عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
کسی داند که هر بیتش به دیوان می زند پهلو
که این مطلع به آن حسن بسامان می زند پهلو
شب هجران سفید ازگریه شدگر دیده، خندانم
که چشم من به صبح پاک دامان می زند پهلو
خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم
که خار رهگذار او به مژگان می زند پهلو
به شهد آمیخت زهرآغشته کام من ز دشنامش
عتاب تلخ او بر شکّرستان می زند پهلو
به خون غلتیده شمشیر شوخیهای مژگانم
کف خاکم به بازیهای طفلان می زند پهلو
کسی کز ذوق، دندان بر جگر افشرده می داند
که لخت دل به نعمتهای الوان می زند پهلو
قیامت خاست چون بند قبای ناز وا کردی
به صبح محشر آن چاک گریبان می زند پهلو
بهار عشق مجنون حسن لیلی در بغل دارد
به گیسوی تو آه سنبل افشان می زند پهلو
حزین ، از آن عقیق کم سخن دارم لب خشکی
دهان او به عیش تنگ دستان می زند پهلو
که این مطلع به آن حسن بسامان می زند پهلو
شب هجران سفید ازگریه شدگر دیده، خندانم
که چشم من به صبح پاک دامان می زند پهلو
خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم
که خار رهگذار او به مژگان می زند پهلو
به شهد آمیخت زهرآغشته کام من ز دشنامش
عتاب تلخ او بر شکّرستان می زند پهلو
به خون غلتیده شمشیر شوخیهای مژگانم
کف خاکم به بازیهای طفلان می زند پهلو
کسی کز ذوق، دندان بر جگر افشرده می داند
که لخت دل به نعمتهای الوان می زند پهلو
قیامت خاست چون بند قبای ناز وا کردی
به صبح محشر آن چاک گریبان می زند پهلو
بهار عشق مجنون حسن لیلی در بغل دارد
به گیسوی تو آه سنبل افشان می زند پهلو
حزین ، از آن عقیق کم سخن دارم لب خشکی
دهان او به عیش تنگ دستان می زند پهلو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
در دیده نگاه تو که از جوش فتاده
مستی ست که در میکده خاموش فتاده
مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
غارتگر جمعیت دلهاست ببینید
زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده
مایوس مکن چشم به راهان چمن را
از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم
کار سخنم با لب خاموش فتاده
هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست
ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده
با دولت بیدار، هماغوش کند خواب
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟
بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده
فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق
این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده
مستی ست که در میکده خاموش فتاده
مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
غارتگر جمعیت دلهاست ببینید
زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده
مایوس مکن چشم به راهان چمن را
از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم
کار سخنم با لب خاموش فتاده
هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست
ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده
با دولت بیدار، هماغوش کند خواب
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟
بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده
فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق
این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
کمند جذبه اش نگذاشت مجنونی به صحرایی
سواد شهر بند حلقهٔ زلف دلارایی
درین بستان سرا غیر از تو بی پروا نمی بینم
به رنگ و بوی گل در پرده ای بی پرده پیدایی
نمی دانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را؟
تجلی کرده در هر ذره ای حسن دلارایی
نمی باشد رهایی قسمت مرغ نگاه من
بود هر حلقهٔ زلف تو را دام تماشایی
حزین از مردم بی غم دل افسرده ای دارم
به قربان سری گردم که دارد شور سودایی
سواد شهر بند حلقهٔ زلف دلارایی
درین بستان سرا غیر از تو بی پروا نمی بینم
به رنگ و بوی گل در پرده ای بی پرده پیدایی
نمی دانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را؟
تجلی کرده در هر ذره ای حسن دلارایی
نمی باشد رهایی قسمت مرغ نگاه من
بود هر حلقهٔ زلف تو را دام تماشایی
حزین از مردم بی غم دل افسرده ای دارم
به قربان سری گردم که دارد شور سودایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
خصم آسودگیم، ای غم جانان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
ز دام طره، شکنهای دلربا بنمای
نوازشی به من محنت آزما بنمای
حدیث نرگس مست تو می کنم، عمریست
ز یک نگه، گل صد گونه مرحبا، بنمای
هزار عقده فزون است، در رگ جانم
ز چین زلف، نسیم گره گشا، بنمای
ز زهد خشک، به تنگ است خاطرم، ساقی
هلال ابروی جام جهان نما، بنمای
به دور نرگس او، محتسب، مرنج از من
جهانیان همه مستند، پارسا بنمای
علاج درد من از پرسشی توان کردن
فسونی از لب لعل کرشمه زا بنمای
حزین ، چو غنچه، چرا مهر بر دهان زده ای؟
ترنمی به هزاران خوشنوا، بنمای
نوازشی به من محنت آزما بنمای
حدیث نرگس مست تو می کنم، عمریست
ز یک نگه، گل صد گونه مرحبا، بنمای
هزار عقده فزون است، در رگ جانم
ز چین زلف، نسیم گره گشا، بنمای
ز زهد خشک، به تنگ است خاطرم، ساقی
هلال ابروی جام جهان نما، بنمای
به دور نرگس او، محتسب، مرنج از من
جهانیان همه مستند، پارسا بنمای
علاج درد من از پرسشی توان کردن
فسونی از لب لعل کرشمه زا بنمای
حزین ، چو غنچه، چرا مهر بر دهان زده ای؟
ترنمی به هزاران خوشنوا، بنمای
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
به قید آب وگل ای جان ناتوان چونی؟
دپن کهن قفس ای سدره آشیان، چونی؟
تو شمع محفل انسی به تیره وحشتگاه
تو زبب ىسند قدسی، بر آستان چونی؟
عنان گسسته، تو را بحر جود میجوید
به ریگ بادیه، ای ماهی تپان چونی؟
زلال خضر، تو را، سینه چاک می طلبد
نفس گداخته، دنبال کاروان چونی؟
به جلوه بود، مدار تو شوخ چشم شرار
نشسته در دل سنگ، ای سبک عنان چونی؟
تو رشک یوسف مصری، فتاده در چه تن
تو بازکنگر عرشی، به خاکدان چونی؟
فروغ حسن تو را آفت زوال نبود
به عقده ذنب ای مهر خاوران چونی؟
هلاک شیوه شوخی شوم که گفت، حزین
جدا ز وصل من ای زار خسته جان چونی؟
دپن کهن قفس ای سدره آشیان، چونی؟
تو شمع محفل انسی به تیره وحشتگاه
تو زبب ىسند قدسی، بر آستان چونی؟
عنان گسسته، تو را بحر جود میجوید
به ریگ بادیه، ای ماهی تپان چونی؟
زلال خضر، تو را، سینه چاک می طلبد
نفس گداخته، دنبال کاروان چونی؟
به جلوه بود، مدار تو شوخ چشم شرار
نشسته در دل سنگ، ای سبک عنان چونی؟
تو رشک یوسف مصری، فتاده در چه تن
تو بازکنگر عرشی، به خاکدان چونی؟
فروغ حسن تو را آفت زوال نبود
به عقده ذنب ای مهر خاوران چونی؟
هلاک شیوه شوخی شوم که گفت، حزین
جدا ز وصل من ای زار خسته جان چونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بود می خانه ها، در چشم شهلای تو ای ساقی
هلال جام می گردد، به ایمان تو ای ساقی
ز رنگت آتشین شد گل، ز لعلت ارغوانی، مل
نگه را می کشد در خون، تماشای تو ای ساقی
شکر بفکن، قدح بشکن، به شیرین خنده لب بگشا
می و نقل است، با لعل شکرخای تو ای ساقی
تو چون در جلوه آیی، لنگر تمکین نمی ماند
دلم را می برد از جا، تماشای تو ای ساقی
بود آیین عشقت می کشی و کوچه گردیها
خرد را، سر به صحرا داده، سودای تو ای ساقی
نسیم پیرهن، صد پیرهن می بالد از بویت
قبای ناز میزیبد به بالای تو ای ساقی
حزین راگر به کف نامد، ز بخت نارسا، زلفت
نداد از دست، دامان تمنّای تو ای ساقی
هلال جام می گردد، به ایمان تو ای ساقی
ز رنگت آتشین شد گل، ز لعلت ارغوانی، مل
نگه را می کشد در خون، تماشای تو ای ساقی
شکر بفکن، قدح بشکن، به شیرین خنده لب بگشا
می و نقل است، با لعل شکرخای تو ای ساقی
تو چون در جلوه آیی، لنگر تمکین نمی ماند
دلم را می برد از جا، تماشای تو ای ساقی
بود آیین عشقت می کشی و کوچه گردیها
خرد را، سر به صحرا داده، سودای تو ای ساقی
نسیم پیرهن، صد پیرهن می بالد از بویت
قبای ناز میزیبد به بالای تو ای ساقی
حزین راگر به کف نامد، ز بخت نارسا، زلفت
نداد از دست، دامان تمنّای تو ای ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ابر، تر دامن و سرد است هوا ای ساقی
خوش بود بادهٔ خورشید لقا، ای ساقی
دردسر می کشی از نالهٔ مخمور، چرا؟
می توان بست به جامی، لب ما ای ساقی
به در میکده، از خشکی زهد آمده ایم
نشود تر نشود دامن ما ای ساقی
باطن پاک بزرگان همه جا یارت باد
به خم باده سپردیم تو را ای ساقی
ابر احسان تو دریا دل و ما سوخته جان
شرم بادت ز لب تشنهٔ ما، ای ساقی
گر چه با ابر کفت، دم زدن ما بیجاست
جام اگر می دهیم، هست به جا ای ساقی
عمرها شد که ز خونین جگران است حزین
به اسیران وفا، چند جفا ای ساقی؟
خوش بود بادهٔ خورشید لقا، ای ساقی
دردسر می کشی از نالهٔ مخمور، چرا؟
می توان بست به جامی، لب ما ای ساقی
به در میکده، از خشکی زهد آمده ایم
نشود تر نشود دامن ما ای ساقی
باطن پاک بزرگان همه جا یارت باد
به خم باده سپردیم تو را ای ساقی
ابر احسان تو دریا دل و ما سوخته جان
شرم بادت ز لب تشنهٔ ما، ای ساقی
گر چه با ابر کفت، دم زدن ما بیجاست
جام اگر می دهیم، هست به جا ای ساقی
عمرها شد که ز خونین جگران است حزین
به اسیران وفا، چند جفا ای ساقی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
بساط سرو گل، افسرده شد در گلشن ای قمری
خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری
به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران
چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری
تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم
ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری
چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟
که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری
به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی
جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری
صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت
من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری
مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم
گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری
جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را
به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری
میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان
که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری
هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن
نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری
حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن
نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری
خروشی ساز کن، با بلبل دستان زن ای قمری
به طوق بندگی، مخصوصی، از خیل گرفتاران
چه منّتهاست از جانان، تو را برگردن ای قمری
تو در آغوش سرو خویش و من، خالیست آغوشم
ببین مشکل بود کار تو، یا کار من ای قمری
چه می فهمی گریبان چاکی حسرت نصیبان را؟
که با معشوق داری جا، به یک پیراهن ای قمری
به چشمم هرکجا با سرو خود، همدوش می آیی
جگر پرگاله ها می ریزدم در دامن ای قمری
صبوحی بوی گل زد بر مشامم، نالهٔ گرمت
من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری
مباد از ناله ات، مهر از لب فریاد بردارم
گریبان می درد صبر مرا این شیون ای قمری
جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را
به وجد آورده ای، از نالهٔ شورافکن ای قمری
میان ما اسیران، این سبکباری غنیمت دان
که برگردن نداری، بار طوق آهن ای قمری
هوای ابر، خواهد نغمهٔ تر، ناله ای سرکن
نسیم آسا سبک سیر است، ابر بهمن ای قمری
حزین تا بلبل باغ است، رنگین ناله سامان کن
نه هرگوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
چو فرهاد ار به تیغ بیستون مردانه آویزی
ز بی تابی، به برق تیشه، چون پروانه آویزی
به جانبازی اگر چون کوهکن، شیرین شود کامت
به شیرینی جان خویش،کی طفلانه آویزی؟
سبک روحانه از خویشت برد گر نالهٔ بلبل
چو بوی گل، به دامان صبا، مستانه آویزی
کنشت و کعبه را قندیل و ناقوس از رواق افتد
دلم را گر به طاق ابروی بتخانه آویزی
برون آر از شمار پاره های دل سری چون من
چرا زاهد به گردن سبحهٔ صد دانه آویزی؟
درین ره گر می روشن، چراغت پیش پا دارد
عصا بگذاری و در لغزش مستانه آویزی
به نقد جان خریدارند درد عشق را مردان
به درمان تا به کی، بی درد! نامردانه آویزی؟
دل بی درد اگر خواهی، خروش ناله ام بشنو
چو غفلت پیشگان تا کی به هر افسانه آویزی؟
وصیت با تو ای پیر خرابات مغان دارم
پس از من خرقه ام را بر در میخانه آویزی
مکافاتی ندارد دشمنی از دوستی بهتر
تو بی پروا چرا با دوستان خصمانه آویزی؟
اگر دانی چه مقدار از غم هجران پریشانم
به آل زلف، این دل صد چاک را، چون شانه آویزی
ز ناز از چشم شوخت گر نیفتد اشک غلتانم
چو من بر تار مژگان خود، این دردانه آویزی
به یادت آید آیا دست دورافتادهٔ عاشق
به دامان خود، آن روزی که بی تابانه آویزی؟
به میدانی که گردد جلوهٔ نازت شکارافکن
سر خورشید بر فتراک، بی باکانه آویزی
دلم شوریدهٔ زلف پریشان است، می باید
که این زنجیر را، برگردن دیوانه آویزی
اگر بینی حزین امشب، که در ساغر چه می دارم
گذاری سبحه را از دست و در پیمانه آویزی
ز بی تابی، به برق تیشه، چون پروانه آویزی
به جانبازی اگر چون کوهکن، شیرین شود کامت
به شیرینی جان خویش،کی طفلانه آویزی؟
سبک روحانه از خویشت برد گر نالهٔ بلبل
چو بوی گل، به دامان صبا، مستانه آویزی
کنشت و کعبه را قندیل و ناقوس از رواق افتد
دلم را گر به طاق ابروی بتخانه آویزی
برون آر از شمار پاره های دل سری چون من
چرا زاهد به گردن سبحهٔ صد دانه آویزی؟
درین ره گر می روشن، چراغت پیش پا دارد
عصا بگذاری و در لغزش مستانه آویزی
به نقد جان خریدارند درد عشق را مردان
به درمان تا به کی، بی درد! نامردانه آویزی؟
دل بی درد اگر خواهی، خروش ناله ام بشنو
چو غفلت پیشگان تا کی به هر افسانه آویزی؟
وصیت با تو ای پیر خرابات مغان دارم
پس از من خرقه ام را بر در میخانه آویزی
مکافاتی ندارد دشمنی از دوستی بهتر
تو بی پروا چرا با دوستان خصمانه آویزی؟
اگر دانی چه مقدار از غم هجران پریشانم
به آل زلف، این دل صد چاک را، چون شانه آویزی
ز ناز از چشم شوخت گر نیفتد اشک غلتانم
چو من بر تار مژگان خود، این دردانه آویزی
به یادت آید آیا دست دورافتادهٔ عاشق
به دامان خود، آن روزی که بی تابانه آویزی؟
به میدانی که گردد جلوهٔ نازت شکارافکن
سر خورشید بر فتراک، بی باکانه آویزی
دلم شوریدهٔ زلف پریشان است، می باید
که این زنجیر را، برگردن دیوانه آویزی
اگر بینی حزین امشب، که در ساغر چه می دارم
گذاری سبحه را از دست و در پیمانه آویزی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به جان سوزی، نی کلک سخن ساز مرا دیدی
به خاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی
پراندازد ملک، آنجا که من پروانگی کردم
به بال دل، رساییهای پرواز مرا دیدی
ز بیدادت به چنگ کاوش غم، سینه را دادم
به نالش، دلخراشیهای آواز مرا دیدی
به پای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را
لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی
حزین افسانه ام جادو دمان را مهر بر لب زد
به بزم گفتگوی عشق، اعجاز مرا دیدی
به خاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی
پراندازد ملک، آنجا که من پروانگی کردم
به بال دل، رساییهای پرواز مرا دیدی
ز بیدادت به چنگ کاوش غم، سینه را دادم
به نالش، دلخراشیهای آواز مرا دیدی
به پای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را
لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی
حزین افسانه ام جادو دمان را مهر بر لب زد
به بزم گفتگوی عشق، اعجاز مرا دیدی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - صحبت نامردمان
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - در تاریخ فوت فاضل بزرگ، شیخ عبدالله گیلانی(رحمهٔ الله علیه)
افسوس که صاحبدل دانا ز جهان رفت
نی نی غلطم، بلکه جهان را دل و جان رفت
پیرایه دِهِ صورت و آرایش معنی
مرآت دل و دیدهٔ صاحب نظران رفت
یکتاگهر بحر فضیلت که ز عزت
تا ساحل قدس، از صدف کون و مکان رفت
شد دوستیِ آل نبی کشتیِ نوحش
از موج خطر، در کنف امن و امان رفت
زین غمکده، تا مصطبهٔ قدس، خرامید
زین کلبهٔ ویرانه به روضات جنان رفت
بر خویش اگر جهل ببالد عجبی نیست
دانای زمن، فخر زمین، خیر زمان رفت
از خاک برآور سری، ای نخل خمیده
یک بار ببین، بی تو چه بر پیر و جوان رفت
نبود خبرت،گر ز دل خون شدهٔ ما
بنگر که چه از دیدهٔ خونابه فشان رفت
زین واقعهٔ صعب جهان را دل و جان رفت
زین غصّه ٔ جانکاه، ز دل تاب و توان رفت
چون مردمک چشم جهان بود ز عرفان
گفتم پی تاریخ که بینش ز میان رفت
نی نی غلطم، بلکه جهان را دل و جان رفت
پیرایه دِهِ صورت و آرایش معنی
مرآت دل و دیدهٔ صاحب نظران رفت
یکتاگهر بحر فضیلت که ز عزت
تا ساحل قدس، از صدف کون و مکان رفت
شد دوستیِ آل نبی کشتیِ نوحش
از موج خطر، در کنف امن و امان رفت
زین غمکده، تا مصطبهٔ قدس، خرامید
زین کلبهٔ ویرانه به روضات جنان رفت
بر خویش اگر جهل ببالد عجبی نیست
دانای زمن، فخر زمین، خیر زمان رفت
از خاک برآور سری، ای نخل خمیده
یک بار ببین، بی تو چه بر پیر و جوان رفت
نبود خبرت،گر ز دل خون شدهٔ ما
بنگر که چه از دیدهٔ خونابه فشان رفت
زین واقعهٔ صعب جهان را دل و جان رفت
زین غصّه ٔ جانکاه، ز دل تاب و توان رفت
چون مردمک چشم جهان بود ز عرفان
گفتم پی تاریخ که بینش ز میان رفت
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳