عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح بطلمیوس زمان میرزا محمد نصیر طبیب
ای داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب
و افگند سایه خد تو بر ماه و آفتاب
بویی چو بوی تو، نه مگر مشک و غالیه؛
رویی چو روی تو، نه، مگر ماه و آفتاب!
مالد بخاک راه تو رو، عنبر و عبیر
ساید بنقش پای تو سر ماه و آفتاب
تا بر دمید اختر حسنت، نمی کنند
بر آفتاب و ماه نظر ماه و آفتاب
در گلشنی، که چهره ی خود شویی از عرق؛
گردد همه حباب شمر، ماه وآفتاب
آویخته بپایت و، بنهاده بر سرت؛
خلخال سیم و، افسر زر ماه و آفتاب
جز آفتاب و ماه، نخواندی کسی تو را
بودی اگر میان بشر ماه و آفتاب
سوزنده اخگری است، ز کانون دل رخت؛
کان را بود شعاع و شرر ماه و آفتاب
بینند اگر رخ تو، دگر برنیاورند؛
سر از دریچه شام و سحر ماه و آفتاب
روشن تر از مه است رخت ای پسر مگر
مادر بود تو را و پدر ماه و آفتاب
جایی که روشن است چراغ رخت، شوند
پروانه وار سوخته پر، ماه و آفتاب
نخل قد تو، نخله ی طور است و؛ باشدش
برگ اختر یمانی و بر ماه و آفتاب
قدت نهال گلشن حسن و، از آن نهال
برگی دو رسته تازه و تر ماه و آفتاب
گیرند تا سراغ ز کویت، چه شب چه روز
بگذشته عمرشان بسفر ماه و آفتاب
بازآ که بی تو شب زد و دور از تو روز کرد
خارم بدیده، خون بجگر ماه و آفتاب!
آسوده خاطری تو و، غافل که داردم
شب ز اشک و روز ز آه خطر ماه و آفتاب
تو خود کشیده تیغ جفاکاری و تورا
افکنده پیش تیغ، سپر؛ ماه و آفتاب
من خود، دو دیده دوخته ز امید بر دری
کان را سزد دو حلقه ی در ماه و آفتاب
عالی در سپهر هنر، میرزا نصیر؛
کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب
آن فیلسوف عهد، که از رای روشنش؛
کردند اقتباس هنر، ماه و آفتاب
لقمان روزگار که دیدند از آسمان
اندر زمین مسیح دگر ماه و آفتاب
دانا مهندسی، که هم از شمع رای او
شد در سپهر راه سپر ماه و آفتاب
با آفتاب و ماه، کند روی و ر ای او؛
کرد آنچه با گیاه و حجر ماه و آفتاب
نخلی که زیر سایه ی او پرورش نیافت
مشکل رساندش بثمر ماه و آفتاب
سنگی که از عنایت او تربیت ندید
او را نکرد لعل و گهر ماه و آفتاب
نتواند از حذاقت او روز و شب رساند
بر صرع و بر جذام، ضرر ماه و آفتاب
یکدم چو خشک ماندش ابر قلم مدام
مانند، باد و دیده ی تر ماه و آفتاب
ز ابر مطیر، خامه چو گردد رقم نگار؛
بارد همی بجای مطر ماه و آفتاب
نبود نبی و از قلمش بیند آنچه دید
از رد شمس و شق قمر ماه و آفتاب
خلقش شنو، دگر مشنو باغ و بوستان؛
رویش نگر، دگر منگر ماه و آفتاب
ای مهر پروری، که ز ماهیت تو یافت
نور جبین، ضیاء بصر ماه و آفتاب
خواندند اهل نظم به کاشان ز انوری
غرا قصیده یی بنظر ماه و آفتاب
شد ماه و آفتاب، ز هر بیت آن عیان
روشن هزار دیده ز هر ماه و آفتاب
هر شعر آن بکسوت شعری ز روشنی
هر مصرعیش کرده ببر ماه و آفتاب
من نیز خواستم که صفات تو بشمرم
تا نشمرد ستاه شمر ماه و آفتاب
از دانش و شکفتگی و عزم و حزم و خلق
در روی و رایت ای بگهر ماه و آفتاب
گردد خجل عطارد و هم زهره و زحل
مریخ و مشتری و دگر ماه و آفتاب
من قابل قصیده نگاری نیم، چه شد
اوراق دفترم شد اگر ماه و آفتاب؟
خاصه قصیده یی که حریف انوری بود
وز انوریش داده خبر ماه وآفتاب
لکن، ز قابلیت ممدوح قابلم
وز طبع روشنم بحذر ماه و آفتاب!
پرداختم بیک شب و یک روز چند بیت
کافشانمت براهگذار ماه و آفتاب
کردم چو قصد کوی تو، از مهر روی تو
شد خضر راه من بسفر ماه و آفتاب
آوردم این قصیده ره آورد و، در رهم
افشانده سیم و ریخته زر ماه و آفتاب
تا بر فلک شوند عیان آفتاب و ماه
تا بر زمین کنند اثر ماه و آفتاب
از بهر دوستانت بفیروزه گون قدح
ریزند صبح شیر و شکر ماه و آفتاب
از دست دشمنانت در آغاز ماه عمر
گیرند شام، تیغ و سپر؛ ماه و آفتاب
بر جان دوستانت رسانند و دشمنانت
هر صبح و شام نفع و ضرر ماه و آفتاب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام
از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بی قرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش ز تربت من، وام گیر پای!
او گویدم ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و اکنون بود مرا
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم فکند چون ز پا چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمی دهد امروز چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموش کار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون ز دست من
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فکار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبال شه،نکره به طبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا گشادمش از شوق در ولی
لرزان ز اضطراب دل و از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می با خود از وثاق
جامی کشیده زد به من سوگوار دست
کز غیر خانه خالی و من مست و شب چنین
آسان بخ هم نمی دهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم مپرس حال دل ازمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو در شمار
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ایران کریم خان زند و ذم حاکم اصفهان
ای سرو گل اندام من، ای نخل برومند؛
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛
وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛
وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛
وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
ای دیده ی تارم، بتماشای تو روشن؛
وی خاطر زارم، بتمنای تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوی تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوی تو اروند
چون گل، رخت از تاب می افروخته تا کی؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گویی
دارد ز درازای بسر زلف تو پیوند
آیا بود آن روز که آیی بسرایم
سایه بسر اندازیم ای سرو برومند؟!
نازان تر از ارباب عمایم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ایوان خداوند!
دارای عجم، مملکت آرای کی و جم
گردن زن بیدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولی خواه
خاقان کریم اسم کرم رسم عدوبند!
ای خسرو ایران، سرو سرخیل دلیران؛،
در بیشه ی شیران، تویی امروز ظفرمند!
آن برده ی هندی است، بر ایوان تو کیوان؛
کاعدای تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجیس، ز تنویر ضمیر تو منور؛
هم تیر، ز تدبیر دبیر تو هنرمند!
در عیش تو، ناهید یکی چنگی، قوال؛
از جیش تو بهرام، یکی ترک صدق بند!
مه، در صف پیکان تو، پیکی است فلک سیر؛
خور، در کف غلمان تو، جامی است می آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سیم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعدای تو، ضحاک و دماوند
ای در روش داد و دهش، چشمی و گوشی
نادیده و نشنیده خدیوی بتو مانند!
داغی است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردی است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است، شفیع آرم و گویم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سی سال شد اکنون؛
ایران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بیداد حریفان
داد ای عجب آن را دم شمشیر تو پیوند
از عدل تو، ایران، همه در امن و امان است؛
خورشید تو تا سایه بر این مملکت افگند
از خطه ی کرمان، همه تا دجله ی بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بیچاره صفاهان، که یکی گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ی دونان، بغلط شحنه ی یونان؛
شد سفله ی گرگان، بخطا میر سمرقند
از بیم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گریه ی تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نیست که او را نشناسی
اما ز پدر نیست فزون دانش فرزند
ابلیس، شنیدی که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون دید که بر بوالبشر از وسوسه ره نیست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودی حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بیداد که یک چند بود نیز
حاکم ز تو غمناک و رعیت ز تو خرسند
از شهر دگر، گر چه ندارم خبر اما
از رایحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدی دله، یک قافله مسپار ؛
لله، بگرگی یله رنج گله مپسند!
تا هست حریف شه کابل، شه زابل؛
تا هست ردیف مه بهمن مه اسفند
برنار خلیلت، چو بر آب حیوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - قصیده در مدح علی بن موسی الرضا (ع)
ای باد شمالت چو گل آورده ببر بر
لرزان ز نهالت دل هر برگ ببر بر
از غیرت دندانت و، از خجلت رویت؛
لؤلؤست ببحر اندر و، لاله است ببر بر!
از درج درت، طعنه زند لعل بیاقوت؛
وز برگ گلت، خنده زند گل بشکر بر
داد ایزدت از لطف، یکی حقه ی یاقوت؛
انباشته آن حقه بسی و دو گهر بر
تا چشم منت ماند از آن درج گهر دور؛
عمدا ز دی از لعل ترش قفل بدربر
خال تو، برخ، خرده ی عودی است بر آتش؛
هر ذره اش آمیخته گویی بشرربر
خط سیهت، خاسته دودی است؛ که بنشست
از سوختن عود قماری بقمر بر
زلفت که سراسیمه بپای تو سرافگند
خونخواری چشمان تو بودش بنظر بر
زنگی بچه را ماند، کز فتنه ی ترکان
سرگشته فتاده است بکوه و بکمر بر
تا بر حجری، بوسه زنند از حرم احرار؛
هر ساله گزینند سفر را بحضر بر
در عشق تو بت، چون بحرم برد جنونم
زان پیش که دستم زندش حلقه بدر بر
طفلانش، بمن بسته سر ره بپذیره؛
از هر طرف انباشته حجرم بحجر بر
شهری بمن، از دوستیت، دشمن جانند؛
لیک از نسق شرع ز قتلم بحذر بر
و امروز که شد مفتی شهرم ز رقیبان
دانم که دهد فتوی خونم بهدر بر
القصه، اگر عاشقی این است، عجب نیست؛
هر روز گر فتاریم از بد به بتر بر
با هر که کنم ز اهل جهان شکوه چنان است
کافسانه ی خود عرضه دهد گنگ بکر بر
بالجمله، چه تدبیر بناسازی گردون؟!
جرم فلک از جا نتوان برد بجر بر!
آمد مه آزار و، بخانه تو دل آزار؛
تا کی بود آخر ز تو خاطر بخطر بر؟!
حیف است تو را پرده، چو گل، خاصه درین فصل؛
کز پرده برآمد، گل و نسرین باثر بر
چرخ و چمن، از انجم و ازهار، شب و روز؛
گردیده مرصع بدراریث و درر بر!
گل مانده بگلزار، چه در شهر نمانده است؛
یک تن که ز عشرت زندش چون تو بسر بر
از مرد و زن، القصه بکاشانه کسی را
مشغول ندانم نه بخواب و نه بخور بر
از شاه و گدا، پیر و جوان، هر که خردمند
گلگشت چمن را، زده دامن بکمر بر
دیوانه هم، امروز بویرانه نماند؛
در خانه چه مانیم چو عاصی بسقر بر؟!
بشتاب، که تا سال دگر گل بگلستان
ناید نه بزاری، نه بزور و، نه بزر بر!
ور زآنکه خمارت نگذارد که گذاری
گامی دو درین فصل خوش از شهر بدر بر
خوشتر ز بهشت است درین کوچه یکی باغ
کافتاده ز گل آتش طورش بشجر بر
بر هر سر شاخ آمده مشغول مناجات
مرغانش چو موسی همه شب تا بسحر بر
بلبل بسر شاخ، ز داوود و سلیمانش؛
آواز بمنقار برد، نامه بپر بر
بر آستی مریم شاخ است، دمان باد
کز میوه کشد عیسی شش ماهه ببر بر!
بر رسته، ز سرتاسر هر شاخ، کنون برگ
هر برگ بگل حامله، هر گل بثمر بر!
چندانش هوا معتدل و، آب گوارا؛
کز لطف دهد جان بمدارا بمدر بر
هر برگ ترش، عمر ابد یافته گویی؛
نه جرعه ی خود ریخته خضرش بشمر بر
از تربیت نامیه، هر سبزه ی نوخیز
هر فاخته را آمده سروی بنظر بر
از فیض هوا، در همه آن باغ ندارند؛
سرو و گل نوخاسته حاجت بمطر بر
از زمزمه ی بلبل و، از شعشعه ی گل؛
شادند کر و کور، بسمع و ببصر بر
شب باز کند باد در باغ از آن پیش
کز خنده شود باز لب گل بسحر بر
نه روضه ی خلد است و اگر بگذری آنجا
رضوان نگذارد که زنی حلقه بدر بر
اکنون تو و آن باغ، که در سایه ی سروی
ریزی گل تر گاه بسر، گاه ببر بر!
یادآوری از سوز دل خسته ی آذر
هر لاله که بینی ز تو داغش بجگر بر
من بر در باغ آمده، بر خاک نهم سر
وز بیم فراق تو کنم، خاک بسر بر
پس خوانمت این تازه قصیده ز معزی:
که «ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر»
گر بلبل طبعم، کند آهنگ ترنم؛
گویم که: ازین نغمه بگلزار دگر بر
جایی که دهد عرض هنر میر معزی
خود را چه بری عرض، باظهار هنر بر؟!
او را، سخن آویزه ی عرش آمد و ؛ نتوان
با معجزه دم زد بخیالات و فکر بر
نازند بشیرین سخنش، اهل سمرقند؛
چون نازش خوبان سپاهان به شکر بر
رام است مرا نیز کمیت قلم، اما
دجال چو عیسی نزند تکیه بخر بر
بنهاد معزی رخ اگر بر در سنجر
یا شاعر دیگر، بدر شاه دگر بر
من پای نهم بر سر والی ولایات
گر شاه ولایت نهدم پای بسر بر
سلطان خراسان، علی موسی جعفر؛
کارش بقضا جاری و حکمش بقدر بر
یعنی، ولی خالق و والی خلایق؛
کامد ز ازل، همسر آبا بگهر بر!
آن سرور هشتم، زده و دو سر و سرور،
کافگنده چو سروم، همگی سایه بسر بر
راضی بقضا جانش و، صابر ببلا تن؛
آغشته زبان نیز ز شکرش بشکر بر
خاک حرمش، شسته کلف ماه فلک را؛
ماه علمش، بسته ره سیر بخور بر
تا روح الامینش، شرف آمد بملایک؛
تا بوالبشرش، فخر باصناف بشر بر
نازد بپدر هر پسری، از که و از مه؛
او را پدر است آدم و، نازد به پسر بر!
آری بزبان نام پدر آورد آدم
آن را که پسر اوست، چه حاجت بپدر بر؟!
ای چار کتاب فلکی را، تو مفسر؛
بینا نه کسی جز تو بآیات و سور بر
چون چار پرنده، که ز انفاس خلیلی
جان یافته، آراسته تن نیز بپر بر
از روز ازل، حکم تو جاری بعناصر؛
و آمیخته از حکمتشان، یک بدگر بر
و امروز همت دست بر اوضاع موالید
چون خامه ی نقاش، به اشکال و صور بر
از رفعت و شان، ماهچه ی رایت قدرت؛
ماهیش بزیر اندر و ما، ماهش بزبر بر
چون خاست ز کر و فر گردون ز جهان گرد
و افتاد از آن لرزه به تیر و به تبر بر
جاه تو شها، رو بهر آورد گه آورد؛
از معرکه برگشت بفتح و بظفر بر
در معرکه بدخواه تو، کش روی سیه باد؛
از شرم تو گر روی بپوشد بسپر بر
آهت بفلک چرخ سیاهی است که بسته است
صیاد اجل نامه ی فتحش بسه پر بر
نشنیده کسی، شیر شود ضامن آهو؛
غیر از تو که صیاد چو دیدیش بسر بر
ضامن شدی از رحمش و، تا رفت بخدمت؛
بازآمد و، آهو بره بودش باثر بر!
از جود تو، بر دشمن و بر دوست رسد فیض؛
چون ابر ببارد، چه بخشک و چه بتر بر
نشنیده کسی لا ز زبانت مگر آن دم
کاری پی تهلیل دو لب یک بدگر بر
گر راحت روح آمده بنت العنب، اما
عناب چو داد از عنبت تن بضرر بر
ز آنگونه خود از دختر رز مهر بریدم
کآبستنی تاک نخواهم بثمر بر
تا مهر، خرامد بسرای حمل از حوت؛
تا ماه شتابد ز محرم بصفر بر
از مهر رخت، دوستت آرد به جنان گل
وز کینه کشد دشمنت آتش به سقر بر
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ای جسم تو، جان آفرینش
ای جسم تو، جان آفرینش؛
جان تو، جهان آفرینش!
ای کرده بعالم آشکارا
نام تو نشان آفرینش
ای گشته بلند در زمانه
از شان تو شان آفرینش
پیدا شد، ز آفریدن تو
بس راز نهان آفرینش
بر چون تو مکینی، از جلالت؛
تنگ است مکان آفرینش
مثل تو ندیده در جهان کس
از بدو زمان آفرینش
چون تو نشکفت و، نشکفد نیز
گل از بستان آفرینش
ز آغاز بهار باغ ایجاد
تا فصل خزان آفرینش
نقشی ز شمایل تو خوشتر
نابسته بنان آفرینش
آراسته داشت روی یوسف
روزی دودکان آفرینش
امروز، بآفرین حسنت
گویاست زبان آفرینش
در شکر چراغ رویت امروز
کافروخت شبان آفرینش
روشن شده شمعها درین دیر
از پیر مغان آفرینش
از تیر قلم فگنده یی خم
بر پشت کمان آفرینش
سر برزده خامه ات ز یک شاخ
با چوب شبان آفرینش
گردت گله وار، خلق عالم؛
روزی خور خوان آفرینش
در رزم تو آسمان گذارد
از دست عنان آفرینش
تیغت چو زند زبانه، افتد؛
از کار زبان آفرینش
از سهم تو، بر فلک رساند؛
خصم تو فغان آفرینش
هم آباد است، و هم خراب است؛
ای از تو توان آفرینش
از خلق تو، بوستان ایجاد
از جود تو، کان آفرینش
رای تو و بخت تو گزیدم
از پیر و جوان آفرینش
تا تو بمیانه آمدستی
پیدا نه کران آفرینش
حمدا لله ثم حمدا
بر رنج کشان آفرینش
از سودای محبت تو
شد سود زیان آفرینش
ای در شرح بلند قدریت
کوتاه بیان آفرینش
از انوری این قصیده کش گفت
بیرون ز گمان آفرینش
خواندی و، بچشم مینمودت؛
دشوار بسان آفرینش
من نیز، گلی دو دسته بستم
از لاله ستان آفرینش
تا درنگری بچشم انصاف
ای قاعده دان آفرینش
نی نی، غلط است آنچه گفتم؛
فرق است میان آفرینش
او از قند و کلیچه شیرین
کرده است دهان آفرینش
من تره و نان جو نهادم
بر گوشه ی خوان آفرینش
ز استعداد است آنچه دادند
ای مسأله خوان آفرینش
این استعداد تا که بخشند
اکنون، نه در آن آفرینش
آذر کوتاه کن زبان، باش
چون من حیران آفرینش
لال آمده روستایی عقل
در شهرستان آفرینش
بادا تا باد، خرم این باغ؛
از رطل گران آفرینش
چون گل، بر روی دستانت
در خنده دهان آفرینش
چون ابر، بروز دشمنانت
در گریه روان آفرینش
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و له طاب ثراه
ای تو ثانی مه کنعانی
نه، تو اول، مه کنعان ثانی!
ای که ایزد بتو و خوبان داد
رتبه ی یوسفی و اخوانی
ای غمت، مایه ی عشق ابدی
وی خرابی تو آبادانی
ای غبار قدمت، کحل غزال؛
وی غزال حرمت قربانی
ای که از روی تو و موی تو شد
روز نورانی و، شب ظلمانی
گشته بر روی تو واله ارژنگ
مانده از نقش تو حیران مانی
دید تا پرتو خورشید رخت
آب شد آینه از حیرانی
نیست همتای تو و همسر تو
سرو باغی و گل بستانی
لعل لب، گوهر دندان، بودت؛
این بدخشانی و، آن عمانی
وصف حسنت، بحقیقت نتوان
کآنچه از وصف فزون است، آنی
جز وفا، نیست مرا تقصیری؛
جز جفا، نیست تو را نقصانی
آنقدر صبر من و، رحم تو کم
شد که گر فاش وگر پنهانی
شکوه خواهم نکنم، نتوانم؛
جور خواهی نکنی، نتوانی!
آنقدر درد تو دارم که اگر
از تو درمان طلبم، درمانی
از نگاهی، دل و دین باختمت!
ای تو ترسایی و من صنعانی
گرد هم جان، خجل از من نشوی؛
که تو خود درخور صد چندانی
بنده ات من، که مرا خواجه تویی؛
بشکر خنده چو لب جنبانی
بنده یی غیر منت، در همه شهر
نفروشند باین ارزانی!
خلق را، بنده خریدن مشکل؛
بتو آسان و باین آسانی
ای جوان، چون ز غمم کردی پیر؛
نکنی کز در خویشم رانی!
از جوانان، ببرم گوی همان؛
کرد اگر قامت من چوگانی
هان دعائی کنمت پیرانه
که شوی پیر و غم من دانی
پیرم و، عادت طفلان دارم؛
بمن این شوخی طبع ارزانی!
گاه از خنده کنم گلریزی
گاه از گریه گلاب افشانی
کردم از خنده، نه از بیخردی بود؛
و آخرم، گریه ز بیدرمانی!
راز من، کش همه کس میداند؛
کاش دانم که تو هم میدانی
ای خوش آن بزم کز اغیار نهان
بنشینی و مرا بنشانی
گاه جامی ز تو من بستانم
گه تو از من قدحی بستانی
گه شرابی دهیم، بی شر و شور؛
گاه راحی دهمت ریحانی
گاه من لاله ز باغت چینم
گه تو گل بر سر من افشانی
سخنی گاه من از تو پرسم
غزلی گاه تو از من خوانی
من تو را خواجه یی از خود دانم
تو مرا بنده یی از خود دانی
فاش گوییم بهم راز نهان
وارهیم از سخن پنهانی
نه که نادیده خطائی از من
دلم آزاری و جان رنجانی
بی سبب، چشم بمن نگشایی
بیگنه روی زمن گردانی
ای پریچهره، ندارد طاقت؛
بیش ازین حوصله ی انسانی
مکن آزارم، از آن روز بترس
که نمانم من و، تنها مانی!
دادی ای دوست بدوری فرمان
چکنم؟! آه ز سرگردانی!
طاقتم نیست که فرمان برمت
قدرتم نیست بنافرمانی
من بوصل و تو بهجران مایل؛
چکند تا کرم یزدانی؟!
چند چند، از سخن رنگ آمیز؟!
چند چند، از صفت شیطانی؟!
آرزوی دگرم نیست دلا
غیر ازین کز کرم سبحانی
روی بر خاک نهم بنشینم
همنشین با ملک روحانی
در جوار نبی مطلبی
یا مزار علی عمرانی
کز شب مردن، تا روز نشور
شنوم رایحه ی ریحانی
گاه گویم، بچه سامان آذر
پر، نه؛ پرواز حرم نتوانی!
گاه گویم که: مخور غم چون نیست
بی سران را، غم بیسامانی
این ره عشق بود، مایه مخواه؛
عاشقی نیست چو بازرگانی!
گاه اندیشه و، گه شوق فزود؛
اینک از وسوسه ی نفسانی
راه گم کرده بصد اندوهم
مانده در زاویه ی حیرانی
آنکه باد علمش نوروزی
آنکه ابر کرمش نیسانی
آنکه از تیغ کند بهرامی
آنکه از عقل کند کیوانی
آنکه برجیس کند دمسازیش
آنکه کیوان کندش دربانی
آنکه بدمهر و مه او را دو غلام
بهر زر پاشی و سیم افشانی
آنکه تیرش بدبیری مشغول
همچو ناهید بخوش الحانی
آن کزو عدل بود بازاری
آن کزو ظلم بود زندانی
آنکه چون کرد رقم دفتر عدل
نسخ شد نسخه ی نوشروانی
آنکه خشم وی و خلقش بجهان
این کند مالکی، آن رضوانی
گلشن رحمت و برق غضبش
این جنانی کند، آن نیرانی
رستم عهد، بشمشیر زنی؛
جم گیتی، به بلند ایوانی
ای غلامی سرایت، شاهی؛
وی گدایی درت، سلطانی
روز و شب، صرفه یی از هم نبرند
عدلت آنجا که کند میزانی
سبز گردد، همه گرکشت من است
لطفت آنجا که کند دهقانی
سیر گردد، همه گر چشم عدوست؛
جودت آنجا که کند مهمانی
شیر از آهو رمد و، گرگ از میش
حفظت آنجا که کند چوپانی
افگند بهر سیاست چون چین
شحنه ی قهر تو بر پیشانی
هیچ اسد، دم نزد از اسدی؛
هیچ سرحان نکند سرحانی
دل آن و، جگر این گردد؛
خون زبیدستی و بید ندانی!
ز کباب دل و بریان جگر
کرده گاو و بره را مهمانی
آن گیا را، که تو سازی سیراب،
آن بنا را، که تو باشی بانی
بودش سالمی، از باد خزان؛
بودش ایمنی، از ویرانی!
خاک راهت، گه تنها گردی؛
ابر جودت، گه ذر افشانی؛
کندش ذره، همه خورشیدی؛
کندش قطره، همه عمانی!
محو کرد آیت جودت ز جهان
قصه ی حاتمی و قاآنی
یافته معنی جود تو زیاد
معن بن زائده شیبانی
هست بزم تو بهشتی و، در آن؛
ساقیان را هنر غلمانی!
هست رزم تو، جحیمی و در آن؛
لشکری را صفت ثعبانی!
خاک بر فرق عدو افشانند
چون بلشکر سر دست افشانی
روز هیجا که زهر سوی کنند
سرکشان، میل جنیبت رانی
سهمگین تیغ تو و، خون عدو؛
این نهنگی کند، آن طوفانی!
کنی از پیکر فرسان سپاه
ای بسا جانوران مهمانی
فی المثل، خصم تو گر چو فرعون
سحر سازی کند، افسون خوانی
نیزه بر کف چو بمیدان آیی
تو کلیمی کنی، آن ثعبانی!
گرمی کشمکش روز وغا
چون دهد تیغ تو را عریانی؛
کند ار خصم بود رستم زال
کفن اندر تن او خفتانی!
آسمانی ز غبار افروزد
چون شود تیز تکت میدانی
مرحبا، مرکب برق آیینت؛
که بود گرم سبکجولانی
از افق، تا به افق گرتازیش؛
وز ره رفته عنان گردانی؛
سمش آن گرد، که اول انگیخت
گل شود از عرق پیشانی!
حکم حکم تو، که حاکم کردت؛
حکمت بالغه ی ربانی!
امر، امر تو؛ کامیرت کرده است؛
قدرت کامله ی سبحانی!
نیست یارای مدیح تو مرا
ای تو روحانی و من جسمانی!
منکر نظم من و، دولت تو؛
این مجوسی بود، آن نصرانی
صاحبا، آنکه ز اهل سخنش
نام شد هاتف اصفاهانی
سید احمد، که همه عمر مرا،
بود از همنفسان جانی
در صفاهان، که فراموشش بود؛
بلبل ناطقه، بال افشانی
نظم، از نثر نمیکردم فرق؛
سخنم را لقب هذیانی
زانوری، فارس میدان سخن
حاکم محکمه ی یونانی
این قصیده، که ز روز اول
کس نیاورده مر او را ثانی
خواند و بر گفتن من فرمان داد
حاش لله، ز نافرمانی!
ساختم نامه، گرفتم خامه؛
در دو روز از مدد یزدانی
بستم این دسته سمن کش بینی
گفتم این تازه سخن کش خوانی
شکر ایزد، که نیم از گفتار
عاجز از انوری و خاقانی
ندهی نسبت لافم، این من
وین ابیوردی و این شروانی
آذر، از ره مرو، ار دانایی
که بود بیرهی از نادانی
انوری را چه زیان از سخنت؟!
عربی را چه غم از عبرانی؟!
باد تا هست لآلی بحری
باد تا هست جواهر کانی
هر که ساقیت، نخواهد مخمور
هر که باقیت، نخواهد فانی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲
دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را
گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را
من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه
خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را
یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی
با آشنا بگوید، احوال آشنا را
چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی
با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را
دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛
ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را
کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛
کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!
گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛
بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳
روزی نگهی افتاد، بر روی کسی ما را؛
ز آن روز نشد مایل دل سوی کسی ما را
گویند که: فردا شب باشد شب عید، اما
امشب بگمان افگند، ابروی کسی ما را!
دانی که چه می بینم از دیدن غیر آنجا
جز کوی خود ار بینی در کوی کسی ما را
ترسم بزبان آید، بیخود گله یی از تو؛
در مجلس خود منشان، پهلوی کسی ما را!
تا باغ همی رفتم، هر روز ببوی گل
گم شد در باغ امروز، از بوی کسی ما را!
خوش آنکه از آن چوگان، بینند که در میدان؛
هر سو شده سر غلطان، چون گوی کسی ما را
چون صید حرم بودم، آزاد زهر قیدی؛
دردام کشید آذر گیسوی کسی ما را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴
کنم شبها ازین پس پاسبانی پاسبانش را
نهان از من شبی بوسد مبادا آستانش را
گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را
باین تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را
نیارم بیتو ماند و دید مجلس را، خوش آن بلبل
که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را
بباغی کآید از نو بلبلی، تا آشیان بندد
نباید سنگ بر مرغ دگر زد، باغبانش را
چو آن مفلس که گم شد گوهری در مخزن شاهش
دلم در کوی او گم شد، چسان جویم نشانش را
ز مژگان ترک چشمش بسته تیغ و، جان طلب دارد؛
ولی جز من نمی فهمد کس از مردم زبانش را
کنم هر شب در آن کو پاسبانان راز جان خدمت
مگر روزی بمن تنها گذارند آستانش را
چو چشمم بر شهیدانش فتد، در حشر آسایم
چو ره گم کرده یی آذر که، بیند کاروانش را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مرده بودم از غمت، بر سر رسیدی دی مرا؟
من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا
خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛
غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا
امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است
در نظر ناید دگر ماهی و خورشیدی مرا
گفت: فردا ریزمت خون، هست فردا ای رقیب؛
روز نوروزی تو را، امشب شب عیدی مرا!
خسته بودم از غم، اکنون خسته تر گشتم زرشک؛
چون تو از اغیار حال خسته پرسیدی مرا!
ناامیدی بین، که غیر امیدواریهای خود
گفت چندان، کز تو اکنون نیست امیدی مرا
بود از آب دیده ام راز دل آذر آشکار
آه اگر امروز در کویش کسی دیدی مرا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷
کی بود کی، رو به خاک آستان آرم تو را؟!
نقد دل، با تحفه ی جان ارمغان آرم تو را
قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست
آنقدر نالم، که سوی آشیان آرم تو را
چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون
از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را
گر نیارم گل ز باغ آوردت، ای مرغ قفس
چون روم آنجا، بیاد باغبان آرم تو را!
رخصت حرفی بده، ای بدگمان امشب؛ مگر
گویمت یک حرف و، بیرون از گمان آرم تو را
نالم اینک از تو، نالی چند از جانان دلا؟!
تو بجان آوردی او را، من بجان آرم تو را!!
رحمی امشب پاسبان را منع کن از تیغ من
تا چو آذر بنده یی بر آستان آرم تو را!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸
دم مردن شدن دمساز چون من ناتوانی را
مرا گر زنده کردی، کشتی از رشکم جهانی را
درین گلشن بود جای من ای گل، بلبلم بلبل
نه جغدم کو به هر ویرانه خوش کرد آشیانی را!
دریغا گشت صرف مهربانی عمر و، نتوانم
که با خود مهربان سازم دل نامهربانی را
بیابان محبت را، ندانم کیست خضر امشب
که ره گم کرده می بینم، ز هر سو کاروانی را
کنون راندی مرا از کوی خود ای گل، بدان ماند
که فصل گل کسی راند ز باغی باغبانی را!
توانایی بازوی تو را، ای صید کش دانم؛
که خواهد ورنه از تو خون صید ناتوانی را؟!
نخواهم رفت از کوی بتان آذر، مگر بینم
شبی روزی نباشد پاسبانی آستانی را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹
هر گل که دمیده از گل ما
خونی است چکیده از دل ما
ما کشته ی کشته ی تو از رشک
مقتول تو گشت قاتل ما
بر شکوه و جور داده عادت
ما را دل تو، تو را دل ما
تا کی نگری به جانب غیر؟!
غافل زنگاه غافل ما!
ای وای به غرقه ای در این بحر
کافتد گذرش به ساحل ما
از کوی وفا برون نیاییم
دامن گیر است منزل ما
مجنون توایم و خواهد افتاد؛
لیلی ز قفای محمل ما
ما را، از درد دوستی کشت
شد دشمن جان ما دل ما
مایل دل ما به کس، نه جز تو
گر نیست دل تو مایل ما
مشکل شده کار آذر از عشق
مشکل تر از اوست مشکل ما
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها
زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها!
من وصل یارم آرزو، او را به سوی غیر رو
نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها!
زلفت بتاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان
چشمت به خواب و برده خواب از چشم این بیدارها
دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون
چون نامه ها آری برون، از رخنه ی دیوارها!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
زمام ناقه گرفته است ساربان تنها
فغان کنم، نکند تا جرس فغان تنها
ز رفتنت به زمین زد مرا چو فرصت یافت
بیا که بی تو مرا دیده آسمان تنها
به گرد محملم اخیار راه اگر بدهند
فتم چو گرد به دنبال کاروان تنها!
به من که در قفس افتاده ام نمی دانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
به من که در قفس افتاده ام نمی دانی
چگونه می گذرد ای هم آشیان تنها؟!
نمی روم به ستم از در تو، این ستم است
که آستان تو ماند به پاسبان تنها!
چو گل بپرورمت، گر چه آسمان دانم
که باغ را نگذارد به باغبان تنها
بهای خون من، این بس بود که برخیزم
به روز حشر از آن خاک آستان تنها
مرا ببر، چو به کوی بتان روی آذر
که غم ز دل نبرد سیر بوستان تنها
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
سر آمد روز هجر و با توام لب بر لب است امشب
شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب
طلوع صبح، از آن چاک گریبان می دهد یادم
نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب!
به یا رب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت
اگر آمد به دستم دامنت، ز آن یا رب است امشب!
به خلوت مانده تنها یار و بزم از دشمنان خالی
اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب!
شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او
نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
از آن لب شکوه ام بسیار و هر شب
به لب میآرم و می نگرم لب
شب آدینه، بر مستان چنان است
که روز شنبه بر طفلان مکتب
به یا رب یا رب افتاده است کارم
از این یا رب نگاهش دار یا رب
طبیبم، فکر درمان داشت، گفتم:
چرا داری ز تدبیرم معذب؟!
ز جور یاد می نالم، نه از درد
ز داغ هجر می سوزم، نه از تب
زماه خود، چو بینم مهربانی
نمی نالم ز بی مهری کوکب
به دستی نار پستان دارم آذر
به دیگر دست خواهم سیب غبغب
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آمد سحر به پرسش من یار با رقیب
یا من زرشک جان دهم امروز، یا رقیب
از خون من که کشته شدم، پیش از او گرفت
ز آن پیشتر که کشته شود خون بها رقیب!
ای بی وفا، بس است جفا از خدا بترس
تا چند بینم از تو جفا من، وفا رقیب!
زارم بکش برو، که ببیند چو کشته ام؛
ناید ز بیم جان دگرت از قفا رقیب!
چون پایمال رشکم، از این بزم رفتنم
بهتر به بزم تا ننهاده است پا رقیب!
بیگانه، بایدم ز تو ناآشنا شدن
زان پیشتر که با تو شود آشنا رقیب
مردم ز بدگمانی دل، گیرم ای پری
هم پاکدامنی تو و هم پارسا رقیب!
از کوی یار آذر اگر می روی برو
آگه ز خواری تو نگشته است تا رقیب!