با پسر، رزمگه ساخته
بهم آخته تیغ، نشناخته!
بر آن هر دو ان تیغ بگریستی
نپرسیدی از هیچیک کیستی
شکم خاک را پر شد از زادگان
دل، افلاک را خون بر آزادگان
هم از داغ پوران، فلک پیر گشت؛
هم از خون رودان، زمین سیر گشت
بناگاه برخاست باد شمال
سر لشکر شهر شد پایمال
بدست سلیمان شد آن دیو اسیر
دگر خلق، چه کشته چه دستگیر
شد آن بی شبان گرگ دیده رمه
سوی شهر یکسر گریزان همه
جوانها فتادند از پا چو تیر
کمانها فگندند بر جای تیر
ز پی آن سپه بود تازان ستور
چو شیر گرسنه ز دنبال گور
نکرد کس از شهریان پای سخت
در شهر وا شد بنیروی بخت
برابر شد آن شهر با خاک راه
گنه کار شد کشته با بیگناه
سرو سروران، کشته گشته بقهر؛
زن و کودکان برده برده ز شهر
همه شهر را آتش انداختند
ز بیجان و جان دار پرداختند
گرفته ز غارت همه بهر خویش
عنان کش بگشتند تا شهر خویش
سری زنده بر نامد از زیر تیغ
که گرید بر ایشان و گوید دریغ
تهی گشتشان استخوانها ز مغز
دریغا از آن نوجوانان نغز!
بمأوای خود گشته هر یک روان
نه ضحاک ماند و نه نوشیروان
کنون چون گلم، لب بود خنده ناک
چو ابرم، پر از گریه دامان خاک
تو هم ترک فرما ملامتگری
چو من گاه میخند و گه میگری
بر آنان که خوردند بازی ز بخت
بر آنان که بردند ازین بزم رخت
باین خنده عاری ز عارم مدان
باین گریه ی زار، زارم مدان!
همم گریه بر خنده ی غافل است
همم خنده بر گریه ی عاقل است
شد از فیض ارواح خیر البقاع
از آن خک، زد موج دریای نور؛
مزاری عیان گشت چون بزم طور
در آنجا جوانان و پیران پاک
سپرده ز بس نقد جانها بخاک
همه مرغ دل، پر زدی از هواش
همه بوی جان، آمدی از فضاش
ز خاک سهی قامتان رسته سرو
بر آن طایر روح، نالان تذرو
دمان از گل هر نگاری، گلی
بهر شاخ آن، بالزن بلبلی
برآورده از خاک سوسن زبان
سخن گفته از حال شیرین لبان
شده هر کجا شوخ چشمی بخاک
شکفته از آن نرگسی خوابناک
گل اندامی آنجا که شد در زمین
برآورد سر از زمین یاسمین
بهر جا که مشکین خطی خفته زار
بنفشه دمیده از آن سوکوار
بهر جا پریشان شده کاکلی
در آن جا برآورده سر سنبلی
هم از شهد لب، شکرستان هزار
هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار
از آن استخوانهای پوسیده مغز
سمن زاری از خاک بر رسته نغز
همانا که رضوان نیکوسرشت
گشاده بآنجا دری از بهشت
وگرنه، کی از مشت خاکی سیاه
کشد سر گل و سرو، روید گیاه؟!
سحرگه، چو سقا و فراش کوی
بآن جان فضا روضه ی مشکبوی
زده آب و رفته صبا و دبور
ز چاه زنخدان و گیسوی حور
شبانگه زن و مرد و پیر و جوان
شدندی بآن روضه با هم روان
همه چون رباب از جدایی دعد
بگریه چو ابرو، بناله چو رعد
هم از گریه تر کرده دوش فلک
هم از ناله کر کرده گوش فلک
دل از داغ هجرانشان سوخته
چراغی ز داغ دل افروخته
به خاک هم آواز خود هر کسی
نشستی و آواز دادی بسی
کزین تنگنا خیز و بیرون خرام
که شدزندگی بیتو بر ما حرام
شد آن بقعه چون چنگی آراسته
ز هر گوشه یی ناله یی خاسته
تراشیده موی و خراشیده روی
خروشان شده شو بزن، زن بشوی
پدر از پسر خاک بر سر فشان
پسر از پدر آه از دل کشان!
یکی سوخت بر خاک مادر چراغ
ز خاک برادر یکی در سراغ
ولی ز آن زبان بستگان خموش
کسی را جوابی نیامد بگوش
براه عدم رفته دیدم بسی
ندیدم دگر باز گردد کسی!
در آن مجلسم گاه دمساز بود
همان چشم عبرت مگر باز بود
که شد رفته رفته بپا رستخیز
خلل یافت احوال آن شهر نیز
همانا ز بس راحت روزگار
بمردم شد ابلیس آموزگار
غرور آیتی خواند در گوششان
که شد شکر نعمت فراموش شان
نخست از ره جهل، پیر وجوان
شدند از پی دختر رز روان
چو دیدند کالای دین را کساد
از آن داده کابین ام الفساد
گرفتند از دست هم جام می
نبودند بی جام و می تیر و دی
همی دید آثار کبر و منی
ضعیف از قوی و فقیر از غنی
توانا نظر بسته از ناتوان
ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان
نه آن را به این رحم واز وی حیا
نه این را باو لطف و او را وفا
نه منعم بدرویش کردی نگاه
نه ظالم به مظلوم دادی پناه
نه از لطف کردی برحمت نظر
پدر بر پسر یا پسر بر پدر
ربودند از گنج هم مالها
فزودند بر رنج هم سالها
دریدند از یکدگر پرده ها
نشاید دگر گفت از آن کرده ها
دمادم شدی چون بتر حالشان
در آخر مجسم شد اعمالشان
بناگه ز چشم بد آسمان
سر آمد بشاه زمانه زمان
زد از چشم بد، طرفه نقشی بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ
رسیدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردی کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ
بکین از تن دف کشیدند پوست
کند آدمی هر چه در خوی اوست
دریدند از چنگ و نی پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب پاکان که بر خاک ریخت
چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت
همه خاک میخانه بر باد رفت
کزکها بتاراج زهاد رفت
هم از ساعدش باز دولت رمید
همش جغد بر بام قصر آرمید
چو خالی شد آن شهر از آن شهریار
ز دیار گویی تهی شد دیار
در آن ملک، دیوانه یی شد خدیو
که بودی ز دیوانش آزرده دیو
نه قولش صحیح و، نه عهدش درست؛
همش روی سخت و همش رای سست
نپرسیدی از حال آوارگان
نترسیدی از آه بیچارگان
ندیدی کسی از چراغش فروغ
نگفتی سخن،گر نبودی دروغ
شد اندر گله، گرگ یاغی یله
گله بی شبان شد، شبان بی گله
نه چشمه روان شد، نه کشته دمید
نه بادو نه ابر بهاری چمید
نجوشید آب از دل تنگ سنگ
نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ
درختان فتاده ز آبستنی
نجنبید از جا رگ رستنی
نه خونریز شاهد، گلش را وفا
نه شبخیز زاهد، دلش را صفا
زده دست در کار مردان زنان
زنان گشته زین بر تکاور زنان
ز بیچارگی داده تن لشکری
بافسانه خوانی و رامشگری
سپاه و رعیت ازو در فغان
گرفتی از این و ندادی بآن
بناچار لشکر پراگنده گشت
رعیت خراب و سرافگنده گشت
شده دشمن جان هم دوستان
چو نادان مغولان هندوستان
ز رهزن، ره کاروان بسته شد؛
ز دشمن، دل دوستان خسته شد؛
چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب
از آن شهر بستند پای غریب
چو بیرحمی شاه ز اندازه رفت
بهر شهر از آن شهر آوازه رفت
چو بیگانگان یافتند آگهی
که خالی است ایوان شاهنشهی
بکین کهن قد برافراختند
به تسخیر آن ملک پرداختند
گزیدند فرماندهی از میان
که آگاه بود از رسوم کیان
بفرمان او لشکر آراستند
ز رنج خود، آرام او خواستند
رسید از صبا چون سپه راند شاه
به نزدیکی شهر گرد سپاه
گرفته یکی از دهاقین گریز
بشهر آگهی داد از آن رستخیز
چو آگاه شد ان دیو سیرت خدیو
که آمد سلیمان به تسخیر دیو
بناچار او نیز از جای خاست
هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست
دلیران مرد افگن پهلوان
بمیدان شدند از دو جانب روان
دو جوشیده لشکر زده یکسره
هم از میمنه صف هم از میسره
همی بانگ شیر آمد از گاو دم
همی خون روان شد ز رویینه خم
ز نالیدن نای رومی بدشت
دل چار مادر شد از بیم هشت
ز گرد آسمان دگر شد بپای
ز خون پای گیتی برآمد ز جای
فلک زخمه خورد از سر نیزه ها
زمین دخمه شد ز استخوان ریزه ها
فلک رفته از گرد در زیر ابر
زمین تفته از خون چو کام هژبر
هیاهوی گردان برآمد چو صور
به تن پیرهن ها کفن گشت و گور
ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ
همی خنده زد برق و بگریست میغ
به پشت سواران سپرهای کرگ
کشیده یکی باره در پیش مرگ
ز زیر زره برق خنجر عیان
چو در چشمه ساران زر ماهیان
کمانها فگنده بر ابرو گره
گشاده گره از کیانی زره
به پرواز هر سو عقاب خدنگ
بخون یلان کرده منقار رنگ
رخ مرد و نامرد ز آواز کوس
یکی لعل گشت و یکی سندروس
نظر سوی میدان فگندم بسی
بسر، کشتگان را ندیدم کسی
بجز اسب تازی که بر روی خاک
چو دیدی فتاده تنی چاک چاک
همی سودیش دست بر سر ز سم
همی رفتیش گرد از رخ بدم
پدر با پسر، رزمگه ساخته
بهم آخته تیغ، نشناخته!
بر آن هر دو ان تیغ بگریستی
نپرسیدی از هیچیک کیستی
شکم خاک را پر شد از زادگان
دل، افلاک را خون بر آزادگان
هم از داغ پوران، فلک پیر گشت؛
هم از خون رودان، زمین سیر گشت
بناگاه برخاست باد شمال
سر لشکر شهر شد پایمال
بدست سلیمان شد آن دیو اسیر
دگر خلق، چه کشته چه دستگیر
شد آن بی شبان گرگ دیده رمه
سوی شهر یکسر گریزان همه
جوانها فتادند از پا چو تیر
کمانها فگندند بر جای تیر
ز پی آن سپه بود تازان ستور
چو شیر گرسنه ز دنبال گور
نکرد کس از شهریان پای سخت
در شهر وا شد بنیروی بخت
برابر شد آن شهر با خاک راه
گنه کار شد کشته با بیگناه
سرو سروران، کشته گشته بقهر؛
زن و کودکان برده برده ز شهر
همه شهر را آتش انداختند
ز بیجان و جان دار پرداختند
گرفته ز غارت همه بهر خویش
عنان کش بگشتند تا شهر خویش
سری زنده بر نامد از زیر تیغ
که گرید بر ایشان و گوید دریغ
تهی گشتشان استخوانها ز مغز
دریغا از آن نوجوانان نغز!
بمأوای خود گشته هر یک روان
نه ضحاک ماند و نه نوشیروان
کنون چون گلم، لب بود خنده ناک
چو ابرم، پر از گریه دامان خاک
تو هم ترک فرما ملامتگری
چو من گاه میخند و گه میگری
بر آنان که خوردند بازی ز بخت
بر آنان که بردند ازین بزم رخت
باین خنده عاری ز عارم مدان
باین گریه ی زار، زارم مدان!
همم گریه بر خنده ی غافل است
همم خنده بر گریه ی عاقل است
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۱ - حکایت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۷ - حکایت
شنیدم که: آزاده یی پاک زاد
که والا گهر بود وعالی نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کیان
بجای هما، بسته جغد آشیان!
چو آشفتگی دید در روزگار
بلندی و پستیش بی اعتبار
سحر خسروی دید بر روی تخت
شبانگه بویرانه یی برده رخت
گدایی بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت
بهم زشت و زیبا هم آغوش دید
خسک با گل و نیش با نوش دید
شکر دید با زهر آمیخته
بدامان گل، خار آویخته
ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرویشی از خواجگی دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پیشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نیکبخت
سرش ز افسر فقر زیور گرفت
تنش نقش از بوریا برگرفت
بویرانه یی رفت و تنها نشست
ره خویش و بیگانه، بر خویش بست
نه از قصر شاهان بسر سایه اش
نه از گنج عالم بکف مایه اش
یکی گفتش از دوستداران نغز
که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز
بگو تا چه دیدی ز وضع جهان
که کردی ز اهل جهان رخ نهان
ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!
بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد
که: بشنو اگر هستی از اهل درد
جهان را همی بینم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دریغ آید از نغمه ی بلبلش
چه با خار او دست یازی کنم
چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!
جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!
که هم صاف و هم درد می در وی است
ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!
که والا گهر بود وعالی نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کیان
بجای هما، بسته جغد آشیان!
چو آشفتگی دید در روزگار
بلندی و پستیش بی اعتبار
سحر خسروی دید بر روی تخت
شبانگه بویرانه یی برده رخت
گدایی بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت
بهم زشت و زیبا هم آغوش دید
خسک با گل و نیش با نوش دید
شکر دید با زهر آمیخته
بدامان گل، خار آویخته
ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرویشی از خواجگی دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پیشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نیکبخت
سرش ز افسر فقر زیور گرفت
تنش نقش از بوریا برگرفت
بویرانه یی رفت و تنها نشست
ره خویش و بیگانه، بر خویش بست
نه از قصر شاهان بسر سایه اش
نه از گنج عالم بکف مایه اش
یکی گفتش از دوستداران نغز
که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز
بگو تا چه دیدی ز وضع جهان
که کردی ز اهل جهان رخ نهان
ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!
بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد
که: بشنو اگر هستی از اهل درد
جهان را همی بینم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دریغ آید از نغمه ی بلبلش
چه با خار او دست یازی کنم
چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!
جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!
که هم صاف و هم درد می در وی است
ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۷ - حکایت
ازین پیش چندی ز شاه جهان
یکی سفله شد عامل اصفهان
چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت
دل خلق چون چشم خود تنگ داشت
بحیلت، بد آموز مردم همه
سیه، چون دلش، روز مردم همه!
نه مرد آگه از کید آن کهنه دزد
نه زن واقف از مکر آن زن بمزد
بر اولاد آدم ز تلبیس کرد
همه آن که با آدم ابلیس کرد
نه مسلم، نه ترسا از آن دیده خیر
نه مسجد ز بیدادش ایمن نه دیر
زراعت بملک جگر خستگانش
تجارت بمال زبان بستگانش
بشرکت همه شهر پا بست ازو
ولی مایه از دیگران، دست از او
ز دهقان به بیداد برد آنچه کشت
ز صد خوشه یکدانه بر جا نهشت
شرر در دل نیکبختان فروخت
شنیدم که برگ درختان فروخت
بشاه جهان کرد از آن فتنه ساز
ز غیبت زبان شکایت دراز
که ای یادگار انوشیروان
بود دور از غیرت خسروان
که سازند در ملک فرمان پذیر
ز جغد و ز روباه، شاهین و شیر!
کسی را چرا کرده ای یاوری
که با زرگری کرده سیم آوری؟!
کنون آمدستیم سویت دخیل
که سلطان کریم است و عامل بخیل
چه حاصل ز جود تو ای شهریار؟
که از بخل عامل، تبه شددیار!
چه خیزد ز داد تو ای کامیاب؟
که از جور عامل، جهان شد خراب!
گر از حال ما هست آگاهیت
بگو تا چه شد غیرت شاهیت؟!
وگر باشدت حال مردم نهان
بما گرید و بر تو خندد جهان!
دل شه بدرد آمد از دردشان
ز عزل وی آسوده دل کردشان
ز معزولیش رفت چون یکدوسال
که دادش بدست ادب گوشمال
بسی پند دادش بحسن سلوک
که حسن سلوک است طرز ملوک
در آن ملک از آن شاه روشن ضمیر
بپاداش خدمت ز نو شد امیر
چو فرمان روا گشت آن بدگمان
جفایش همان بود و بخلش همان
رعایا دگر سوی شاه آمدند
ز بیداد او دادخواه آمدند
که شاها نباشد روا چون فلک
بزخم کهن ریزی از نو نمک
دریغا که گردون بداندیش گشت
چنان گردد اکنون، کزین پیش گشت
شگفتید خسرو از آن بدنهاد
که چون رفتش اندرز شاهی زیاد؟!
مگر بود پیری در آن بزمگاه
خروشید کای دادگر پادشاه
چرا سفلگان را برافراختی؟
مگر پایه یی سفله نشناختی؟!
رعایا سرافگندگان تواند
زن و مردشان بندگان تواند
تو را کرده از داد یاد آمدند
ز بیداد عامل بداد آمدند
ز عزلش رعایا و عامل همه
هم از ظلم رست و هم از مظلمه
دگر ره نشاندیش چون بر سریر؟!
بدست خود آتش زدی بر حریر!
کنون ار شگفت دل انده گرفت
مرا از شگفت تو آمد شگفت
فگندی چو از خار بن برگ و شاخ
گذرگاه بر خلق کردی فراخ
چو ابر کفت ریشه اش پرورید
شگفتت نیاید که دامن درید
شد آتش چو افسرده در مشت کس
نسوزد ز انگشتش انگشت کس
چو باز از شراریش کش بر فروخت
چه جای شگفت ار جهانی بسوخت؟!
چرا شد بگو ای خراب از شراب
رعایا گریزان و کشور خراب؟!
دکان جغد را چون نگردد مکان؟!
عسس بیخود و دزد خود در دکان
گله چون نگردد ز هر سو یله؟!
شبان خفته گرگش شبان در گله!
یکی سفله شد عامل اصفهان
چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت
دل خلق چون چشم خود تنگ داشت
بحیلت، بد آموز مردم همه
سیه، چون دلش، روز مردم همه!
نه مرد آگه از کید آن کهنه دزد
نه زن واقف از مکر آن زن بمزد
بر اولاد آدم ز تلبیس کرد
همه آن که با آدم ابلیس کرد
نه مسلم، نه ترسا از آن دیده خیر
نه مسجد ز بیدادش ایمن نه دیر
زراعت بملک جگر خستگانش
تجارت بمال زبان بستگانش
بشرکت همه شهر پا بست ازو
ولی مایه از دیگران، دست از او
ز دهقان به بیداد برد آنچه کشت
ز صد خوشه یکدانه بر جا نهشت
شرر در دل نیکبختان فروخت
شنیدم که برگ درختان فروخت
بشاه جهان کرد از آن فتنه ساز
ز غیبت زبان شکایت دراز
که ای یادگار انوشیروان
بود دور از غیرت خسروان
که سازند در ملک فرمان پذیر
ز جغد و ز روباه، شاهین و شیر!
کسی را چرا کرده ای یاوری
که با زرگری کرده سیم آوری؟!
کنون آمدستیم سویت دخیل
که سلطان کریم است و عامل بخیل
چه حاصل ز جود تو ای شهریار؟
که از بخل عامل، تبه شددیار!
چه خیزد ز داد تو ای کامیاب؟
که از جور عامل، جهان شد خراب!
گر از حال ما هست آگاهیت
بگو تا چه شد غیرت شاهیت؟!
وگر باشدت حال مردم نهان
بما گرید و بر تو خندد جهان!
دل شه بدرد آمد از دردشان
ز عزل وی آسوده دل کردشان
ز معزولیش رفت چون یکدوسال
که دادش بدست ادب گوشمال
بسی پند دادش بحسن سلوک
که حسن سلوک است طرز ملوک
در آن ملک از آن شاه روشن ضمیر
بپاداش خدمت ز نو شد امیر
چو فرمان روا گشت آن بدگمان
جفایش همان بود و بخلش همان
رعایا دگر سوی شاه آمدند
ز بیداد او دادخواه آمدند
که شاها نباشد روا چون فلک
بزخم کهن ریزی از نو نمک
دریغا که گردون بداندیش گشت
چنان گردد اکنون، کزین پیش گشت
شگفتید خسرو از آن بدنهاد
که چون رفتش اندرز شاهی زیاد؟!
مگر بود پیری در آن بزمگاه
خروشید کای دادگر پادشاه
چرا سفلگان را برافراختی؟
مگر پایه یی سفله نشناختی؟!
رعایا سرافگندگان تواند
زن و مردشان بندگان تواند
تو را کرده از داد یاد آمدند
ز بیداد عامل بداد آمدند
ز عزلش رعایا و عامل همه
هم از ظلم رست و هم از مظلمه
دگر ره نشاندیش چون بر سریر؟!
بدست خود آتش زدی بر حریر!
کنون ار شگفت دل انده گرفت
مرا از شگفت تو آمد شگفت
فگندی چو از خار بن برگ و شاخ
گذرگاه بر خلق کردی فراخ
چو ابر کفت ریشه اش پرورید
شگفتت نیاید که دامن درید
شد آتش چو افسرده در مشت کس
نسوزد ز انگشتش انگشت کس
چو باز از شراریش کش بر فروخت
چه جای شگفت ار جهانی بسوخت؟!
چرا شد بگو ای خراب از شراب
رعایا گریزان و کشور خراب؟!
دکان جغد را چون نگردد مکان؟!
عسس بیخود و دزد خود در دکان
گله چون نگردد ز هر سو یله؟!
شبان خفته گرگش شبان در گله!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آب گو بگذر ز سر این خانه را
وقت شد، ویران کن این ویرانه را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من ره میخانه را
شعله ی شمع است کاتش زد به جمع
خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
مست آن بزمم که مستانش کنند
ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
عشق نوبت می زند بر بام قصر
کز هوس خالی کنید این خانه را
آشنایی حلقه بر در می زند
کیست تا بیرون کند بیگانه را
خطبه می خواند به نام دوست عشق
ای خرد کوتاه کن افسانه را
عشق با دیوانگی! حاشا نشاط
عشق عاقل می کند دیوانه را
وقت شد، ویران کن این ویرانه را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من ره میخانه را
شعله ی شمع است کاتش زد به جمع
خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
مست آن بزمم که مستانش کنند
ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
عشق نوبت می زند بر بام قصر
کز هوس خالی کنید این خانه را
آشنایی حلقه بر در می زند
کیست تا بیرون کند بیگانه را
خطبه می خواند به نام دوست عشق
ای خرد کوتاه کن افسانه را
عشق با دیوانگی! حاشا نشاط
عشق عاقل می کند دیوانه را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بیا که نوبت مستی عشق و شرب مدام است
از آتشی نه زآبی که در صراحی و جام است
بدان شمایل دلکش اگر ببزم خرامد
حدیث ناصح مشفق بیک نگاه تمام است
نوید وصل دلم میرسد ز عارض و زلفش
که شب مصاحب روز است و صبح در بر شام است
بطاق میکده دیدم کتابه ای که: برندان
غم و سرور جهان، مهر و کین خلق، حرام است
هنوز عاشق صادق نباشد آنکه شناسد
عطا و منع و بداند عتاب و لطف کدام است
بدوزخ ار بردش عشق گو ببر که نسوزد
اگر بسوزد از آتش بگو بسوز که خام است
شگفت آیدم از خواجه عیب باده که گفت این
که خون خلق حلالست و آب تاک حرام است
مرا رواست اگر شیخ شهر عیب نماید
کدام عیب بتر از قبول طبع عوام است
بیا نشاط مرادی طلب کنیم از این در
سعادت دو جهان وقف این خجسته مقام است
از آتشی نه زآبی که در صراحی و جام است
بدان شمایل دلکش اگر ببزم خرامد
حدیث ناصح مشفق بیک نگاه تمام است
نوید وصل دلم میرسد ز عارض و زلفش
که شب مصاحب روز است و صبح در بر شام است
بطاق میکده دیدم کتابه ای که: برندان
غم و سرور جهان، مهر و کین خلق، حرام است
هنوز عاشق صادق نباشد آنکه شناسد
عطا و منع و بداند عتاب و لطف کدام است
بدوزخ ار بردش عشق گو ببر که نسوزد
اگر بسوزد از آتش بگو بسوز که خام است
شگفت آیدم از خواجه عیب باده که گفت این
که خون خلق حلالست و آب تاک حرام است
مرا رواست اگر شیخ شهر عیب نماید
کدام عیب بتر از قبول طبع عوام است
بیا نشاط مرادی طلب کنیم از این در
سعادت دو جهان وقف این خجسته مقام است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵