عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۲ - حکایت
در صحابه کم بدی حافظ کسی
گرچه شوقی بود جانشان را بسی
زان که چون مغزش در آکند و رسید
پوست‌ها شد بس رقیق و واکفید
قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آکندشان شد پوست کم
مغز علم افزود کم شد پوستش
زان که عاشق را بسوزد دوستش
وصف مطلوبی چو ضد طالبی‌ست
وحی و برق نور سوزنده‌ی نبی‌ست
چون تجلی کرد اوصاف قدیم
پس بسوزد وصف حادث را گلیم
ربع قرآن هر که را محفوظ بود
جل فینا از صحابه می‌شنود
جمع صورت با چنین معنی ژرف
نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف
در چنین مستی مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
اندر استغنا مراعات نیاز
جمع ضدین است چون گرد و دراز
خود عصا معشوق عمیان می‌بود
کور خود صندوق قرآن می‌بود
گفت کوران خود صنادیقند پر
از حروف مصحف و ذکر و نذر
باز صندوقی پر از قرآن به است
زان که صندوقی بود خالی به دست
باز صندوقی که خالی شد ز بار
به ز صندوقی که پر موش است و مار
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد
گشت دلاله به پیش مرد سرد
چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح
شد طلب کاری علم اکنون قبیح
چون شدی بر بام‌های آسمان
سرد باشد جست و جوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر
آینه‌ی روشن که شد صاف و ملی
جهل باشد بر نهادن صیقلی
پیش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیت‌ها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت این‌جا حاضری اما ولیک
من نمی‌یابم نصیب خویش نیک
آن چه می‌دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می‌بینم وصال
من ازین چشمه زلالی خورده‌ام
دیده و دل زآب تازه کرده‌ام
چشمه می‌بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره‌زنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسم‌ها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمی‌ست
کو به حال افزون و گاهی در کمی‌ست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حال‌ها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زنده‌یی
ورنه وقت مختلف را بنده‌یی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب
کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست
این طلب در راه حق مانع کشی‌ست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که می‌آید صباح
گرچه آلت نیستت تو می‌طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشه‌یی
نه طلب بود اول و اندیشه‌یی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۶ - عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن
ای تقاضاگر درون همچون جنین
چون تقاضا می‌کنی اتمام این
سهل گردان ره نما توفیق ده
یا تقاضا را بهل بر ما منه
چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی
زر ببخشش در سر ای شاه غنی
بی تو نظم و قافیه شام و سحر
زهره کی دارد که آید در نظر؟
نظم و تجنیس و قوافی ای علیم
بندهٔ امر تواند از ترس و بیم
چون مسبح کرده‌یی هر چیز را
ذات بی‌تمییز و با تمییز را
هر یکی تسبیح بر نوعی دگر
گوید و از حال آن این بی‌خبر
آدمی منکر ز تسبیح جماد
وان جماد اندر عبادت اوستاد
بلکه هفتاد و دو ملت هر یکی
بی‌خبر از یکدگر وندر شکی
چون دو ناطق را ز حال همدگر
نیست آگه چون بود دیوار و در؟
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحهٔ صامت دلم؟
هست سنی را یکی تسبیح خاص
هست جبری را ضد آن در مناص
سنی از تسبیح جبری بی‌خبر
جبری از تسبیح سنی بی‌اثر
این همی‌گوید که آن ضال است و گم
بی‌خبر از حال او وز امر قم
وان همی‌گوید که این را چه خبر؟
جنگشان افکند یزدان از قدر
گوهر هر یک هویدا می‌کند
جنس از ناجنس پیدا می‌کند
قهر را از لطف داند هر کسی
خواه دانا خواه نادان یا خسی
لیک لطفی قهر در پنهان شده
یا که قهری در دل لطف آمده
کم کسی داند مگر ربانی‌یی
کش بود در دل محک جانی‌یی
باقیان زین دو گمانی می‌برند
سوی لانه‌ی خود به یک پر می‌پرند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۷ - بیان آنک علم را دو پرست و گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مثال ظن و یقین در علم
علم را دو پر گمان را یک پر است
ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است
مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون
باز بر پرد دو گامی یا فزون
افت خیزان می‌رود مرغ گمان
با یکی پر بر امید آشیان
چون ز ظن وارست علمش رو نمود
شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود
بعد ازان یمشی سویا مستقیم
نه علیٰ وجهه مکبا او سقیم
با دو پر بر می‌پرد چون جبرییل
بی‌گمان و بی‌مگر بی‌قال و قیل
گر همه عالم بگویندش تویی
بر ره یزدان و دین مستوی
او نگردد گرم‌تر از گفتشان
جان طاق او نگردد جفتشان
ور همه گویند او را گمرهی
کوه پنداری و تو برگ کهی
او نیفتد در گمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان
بلکه گر دریا و کوه آید به گفت
گویدش با گمرهی گشتی تو جفت
هیچ یک ذره نیفتد در خیال
یا به طعن طاعنان رنجورحال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۹ - عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است
اختلاف عقل‌ها در اصل بود
بر وفاق سنیان باید شنود
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند
باطل است این زان که رای کودکی
که ندارد تجربه در مسلکی
بر دمید اندیشه‌یی زان طفل خرد
پیر با صد تجربه بویی نبرد
خود فزون آن به که آن از فطرت است
تا ز افزونی که جهد و فکرت است
تو بگو داده‌ی خدا بهتر بود
یا که لنگی راهوارانه رود؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۱ - بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان
سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد
زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هریک خداوند و ملک
آن چنان کردش ز وهمی منهتک
که به دعوی الهی شد دلیر
اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زان که در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی‌وهم ایمن می‌رود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی
بلکه می‌افتی ز لرزه‌ی دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۷ - در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست
تا بدانی که تن آمد چون لباس
رو بجو لابس لباسی را ملیس
روح را توحید الله خوش تر است
غیر ظاهر دست و پای دیگر است
دست و پا در خواب بینی و ائتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف
آن تویی که بی‌بدن داری بدن
پس مترس از جسم و جان بیرون شدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۸ - حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی انا جلیس من ذکرنی و انیس من استانس بی گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای ور بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای
بود درویشی به کهساری مقیم
خلوت او را بود هم خواب و ندیم
چون ز خالق می‌رسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول
هم چنان که سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر
آن چنان که عاشقی بر سروری
عاشق است آن خواجه بر آهنگری
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بی‌میل جنبان کی شود؟
خار وخس بی‌آب و بادی کی رود؟
گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند
جاهلان آخر به سر بر می‌زنند
زابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودی کوهی آن جا بی‌شمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پری‌ست
در بیابانی اسیر صرصری‌ست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه می‌بیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می‌پرد با پر خویش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۴ - کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست
در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت
گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش
این چرا کردی شتاب اندر سباق؟
گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد ازان قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بدند
که درین غم بر تو منکر می‌شدند
که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق؟
من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بی‌این کرامت‌ها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو ازان بگذشته‌یی کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۵ - سبب جرات ساحران فرعون بر قطع دست و پا
ساحران را نه که فرعون لعین
کرد تهدید سیاست بر زمین؟
که ببرم دست و پاتان از خلاف
پس در آویزم ندارمتان معاف
او همی‌پنداشت کایشان در همان
وهم و تخویفند و وسواس و گمان
که بودشان لرزه و تخویف و ترس
از توهم‌ها و تهدیدات نفس
او نمی‌داست کایشان رسته‌اند
بر دریچه‌ی نور دل بنشسته‌اند
این جهان خواب است اندر ظن مایست
گر رود درخواب دستی باک نیست
گر به خواب اندر سرت ببرید گاز
هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز
گر ببینی خواب در خود را دو نیم
تن‌درستی چون بخیزی نی سقیم
حاصل اندر خواب نقصان بدن
نیست باک و نه دوصد پاره شدن
این جهان را که به صورت قایم است
گفت پیغامبر که حلم نایم است
از ره تقلید تو کردی قبول
سالکان این دیده پیدا بی‌رسول
روز در خوابی مگو کین خواب نیست
سایه فرع است اصل جز مهتاب نیست
خواب و بیداریت آن دان ای عضد
که ببیند خفته کو در خواب شد
او گمان برده که این دم خفته‌ام
بی‌خبر زان کوست درخواب دوم
هاون گردون اگر صد بارشان
خرد کوبد اندرین گلزارشان
اصل این ترکیب را چون دیده‌اند
از فروع وهم کم ترسیده‌اند
سایهٔ خود را ز خود دانسته‌اند
چابک و چست و گش و بر جسته‌اند
کوزه‌گر گر کوزه‌یی را بشکند
چون بخواهد باز خود قایم کند
کور را هر گام باشد ترس چاه
با هزاران ترس می‌آید به راه
مرد بینا دید عرض راه را
پس بداند او مغاک و چاه را
پا و زانواش نلرزد هر دمی
رو ترش کی دارد او از هر غمی؟
خیز فرعونا که ما آن نیستیم
که به هر بانگی و غولی بیستیم
خرقهٔ ما را بدر دوزنده هست
ورنه ما را خود برهنه‌تر به است
بی‌لباس این خوب را اندر کنار
خوش در آریم ای عدو نابکار
خوش‌تر از تجرید از تن وز مزاج
نیست ای فرعون بی‌الهام گیج
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۶ - حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر
گفت استر با شتر کی خوش رفیق
در فراز و شیب و در راه دقیق
تو نه آیی در سر و خوش می‌روی
من همی‌آیم به سر در چون غوی
من همی‌افتم به رو در هر دمی
خواه در خشکی و خواه اندر نمی
این سبب را باز گو با من که چیست؟
تا بدانم من که چون باید بزیست
گفت چشم من ز تو روشن‌تر است
بعد ازان هم از بلندی ناظر است
چون برآیم بر سرکوه بلند
آخر عقبه ببینم هوشمند
پس همه پستی و بالایی راه
دیده‌ام را وا نماید هم الٰه
هر قدم من از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وا رهم
تو ببینی پیش خود یک دو سه گام
دانه بینی و نبینی رنج دام
یستوی الاعمیٰ لدیکم والبصیر
فی المقام و النزول والمسیر؟
چون جنین را در شکم حق جان دهد
جذب اجزا در مزاج او نهد
از خورش او جذب اجزا می‌کند
تار و پود جسم خود را می‌تند
تا چهل سالش به جذب جزوها
حق حریصش کرده باشد در نما
جذب اجزا روح را تعلیم کرد
چون نداند جذب اجزا شاه فرد؟
جامع این ذره‌ها خورشید بود
بی‌غذا اجزات را داند ربود
آن زمانی که در آیی تو ز خواب
هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانی کان ازو غایب نشد
باز آید چون بفرماید که عد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۷ - اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام
هین عزیرا در نگر اندر خرت
که بپوسیده‌ست و ریزیده برت
پیش تو گرد آوریم اجزاش را
آن سر و دم و دو گوش و پاش را
دست نه و جزو برهم می‌نهد
پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد
در نگر در صنعت پاره‌زنی
کو همی‌دوزد کهن بی‌سوزنی
ریسمان و سوزنی نه وقت خرز
آن چنان دوزد که پیدا نیست درز
چشم بگشا حشر را پیدا ببین
تا نماند شبهه‌ات در یوم دین
تا ببینی جامعی‌ام را تمام
تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام
هم چنان که وقت خفتن ایمنی
از فوات جمله حس‌های تنی
بر حواس خود نلرزی وقت خواب
گرچه می‌گردد پریشان و خراب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۸ - جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود
بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دارالجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سخت‌دل چونی؟ بگو ای نیک‌خو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه می‌داریم با پشت دوتو
تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا؟
یا که رحمت نیست اندر دل تو را؟
چون تو را رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون؟
ما به اومید توایم این پیشوا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
درچنان روز و شب بی‌زینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان
تا رهانمشان ز اشکنجه‌ی گران
عاصیان واهل کبایر را به جهد
وارهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند
از شفاعت‌های من روز گزند
بلکه ایشان را شفاعت‌ها بود
گفتشان چون حکم نافذ می‌رود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آن که بی‌وزر است شیخ است ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ که بود؟ پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژامید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستی‌اش نماند تای مو
چون که هستی‌اش نماند پیر اوست
گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید اربا خود است
او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است
او نه از عرش است او آفاقی است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۹ - عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان
شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمت است
گرچه جان جمله کافر نعمت است
بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگ‌هاشان مالش است؟
آن سگی که می‌گزد گویم دعا
که ازین خو وارهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمة للعالمین
خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص
جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند
رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را
رحمت جزوش قرین گشته به کل
رحمت دریا بود هادی سبل
رحمت جزوی به کل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو
تا که جزو است او نداند راه بحر
هر غدیری را کند زاشباه بحر
چون نداند راه یم کی ره برد؟
سوی دریا خلق را چون آورد؟
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
ور کند دعوت به تقلیدی بود
نزعیان و وحی تاییدی بود
گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش؟
چون که فصاد اجلشان زد به نیش؟
چون گواه رحم اشک دیده‌هاست
دیدهٔ تو بی‌نم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز
جمله گر مردند ایشان گر حی‌اند
غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند؟
من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش؟
گرچه بیرونند از دور زمان
با من‌اند و گرد من بازی‌کنان
گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصال است و عناق
خلق اندر خواب می‌بینندشان
من به بیداری همی‌بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بسته‌ی عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد
حس‌ها واندیشه بر آب صفا
همچو خس بگرفته روی آب را
دست عقل آن خس به یک سو می‌برد
آب پیدا می‌شود پیش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
خس چو یک سو رفت پیدا گشت آب
چون که دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو
چون که تقویٰ بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بی‌خواب خواب اندر کند
تا که غیبی‌ها ز جان سر بر زند
هم به بیداری ببینی خواب‌ها
هم ز گردون بر گشاید باب‌ها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۰ - قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت
دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا ای عجب مصحف چراست؟
چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۳ - صفت بعضی اولیا کی راضی‌اند باحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان
بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
گه همی‌دوزند و گاهی می‌درند
قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همی‌بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمیٰ جامه‌ی کبود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۴ - سال کردن بهلول آن درویش را
گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش؟ واقف کن مرا
گفت چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان؟
سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زان‌سان که خواهد آن شوند
زندگی و مرگ سرهنگان او
بر مراد او روانه کو به کو
هرکجا خواهد فرستد تعزیت
هرکجا خواهد ببخشد تهنیت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمان‌روان
گفت ای شه راست گفتی هم چنین
در فر و سیمای تو پیداست این
این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک
آن چنان که فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد آرد قبول
آن چنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام
ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود
که نماند هیچ مهمان بی‌نوا
هر کسی یابد غذای خود جدا
همچو قرآن که به معنی هفت توست
خاص را و عام را مطعم دروست
گفت این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدان است رام
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بی‌قضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که ادخلو
میل و رغبت کان زمام آدمی‌ست
جنبش آن رام امر آن غنی‌ست
در زمین‌ها و آسمان‌ها ذره‌یی
پر نجنباند نگردد پره‌یی
جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش
که شمرد برگ درختان را تمام؟
بی‌نهایت کی شود در نطق رام؟
این قدر بشنو که چون کلی کار
می‌نگردد جز به امر کردگار
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بنده‌یی خواهنده شد
بی‌تکلف نه پی مزد و ثواب
بلکه طبع او چنین شد مستطاب
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوق حیات مستلذ
هرکجا امر قدم را مسلکی‌ست
زندگی و مردگی پیشش یکی‌ست
بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج
بهر یزدان می‌مرد نز خوف رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آن که در آتش رود
این چنین آمد ز اصل آن خوی او
نه ریاضت نه به جست و جوی او
آن گهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا
بنده‌یی کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا؟
که بگردان ای خداوند این قضا؟
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا
پس چراگوید دعا؟ الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
آن شفاعت وان دعا نز رحم خود
می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوخته‌ست
که چراغ عشق حق افروخته‌ست
دوزخ اوصاف او عشق است و او
سوخت مر اوصاف خود را مو به مو
هر طروقی این فروقی کی شناخت
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۵ - قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش
آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌یی
عاشق و صاحب کرامت خواجه‌یی
در زمین می‌شد چو مه بر آسمان
شب‌روان راگشته زو روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت در یک خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسکن کند در من فروز
غرة المسکن احاذره انا
انقلی یا نفس سیری للغنا
لا اعود خلق قلبی بالمکان
کی یکون خالصا فی الامتحان
روز اندر سیر بد شب در نماز
چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق نه از بد خویی
منفرد از مرد و زن نه از دویی
مشفقی بر خلق و نافع همچو آب
خوش شفعی و دعایش مستجاب
نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهی‌تر از پدر
گفت پیغامبر شما را ای مهان
چون پدر هستم شفیق و مهربان
زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کل چرا بر می‌کنید؟
جزو از کل قطع شد بی‌کار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند
جزو ازین کل گر برد یک سو رود
این نه آن کل است کو ناقص شود
قطع و وصل او نیاید در مقال
چیز ناقص گفته شد بهر مثال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۶ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصه‌ی دقوقی ای جوان
آن که در فتویٰ امام خلق بود
گوی تقویٰ از فرشته می‌ربود
آن که اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دین‌داری او دین رشک خورد
با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام
در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بنده‌ی خاصی زدی
این همی‌گفتی چو می‌رفتی به راه
کن قرین خاصگانم ای الٰه
یا رب آن‌ها راکه بشناسد دلم
بنده و بسته‌میان و مجملم
وان که نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان
حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشق است و چه استسقاست این؟
مهر من داری چه می‌جویی دگر؟
چون خدا با توست چون جویی بشر؟
او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز
درمیان بحر اگر بنشسته‌ام
طمع در آب سبو هم بسته‌ام
همچو داوودم نود نعجه مراست
طمع در نعجه‌ی حریفم هم بخاست
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
شهوت و حرص نران بیشی بود
وان حیزان ننگ و بدکیشی بود
حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود
آن یکی حرص از کمال مردی است
وان دگر حرص افتضاح و سردی است
آه سری هست این جا بس نهان
که سوی خضری شود موسیٰ روان
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله مایست
بی‌نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار صدر توست راه