عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷ - تتبع میر
از شهد نگویم لب آن سیمبر آلود
از شیره جانست که گلبرگ تر آلود
از خون دلم بود رخ آلوده مژگان
چون خواستم از اشک بشویم بتر آلود
از هجر لبت خون که همی رفت ز چشمم
زان زخم همی آیدم این دم جگر آلود
شب سجده کنان بوده ام اندر سر کویش
بینند سحر سربسر آن خاک زر آلود
هر جرعه که زد نوع دگر گشت مرا زانک
هر بار لب از باده بنوعی دگر آلود
زاهد به صمد سجده نکرد و به صنم کرد
در دیر به می خرقه زهدش مگر آلود
فانی طرف دشت فنا لاله ستانیست
کان دشت ز خون دل ما سربسر آلود
از شیره جانست که گلبرگ تر آلود
از خون دلم بود رخ آلوده مژگان
چون خواستم از اشک بشویم بتر آلود
از هجر لبت خون که همی رفت ز چشمم
زان زخم همی آیدم این دم جگر آلود
شب سجده کنان بوده ام اندر سر کویش
بینند سحر سربسر آن خاک زر آلود
هر جرعه که زد نوع دگر گشت مرا زانک
هر بار لب از باده بنوعی دگر آلود
زاهد به صمد سجده نکرد و به صنم کرد
در دیر به می خرقه زهدش مگر آلود
فانی طرف دشت فنا لاله ستانیست
کان دشت ز خون دل ما سربسر آلود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲ - تتبع خواجه
دل اگر میل سوی ساغر صهبا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
بهر عکس رخ آن ساقی زیبا میکرد
آن چه روی است که چون عکس به می میانداخت
عکس خورشید در آب خضر افشا میکرد
همچو می مست و چو آن عکس همی شد بی خود
هر که آن عکس در آن باده تماشا میکرد
بود او مهر فلک رتبه و ما خاک زمین
خاک از مهر چه سان وصل تمنا میکرد
بنده پیر مغانیم که با مغبچه اش
بزم در دیر فنا بهر دل ما میکرد
کافر شوخ گه ساغر دور اندر بزم
نقد ایمان دو صد غمزه یغما میکرد
وقت را دار غنیمت که خطا بود که شیخ
نقد امروز پی نسیه فردا میکرد
رفت فانی طرف دیر به سجاده سحر
شام تبدیل به زنار و چلیپا میکرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴ - تتبع میر
گل نو شکفته من که ز رخ بهار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶ - مخترع
شد بلا چشم تو ای گلرخسار
نقطه زیر بلا خال عذار
اینکه در جان و دل آتش زده ای
دل ازین هست به جان منت دار
باده لعل لبت پیش نظر
از چه شد چشم تو در عین خمار
جلوه سرو روان تو حیات
دهد اما کشدم در رفتار
ساقیا ساغر عیشت چو پر است
نوش و نوشان به زمین برمگزار
بلبل ار شیفته گلشن گشت
دید در هر گلش اما صد خار
فانیا از چمن دهر ببر
شاخ امید که آن نارد بار
نقطه زیر بلا خال عذار
اینکه در جان و دل آتش زده ای
دل ازین هست به جان منت دار
باده لعل لبت پیش نظر
از چه شد چشم تو در عین خمار
جلوه سرو روان تو حیات
دهد اما کشدم در رفتار
ساقیا ساغر عیشت چو پر است
نوش و نوشان به زمین برمگزار
بلبل ار شیفته گلشن گشت
دید در هر گلش اما صد خار
فانیا از چمن دهر ببر
شاخ امید که آن نارد بار
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷ - تتبع خواجه
غیر ازو نیست مرا در دو جهان یار دگر
جز ویم یار دگر جز غم او کار دگر
من نه آن بلبلم ای گل که دو صد خار جفا
گر خلد از تو کنم روی به گلزار دگر
نکنم کفر قبول ار کندم پیر مغان
به جز از طره آن مغبچه زنار دگر
قدح دور بما چون برسد ای ساقی
تا به لب چونکه شود ریخته مقدار دگر
ناصحا پند تو یکبار قبولم نفتاد
گفته پندار ازین موعظه صد بار دگر
جم وقتم که گرفتم ز سر خرقه رهن
جام دیگر به دو صد زاری و زنهار دگر
فانیا درد طلب گر طلبی پیدا کن
دل ریش دگر و سینه افکار دگر
جز ویم یار دگر جز غم او کار دگر
من نه آن بلبلم ای گل که دو صد خار جفا
گر خلد از تو کنم روی به گلزار دگر
نکنم کفر قبول ار کندم پیر مغان
به جز از طره آن مغبچه زنار دگر
قدح دور بما چون برسد ای ساقی
تا به لب چونکه شود ریخته مقدار دگر
ناصحا پند تو یکبار قبولم نفتاد
گفته پندار ازین موعظه صد بار دگر
جم وقتم که گرفتم ز سر خرقه رهن
جام دیگر به دو صد زاری و زنهار دگر
فانیا درد طلب گر طلبی پیدا کن
دل ریش دگر و سینه افکار دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰ - مخترع
کیف و جان بخشدم آن لب می نابست مگر؟
روح صافی کندم لعل مذابست مگر؟
خواب در چشم، ندارم ز خیال مژه ات
خیل هندو زده صف رهزن خوابست مگر؟
حمرت بیضه من هست و به خوناب سرشک
آمده بر می گلرنگ، حبابست مگر؟
آب کوثر ز کف حور ندارد مستی
در کف ساقی گلچهره شرابست مگر؟
تنگ و تاریک دلم کز غم او گشت خراب
کنج ویران من خانه خرابست مگر؟
ندهد عشق و میم نشاء به پیری گفتم
گفت پیر خردم عهد شبابست مگر؟
سیل می کشور هوش و خردم کرد غریق
فانیا در عجبم عالم آبست مگر؟
روح صافی کندم لعل مذابست مگر؟
خواب در چشم، ندارم ز خیال مژه ات
خیل هندو زده صف رهزن خوابست مگر؟
حمرت بیضه من هست و به خوناب سرشک
آمده بر می گلرنگ، حبابست مگر؟
آب کوثر ز کف حور ندارد مستی
در کف ساقی گلچهره شرابست مگر؟
تنگ و تاریک دلم کز غم او گشت خراب
کنج ویران من خانه خرابست مگر؟
ندهد عشق و میم نشاء به پیری گفتم
گفت پیر خردم عهد شبابست مگر؟
سیل می کشور هوش و خردم کرد غریق
فانیا در عجبم عالم آبست مگر؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳ - تتبع خواجه
کوثر و حور ز گلزار جنان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
عالم از اهل عنان گیرد و از کهنه و نو
باده کهنه و آن تازه جوان ما را بس
چند گویی که ز افلاک به جان آفت هاست
غمزه شوخ مهی آفت جان ما را بس
ما کجا وصل کجا اینکه دل وجان باشد
به غم هجر تو خرسند همان ما را بس
آتش عشق تو چون ز اهل محبت جویند
بر جگر داغ وفای تو نشان ما را بس
چه غم آلودگی می چو دراید در موج؟
بهر غفران تو یک قطره ازان ما را بس
ای صبا هر یکی از اهل وفا را یاریست
یاری و مهر فلانی به جهان ما را بس
فانی از خلق بریدن سبب خوش حالیست
باش خوشحال که این سیرت و سان ما را بس
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴ - مخترع
ز من ایدل کف آن نازنین بوس
اگر خود دست ندهد آستین بوس
گر اینم نیست بوسی بر زمین زن
ز من یعنی رسان آنجا زمین بوس
کف پای سگش بوسیدنم بین
ترا هم گر دهد دست این چنین بوس
زنم در باغ بی آن قامت و رخ
بپای سرو و روی یاسمین بوس
دراید مهر از روزن که گیرد
ز پای آن مه خرگه نشین بوس
غلام آنم ای روح الله از جان
که دستش را دهد روح الامین بوس
اگر آن مه فتد در دست فانی
به پایش کار او باشد همین بوس
اگر خود دست ندهد آستین بوس
گر اینم نیست بوسی بر زمین زن
ز من یعنی رسان آنجا زمین بوس
کف پای سگش بوسیدنم بین
ترا هم گر دهد دست این چنین بوس
زنم در باغ بی آن قامت و رخ
بپای سرو و روی یاسمین بوس
دراید مهر از روزن که گیرد
ز پای آن مه خرگه نشین بوس
غلام آنم ای روح الله از جان
که دستش را دهد روح الامین بوس
اگر آن مه فتد در دست فانی
به پایش کار او باشد همین بوس
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸ - در طریق مخدوم
نهاد پیر مغان بر کفت چو باده صاف
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
به عذر توبه دگر خویشرا مدار معاف
ز چاک پیرهنم دوختن چه سود ایدل
مرا که گشته ز تیغ فراق سینه شکاف
شکست قلب همه اهل عشق مژگانت
ازان سبب که صف آراسته چون اهل مصاف
به درس عشق در آ صوفیا چو مطلوبت
نگشت فتح ز مفتاح و کشف از کشاف
تمام دفتر آداب عشق یک حرف است
سخن دراز کشید از نزاع اهل خلاف
مرا رضای تو و دیر به ز کعبه و زهد
که گفته اند که بالای طاعتست انصاف
طریق بیخودی از فانی و خودی از شیخ
که این زلا همه گه نکته راند آن از لاف
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰ - تتبع میر
میرود سرو من و رفتار می ماند به دل
وز گل رخسار او صد خار می ماند به دل
جان چو از تن شد برون در دل نمی ماند فغان
در فراق او فغان زار می ماند به دل
نیش های تیر هجرانش ز بهر یادگار
نی چو پیکان بلکه چو مسمار می ماند به دل
راست چون تیری که ز خمش ماند چون از دل گذشت
میرود قدش وزان آزار می ماند به دل
چون مسافر کو درم در خانه مدفون کرد و رفت
داغ پنهانش ازو بسیار می ماند به دل
هم بزخم هر یکی شادم اگر چه در شدن
خارها زان سرو گلرخسار می ماند به دل
باده صافم ده ای ساقی که زهر غم بسی
از غم آن شوخ شیرین کار می ماند به دل
آن پری از خانه چشمم به صورت گر رود
نقش او چون صورت دیوار می ماند به دل
فانیا زان کافرت نبود خلاصی کت ز هجر
از خیال کاکلش زنار می ماند به دل
وز گل رخسار او صد خار می ماند به دل
جان چو از تن شد برون در دل نمی ماند فغان
در فراق او فغان زار می ماند به دل
نیش های تیر هجرانش ز بهر یادگار
نی چو پیکان بلکه چو مسمار می ماند به دل
راست چون تیری که ز خمش ماند چون از دل گذشت
میرود قدش وزان آزار می ماند به دل
چون مسافر کو درم در خانه مدفون کرد و رفت
داغ پنهانش ازو بسیار می ماند به دل
هم بزخم هر یکی شادم اگر چه در شدن
خارها زان سرو گلرخسار می ماند به دل
باده صافم ده ای ساقی که زهر غم بسی
از غم آن شوخ شیرین کار می ماند به دل
آن پری از خانه چشمم به صورت گر رود
نقش او چون صورت دیوار می ماند به دل
فانیا زان کافرت نبود خلاصی کت ز هجر
از خیال کاکلش زنار می ماند به دل
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲ - اختراع
به مخموری پیاپی می طپد دل
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
مگر از مژده می می طپد دل؟
لبالب ساغرش سازد مگر دفع
چو زینسانم پیاپی می طپد دل
مگر ساقی مهوش خواهم داشت
قدح کز شادی وی می طپد دل
طپد دل از میم نی ز آب حیوان
نه پنداری ز هر شی می طپد دل
به گل شبنم چه تسکینم دهد ز آنک
ازان رخسار پر خوی می طپد دل
طپش دل را از آن مهوش مغنی است
مگو کز نغمه نی می طپد دل
دل فانی طپد بی ساقی و جام
ز خور و کوثرم کی می طپد دل؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳ - مخترع
زهی از جلوه بالای رعنایت بلا بر دل
ز هر یک تار مشکین طره ات صد ابتلا بر دل
چنان کز کثرت باران نیسان بشکند غنچه
کشاید از تو هر چند آیدم تیر جفا بر دل
چو روز آید شود طغیان او در عشق صد چندان
اگر چه منع را هر شب کنم صد ماجرا بر دل
دل و چشمم هلاکت گشته و تو جلوه گر در چشم
روا نبود که این بیداد را داری روا بر دل
فلک اهل وفا را چون همیشه دارد آزرده
خوشم زان بی وفا آزار گر آید مرا بر دل
ز روی مردمی رطل گرانم دار ای ساقی
که از نامردمان دهر دارم غصه ها بر دل
به چشم رحمت و دلسوزیم بینی اگر دانی
که از هجرت چها بر چشم من آمد چها بر دل
عجب نبود رسیدن در حریم باقی ای فانی
اگر خود گفته ای قطع بیابان فنا بر دل
ز هر یک تار مشکین طره ات صد ابتلا بر دل
چنان کز کثرت باران نیسان بشکند غنچه
کشاید از تو هر چند آیدم تیر جفا بر دل
چو روز آید شود طغیان او در عشق صد چندان
اگر چه منع را هر شب کنم صد ماجرا بر دل
دل و چشمم هلاکت گشته و تو جلوه گر در چشم
روا نبود که این بیداد را داری روا بر دل
فلک اهل وفا را چون همیشه دارد آزرده
خوشم زان بی وفا آزار گر آید مرا بر دل
ز روی مردمی رطل گرانم دار ای ساقی
که از نامردمان دهر دارم غصه ها بر دل
به چشم رحمت و دلسوزیم بینی اگر دانی
که از هجرت چها بر چشم من آمد چها بر دل
عجب نبود رسیدن در حریم باقی ای فانی
اگر خود گفته ای قطع بیابان فنا بر دل
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
منور است به روی تو دیده جانم
معطر است به بوی تو کنج احزانم
ازان زمان که ترا یار خویش دانستم
به یاریت که دگر خویشرا نمیدانم
صبا مساز پریشان شکنج طره یار
که از تخیل آن دل شود پریشانم
چسان برون روم از دیر ای مسلمانان
که حرف مغبچگان گشته نقد ایمانم
مبین به میکده ام مست و آستین افشان
که آتسین به کریمان عالم افشانم
جنون و بیخودی عشق عالمی دگرست
به عقل یافتن آن نباشد امکانم
کجاست گردش ساغر درون میخانه
که من به گردش این کارخانه حیرانم
حدیث توبه و تقوی ز من مجو ای شیخ
چگونه دعوی کاری کنم که نتوانم
مجو به خانقه زاهدانم ای فانی
که من به دیر فنا خاک پای رندانم
معطر است به بوی تو کنج احزانم
ازان زمان که ترا یار خویش دانستم
به یاریت که دگر خویشرا نمیدانم
صبا مساز پریشان شکنج طره یار
که از تخیل آن دل شود پریشانم
چسان برون روم از دیر ای مسلمانان
که حرف مغبچگان گشته نقد ایمانم
مبین به میکده ام مست و آستین افشان
که آتسین به کریمان عالم افشانم
جنون و بیخودی عشق عالمی دگرست
به عقل یافتن آن نباشد امکانم
کجاست گردش ساغر درون میخانه
که من به گردش این کارخانه حیرانم
حدیث توبه و تقوی ز من مجو ای شیخ
چگونه دعوی کاری کنم که نتوانم
مجو به خانقه زاهدانم ای فانی
که من به دیر فنا خاک پای رندانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷ - مخترع
ز هجرت ای مه بی مهر دل نابود شد تن هم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸ - تتبع خواجه
عکس رخسار چو بر ساغر صهبا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰ - تتبع خواجه
نه بینم سوی او گر چه برویش آرزومندم
چو در مجلس بود آنمه بدین مقدار خرسندم
ز هجرت گریه های تلخ زهرم در مذاق افکند
چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکر خندم
به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را
که از بستان دل نخل خیال غیر بر کندم
خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست
جگر پر گاله ها فرزند و چون فرزند فرزندم
شکاف تیغ هجرش را به سوزن اینکه میدوزی
رها کن شاید از مژگانش آید ناوکی چندم
ز زلف کافری زنار بستم بر میان لیکن
دروغی تهمت ا سلام و دین بر خویش می بندم
سگ دیوانه بگریزد ز آشوب جنون من
چه نادانی تو ای ناصح که میخوانی خردمندم
مگر می قطره قطره در گلو ریزم که آساید
ز تیغ محنت هجران دل بر کند برکندم
من از دیوانگی رسوای عالم گشتم ای فانی
ز من دیوانه تر آنکاو درین حالت دهد پندم
چو در مجلس بود آنمه بدین مقدار خرسندم
ز هجرت گریه های تلخ زهرم در مذاق افکند
چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکر خندم
به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را
که از بستان دل نخل خیال غیر بر کندم
خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست
جگر پر گاله ها فرزند و چون فرزند فرزندم
شکاف تیغ هجرش را به سوزن اینکه میدوزی
رها کن شاید از مژگانش آید ناوکی چندم
ز زلف کافری زنار بستم بر میان لیکن
دروغی تهمت ا سلام و دین بر خویش می بندم
سگ دیوانه بگریزد ز آشوب جنون من
چه نادانی تو ای ناصح که میخوانی خردمندم
مگر می قطره قطره در گلو ریزم که آساید
ز تیغ محنت هجران دل بر کند برکندم
من از دیوانگی رسوای عالم گشتم ای فانی
ز من دیوانه تر آنکاو درین حالت دهد پندم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴ - مخترع
ای کافر بد مست که بردی دل و دین هم
جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم
آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو
خم بهر شنیدن ز کمین حال چنین هم
نقش عجب و صورت مشکل که ز حسنت
نقاش ختا هم زد و صورت گر چین هم
ای پیر مغان بار دگر توبه شکستیم
یک رطل گرانم ده و در جرم مبین هم
صد حلقه انگشتری از تیر تو در دل
دارم ز خط مهر تواش نقش نگین هم
فانی چه غم از جور چو عشاق بلا کش
دارند عوض وصل گمان بلکه یقین هم
جان نیز فدایت مگذر غافل ازین هم
آن طره بگوش تو سخن گوید و ابرو
خم بهر شنیدن ز کمین حال چنین هم
نقش عجب و صورت مشکل که ز حسنت
نقاش ختا هم زد و صورت گر چین هم
ای پیر مغان بار دگر توبه شکستیم
یک رطل گرانم ده و در جرم مبین هم
صد حلقه انگشتری از تیر تو در دل
دارم ز خط مهر تواش نقش نگین هم
فانی چه غم از جور چو عشاق بلا کش
دارند عوض وصل گمان بلکه یقین هم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶ - تتبع شیخ کمال
گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم بچشم
گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم بچشم
گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا
گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم بچشم
گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری
کاسه ها پر ساز از خون جگر گفتم بچشم
گفت اگر خواهی برویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم بچشم
گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیره گی
ساز از شمع رخم نور بصر گفتم بچشم
گفت با چشمت بگو کز خاک ره تو سنم
نور یابد سرمه را منت مبر گفتم بچشم
گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آندم تو سوی ما نگر گفتم بچشم
گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم بچشم
گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا
گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم بچشم
گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری
کاسه ها پر ساز از خون جگر گفتم بچشم
گفت اگر خواهی برویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم بچشم
گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیره گی
ساز از شمع رخم نور بصر گفتم بچشم
گفت با چشمت بگو کز خاک ره تو سنم
نور یابد سرمه را منت مبر گفتم بچشم
گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آندم تو سوی ما نگر گفتم بچشم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷ - مخترع
در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم
کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
شام فراق از طرف کوی او وزید
باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی
از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
مجروحم از سپهر و غشی های او بدار
ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش
هر چند پر کنی قدح باده در کشم
گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من
ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم
فانی اگر ز آدمیان گشته ام ملول
عیبم مکن که واله شوخ پریوشم
کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
شام فراق از طرف کوی او وزید
باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی
از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
مجروحم از سپهر و غشی های او بدار
ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش
هر چند پر کنی قدح باده در کشم
گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من
ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم
فانی اگر ز آدمیان گشته ام ملول
عیبم مکن که واله شوخ پریوشم