عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - تتبع میر
گر پرده اندازد مهم آن روی آتشناک را
سوزم به آه آتشین نه پرده ی افلاک را
خواهی چو قتل ای کج کله حاجت به تیغت نیست وه
این بس که بشکستی به ته طرف کلاه چاک را
افتد به مردم صد خطر گوید ملایک الحذر
هر سو که سازی جلوه گر آن قامت چالاک را
با هر کس ای سیمین بدن منمای روی خویشتن
باید چو چشم پاک من ز انسان جمال پاک را
ساقی ز بیداد جهان صد غم به دل دارم نهان
جامی بدار و وارهان زانها من غمناک را
باید که مستی فن کنی دیر مغان مسکن کنی
گر بایدت روشن کنی آیینه ی ادراک را
فانی در این دیر الم چون مهلکت شد زهر غم
چون مرشد جان بخش دم زو نوش کن تریاک را
سوزم به آه آتشین نه پرده ی افلاک را
خواهی چو قتل ای کج کله حاجت به تیغت نیست وه
این بس که بشکستی به ته طرف کلاه چاک را
افتد به مردم صد خطر گوید ملایک الحذر
هر سو که سازی جلوه گر آن قامت چالاک را
با هر کس ای سیمین بدن منمای روی خویشتن
باید چو چشم پاک من ز انسان جمال پاک را
ساقی ز بیداد جهان صد غم به دل دارم نهان
جامی بدار و وارهان زانها من غمناک را
باید که مستی فن کنی دیر مغان مسکن کنی
گر بایدت روشن کنی آیینه ی ادراک را
فانی در این دیر الم چون مهلکت شد زهر غم
چون مرشد جان بخش دم زو نوش کن تریاک را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مه من در شبستان چونکه نوشد جام می شبها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
بدینم سوز چون در هجر میسوزاندم تبها
چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پایبوس افتد
هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکبها
شرابم باعث اخلاص رندان خرابات است
بلی آمیزش یاران بود از قرب مشربها
چنان عشاق هر شب بی تو بردارند رستاخیز
که در روحانیان غوغا فتد زان آه و یاربها
اگر فانی خرامد تشنه لب زین سان به میخانه
ازان دریا کش خم ها تهی سازند قالبها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
بدینم سوز چون در هجر میسوزاندم تبها
چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پایبوس افتد
هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکبها
شرابم باعث اخلاص رندان خرابات است
بلی آمیزش یاران بود از قرب مشربها
چنان عشاق هر شب بی تو بردارند رستاخیز
که در روحانیان غوغا فتد زان آه و یاربها
اگر فانی خرامد تشنه لب زین سان به میخانه
ازان دریا کش خم ها تهی سازند قالبها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گل رویت که ظاهر گشته رنگ یاسمین او را
چه باشد کز می گلرنگ سازی آتشین او را
نمی دانم ز می شد سرخ چون نافرت یا خود
لباس آل پوشاندی بقتل لعل دین او را
مرا هم غنچه دل بشکفد چون آن دهن هر گه
ز خوی شبنم چو بنشیند به گلزار جبین او را
چو عکس صورتت در باده ظاهر گشت نتواند
بدین سان آب ور نگی ساختن نقاش چین او را
به مکنت چون سلیمان است پیر می فروش اینک
ز هر خم عالمی دیگر شده زیر نگین او را
چو اوج رفعتش از آسمان نگذشت ازان معنی
گدا گشتند شاهان همه روی زمین او را
بهارستان گیتی را گلی ایمن کجا یابی
که نبود صرصر باد خزان اندر کمین او را
ازان دور افتد از وی کز برای چاره وصلش
مکان تعیین نماید زاهد خلوت نشین او را
درآمد در خرابات فنا ای دل دگر فانی
ز اهل توبه و تقوی نگویی بعد ازین او را
چه باشد کز می گلرنگ سازی آتشین او را
نمی دانم ز می شد سرخ چون نافرت یا خود
لباس آل پوشاندی بقتل لعل دین او را
مرا هم غنچه دل بشکفد چون آن دهن هر گه
ز خوی شبنم چو بنشیند به گلزار جبین او را
چو عکس صورتت در باده ظاهر گشت نتواند
بدین سان آب ور نگی ساختن نقاش چین او را
به مکنت چون سلیمان است پیر می فروش اینک
ز هر خم عالمی دیگر شده زیر نگین او را
چو اوج رفعتش از آسمان نگذشت ازان معنی
گدا گشتند شاهان همه روی زمین او را
بهارستان گیتی را گلی ایمن کجا یابی
که نبود صرصر باد خزان اندر کمین او را
ازان دور افتد از وی کز برای چاره وصلش
مکان تعیین نماید زاهد خلوت نشین او را
درآمد در خرابات فنا ای دل دگر فانی
ز اهل توبه و تقوی نگویی بعد ازین او را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - تتبع مخدومی نورا
سوزیم تا برفروزی روی آتشناک را
ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
ساقیا از محنت دوران ضمیرم تیره گشت
باده تا صیقل دهم آئینه ادراک را
چون گدای دیر می نوشد بود صد گونه رشک
از سفال کهنه ای او ساغر افلاک را
گر نه مقصودش می گلرنگ باشد دست صنع
خوشه های لعل یاقوت از چه بندد تاک را
بنده پیر خراباتم که جام جود او
سوزد از یک برق می صد خرمن امساک را
فانیا کار جهان جز غم نباشد باده نوش
لحظه ای گر شاد خواهی خاطر غمناک را
ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
ساقیا از محنت دوران ضمیرم تیره گشت
باده تا صیقل دهم آئینه ادراک را
چون گدای دیر می نوشد بود صد گونه رشک
از سفال کهنه ای او ساغر افلاک را
گر نه مقصودش می گلرنگ باشد دست صنع
خوشه های لعل یاقوت از چه بندد تاک را
بنده پیر خراباتم که جام جود او
سوزد از یک برق می صد خرمن امساک را
فانیا کار جهان جز غم نباشد باده نوش
لحظه ای گر شاد خواهی خاطر غمناک را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - تتبع حضرت مخدومی
ای از بهار حسن تو بر چهره ام گلزارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - تتبع مخدومی
بی روی تو شد تیره از اشک مرا شب ها
روشن نشود شب ها بی ماه ز کوکبها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان بخشت جان رفت به قالبها
بی قدر تو در بستان هر شاخ که پر برگ است
ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
یکقطره می ای ساقی بس کرد میم لیکن
زان می که ترا گردد آلوده بآن لبها
من مست شراب ای دل زهاد و غم کوثر
دوری بودم زیشان از دوری مشربها
در دیر مغان فانی یکجام خورد اکنون
یک جام دگر خواهد با ناله یاربها
روشن نشود شب ها بی ماه ز کوکبها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان بخشت جان رفت به قالبها
بی قدر تو در بستان هر شاخ که پر برگ است
ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
یکقطره می ای ساقی بس کرد میم لیکن
زان می که ترا گردد آلوده بآن لبها
من مست شراب ای دل زهاد و غم کوثر
دوری بودم زیشان از دوری مشربها
در دیر مغان فانی یکجام خورد اکنون
یک جام دگر خواهد با ناله یاربها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - تتبع میر
زهی از جام عشقت بیخودان را دوستگانی ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی ها
نشانت یافت هر کو بی نشان شد هست ازان آتش
به هر سو داغهایت بی نشانان را نشانی ها
به صحرای غمت آواره و بیخان و مان گشتم
خوش آن آوارگی ها خرم این بی خانمانی ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی ها
هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد
توانایان زبون او شوند از ناتوانی ها
بدرس عشق آن شد که نکته دان کو لوح شست از غیر
درین ره ساده لوحیها به است از خرده دانی ها
مرا شد زندگانی سر بسر بر باد از هجرت
خوشا آنها که دارند از وصالت زندگانی ها
اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت
در اقلیم سخن دانی کنم صاحب قرانی ها
زبانم گر کنی گویا بدستانهای حمد خود
چه خسرو بلکه با جامی کنم همداستانی ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی ها
نشانت یافت هر کو بی نشان شد هست ازان آتش
به هر سو داغهایت بی نشانان را نشانی ها
به صحرای غمت آواره و بیخان و مان گشتم
خوش آن آوارگی ها خرم این بی خانمانی ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی ها
هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد
توانایان زبون او شوند از ناتوانی ها
بدرس عشق آن شد که نکته دان کو لوح شست از غیر
درین ره ساده لوحیها به است از خرده دانی ها
مرا شد زندگانی سر بسر بر باد از هجرت
خوشا آنها که دارند از وصالت زندگانی ها
اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت
در اقلیم سخن دانی کنم صاحب قرانی ها
زبانم گر کنی گویا بدستانهای حمد خود
چه خسرو بلکه با جامی کنم همداستانی ها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - تتبع خواجه
گفتی برم دلت را جان هم فدات یارا
گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می
این هر دو لیک بی وی گو بزم ما میارا
ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی
عاشق به بی بلایی باید کشد بلا را
در تست گنج پنهان زانی بچشم ویران
بین گرد خویش گردان این هفت اژده ها را
با عشرتم چه قوت کین چرخ کم فتوت
هم هست بیمروت هم هست بی مدارا
ای دل به دوست رو کن جانرا فدای او کن
با درد عشق خو کن لیکن مجو دوا را
پیر مغان که گردون عمرش کناد افزون
دارد همیشه ممنون رندان بینوا را
در دیر اگر چه مستم زنار کفر بستم
باری ز خویش رستم صد شکر ازین خدا را
فانی ره وفا جو سر منزل رضا جو
در عشق او فنا جو دان مغتنم فنا را
گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می
این هر دو لیک بی وی گو بزم ما میارا
ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی
عاشق به بی بلایی باید کشد بلا را
در تست گنج پنهان زانی بچشم ویران
بین گرد خویش گردان این هفت اژده ها را
با عشرتم چه قوت کین چرخ کم فتوت
هم هست بیمروت هم هست بی مدارا
ای دل به دوست رو کن جانرا فدای او کن
با درد عشق خو کن لیکن مجو دوا را
پیر مغان که گردون عمرش کناد افزون
دارد همیشه ممنون رندان بینوا را
در دیر اگر چه مستم زنار کفر بستم
باری ز خویش رستم صد شکر ازین خدا را
فانی ره وفا جو سر منزل رضا جو
در عشق او فنا جو دان مغتنم فنا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - تتبع خواجه در طور سعدی
ز روی بستر شاهی به بین گهی ما را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - تتبع یار عزیز
ای ز آتش می در گل روی تو اثرها
در سینه ازان آتشم افتاده شررها
سنگ لب رودی ز قتیل تو رود خون
باشد ز تموج به کنار آمده سرها
در خلعت گلگون قد رعنای تو سرو است
کو نشو و نما یافته با خون جگرها
هر نخل تمنی که به عشق تو نشاندیم
از سنگ ملامت همه آورده ثمرها
از عشق یکی مغبچه در دیر مغان دوست
آورده پی جرعه می روی به درها
بی راهبری دشت فنا طی نتوان کرد
کافزونست درو ازحدو اندازه خطرها
فانی بود و جام می و عشق و خرابات
کز دهر مراد این شد و بیهوده دگرها
در سینه ازان آتشم افتاده شررها
سنگ لب رودی ز قتیل تو رود خون
باشد ز تموج به کنار آمده سرها
در خلعت گلگون قد رعنای تو سرو است
کو نشو و نما یافته با خون جگرها
هر نخل تمنی که به عشق تو نشاندیم
از سنگ ملامت همه آورده ثمرها
از عشق یکی مغبچه در دیر مغان دوست
آورده پی جرعه می روی به درها
بی راهبری دشت فنا طی نتوان کرد
کافزونست درو ازحدو اندازه خطرها
فانی بود و جام می و عشق و خرابات
کز دهر مراد این شد و بیهوده دگرها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - جواب خود گوید
زهی به خار مژه صد هزار زار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - مخترع
بعد عمری کافکند گردون بکوی او مرا
سیل اشک شادمانی هی برد زان کو مرا
گاه چشم آید گران در کفه عشقم ز غم
کوه فرهادش اگر یک سو نهی یک سو مرا
رو براهت بسکه سودم هر دو خونین گشت و ریش
وه که سویت آمدن را نیست راه رو مرا
بوی مشکین طره ات تا در دماغ من رسید
گه کند بیحال و گه آرد بحال آن بو مرا
بسکه آن بدخوی تیغ بیدریغم راند ساخت
زین رعایت های مفرط همچو خود بدخو مرا
منکه غرق می شدم ز اقبال پیر میکده
محتسب این دم کجا یابد بجست و جو مرا
فانیا نابودم اندر یار و باشد جای شکر
کز غم و شادی مبرا ساخت عشق او مرا
سیل اشک شادمانی هی برد زان کو مرا
گاه چشم آید گران در کفه عشقم ز غم
کوه فرهادش اگر یک سو نهی یک سو مرا
رو براهت بسکه سودم هر دو خونین گشت و ریش
وه که سویت آمدن را نیست راه رو مرا
بوی مشکین طره ات تا در دماغ من رسید
گه کند بیحال و گه آرد بحال آن بو مرا
بسکه آن بدخوی تیغ بیدریغم راند ساخت
زین رعایت های مفرط همچو خود بدخو مرا
منکه غرق می شدم ز اقبال پیر میکده
محتسب این دم کجا یابد بجست و جو مرا
فانیا نابودم اندر یار و باشد جای شکر
کز غم و شادی مبرا ساخت عشق او مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - تتبع میر سهیلی
دل کز غمت آرام نباشد برم او را
تا چند بکویت برم و آورم او را
زاغی که کند گاه جنون میل نشستن
بر فرق بود طعمه ز زخم سرم او را
خواهم که گرانی برم از کوی تو گر چه
از سایه گران تر نبود پیکرم او را
شد لیلی و مجنون ز میان چون نه پسندم
در عشق من اینرا به صفا دلبرم او را
نبود حد آنم که کنم دعوی پابوس
اینم نه بس ای عشق که خاک درم او را
جسم تو خسم شد بسرا پرده آن گل
ای باده نرانی ز حریم حرم او را
آمد ز پی درد سفالم سگ او لیک
دیوانه کند نگهتی از ساغرم او را
گر شیخ ریایی شمرد دانه تسبیح
من بین که چو فانی به جوی نشمرم او را
تا چند بکویت برم و آورم او را
زاغی که کند گاه جنون میل نشستن
بر فرق بود طعمه ز زخم سرم او را
خواهم که گرانی برم از کوی تو گر چه
از سایه گران تر نبود پیکرم او را
شد لیلی و مجنون ز میان چون نه پسندم
در عشق من اینرا به صفا دلبرم او را
نبود حد آنم که کنم دعوی پابوس
اینم نه بس ای عشق که خاک درم او را
جسم تو خسم شد بسرا پرده آن گل
ای باده نرانی ز حریم حرم او را
آمد ز پی درد سفالم سگ او لیک
دیوانه کند نگهتی از ساغرم او را
گر شیخ ریایی شمرد دانه تسبیح
من بین که چو فانی به جوی نشمرم او را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - تتبع میر
وه که در وقت گلم زان گل رخسار جدا
گل جدا آتش من نیز کند خار جدا
از جدایی من و یار ابر ز تأثیر بهار
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا
چه فراق است که جانان چو جدا گشت ز من
دل ز جان گشت جدا جان ز تن زار جدا
آن پری پیکر ازین خسته جدایی طلبد
همچو جان کو شود از پیکر بیمار جدا
در و دیوار ز هم گشت جدا بسکه زدم
سر جدا بر در آن کوی و به دیوار جدا
ساقیا داروی بیهوشیم افکن در می
که نباید به دلم هوش ز دلدار جدا
فانیا جام فنا نوش درین دیر اگر
بیخودی خواهی ازان دلبر خمار جدا
گل جدا آتش من نیز کند خار جدا
از جدایی من و یار ابر ز تأثیر بهار
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا
چه فراق است که جانان چو جدا گشت ز من
دل ز جان گشت جدا جان ز تن زار جدا
آن پری پیکر ازین خسته جدایی طلبد
همچو جان کو شود از پیکر بیمار جدا
در و دیوار ز هم گشت جدا بسکه زدم
سر جدا بر در آن کوی و به دیوار جدا
ساقیا داروی بیهوشیم افکن در می
که نباید به دلم هوش ز دلدار جدا
فانیا جام فنا نوش درین دیر اگر
بیخودی خواهی ازان دلبر خمار جدا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - تتبع شیخ
هر گه از تب زرد یابم گلعذار خویشرا
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویشرا
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویشرا
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویشرا
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویشرا
عمر من چبود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویشرا
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویشرا
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان بپای او نثار خویشرا
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویشرا
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویشرا
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویشرا
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویشرا
عمر من چبود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویشرا
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویشرا
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان بپای او نثار خویشرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - تتبع شیخ
ای ز رویت ماه را صدگونه تاب
مه مگو باشد سخن در آفتاب
غیر در کویت عذابم می کند
هیچ کس نشنیده در جنت عذاب
تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک
چشم را اکنون نمی بینم به خواب
در تن خاکی است از لعل تو جوش
خاک را در جوش می آرد شراب
چون خیال دیدن رویت کنم
در دل افتد ضعف از بس اضطراب
پیر دیر و مغ بچه مستم کنند
خوش دلم در میکده از شیخ و شاب
فانیا در قطع وادیهای عشق
از جگر باید غذا وز دیده آب
مه مگو باشد سخن در آفتاب
غیر در کویت عذابم می کند
هیچ کس نشنیده در جنت عذاب
تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک
چشم را اکنون نمی بینم به خواب
در تن خاکی است از لعل تو جوش
خاک را در جوش می آرد شراب
چون خیال دیدن رویت کنم
در دل افتد ضعف از بس اضطراب
پیر دیر و مغ بچه مستم کنند
خوش دلم در میکده از شیخ و شاب
فانیا در قطع وادیهای عشق
از جگر باید غذا وز دیده آب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - تتبع میر
چشمه ی زندگی آمد دهن آن مه نخشب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - تتبع خواجه سلمان
در چمن گل را نظاره کردم از روی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دل چو آید از فروغ برق آن عارض به تاب
سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب
بر زمین خشک ز آن سان کوفتد ماهی ز آب
از خیال طره ی وی می تپم در بیخودی
چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من
گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب
پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون
گل گشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب
حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر
مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب
قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب
مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب
ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک
به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب
گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت
فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب
سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب
بر زمین خشک ز آن سان کوفتد ماهی ز آب
از خیال طره ی وی می تپم در بیخودی
چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من
گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب
پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون
گل گشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب
حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر
مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب
قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب
مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب
ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک
به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب
گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت
فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - در طور مخدومی نورا
من وز هجر مهی ناله و فغان هر شب
فغان و ناله رساندن بآسمان هر شب
ز عشق تازه جوانی بگو چه گشت رسید
هزار جور باین پیر ناتوان هر شب
پی نظاره به کنجی نهان شوم که رود
ز بزم شه به سوی خانه آن خوان هر شب
به کوی او من و او هم به کوی دلبر خویش
ازو نهان من و او هم ز وی نهان هر شب
زمان زمان فکنم خویش را به کویش لیک
سگان برون فکنندم کشان کشان هر شب
حریف بزم تو خاصان مرا بس اینکه نهم
سر نیاز بر آن خاک آستان هر شب
بکوی او که هزاران بلاست ای فانی
نگفته ترک سر و جان مشو روان هر شب
فغان و ناله رساندن بآسمان هر شب
ز عشق تازه جوانی بگو چه گشت رسید
هزار جور باین پیر ناتوان هر شب
پی نظاره به کنجی نهان شوم که رود
ز بزم شه به سوی خانه آن خوان هر شب
به کوی او من و او هم به کوی دلبر خویش
ازو نهان من و او هم ز وی نهان هر شب
زمان زمان فکنم خویش را به کویش لیک
سگان برون فکنندم کشان کشان هر شب
حریف بزم تو خاصان مرا بس اینکه نهم
سر نیاز بر آن خاک آستان هر شب
بکوی او که هزاران بلاست ای فانی
نگفته ترک سر و جان مشو روان هر شب