عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵ - تتبع خواجه
از رخت عکس مگر در می گلفام افتاد
یا گل از گوشه دستار تو در جام افتاد
چون گل خشک بود بسته به گلدسته تر
شکل داغ تو که بر جسم گلندام افتاد
گر نه آن مغبچه از دیر برون آمد مست
چیست این آفت و یغما که در اسلام افتاد
فرق ها هست به رسوایی عشق ای زاهد
کز تو نام نکو افتاد و ز ما نام افتاد
سر فتنه است در ایام تو خوبان را لیک
چشم فتان تو سر فتنه ایام افتاد
پرده دارست شب و پرده دری شیوه روز
زین سبب عیش نهانی طرف شام افتاد
دل فانی ز گل روی تو شد بسته به زلف
مرغی از گلشن قدس آمد و در دام افتاد
یا گل از گوشه دستار تو در جام افتاد
چون گل خشک بود بسته به گلدسته تر
شکل داغ تو که بر جسم گلندام افتاد
گر نه آن مغبچه از دیر برون آمد مست
چیست این آفت و یغما که در اسلام افتاد
فرق ها هست به رسوایی عشق ای زاهد
کز تو نام نکو افتاد و ز ما نام افتاد
سر فتنه است در ایام تو خوبان را لیک
چشم فتان تو سر فتنه ایام افتاد
پرده دارست شب و پرده دری شیوه روز
زین سبب عیش نهانی طرف شام افتاد
دل فانی ز گل روی تو شد بسته به زلف
مرغی از گلشن قدس آمد و در دام افتاد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶ - تتبع مخدوم
قدح به خلوت یارم بهانه ای باشد
مرادم از دو سرا کنج خانه ای باشد
ز تیر عشق تو زخمی به سینه میخواهم
که هر کجا روم از تو نشانه ای باشد
غرض ازینکه بهر آستانه مالم روی
به چشم روشنی از آستانه ای باشد
ز ماه روی تو آن خال شد مراد دلم
ز خرمنی غرض مور دانه ای باشد
شرار شعله عشقت نه برق باشد و بس
که از وی آتش دوزخ زبانه ای باشد
گه خرام سمندت که تک زنم در پیش
به فرقم آرزوی تازیانه ای باشد
مراد فانی ازین رنج بیکرانه خلق
همین که از همه مردم کرانه ای باشد
مرادم از دو سرا کنج خانه ای باشد
ز تیر عشق تو زخمی به سینه میخواهم
که هر کجا روم از تو نشانه ای باشد
غرض ازینکه بهر آستانه مالم روی
به چشم روشنی از آستانه ای باشد
ز ماه روی تو آن خال شد مراد دلم
ز خرمنی غرض مور دانه ای باشد
شرار شعله عشقت نه برق باشد و بس
که از وی آتش دوزخ زبانه ای باشد
گه خرام سمندت که تک زنم در پیش
به فرقم آرزوی تازیانه ای باشد
مراد فانی ازین رنج بیکرانه خلق
همین که از همه مردم کرانه ای باشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹ - مخترع
سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰ - مخترع
سوی میخانه به رندان خبرم باز آید
گر سوی خانه مه نوسفرم باز آید
آن جگر گوشه اگر باز نیاید چه عجب
بارها گر سوی چشم از جگرم باز آید
پرتو مهر فتد بر سرم و سایه سرو
اگر آن نخل خرامان به سرم بار آید
وارهاند ز خمارم به در دیر اگر
می به کف مغبچه عشوه گرم باز آید
محتسب آمد و در صومعه مستم دانست
رخت در دیر مغان گر نبرم باز آید
منکه در چشم کشم خاک خرابات فنا
نقد کونین کجا در نظرم باز آید؟
به غضب گر بشد آن مه ز برت ای فانی
باد باقی اگر از راه کرم باز آید
گر سوی خانه مه نوسفرم باز آید
آن جگر گوشه اگر باز نیاید چه عجب
بارها گر سوی چشم از جگرم باز آید
پرتو مهر فتد بر سرم و سایه سرو
اگر آن نخل خرامان به سرم بار آید
وارهاند ز خمارم به در دیر اگر
می به کف مغبچه عشوه گرم باز آید
محتسب آمد و در صومعه مستم دانست
رخت در دیر مغان گر نبرم باز آید
منکه در چشم کشم خاک خرابات فنا
نقد کونین کجا در نظرم باز آید؟
به غضب گر بشد آن مه ز برت ای فانی
باد باقی اگر از راه کرم باز آید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲ - تتبع خواجه
میل سروم ز هوای قد دلجوی تو بود
بودنم واله گلبرگ هم از روی تو بود
در خم طاق فلک هیأت قوسی هلال
از پی زیب کمانخانه ابروی تو بود
مردم از رشک و دگر زنده شدستم از شوق
که سحر نگهت گل را به چمن بوی تو بود
در خرابات مغان دوش علالا تا صبح
از می لعل تو و سلسله موی تو بود
بود در راه طلب روشنی دیده و دل
توتیا رنگ هر آن گرد که از کوی تو بود
کعبه و دیر تفاوت نکند چون همه جا
دیده بر روی تو و میل دلم سوی تو بود
فیض قدسی رسد از نکته فانی هر دم
که حدیثش صفت لعل سخنگوی تو بود
بودنم واله گلبرگ هم از روی تو بود
در خم طاق فلک هیأت قوسی هلال
از پی زیب کمانخانه ابروی تو بود
مردم از رشک و دگر زنده شدستم از شوق
که سحر نگهت گل را به چمن بوی تو بود
در خرابات مغان دوش علالا تا صبح
از می لعل تو و سلسله موی تو بود
بود در راه طلب روشنی دیده و دل
توتیا رنگ هر آن گرد که از کوی تو بود
کعبه و دیر تفاوت نکند چون همه جا
دیده بر روی تو و میل دلم سوی تو بود
فیض قدسی رسد از نکته فانی هر دم
که حدیثش صفت لعل سخنگوی تو بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳ - تتبع خواجه
بند گیسوی تو از دست رها نتوان کرد
گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد
دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال
درد مهلک چو شد از هجر دوا نتوان کرد
چو خرامی سوی ما گر نه فقیرم بینی
جان چه باشد که به پای تو فدا نتوان کرد
قیمت لعل تو کردن نتوان جوهر روح
جوهر روح بلی خاک بها نتوان کرد
مستم آن نوع که درد دل خود را بر یار
آنچه در دل گذرد نیک ادا نتوان کرد
سجده در پیش بتان فوت نمودن نتوان
زاهدا این نه نمازست قضا نتوان کرد
باده عشق ور بخیلی نبود راست ولیک
جز به رندان خرابات صلا نتوان کرد
ای دل از نور یقین میطلبی سرمه چشم
به جز از خاک در میکده ها نتوان کرد
طلب وصل حرم هر که کند چون فانی
روی دل جز به بیابان فنا نتوان کرد
گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد
دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال
درد مهلک چو شد از هجر دوا نتوان کرد
چو خرامی سوی ما گر نه فقیرم بینی
جان چه باشد که به پای تو فدا نتوان کرد
قیمت لعل تو کردن نتوان جوهر روح
جوهر روح بلی خاک بها نتوان کرد
مستم آن نوع که درد دل خود را بر یار
آنچه در دل گذرد نیک ادا نتوان کرد
سجده در پیش بتان فوت نمودن نتوان
زاهدا این نه نمازست قضا نتوان کرد
باده عشق ور بخیلی نبود راست ولیک
جز به رندان خرابات صلا نتوان کرد
ای دل از نور یقین میطلبی سرمه چشم
به جز از خاک در میکده ها نتوان کرد
طلب وصل حرم هر که کند چون فانی
روی دل جز به بیابان فنا نتوان کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷ - تتبع میر
حسن روی حور جنت را فلک اظهار کرد
چون رخ خوب تو دید از کعبه استغفار کرد
وه چه کافر بود آن کز دیر مست آمد برون
بهر قیدم رشته تسبیح را زنار کرد
باغبان تا کرد تشبیه دهانش غنچه را
در دلم از زخم پیکانها فزونتر کار کرد
کلک قدرت حل آن در دوره ساغر نهاد
مشکلاتی را که در نه گنبد دوار کرد
رندیش بادا حلال آن کو به عشق مغبچه
خرقه سجاده رهن کلبه خمار کرد
لعل جان بخشش ز مردم جان بآسانی گرفت
سخت خوانی های من این قصه را دشوار کرد
بر سر بازار حسنش خود فروشی را گذاشت
یوسف و پیش رخش بر بندگی اقرار کرد
دوش چون میمردم از هجران صراحی خون گریست
شمع نیز از سوز دردم خودکشی بسیار کرد
مست و عاشق فانی از دیر مغان آمد برون
هر دو ثابت شد باو گرچه بسی انکار کرد
چون رخ خوب تو دید از کعبه استغفار کرد
وه چه کافر بود آن کز دیر مست آمد برون
بهر قیدم رشته تسبیح را زنار کرد
باغبان تا کرد تشبیه دهانش غنچه را
در دلم از زخم پیکانها فزونتر کار کرد
کلک قدرت حل آن در دوره ساغر نهاد
مشکلاتی را که در نه گنبد دوار کرد
رندیش بادا حلال آن کو به عشق مغبچه
خرقه سجاده رهن کلبه خمار کرد
لعل جان بخشش ز مردم جان بآسانی گرفت
سخت خوانی های من این قصه را دشوار کرد
بر سر بازار حسنش خود فروشی را گذاشت
یوسف و پیش رخش بر بندگی اقرار کرد
دوش چون میمردم از هجران صراحی خون گریست
شمع نیز از سوز دردم خودکشی بسیار کرد
مست و عاشق فانی از دیر مغان آمد برون
هر دو ثابت شد باو گرچه بسی انکار کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸ - تتبع خواجه
طریق شیوه رندی کسی بجا آورد
که روی دل سوی میخانه فنا آورد
نداشت نور صفا شام هجر ما آن مه
ز چهره نور رسانید و می صفا آورد
حیات بخش دلم شو چو آهویی ای عمر
دمی مرو که ترا این طرف خدا آورد
بلای عشق مرا بر سر آمد از ره چشم
ندید روز خوش ار بر سرم بلا آورد
درون میکده در بزمگاه رندان ریخت
ز سیر کوی مغان هر چه این گدا آورد
قضا نشد متغیر خوش آنکه داد رضا
بهر چه بر سر برگشته اش قضا آورد
نگوید آنکه سوی فانی آمد آن مه لیک
به خود رقیب سیه روی را کجا آورد
که روی دل سوی میخانه فنا آورد
نداشت نور صفا شام هجر ما آن مه
ز چهره نور رسانید و می صفا آورد
حیات بخش دلم شو چو آهویی ای عمر
دمی مرو که ترا این طرف خدا آورد
بلای عشق مرا بر سر آمد از ره چشم
ندید روز خوش ار بر سرم بلا آورد
درون میکده در بزمگاه رندان ریخت
ز سیر کوی مغان هر چه این گدا آورد
قضا نشد متغیر خوش آنکه داد رضا
بهر چه بر سر برگشته اش قضا آورد
نگوید آنکه سوی فانی آمد آن مه لیک
به خود رقیب سیه روی را کجا آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹ - تتبع خواجه
چه عجب گر خوی آن چهره دل ما ببرد
کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد
به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است
نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد
دل مجنون شده چون صید غزال لیلست
سود نبود عربش گر چه ز صحرا ببرد
دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش
که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
اندر آن کوی مگو نام تو شیدا چون شد
پیش او کیست که نام من شیدا ببرد
یار مهمان و مرا ضعف که آیا بی می
طرف میکده تسبیح و مصلا ببرد
فانیا گشته ز دیرش مگر آرند برون
دل آنرا که می و ساقی ترسا ببرد
کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد
به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است
نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد
دل مجنون شده چون صید غزال لیلست
سود نبود عربش گر چه ز صحرا ببرد
دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش
که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
اندر آن کوی مگو نام تو شیدا چون شد
پیش او کیست که نام من شیدا ببرد
یار مهمان و مرا ضعف که آیا بی می
طرف میکده تسبیح و مصلا ببرد
فانیا گشته ز دیرش مگر آرند برون
دل آنرا که می و ساقی ترسا ببرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰ - در طور شیخ
دو زلف کان مه نامهربان به تاب افکند
نقاب بر مه و برقع بر آفتاب افکند
به طرف مصحف عارض نمود حلقه زلف
نشانه را پر طاوس در کتاب افکند
معاشران همه بیدار کرد بهر صبوح
مرا چو دید روان خویشرا بخواب افکند
به دست جام مرادش همیشه پر می باد
مرا به دیر مغان آنکه در شراب افکند
بآب خضر مگر کرد زهره را ممزوج
کسی که آب خضر در شراب ناب افکند
وگر به لعل می آلود ساقی سرمست
بجانم آتش و در چشم اضطراب افکند
ز عشق با جگری سوخته بود فانی
چو مفلسی که در آتش جگر کباب افکند
نقاب بر مه و برقع بر آفتاب افکند
به طرف مصحف عارض نمود حلقه زلف
نشانه را پر طاوس در کتاب افکند
معاشران همه بیدار کرد بهر صبوح
مرا چو دید روان خویشرا بخواب افکند
به دست جام مرادش همیشه پر می باد
مرا به دیر مغان آنکه در شراب افکند
بآب خضر مگر کرد زهره را ممزوج
کسی که آب خضر در شراب ناب افکند
وگر به لعل می آلود ساقی سرمست
بجانم آتش و در چشم اضطراب افکند
ز عشق با جگری سوخته بود فانی
چو مفلسی که در آتش جگر کباب افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱ - تتبع حضرت شیخ
چشمم چو بر آن روی چو رشک قمر افتاد
از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست
کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش
هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
شامم که ز هجران تو شد روز قیامت
چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
از ناله من تا به سحر خواب نبردش
وین تهمتی در گردن مرغ سحر افتاد
در حسرت بوسی که به جانم ز لبت بود
زان لعل چه خونها که مرا در جگر افتاد
فانی بره سعدی اگر زد قدمی چند
با او سخنش بین که چو شیر و شکر افتاد
نی نی چه حد آنکه درآید به مقابل
کز پرتو اکسیر وی این خاک زر افتاد
از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست
کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش
هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
شامم که ز هجران تو شد روز قیامت
چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
از ناله من تا به سحر خواب نبردش
وین تهمتی در گردن مرغ سحر افتاد
در حسرت بوسی که به جانم ز لبت بود
زان لعل چه خونها که مرا در جگر افتاد
فانی بره سعدی اگر زد قدمی چند
با او سخنش بین که چو شیر و شکر افتاد
نی نی چه حد آنکه درآید به مقابل
کز پرتو اکسیر وی این خاک زر افتاد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴ - تتبع خواجه
علی الصباح مغان قفل دیر باز کنید
دو جام باعث گفتار اهل راز کنید
گر گر اهل زهد و ریا بگذرند معاذالله
به وقت نکته ز نامحرم احتراز کنید
نیاز ما ز شما کشتن است ای خوبان
ز غمزه خواه شما قتل و خواه ناز کنید
بابروی بت خود سجده کرده جان دادم
اگر برآیدتان این چنین نماز کنید
چو جلوه گر شود ای اهل روضه طوبی را
فدای قامت آن سرو سرفراز کنید
چو عاشق آمده فانی به گاه کشتن خلق
میان مجرم و بی جرم امتیاز کنید
دو جام باعث گفتار اهل راز کنید
گر گر اهل زهد و ریا بگذرند معاذالله
به وقت نکته ز نامحرم احتراز کنید
نیاز ما ز شما کشتن است ای خوبان
ز غمزه خواه شما قتل و خواه ناز کنید
بابروی بت خود سجده کرده جان دادم
اگر برآیدتان این چنین نماز کنید
چو جلوه گر شود ای اهل روضه طوبی را
فدای قامت آن سرو سرفراز کنید
چو عاشق آمده فانی به گاه کشتن خلق
میان مجرم و بی جرم امتیاز کنید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹ - تتبع میر در طور خواجه
چه عکس ساقی خورشیدوش در ساغرم افتد
شراب از ساغر خورشید خوردن در سرم افتد
چو عقد دختر رز خواستم هر شب بخواب خوش
عروس آفتاب از آسمان در بسترم افتد
درون مهر صد گل از کواکب بشکفد هر گه
ز می گلها بروی ساقی مه پیکرم افتد
مرا جان برد صد ره از برای وعده بوسی
ز مستی و جنون دیگر چو گوید باورم افتد
ز لعل آتشینش سوختم شاید که بارد خون
چو گردد ابر ازان بادی که در خاکسترم افتد
ز بام دیر از مستی مده بیمم ز افتادن
چه باک آن مست را کز بام دیر اندر حرم افتد
رسم از دشت هرمان جانب مقصود چون فانی
دران صحرا اگر خضر هدایت رهبرم افتد
شراب از ساغر خورشید خوردن در سرم افتد
چو عقد دختر رز خواستم هر شب بخواب خوش
عروس آفتاب از آسمان در بسترم افتد
درون مهر صد گل از کواکب بشکفد هر گه
ز می گلها بروی ساقی مه پیکرم افتد
مرا جان برد صد ره از برای وعده بوسی
ز مستی و جنون دیگر چو گوید باورم افتد
ز لعل آتشینش سوختم شاید که بارد خون
چو گردد ابر ازان بادی که در خاکسترم افتد
ز بام دیر از مستی مده بیمم ز افتادن
چه باک آن مست را کز بام دیر اندر حرم افتد
رسم از دشت هرمان جانب مقصود چون فانی
دران صحرا اگر خضر هدایت رهبرم افتد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰ - در طور شیخ
کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید
چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن
ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
با حسن و دلبری چو تو فرزند نازنین
مادر به مهد ناز ترا و پدر ندید
بس کن خدای را تو مؤذن فغان خویش
کس شام نامرادی ما را سحر ندید
ور حسن حالتیست کزان نطق عاجز است
کانرا بغیر مردم صاحب نظر ندید
ساقی خمار می کشد جام می بیار
چون کس خلاص بی می ازین درد سر ندید
فانی طریق رندی ما را مدار عیب
زاهد که کس بما به جز این خود هنر ندید
چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن
ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
با حسن و دلبری چو تو فرزند نازنین
مادر به مهد ناز ترا و پدر ندید
بس کن خدای را تو مؤذن فغان خویش
کس شام نامرادی ما را سحر ندید
ور حسن حالتیست کزان نطق عاجز است
کانرا بغیر مردم صاحب نظر ندید
ساقی خمار می کشد جام می بیار
چون کس خلاص بی می ازین درد سر ندید
فانی طریق رندی ما را مدار عیب
زاهد که کس بما به جز این خود هنر ندید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱ - مخترع
جان بخشد ار ساقی می گلرنگ در جام افکند
لیکن کشد چون جلوه در رخسار گلفام افکند
گل در نظر خار آیدش از سرو صد عار آیدش
هر کاو نظر بر حسن آن سرو گلندام افکند
چون عاشقان را باعث آرام و صبر دل شود
صد اضطرابم در دل بی صبر و آرام افکند
هر شب من و دیر فغان تا روز آشوب و فغان
آن مغبچه این حالتم از جلوه هر شام افکند
سالم نماند دین مرا کان شوخ کفر آئین مرا
صد رخنه از مژگان خود هر دم در اسلام افکند
چشم ار شود روشن ولی سوزد دل و جان سر بسر
ساقی چو عکس آتشین رخساره در جام افکند
فانی چو از زهد ریا در دوست نتواند رسید
به باشد ار مردانه در راه فنا گام افکند
لیکن کشد چون جلوه در رخسار گلفام افکند
گل در نظر خار آیدش از سرو صد عار آیدش
هر کاو نظر بر حسن آن سرو گلندام افکند
چون عاشقان را باعث آرام و صبر دل شود
صد اضطرابم در دل بی صبر و آرام افکند
هر شب من و دیر فغان تا روز آشوب و فغان
آن مغبچه این حالتم از جلوه هر شام افکند
سالم نماند دین مرا کان شوخ کفر آئین مرا
صد رخنه از مژگان خود هر دم در اسلام افکند
چشم ار شود روشن ولی سوزد دل و جان سر بسر
ساقی چو عکس آتشین رخساره در جام افکند
فانی چو از زهد ریا در دوست نتواند رسید
به باشد ار مردانه در راه فنا گام افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷ - تتبع خواجه
صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹ - تتبع خواجه
دوشم از سوز فنا با قد خم یاد آمد
شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد
با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی
کز غم هجر توام دوش چه بیداد آمد
رسم تاراج خرابی چو بدید ابر بهار
گریه اش ناله کنان بر گل و شمشاد آمد
از خزان ریخت جوانان چمن سرو مگر
کز چنان تفرقه از راستی آزاد آمد
اجل از هجر تو میخواست که قتل آموزد
از پی کسب هنر جانب ارشاد آمد
دوش رفتم به خرابات و به جامی شد دفع
آنچه از دور زمان بر دل ناشاد آمد
فانیا قطع بیابان خودی دشوار است
مگر آنکس که به توفیق خداداد آمد
شمع در گریه شد و چنگ بفریاد آمد
با همه سنگدلی رحم کنی گر دانی
کز غم هجر توام دوش چه بیداد آمد
رسم تاراج خرابی چو بدید ابر بهار
گریه اش ناله کنان بر گل و شمشاد آمد
از خزان ریخت جوانان چمن سرو مگر
کز چنان تفرقه از راستی آزاد آمد
اجل از هجر تو میخواست که قتل آموزد
از پی کسب هنر جانب ارشاد آمد
دوش رفتم به خرابات و به جامی شد دفع
آنچه از دور زمان بر دل ناشاد آمد
فانیا قطع بیابان خودی دشوار است
مگر آنکس که به توفیق خداداد آمد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰ - تتبع خواجه
اقبال ره بکوی مغانم نمیدهد
ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه
غزال زر ز فلک در مقام ما افتد
که چون تو آهوی وحشی به دام ما افتد
به روز وصل تو جمشید نوشد آب خضر
اگر به ساغرش از درد جام ما افتد
مراد چرخ شود فوت اگر پس عمری
ز دور جام مرادی به کام ما افتد
ز روز هجر بتر تیره شد به ما شب غم
چه شد که پرتو آن مه بشام ما افتد
خرام آن مه اگر ز اوج رفعتست چسان
به دست دامنش از اهتمام ما افتد؟
ز باده ای که خوری با حیات و جان با هم
چو بوی آنقدح اندر مشام ما افتد
چو نام رفت ز ما فانیا چه سود اکنون
ازانکه قرعه دولت بنام ما افتد؟
که چون تو آهوی وحشی به دام ما افتد
به روز وصل تو جمشید نوشد آب خضر
اگر به ساغرش از درد جام ما افتد
مراد چرخ شود فوت اگر پس عمری
ز دور جام مرادی به کام ما افتد
ز روز هجر بتر تیره شد به ما شب غم
چه شد که پرتو آن مه بشام ما افتد
خرام آن مه اگر ز اوج رفعتست چسان
به دست دامنش از اهتمام ما افتد؟
ز باده ای که خوری با حیات و جان با هم
چو بوی آنقدح اندر مشام ما افتد
چو نام رفت ز ما فانیا چه سود اکنون
ازانکه قرعه دولت بنام ما افتد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶ - مخترع