عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - توسل به حضرت بقیه الله امام عصر(عج)
در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش
این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز
خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست
تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست
سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
تا چند بار غم؟ دو سه رطل گران بگیر
تا کی حدیث جم؟ دو سه جام شراب کش
در قید خویشتن نتوان زیستن دمی
دست ازخودی بشو، نفسی چون حباب کش
زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود
مطرب بیا و زخمه به تار رباب کش
زان پیشتر که چهره ز اشک ارغوان کنم
ساقی مرا به رخ دو سه جام شراب کش
غرق عرق چنین رخ نازآفرین چراست؟
جانا تو را کِه گفت که از گل گلاب کش؟
ای چرخ دست فتنه بلند است، خویش را
زیر لوای خسرو عالیجناب کش
مهدی بگوی و از شرف نام نامیش
طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین
آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
دلدار در دل است گر از دیده غایب است
عرض نیاز را به بساط خطاب کش
ای مهر جانفروز برآ از نقاب ابر
عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز
این توتیا به چشم سفید رکاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن
یکره نقاب از رخ امّ الکتاب کش
طرح عمارتی به جهان خراب ریز
دست زمانه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری ست، کنون زال دهر را
گیسوکشان به محکمهٔ احتساب کش
با ما به کین برآمده عمری ست، روزگار
این انتقام از فلک کج حساب کش
هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن
هم پیکر عدو به خمِ پیچ و تاب کش
گرد از سم سمند برانگیز وز شرف
بر دیدهٔ سپهر معلّا جناب کش
زبن سرمه چشم منتظران را کحیل کن
گلگونهٔ طرب به رخ شیخ و شاب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم
خط مسلّمی به جهان خراب کش
هم تیغ کین بگیر ز بهرام جنگجو
هم از کنار زهرهٔ چنگی رباب کش
بتخانه در مدینهٔ اسلام کی رواست؟
لات و هبل برآر و به دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی
خط بر صحیفهٔ عمل ناصواب کش
این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز
خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست
تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست
سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
تا چند بار غم؟ دو سه رطل گران بگیر
تا کی حدیث جم؟ دو سه جام شراب کش
در قید خویشتن نتوان زیستن دمی
دست ازخودی بشو، نفسی چون حباب کش
زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود
مطرب بیا و زخمه به تار رباب کش
زان پیشتر که چهره ز اشک ارغوان کنم
ساقی مرا به رخ دو سه جام شراب کش
غرق عرق چنین رخ نازآفرین چراست؟
جانا تو را کِه گفت که از گل گلاب کش؟
ای چرخ دست فتنه بلند است، خویش را
زیر لوای خسرو عالیجناب کش
مهدی بگوی و از شرف نام نامیش
طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین
آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
دلدار در دل است گر از دیده غایب است
عرض نیاز را به بساط خطاب کش
ای مهر جانفروز برآ از نقاب ابر
عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز
این توتیا به چشم سفید رکاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن
یکره نقاب از رخ امّ الکتاب کش
طرح عمارتی به جهان خراب ریز
دست زمانه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری ست، کنون زال دهر را
گیسوکشان به محکمهٔ احتساب کش
با ما به کین برآمده عمری ست، روزگار
این انتقام از فلک کج حساب کش
هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن
هم پیکر عدو به خمِ پیچ و تاب کش
گرد از سم سمند برانگیز وز شرف
بر دیدهٔ سپهر معلّا جناب کش
زبن سرمه چشم منتظران را کحیل کن
گلگونهٔ طرب به رخ شیخ و شاب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم
خط مسلّمی به جهان خراب کش
هم تیغ کین بگیر ز بهرام جنگجو
هم از کنار زهرهٔ چنگی رباب کش
بتخانه در مدینهٔ اسلام کی رواست؟
لات و هبل برآر و به دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی
خط بر صحیفهٔ عمل ناصواب کش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نهفته ام به خموشی خیال روی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
فریاد ناله، گر نخراشد درون ما
گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم
چون آب، بی دریغ روان است خون ما
باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای
از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
مفت من است عشق، اگر رایگان بود
ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟
روز وصال یار، بود عید عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما
ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن
خوابیده چون شرر، به دل سنگ خون ما
بودیم دوش، گوش بر آواز دل حزین
دارد نوای یا صنمی، ارغنون ما
گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم
چون آب، بی دریغ روان است خون ما
باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای
از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
مفت من است عشق، اگر رایگان بود
ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟
روز وصال یار، بود عید عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما
ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن
خوابیده چون شرر، به دل سنگ خون ما
بودیم دوش، گوش بر آواز دل حزین
دارد نوای یا صنمی، ارغنون ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
زان لب شکّرفشان شوری به جان داریم ما
یک نیستان ناله در هر استخوان داریم ما
در بغل چون صبح، چاک بی رفویی بیش نیست
گر لباس هستی دامن فشان داریم ما
نیست ممکن نغمهٔ شوقی به کام دل زدن
در قفس تا خار خار آشیان داریم ما
تار وپود مخمل هستی بساط غفلتیست
از سر هر مو، رگ خواب گران داریم ما
چهره، ای خورشیدسیما لمحه ای از ما مپوش
شبنم آسا یک نگاه ناتوان داریم ما
تا نفس باقیست از مهر و وفا خواهیم گفت
این نصیحت را ز یار مهربان داریم ما
دامن آلودهٔ ما را حزین از کف مده
خرقه از پیر خرابات مغان داریم ما
یک نیستان ناله در هر استخوان داریم ما
در بغل چون صبح، چاک بی رفویی بیش نیست
گر لباس هستی دامن فشان داریم ما
نیست ممکن نغمهٔ شوقی به کام دل زدن
در قفس تا خار خار آشیان داریم ما
تار وپود مخمل هستی بساط غفلتیست
از سر هر مو، رگ خواب گران داریم ما
چهره، ای خورشیدسیما لمحه ای از ما مپوش
شبنم آسا یک نگاه ناتوان داریم ما
تا نفس باقیست از مهر و وفا خواهیم گفت
این نصیحت را ز یار مهربان داریم ما
دامن آلودهٔ ما را حزین از کف مده
خرقه از پیر خرابات مغان داریم ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ساقی قدحی در ده، از خود بستان ما را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
آموخت چو اشکم روش ره سپری را
بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم
پروای نشستن نبود رهگذری را
در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی
دعوی نرسد سلطنت در به دری را
حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد
جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
از کف ندهی رابطهٔ بی خبری را
صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
مهر لب خاموش، علاج است، کری را
بر دوده کلکم نشود شیفته، جاهل
با سرمه صفایی نبود، بی بصری را
آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
از اشک من آموخت چمن غازه گری را
وامانده ام از راهنوردان سبک سیر
تن بار گرانی شده جان سفری را
دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
ممنون سپهرم که شکنج قفس او
نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
در دودهٔ آدم نبود مردمی امروز
بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
شمشاد چه تابیده عبث طرّهٔ دعوی
زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
از حیرت این طرز خرامی که تو داری
رفتار فراموش شود کبک دری را
بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
هنگام وداع است، چراغ سحری را
بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم
پروای نشستن نبود رهگذری را
در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی
دعوی نرسد سلطنت در به دری را
حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد
جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
از کف ندهی رابطهٔ بی خبری را
صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
مهر لب خاموش، علاج است، کری را
بر دوده کلکم نشود شیفته، جاهل
با سرمه صفایی نبود، بی بصری را
آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
از اشک من آموخت چمن غازه گری را
وامانده ام از راهنوردان سبک سیر
تن بار گرانی شده جان سفری را
دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
ممنون سپهرم که شکنج قفس او
نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
در دودهٔ آدم نبود مردمی امروز
بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
شمشاد چه تابیده عبث طرّهٔ دعوی
زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
از حیرت این طرز خرامی که تو داری
رفتار فراموش شود کبک دری را
بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
هنگام وداع است، چراغ سحری را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
داغند، ز رخسار تو ای رشک چمنها
چون لاله، شهیدان به سمن زار کفنها
از شرم، صدف را به دهان مهر خموشی ست
تا شد صدف گوهر نام تو، دهنها
خون در جگر نافهٔ دل چون نشود خشک؟
در هر شکن زلف تو افتاده ختنها
با چاشنی لذت زندان غمت رفت
از خاطر یوسف صفتان، یاد وطنها
نگذاشت به جا آتش عشق تو سپندی
من مانده ام از سوخته جان ها تن تنها
دارد لب خاموش، هم آغوشی معنی
بر چهرهٔ اندیشه نقاب است سخنها
در خاک، حزین یاد عقیق لب او برد
گرد سر این خاک شود، خون یمنها
چون لاله، شهیدان به سمن زار کفنها
از شرم، صدف را به دهان مهر خموشی ست
تا شد صدف گوهر نام تو، دهنها
خون در جگر نافهٔ دل چون نشود خشک؟
در هر شکن زلف تو افتاده ختنها
با چاشنی لذت زندان غمت رفت
از خاطر یوسف صفتان، یاد وطنها
نگذاشت به جا آتش عشق تو سپندی
من مانده ام از سوخته جان ها تن تنها
دارد لب خاموش، هم آغوشی معنی
بر چهرهٔ اندیشه نقاب است سخنها
در خاک، حزین یاد عقیق لب او برد
گرد سر این خاک شود، خون یمنها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
رنگینی دکّان شود آن چشم سیه را
از خونم اگر غازه دهد، تیغ نگه را
آن غالیه گون خال، ندانم به چه تقصیر
در نیل کشد اختر این بخت سیه را؟
یک تشنه جگر را به زنخدان تو ره نیست
خضر خط سبز است که دارد سر چه را
امروز زمین، زیر پی لشکر حسن است
بر طرف بناگوش ببین گرد سپه را
پای طلبم، آبله فرسود نگردد
نزدیک کند لغزش اگر، دوری ره را
از چشمهٔ خورشید لبی تر نتوان کرد
منّت، کلف اندود نماید رخ مه را
خوش دوزخ نقدی ست حزین ، آتش خجلت
گیرم که به روی تو نیارند گنه را
از خونم اگر غازه دهد، تیغ نگه را
آن غالیه گون خال، ندانم به چه تقصیر
در نیل کشد اختر این بخت سیه را؟
یک تشنه جگر را به زنخدان تو ره نیست
خضر خط سبز است که دارد سر چه را
امروز زمین، زیر پی لشکر حسن است
بر طرف بناگوش ببین گرد سپه را
پای طلبم، آبله فرسود نگردد
نزدیک کند لغزش اگر، دوری ره را
از چشمهٔ خورشید لبی تر نتوان کرد
منّت، کلف اندود نماید رخ مه را
خوش دوزخ نقدی ست حزین ، آتش خجلت
گیرم که به روی تو نیارند گنه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گذشته است ز گردون لوای رفعت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هنوز آغاز رعنایی ست عشق سرکش ما را
فروزان تر کند دامان محشر آتش ما را
جگر خون از خمار بوسهٔ آن لعل میگونم
ازین سر جوش جامی ده، لب دردی کش ما را
تمناها شهید، از فیض آه بی اثر دارم
فراوان است بسمل، تیر روی ترکش ما را
خجل شد در امیدش سینه ی چاک و ندانستم
که حسرت، هاله آغوش باشد مهوش ما را
حزین ، از گریه ام چون شمع کاری برنمی آید
که آب دیده نتواند نشاند آتش ما را
فروزان تر کند دامان محشر آتش ما را
جگر خون از خمار بوسهٔ آن لعل میگونم
ازین سر جوش جامی ده، لب دردی کش ما را
تمناها شهید، از فیض آه بی اثر دارم
فراوان است بسمل، تیر روی ترکش ما را
خجل شد در امیدش سینه ی چاک و ندانستم
که حسرت، هاله آغوش باشد مهوش ما را
حزین ، از گریه ام چون شمع کاری برنمی آید
که آب دیده نتواند نشاند آتش ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر بیند ز قدّت مصرع برجسته مضمون را
چمن پیرا، کند از باغ بیرون سرو موزون را
نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش
به شور آورد تا صحرانورد ناله، هامون را
از آن، گل سینه چاک انداخت خود را در گریبانش
که سازد پرده پوش عیب خود آن جامه گلگون را
به صحرا هم بود، در شهر بند جلوهٔ لیلی
سواد چشم آهو، تازه سازد داغ مجنون را
در آغوشی سهی سرو است، خاکسترنشین قمری
بدل کردن نباشد جامه هرگز، بخت وارون را
سرشک از دیده ام پیوسته، سیل گریه می شوید
به خون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من، خون را
حزین از لب اگر بردارد آهت مهر خاموشی
به آسانی توان از پیش دل برداشت گردون را
چمن پیرا، کند از باغ بیرون سرو موزون را
نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش
به شور آورد تا صحرانورد ناله، هامون را
از آن، گل سینه چاک انداخت خود را در گریبانش
که سازد پرده پوش عیب خود آن جامه گلگون را
به صحرا هم بود، در شهر بند جلوهٔ لیلی
سواد چشم آهو، تازه سازد داغ مجنون را
در آغوشی سهی سرو است، خاکسترنشین قمری
بدل کردن نباشد جامه هرگز، بخت وارون را
سرشک از دیده ام پیوسته، سیل گریه می شوید
به خون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من، خون را
حزین از لب اگر بردارد آهت مهر خاموشی
به آسانی توان از پیش دل برداشت گردون را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر زردشت، دیدی یک نظر برق عتابش را
پرستشگاه می کردی، نگاه شعله تابش را
کجا نازش سر پیمانهٔ خون دلم دارد؟
تغافل باده پیما گشت، چشم نیم خوابش را
گذشت آتش عنان از دیده و، ملک دل و دینم
چو گرد از رهگذر برخاست، سیلاب شتابش را
خمار آلودم و دندان حسرت بر جگر دارم
لب پیمانه بوسیده ست لعل کامیابش را
پریشانم خم جعد مغنی دلبری دارد
مگر شیرازهٔ خاطر کنم تار ربابش را
خیالی دیده ام می بست با خاک کف پایی
ز بخت خفته، آنهم سرمه شد چشم رکابش را
چوبسمل می تپم از رشک، در کوی جفا جویی
به کوثر می کند زاهد غلط تیغ پرآبش را
به افغان دل آزرده دارد باده پیمایی
شکست شیشه رامشگر بود بزم شرابش را
توانستی دمی سامان صد طور تجلی شد
اگر گردآوری می کرد، دامان نقابش را
دلی در مجمر غم دارم و روزن فرو بندم
دماغ آسوده ای تا نشنود بوی کبابش را
حدیث عشق آتشناک می باشد، مپرس ازمن
تو نازک دل، نداری تاب آه سینه تابش را
ز وحشت می شود هنگامه آرایی فراموشش
به محشر گر نماید سینه، داغ بی حسابش را
خمارآگین دلم، خرم شود ساقی، زلای خم
به این یک مشت گل تعمیرکن حال خرابش را
محیطی محشر آشوب، از دل آتش جگر دارم
که دستی می نهد برسینه، موج اضطرابش را؟
حزین ، از شعر اگر طبعم فریبی خورده جا دارد
زلال چشمهٔ حیوان بود دشت سرابش را
پرستشگاه می کردی، نگاه شعله تابش را
کجا نازش سر پیمانهٔ خون دلم دارد؟
تغافل باده پیما گشت، چشم نیم خوابش را
گذشت آتش عنان از دیده و، ملک دل و دینم
چو گرد از رهگذر برخاست، سیلاب شتابش را
خمار آلودم و دندان حسرت بر جگر دارم
لب پیمانه بوسیده ست لعل کامیابش را
پریشانم خم جعد مغنی دلبری دارد
مگر شیرازهٔ خاطر کنم تار ربابش را
خیالی دیده ام می بست با خاک کف پایی
ز بخت خفته، آنهم سرمه شد چشم رکابش را
چوبسمل می تپم از رشک، در کوی جفا جویی
به کوثر می کند زاهد غلط تیغ پرآبش را
به افغان دل آزرده دارد باده پیمایی
شکست شیشه رامشگر بود بزم شرابش را
توانستی دمی سامان صد طور تجلی شد
اگر گردآوری می کرد، دامان نقابش را
دلی در مجمر غم دارم و روزن فرو بندم
دماغ آسوده ای تا نشنود بوی کبابش را
حدیث عشق آتشناک می باشد، مپرس ازمن
تو نازک دل، نداری تاب آه سینه تابش را
ز وحشت می شود هنگامه آرایی فراموشش
به محشر گر نماید سینه، داغ بی حسابش را
خمارآگین دلم، خرم شود ساقی، زلای خم
به این یک مشت گل تعمیرکن حال خرابش را
محیطی محشر آشوب، از دل آتش جگر دارم
که دستی می نهد برسینه، موج اضطرابش را؟
حزین ، از شعر اگر طبعم فریبی خورده جا دارد
زلال چشمهٔ حیوان بود دشت سرابش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
سر خط تعلیم شد، شیوه استاد را
کلک کهن مشق من، تیشهٔ فرهاد را
هر سر موی من است، اینکه به میدان عشق
سینه به نشتر دهد، دشنه فولاد را
بر رخ گلرنگ تو، منت پیمانه نیست
غازه چه حاجت بود، حسن خداداد را؟
در چمن دلبری رشک بر و دوش تو
داده به آشفتگی، طرهٔ شمشاد را
ناله به خونم تپید، دیده به حالم گریست
تا تو گشادی کمین، غمزهٔ صیاد را
حسن تو حیرت فزا، ناز تو پیمان گسل
از چه تسلی کنم، خاطر ناشاد را
داد دهی بر طرف، رخصت فریاد نه
آه چه سازد کسی این همه بیداد را؟!
کرد مسخر تو را، دقت افکار من
رشته چه سان زد گره، بال پریزاد را؟
باز به آن کو رسد، مشت غبارم حزین
هست به هم الفتی، خاک من و باد را
کلک کهن مشق من، تیشهٔ فرهاد را
هر سر موی من است، اینکه به میدان عشق
سینه به نشتر دهد، دشنه فولاد را
بر رخ گلرنگ تو، منت پیمانه نیست
غازه چه حاجت بود، حسن خداداد را؟
در چمن دلبری رشک بر و دوش تو
داده به آشفتگی، طرهٔ شمشاد را
ناله به خونم تپید، دیده به حالم گریست
تا تو گشادی کمین، غمزهٔ صیاد را
حسن تو حیرت فزا، ناز تو پیمان گسل
از چه تسلی کنم، خاطر ناشاد را
داد دهی بر طرف، رخصت فریاد نه
آه چه سازد کسی این همه بیداد را؟!
کرد مسخر تو را، دقت افکار من
رشته چه سان زد گره، بال پریزاد را؟
باز به آن کو رسد، مشت غبارم حزین
هست به هم الفتی، خاک من و باد را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از زلف تو داریم پریشانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نمی گوید کسی امروز چرخ بی مروت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
کشم خط از سواد خامه زلف عنبرافشان را
به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را
ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم
گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم
گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را
به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم
گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را
بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم
گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را
پریشان دل، به شام تیره بختی الفتی دارد
خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را
خروش سینه، کام زخم دل در لذت اندازد
نمک چش داغ مجنون است شور این بیابان را
شفق پرورده اشک است، رنگ زعفران زارم
ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را
دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری
مگرگیرد نیازم دامن ناز خرامان را
ز غمخواری فتد در لجّه خون سینه چاکم
که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را
نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم
به دامان قیامت میبرم چاک گریبان را
دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد
شکستن درگلو زین بیش نتوان آه سوزان را
ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم
تبسم گر به زخمم بشکند مهر نمکدان را
شکستی راه در غربت نیابد نونهال من
پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟
ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد
به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را
بفرما شمع من پروانه گرد سرت گردم
به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را
شب حسرت نصیبیهای بخت من سحر گردد
کنی گر جادهٔ نظاره ام، صبح گریبان را
حزین از خود شدم در حیرت سنبل بناگوشی
ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را
به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را
ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم
گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم
گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را
به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم
گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را
بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم
گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را
پریشان دل، به شام تیره بختی الفتی دارد
خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را
خروش سینه، کام زخم دل در لذت اندازد
نمک چش داغ مجنون است شور این بیابان را
شفق پرورده اشک است، رنگ زعفران زارم
ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را
دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری
مگرگیرد نیازم دامن ناز خرامان را
ز غمخواری فتد در لجّه خون سینه چاکم
که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را
نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم
به دامان قیامت میبرم چاک گریبان را
دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد
شکستن درگلو زین بیش نتوان آه سوزان را
ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم
تبسم گر به زخمم بشکند مهر نمکدان را
شکستی راه در غربت نیابد نونهال من
پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟
ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد
به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را
بفرما شمع من پروانه گرد سرت گردم
به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را
شب حسرت نصیبیهای بخت من سحر گردد
کنی گر جادهٔ نظاره ام، صبح گریبان را
حزین از خود شدم در حیرت سنبل بناگوشی
ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای جنت نقد از رخ زیبای تو ما را
شد دیده بهشتی ز تماشای تو ما را
مست آمدی و تیغ به کف سر طلبیدی
آسایش جان گشت تقاضای تو ما را
هر داغ که از هجر تو اندوخته بودیم
خورشید شد، از طلعت غرای تو ما را
درعشق تو صیقل گری آه سحرخیز
کرد آینهٔ حسن دلارای تو ما را
بی سرو، تذروی نشود زمزمه پرداز
شد ناله رسا از قد رعنای تو ما را
پیداست سرافرازی سرو تو ز آهم
این شعله بلند است ز بالای تو ما را
دانیم ازین شورش عشقی که به دل ریخت
بر باد رود گرد، به صحرای تو ما را
شد دیده بهشتی ز تماشای تو ما را
مست آمدی و تیغ به کف سر طلبیدی
آسایش جان گشت تقاضای تو ما را
هر داغ که از هجر تو اندوخته بودیم
خورشید شد، از طلعت غرای تو ما را
درعشق تو صیقل گری آه سحرخیز
کرد آینهٔ حسن دلارای تو ما را
بی سرو، تذروی نشود زمزمه پرداز
شد ناله رسا از قد رعنای تو ما را
پیداست سرافرازی سرو تو ز آهم
این شعله بلند است ز بالای تو ما را
دانیم ازین شورش عشقی که به دل ریخت
بر باد رود گرد، به صحرای تو ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
کامم چشید هر چه نگاهش عتاب داشت
زخمم مکید تا دم شمشیر آب داشت
یک رخنه نیست بی گل داغی به سینه ام
در خانه چشم روزن من آفتاب داشت
میزد قدم به وادی وصف رخت، مگر
کامشب به کوچه، خامهٔ ما ماهتاب داشت؟
زان پیشترکه چهره به می ارغوان کنی
داغت چو برگ لاله دلم را کباب داشت
غمگین نیم که لب نگشودی به پرسشم
این بی زبان کجا سر و برگ جواب داشت؟
حیرت هم از تحمّل دیدار عاجز است
از عارض تو، آینه چشم پر آب داشت
جان را پی نثار رخت شمع دیده ور
در آستین گریهٔ پا در رکاب داشت
تا بود فکر خال و خطی در خیال من
هر نقطه ام چو نافهٔ چین مشک ناب داشت
شد موج زن به قلزم اندیشه مطلعی
از بس که نبض خامهٔ من اضطراب داشت
در میکشی نگار من از بس حجاب داشت
پیمانه در کفش عرق آفتاب داشت
دیشب به کوی او شدم از رشک بدگمان
رنگ شکستهٔ عجبی ماهتاب داشت
زلفش به قتلم این همه بی رحم دل نبود
تا تیغ آه، جوهری از پیچ و تاب داشت
زان پیشتر که طرح شود نقش آب و گل
معمار عشق، خانهٔ ما را خراب داشت
روزی که نقش دولتم از بوریا نشست
مخمل به چشم دولت بیدار خواب داشت
مخفی نماندی از نظر نکتهسنج من
دیوان عمر اگر ورق انتخاب داشت
سردی رسیده می کند آتش طلب، حزین
سرمای زهد خشک، مرا بر شراب داشت
زخمم مکید تا دم شمشیر آب داشت
یک رخنه نیست بی گل داغی به سینه ام
در خانه چشم روزن من آفتاب داشت
میزد قدم به وادی وصف رخت، مگر
کامشب به کوچه، خامهٔ ما ماهتاب داشت؟
زان پیشترکه چهره به می ارغوان کنی
داغت چو برگ لاله دلم را کباب داشت
غمگین نیم که لب نگشودی به پرسشم
این بی زبان کجا سر و برگ جواب داشت؟
حیرت هم از تحمّل دیدار عاجز است
از عارض تو، آینه چشم پر آب داشت
جان را پی نثار رخت شمع دیده ور
در آستین گریهٔ پا در رکاب داشت
تا بود فکر خال و خطی در خیال من
هر نقطه ام چو نافهٔ چین مشک ناب داشت
شد موج زن به قلزم اندیشه مطلعی
از بس که نبض خامهٔ من اضطراب داشت
در میکشی نگار من از بس حجاب داشت
پیمانه در کفش عرق آفتاب داشت
دیشب به کوی او شدم از رشک بدگمان
رنگ شکستهٔ عجبی ماهتاب داشت
زلفش به قتلم این همه بی رحم دل نبود
تا تیغ آه، جوهری از پیچ و تاب داشت
زان پیشتر که طرح شود نقش آب و گل
معمار عشق، خانهٔ ما را خراب داشت
روزی که نقش دولتم از بوریا نشست
مخمل به چشم دولت بیدار خواب داشت
مخفی نماندی از نظر نکتهسنج من
دیوان عمر اگر ورق انتخاب داشت
سردی رسیده می کند آتش طلب، حزین
سرمای زهد خشک، مرا بر شراب داشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
عهد پیرانه سری، عشق جوان افتاده ست
جوش ایّام بهارم، به خزان افتاده ست
در فضایی که زند موج طلب، حیرت ما
کعبه، سرگشته تر از ریگ روان افتاده ست
عشق می گویم و چون شمع، لبم می سوزد
راز پنهان من امشب، به زبان افتادهست
از سر کوی تو نَبوَد رَهِ بیرون شدنم
بس که بر روی هم اینجا، دل و جان افتاده ست
به ادایی دو جهان دین و دل آرد به کمند
پیچ و تابی که در آن موی میان افتاده ست
نگه شوخ تو، در خار و خس هستی ما
گرمتر از نفس سوختگان افتادهست
مد احسان رسا، قامت یار است حزین
همه جا سایهٔ آن سرو روان افتاده ست
جوش ایّام بهارم، به خزان افتاده ست
در فضایی که زند موج طلب، حیرت ما
کعبه، سرگشته تر از ریگ روان افتاده ست
عشق می گویم و چون شمع، لبم می سوزد
راز پنهان من امشب، به زبان افتادهست
از سر کوی تو نَبوَد رَهِ بیرون شدنم
بس که بر روی هم اینجا، دل و جان افتاده ست
به ادایی دو جهان دین و دل آرد به کمند
پیچ و تابی که در آن موی میان افتاده ست
نگه شوخ تو، در خار و خس هستی ما
گرمتر از نفس سوختگان افتادهست
مد احسان رسا، قامت یار است حزین
همه جا سایهٔ آن سرو روان افتاده ست