عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
زشست شهسواری ناوکی تعویذ پردارم
کجا اندیشه از آهنگ صیاد دگر دارم
به تیری چون ز پا افکندیم از خاک بردارم
که صیاد دگر در راه و زخمی کارگر دارم
کشیدم آهی و زخم دگر زد بر سر زخمم
بآه خویشتن زین بیشتر چشم اثر دارم
اگر چون سایه افتادم بخاک ره عجب نبود
فروزان آفتابی از جمالش در نظر دارم
ملامتگو چرا باید زبان بیهوده بگشاید
نه او از وی خبردار نه من از خود خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم زرازم پرده بر دارم
ز اسرار جهان بیهوده میجستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بیخبر دارم
همین بهتر که خاموشم چرا بیهوده بخروشم
اگر دارم فغانی از جفای دادگر دارم
ز نقش پای من اشکم نشان نگذاشت در راهش
براه او چه منتها نشاط از چشم تر دارم
کجا اندیشه از آهنگ صیاد دگر دارم
به تیری چون ز پا افکندیم از خاک بردارم
که صیاد دگر در راه و زخمی کارگر دارم
کشیدم آهی و زخم دگر زد بر سر زخمم
بآه خویشتن زین بیشتر چشم اثر دارم
اگر چون سایه افتادم بخاک ره عجب نبود
فروزان آفتابی از جمالش در نظر دارم
ملامتگو چرا باید زبان بیهوده بگشاید
نه او از وی خبردار نه من از خود خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم زرازم پرده بر دارم
ز اسرار جهان بیهوده میجستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بیخبر دارم
همین بهتر که خاموشم چرا بیهوده بخروشم
اگر دارم فغانی از جفای دادگر دارم
ز نقش پای من اشکم نشان نگذاشت در راهش
براه او چه منتها نشاط از چشم تر دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
نوید لطف همی میرسد نهفته بگوشم
چه مژده ها که همی میدهد زغیب سروشم
مجال نطق نمیداد دوش بانگ سروشم
گمان انجمن این کز غمی ملول و خموشم
چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو
خیال اوست بچشمم حدیث اوست بگوشم
نبود اثر زمن و کوششم که داد زجودش
مرا وجود کنون هم روا بود که نکوشم
هر آنچه دوست پسندد خلاف آن نپسندم
اگر بر آتش سوزان نشاندم نخروشم
وجود من همه چشمیست بر وجود تو حیران
زبیم مدعیان گو که دیده از تو بپوشم
عجب مدار بپوشم نشاط اگر غم عشقش
تمام سوخته ام با هزار شعله نجوشم
چه مژده ها که همی میدهد زغیب سروشم
مجال نطق نمیداد دوش بانگ سروشم
گمان انجمن این کز غمی ملول و خموشم
چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو
خیال اوست بچشمم حدیث اوست بگوشم
نبود اثر زمن و کوششم که داد زجودش
مرا وجود کنون هم روا بود که نکوشم
هر آنچه دوست پسندد خلاف آن نپسندم
اگر بر آتش سوزان نشاندم نخروشم
وجود من همه چشمیست بر وجود تو حیران
زبیم مدعیان گو که دیده از تو بپوشم
عجب مدار بپوشم نشاط اگر غم عشقش
تمام سوخته ام با هزار شعله نجوشم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بازو مساز رنجه که ما خود فتاده ایم
گردن به تیغ و سر بکمندت نهاده ایم
جان گر بود سزای تو بر کف گرفته ایم
سر گر سزد بپای تو از دست داده ایم
آیینه سان دلیست به صیقلسرای عشق
ما را که نقشها بپذیریم و ساده ایم
در آستان میکده آخر کنند خاک
ما را که هم نخست از آن خاک زاده ایم
در موج بحر هستی از اهتزاز عشق
ما همچو ماهیان بساحل فتاده ایم
دشمن مباش غره ببازوی خود که ما
سر بر مراد دوست بچوگان نهاده ایم
بر چشمه ی حیات نبندیم دل که چشم
بر خاک پای خسرو عالم گشاده ایم
گردن به تیغ و سر بکمندت نهاده ایم
جان گر بود سزای تو بر کف گرفته ایم
سر گر سزد بپای تو از دست داده ایم
آیینه سان دلیست به صیقلسرای عشق
ما را که نقشها بپذیریم و ساده ایم
در آستان میکده آخر کنند خاک
ما را که هم نخست از آن خاک زاده ایم
در موج بحر هستی از اهتزاز عشق
ما همچو ماهیان بساحل فتاده ایم
دشمن مباش غره ببازوی خود که ما
سر بر مراد دوست بچوگان نهاده ایم
بر چشمه ی حیات نبندیم دل که چشم
بر خاک پای خسرو عالم گشاده ایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
جان چو میرفت چرا زیست تنم
بی تو دارم عجب از زیستنم
تا درین شهر چسان افتادم
که رهی نیست بوی وطنم
هرگزم رخصت پرواز نبود
دل باین شاد که مرغ چمنم
بیکی جام میم کس ننواخت
من باین خوش که درین انجمنم
آتشی بایدم افروخت بخویش
که دربن خانه حجابست تنم
بلبل است و گل و پروانه و شمع
آنکه دور از تو بماندست منم
هر کسی با هوسی زیست نشاط
من ندارم هوس زیستنم
بی تو دارم عجب از زیستنم
تا درین شهر چسان افتادم
که رهی نیست بوی وطنم
هرگزم رخصت پرواز نبود
دل باین شاد که مرغ چمنم
بیکی جام میم کس ننواخت
من باین خوش که درین انجمنم
آتشی بایدم افروخت بخویش
که دربن خانه حجابست تنم
بلبل است و گل و پروانه و شمع
آنکه دور از تو بماندست منم
هر کسی با هوسی زیست نشاط
من ندارم هوس زیستنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم
با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست
ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون
روزگاریست که در دیده گهرها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره آمده ایم
می ندانیم در این ره چه ضررها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره باید رفت
دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
بار بگذارو گرانی بنه ای دل که براه
گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزیست که بر عقل بهمدستی عشق
غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط
نخلها کشته و امید ثمرها داریم
با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست
ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون
روزگاریست که در دیده گهرها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره آمده ایم
می ندانیم در این ره چه ضررها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره باید رفت
دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
بار بگذارو گرانی بنه ای دل که براه
گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزیست که بر عقل بهمدستی عشق
غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط
نخلها کشته و امید ثمرها داریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ای از صباح رویت روشن شب امیدم
زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم
روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
باد بهار امروز پیغام یار دارد
با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد
ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر
از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم
چون نیک بر جفایش دیدم کرامتی بود
سد شکر کارمیدم از هر چه می رمیدم
از قول دشمنانم نه سود و نه زیانم
مقبول دوستانم گر نیک و گر پلیدم
امشب خراب و مستم گویم هر آنچه هستم
هم سبحه بر گسستم هم خرقه بردریدم
من نیستم بجز دوست، او مغز بود و من پوست
ساقی بیار جامی تا گویم آنچه دیدم
بر خویشتن چو بینم نومید می نشینم
بازار عنایت شاه دل میدهد نویدم
زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم
روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
باد بهار امروز پیغام یار دارد
با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد
ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر
از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم
چون نیک بر جفایش دیدم کرامتی بود
سد شکر کارمیدم از هر چه می رمیدم
از قول دشمنانم نه سود و نه زیانم
مقبول دوستانم گر نیک و گر پلیدم
امشب خراب و مستم گویم هر آنچه هستم
هم سبحه بر گسستم هم خرقه بردریدم
من نیستم بجز دوست، او مغز بود و من پوست
ساقی بیار جامی تا گویم آنچه دیدم
بر خویشتن چو بینم نومید می نشینم
بازار عنایت شاه دل میدهد نویدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
من بدین ساعد سیمین که تو داری دانم
که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم
اگرم تلخ فرستی بحلاوت نوشم
اگرم غیب نویسی بارادت خواهم
اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم
اگرم سر طلبی شاکر این فرمانم
دگر از غم نگریزم که تویی غمخوارم
دگر از درد ننالم که تویی درمانم
گر برانی تو یکی بند بپا مسکینم
گر بخوانی تو یکی چشمه طلب عطشانم
گر تو دهقان منی گلبن رنگارنگم
گر تو بستان منی بلبل خوش الحانم
ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک در بار تو بس هم سرو هم سامانم
بروم تا بکجا لطمه ی چوگان غمت
حالیا گوی صفت بر سر این میدانم
سوی جانان چو نظر میفکنم جز جان نیست
چون بجان مینگرم نیست بجز جانانم
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هر چه گویی تو چنانم من و سد چندانم
که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم
اگرم تلخ فرستی بحلاوت نوشم
اگرم غیب نویسی بارادت خواهم
اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم
اگرم سر طلبی شاکر این فرمانم
دگر از غم نگریزم که تویی غمخوارم
دگر از درد ننالم که تویی درمانم
گر برانی تو یکی بند بپا مسکینم
گر بخوانی تو یکی چشمه طلب عطشانم
گر تو دهقان منی گلبن رنگارنگم
گر تو بستان منی بلبل خوش الحانم
ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک در بار تو بس هم سرو هم سامانم
بروم تا بکجا لطمه ی چوگان غمت
حالیا گوی صفت بر سر این میدانم
سوی جانان چو نظر میفکنم جز جان نیست
چون بجان مینگرم نیست بجز جانانم
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هر چه گویی تو چنانم من و سد چندانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بیاد نیست جز انیم که من بیاد تو باشم
جز این مراد ندارم که بر مراد تو باشم
چو یاد غمزده غم آورد از آن نپسندم
بخود غمی که مبادا غمین بیاد تو باشم
غمت مباد اسیری اگر بدام تو میرد
فدای خاطر آزاد و جان شاد تو باشم
مرا چه باک که سد کوه آتش است در این ره
اگر چه کاه ضعیفم اسیر باد تو باشم
زیاده میکنم امروز جرم تا که بفردا
پسند فضل تو و رحمت زیاد تو باشم
بفضل بین و کرم بر من ضعیف خدا را
که من نه در خور میزان عدل و داد تو باشم
زنیستی ره هستی نشاط جست، بگفتا
زمن کناره چه گیری که در نهاد تو باشم
جز این مراد ندارم که بر مراد تو باشم
چو یاد غمزده غم آورد از آن نپسندم
بخود غمی که مبادا غمین بیاد تو باشم
غمت مباد اسیری اگر بدام تو میرد
فدای خاطر آزاد و جان شاد تو باشم
مرا چه باک که سد کوه آتش است در این ره
اگر چه کاه ضعیفم اسیر باد تو باشم
زیاده میکنم امروز جرم تا که بفردا
پسند فضل تو و رحمت زیاد تو باشم
بفضل بین و کرم بر من ضعیف خدا را
که من نه در خور میزان عدل و داد تو باشم
زنیستی ره هستی نشاط جست، بگفتا
زمن کناره چه گیری که در نهاد تو باشم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تا چه گفتند که خاموش شدیم
پای تا سر همه تن گوش شدیم
تاب دیدار تو در ما نبود
پرده بردار که از هوش شدیم
دوش در میکده بودیم امروز
سر خوش از منزلت دوش شدیم
کلفت عقل گران بود بدوش
مست و دیوانه و مدهوش شدیم
طاقت بار گه عدل نبود
بر در عفو خطا پوش شدیم
منع شوریده دل آن به نکنید
آتشی هست که در جوش شدیم
دست بردیم در آغوش نشاط
با غمت دست در آغوش شدیم
پای تا سر همه تن گوش شدیم
تاب دیدار تو در ما نبود
پرده بردار که از هوش شدیم
دوش در میکده بودیم امروز
سر خوش از منزلت دوش شدیم
کلفت عقل گران بود بدوش
مست و دیوانه و مدهوش شدیم
طاقت بار گه عدل نبود
بر در عفو خطا پوش شدیم
منع شوریده دل آن به نکنید
آتشی هست که در جوش شدیم
دست بردیم در آغوش نشاط
با غمت دست در آغوش شدیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
از جان گذشته ایم و بجانان رسیده ایم
از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
ما را بسر توقع سامان خویش نیست
کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب
مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق
نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
از پیشگاه میکده تا بارگاه یار
سد بار بیش مست و غزلخوان رسیده ایم
تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست
ساقی بیار می که بمیدان رسیده ایم
نیروی عشق بین که در این دشت بی کران
گامی نرفته ایم و بپایان رسیده ایم
بر لمعه ی سراب روانند همرهان
زین ره که ما بچشمه ی حیوان رسیده ایم
بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط
کز آستان سایه ی یزدان رسیده ایم
از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
ما را بسر توقع سامان خویش نیست
کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب
مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق
نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
از پیشگاه میکده تا بارگاه یار
سد بار بیش مست و غزلخوان رسیده ایم
تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست
ساقی بیار می که بمیدان رسیده ایم
نیروی عشق بین که در این دشت بی کران
گامی نرفته ایم و بپایان رسیده ایم
بر لمعه ی سراب روانند همرهان
زین ره که ما بچشمه ی حیوان رسیده ایم
بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط
کز آستان سایه ی یزدان رسیده ایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
طلعت دوست عیان میخواهم
هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
بر چشمه ی نوش لبش افتاد چو راهم
زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم
شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو
تا خلق بدانند که عشق است گناهم
عشق آمد و زدار دل و چشم آتش و آبی
بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم
دوست فراقی که تغیر نپذیرد
خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم
سودای خریداری من تا نهد از سر
با خواجه بگویید که من بنده ی شاهم
زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم
شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو
تا خلق بدانند که عشق است گناهم
عشق آمد و زدار دل و چشم آتش و آبی
بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم
دوست فراقی که تغیر نپذیرد
خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم
سودای خریداری من تا نهد از سر
با خواجه بگویید که من بنده ی شاهم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
زبان بر بند ای ناصح زپندم
اگر دستت رسد بگشای بندم
کمان ابروی من بازو مرنجان
که من خود آهوی سردر کمندم
من از بند تو هرگز سر نپیچم
اگر ریزند از هم بند بندم
اگر فضل است و بخشش تا بخواهی
فقیر و بینوا و مستمندم
اگر عدل است و پرسش، تا شماری
گنهکارم، مپرس از چون و چندم
بهر گلشن که کردم عزم شاخی
رسید از خار گلبن سد گزندم
بهر صحرا که دیدم نیش خاری
دلیلی شد بیاد نوشخندم
در این ره دست من گیرند روزی
سری امروز بر پایی فکندم
باین سستی که میرانم در این دشت
نشاط افتد کجا صیدی به بندم
اگر دستت رسد بگشای بندم
کمان ابروی من بازو مرنجان
که من خود آهوی سردر کمندم
من از بند تو هرگز سر نپیچم
اگر ریزند از هم بند بندم
اگر فضل است و بخشش تا بخواهی
فقیر و بینوا و مستمندم
اگر عدل است و پرسش، تا شماری
گنهکارم، مپرس از چون و چندم
بهر گلشن که کردم عزم شاخی
رسید از خار گلبن سد گزندم
بهر صحرا که دیدم نیش خاری
دلیلی شد بیاد نوشخندم
در این ره دست من گیرند روزی
سری امروز بر پایی فکندم
باین سستی که میرانم در این دشت
نشاط افتد کجا صیدی به بندم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
اگر ره است و اگر بیره از قفای تو باشم
اگر بدم من اگر نیک از برای تو باشم
همین بس است که بر من ز روی لطف ببینی
که من نه در خور اندیشه ی لقای تو باشم
بکرده های صواب است امید شیخ و بمن بین
که با هزار خطا چشم بر عطای تو باشم
سخن به بیهده رانم زنیک و بد ندانم
مرا بس این که توانم مطیع رای تو باشم
بمدعای منی پای تا بفرق، خدا را
کجا رواست که من جز بمدعای تو باشم
برات روضه بشویم در آب چشمه ی کوثر
اگر قبول کنندم که خاک پای تو باشم
من و بلای غمت، شیخ و خلد نعیمش
کدام نعمت از این به که مبتلای تو باشم
نشاط قیمت بیگانگی زخلق چه داند
من این معامله دانم که آشنای تو باشم
اگر بدم من اگر نیک از برای تو باشم
همین بس است که بر من ز روی لطف ببینی
که من نه در خور اندیشه ی لقای تو باشم
بکرده های صواب است امید شیخ و بمن بین
که با هزار خطا چشم بر عطای تو باشم
سخن به بیهده رانم زنیک و بد ندانم
مرا بس این که توانم مطیع رای تو باشم
بمدعای منی پای تا بفرق، خدا را
کجا رواست که من جز بمدعای تو باشم
برات روضه بشویم در آب چشمه ی کوثر
اگر قبول کنندم که خاک پای تو باشم
من و بلای غمت، شیخ و خلد نعیمش
کدام نعمت از این به که مبتلای تو باشم
نشاط قیمت بیگانگی زخلق چه داند
من این معامله دانم که آشنای تو باشم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
زتست پای گریزم ز تست دست ستیزم
هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم
بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت
وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم
پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو
فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم
خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است
بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم
حکایتی مگر آرم بنامه از خم زلفت
ز سطر سلسله سازم ز نقطه غالیه بیزم
بیا ببزم حریفان ببین کرامت ساقی
بجام صاف شراب و بکام خنجر تیزم
نشاط را چه ملامت کنی زمهر نکویان
بگو ملامت آنکس که عقل داد و تمیزم
هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم
بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت
وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم
پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو
فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم
خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است
بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم
حکایتی مگر آرم بنامه از خم زلفت
ز سطر سلسله سازم ز نقطه غالیه بیزم
بیا ببزم حریفان ببین کرامت ساقی
بجام صاف شراب و بکام خنجر تیزم
نشاط را چه ملامت کنی زمهر نکویان
بگو ملامت آنکس که عقل داد و تمیزم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
در دست نفس سرکش مقهور و مضطریم
یا مطلق الاساری ادعوک یا کریم
قلبی که از خزانه ی صنعت بما رسید
صراف عدل ار نپذیرد کجا بریم
تو خو برو چرا فکنی پرده بر جمال
بر ما بپوش پرده که ما زشت منظریم
با دیده ای که غیر ترا بیند آن عجب
داریم چشم آنکه بروی تو ننگریم
از فیض عقل سر خوش و از سوز عشق تیز
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
یا مطلق الاساری ادعوک یا کریم
قلبی که از خزانه ی صنعت بما رسید
صراف عدل ار نپذیرد کجا بریم
تو خو برو چرا فکنی پرده بر جمال
بر ما بپوش پرده که ما زشت منظریم
با دیده ای که غیر ترا بیند آن عجب
داریم چشم آنکه بروی تو ننگریم
از فیض عقل سر خوش و از سوز عشق تیز
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گویند جان خواهد زمن این جان و این جانان من
آن زلف و آن رخسار او، این کفرو این ایمان من
دل را سپردم باغمش، این جان من وان مقدمش
آن جعد و زلف در همش، وین کار بی سامان من
آن رسم نا گه دیدنش، طرز نگه دزدیدنش
آن دیدن و خندیدنش بر دیده ی گریان من
در خاک کویش منزلم در جعد گیسویش دلم
رویش چراغ محفلم، مهرش فروغ جان من
امشب میان انجمن پیمانه گفتم بشکنم
از زلف ساقی سد شکن افتاد در پیمان من
بیهوده من در جستجو بودم که یابم وصل او
درمان چو آمد درد کو، من دردم او درمان من
من دوزخ دل، او بهشت، او کعبه ی جان، من کنشت
با هم نگنجد خوب و زشت، وصلش بود هجران من
آن زلف و آن رخسار او، این کفرو این ایمان من
دل را سپردم باغمش، این جان من وان مقدمش
آن جعد و زلف در همش، وین کار بی سامان من
آن رسم نا گه دیدنش، طرز نگه دزدیدنش
آن دیدن و خندیدنش بر دیده ی گریان من
در خاک کویش منزلم در جعد گیسویش دلم
رویش چراغ محفلم، مهرش فروغ جان من
امشب میان انجمن پیمانه گفتم بشکنم
از زلف ساقی سد شکن افتاد در پیمان من
بیهوده من در جستجو بودم که یابم وصل او
درمان چو آمد درد کو، من دردم او درمان من
من دوزخ دل، او بهشت، او کعبه ی جان، من کنشت
با هم نگنجد خوب و زشت، وصلش بود هجران من
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ماه بزم افروزم امشب بی نقاب است آنچنان
یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان
لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر
در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان
در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن
باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان
یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی
یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان
از سؤالم او ملول و از ملال است او خموش
من باین خوشدل که در فکر جواب است آنچنان
سر بسر عمرم بسودای سر زلف تو رفت
شاید ارکارم ازین در پیچ و تاب است آنچنان
یک نظر گفتم بما بیچارگان بین بردرت
گفت درگاه شه مالکرقاب است آنچنان
یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان
لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر
در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان
در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن
باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان
یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی
یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان
از سؤالم او ملول و از ملال است او خموش
من باین خوشدل که در فکر جواب است آنچنان
سر بسر عمرم بسودای سر زلف تو رفت
شاید ارکارم ازین در پیچ و تاب است آنچنان
یک نظر گفتم بما بیچارگان بین بردرت
گفت درگاه شه مالکرقاب است آنچنان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶